روایت ۳۰سال اجرای نمایش "خورشید کاروان"/ مهدی متوسلی: رفتنم از مدرسه علوی با افشای نامه امام رقم خورد

روایت 30 سال اجرای نمایش "خورشید کاروان"/ مهدی متوسلی: رفتنم از مدرسه علوی با افشای نامه امام رقم خورد

تهیه‌کننده نمایش «خورشید کاروان» می‌گوید مرحوم حیادار متنی از «خورشید کاروان» نداشته است. تئاتر «خورشید کاروان» محصول یک کار گروهی و جلسات شفاهی با حیادار بوده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، نمایش «خورشید کاروان» را می‌توان رکورددار طولانی‌ترین اجرا میان آثار تئاتری کشور دانست. اثر مهدی متوسلی امسال وارد سومین دهه تولید خود می‌شود، نمایشی که پستی و بلندی بسیاری دیده است و نه‌تنها در ایران، که در هلند و آلمان و امارات و... نیز دیده شده است، نمایشی که به یکی از الگوهای تولیدات دینی در تئاتر بدل شده است و از قضا برخی با تغییردادنش، آن را روی صحنه برده‌اند.

مهدی متوسلی بانی اصلی این اجرا در گفتگو با تسنیم از شکل‌گیری نمایش، آشنایی‌اش با مرحوم حیادار، تئاتر در مساجد و خاطرات دانشگاه تهرانش می‌گوید. او می‌گوید چگونه از هیچ نمایشی آفریده شده که امروز در انتظار سی‌سالگی‌اش است.

* * *

ــ من مصاحبه‌های قبلی را که مرور می‌کردم، نقش آقای حیادار چندان مورد بررسی قرار نگرفته است. گفته می‌شود آقای حیادار نویسنده «خورشید کاروان» است، فهمیدم در مدارس و مساجد کار می‌کردند، چطور توانستند تئاتر را از دل آکادمی خارج کنند و به بچه‌های مدرسه‌ای آموزش دهند؟ نقش ایشان را در فضای اوایل انقلاب چه بود؟ چه کردند؟

متوسلی: در سال‌های دور، یک نوع پرورش و تربیت و تعلیم در فضای آموزشی کشور شکل می‌گیرد که با عنوان مدارس علوی پیش از انقلاب اسلامی تأسیس شد. به هر حال دیدگاه تلخی از آموزش توأمان علم‌آموزی و مباحث دینی وجود داشت. زیربنای تأسیس مدرسه علوی توسط علامه کرباسچیان و مرحوم روزبه انجام شد، من تصورم این است که چون شاگرد علامه امینی بودند. از روزهای مدرسه با شخصیت آقای حیادار مواجه شدم. ایشان را خیلی فعال دیدم. بعدها متوجه شدیم آن نوع نگاه تربیتی جایگاه خاصی برای نمایش اختصاص داده است. برای این کار بسیار کوشش و تحقیق شده بود تا شخصیتی مثل آقای حیادار به آن مجموعه دعوت شود. مرحوم حیادار از عراق آمده بود. گاهی اوقات از کودکی‌شان تعریف می‌کردند. متوجه بودم ایشان در کربلا زندگی می‌کردند و خاطراتی هم کم‌و‌بیش تعریف می‌کردند. دانش‌آموخته رشته تئاتر از دانشگاه بغداد بودند. گرایششان هم اگر اشتباه نکنم گریم بود. ما در مدرسه بسیاری از داستان‌های تربیتی، به‌خصوص با موضوع اهل‌بیت(ع) را با نمایش‌های ایشان با اجرای بچه‌ها می‌دیدیم؛ البته از این غافل نشویم که تفکر هنرهای آموزشی در سیستم آموزشی یک تفکر حاکم بود. می‌توانیم مراجعه کنیم به نحوه تفکر مرحوم حیادار که ایشان الفبا را درس می‌داد و اولین روزهای انقلاب تصویری شد. هنوز هم تفکر جالبی در نحوه تدریس علوم ابتدایی داشتند، یعنی یک جریان فکری با استفاده از هنرهای نمایشی و توأمان تلفیق دانش و نوع تکنولوژی روز و آموزش مذهبی شکل گرفته بود. مرحوم حیادار شخصیت خاصی بود. بسیار خالص و بی‌سر‌و‌صدا و قائل به کار عمیق نمایش‌ها بود. ارتباط من با ایشان در خارج از مدرسه شکل گرفت.

ــ قبل از اینکه به خارج از مدارس وارد شوید، برای خودم سؤال شده مدرسه علوی با آن سابقه که بهتر می‌دانید به تفکراتی نزدیک بوده است ــ اصلاً نمی‌خواهم مثبت یا منفی‌اش را بگویم ــ می‌خواهم بدانم آیا آن روند تفکری تأثیرگذاری در نمایش‌های اجرایی داشت؟

معلم‌ها و آدم‌ها و شخصیت‌های مدرسه علوی  بسیار انقلابی بودند

متوسلی: من تا مقطع سال 59 در مدرسه علوی بودم. بعد از آن سال اول دبیرستان که آمدم مدرسه، شاید یک سال آنجا بودم و بعد درگیر جنگ شدیم. بعد هم به مدارس رزمندگان رفتم و بعد هم دانشگاه. با توجه به چیزی که من در مدرسه علوی تجربه کردم، اصلاً این تفکر جایی برای انکار ندارد؛ اما چیزی که من آنجا متوجه شدم این بود که معلم‌ها و آدم‌ها و شخصیت‌های مدرسه بسیار انقلابی بودند.

ــ یعنی تفکر مبارزه با سیستم پهلوی را قبول داشتند؟

رفتن ما از مدرسه علوی به صحبت‌های حضرت امام بر‌می‌گشت که نامه را فاش کردند

متوسلی: بله، آنچه من از مرحوم حیادار سراغ داشتم و دیدم، باید بگویم او خیلی شخصیت انقلابی و کاملی بود. من در تفکرات و صحبت‌های ایشان تفکرات دیگری ندیدم و فکر می‌کنم در دوره‌ای که من در مدرسه علوی بودم این موضع خیلی باز نشد، یعنی خیلی به یک تنش  تبدیل نشد که ما در آن شرایط احساس کنیم این معلم انقلابی است و این معلم مال انجمن است، یک تفکر ملایمی بود کنار تفکر انقلابی. شما می‌دانید شهید رجائی هم معلم مدرسه علوی بود و خیلی از آقایان دیگر با تفکرات مختلف بودند. شاید به‌جرأت می‌توان گفت رفتن ما از مدرسه علوی به صحبت‌های حضرت امام بر‌می‌گشت که نامه را فاش کردند و داستان یک مقدار تبدیل به تقابل شد؛ وگرنه همه در مبانی فکر می‌کنم یک وحدت رویه درباره کارهای مذهبی داشتیم. حالا برخی معتقد بودند که باید در شرایط انقلابی انجام گیرد و برخی معتقد بودند در شرایط غیرانقلابی نباید انجام شود؛ مگر اینکه همه کار کردند.

ــ مسأله این بود خانواده‌ها دنبال مراکز آموزشی بودند که انقلابی باشد.

شما حساب کنید از فرزندان مقامات درجه یک کشور امروز، در آن موقع هم‌دوره‌ای‌های ما بودند. فرزند شهید رجائی هم‌دروه‌ای ما بود. فرزند شهید لاجوردی هم‌دوره‌ای ما بود. بسیاری از شخصیت‌های انقلابی در آن زمان در مدرسه ما بودند. این نشان می‌دهد این سیستم را قبول داشتند و هنوز به تقابل کشیده نشده بود.

ــ آن موقع تقابلی وجود نداشت؟

رگه‌های انقلابی در مرحوم حیادار وجود داشت

متوسلی: ضمن اینکه همه آدم‌ها همدیگر را می‌شناختند و ما ندانیم برخی نسبت به مسائل انقلاب نرم‌خو هستند. با جوششی که ما ازش یاد می‌کنیم، آنان یاد نمی‌کردند. این مسئله کاملاً برای ما مشهود بود و این را تقابل نمی‌دیدیم. مرحوم حیادار هم کار خودش را انجام می‌داد؛ ولی رگه‌های انقلابی در او بود. در صحبت‌هایی که بعدها با ایشان داشتم، با توجه به مواضعی که ایشان در مسائل سیاسی می‌گرفتند، احساس می‌کردم ایشان کاملاً آگاه هستند و نشانه‌اش هم برمی‌گردد به نمایش «سربداران» در سال 49 یا 52، در آن زمان که دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد سخنرانی می‌کردند، محمد علی نجفی آن را کارگردانی کرد، من بروشورش را هنوز دارم. به آن مراجعه کنید نوشته گریمور «ابوباسم حیادار».

اسم مرا در خانه تئاتر بیاورند همه‌شان چون زاج روی آتش به هوا می‌روند

فرهنگ: آقای متوسلی به عنوان یک جانباز سال‌ها در جنگ بود و سال‌ها در میدان مین به‌دنبال مین می‌گشت.  همین پارسال من به ایشان گفتم "فلانی رفته همین‌طوری لقمه آماده را برداشته و شما یک چیزی بگو. من که کارگردانم؛ ولی شما این همه سال است دارید هزینه این کار را می‌دهید و ضرر می‌کنید."، گفت "آقا، من وقتی پشت میدان مین می‌رفتیم، پلاک‌ها را یکی یکی جمع می‌کردیم و می‌بردیم یک‌جا خاک کنیم. من دیگر چه‌چیزی بگویم؟!، ایشان که یک پا و یک چشمش را در جنگ از دست داده است. اصلاً چنین برچسبی به ایشان نمی‌چسبد ایشان که پرونده‌اش پاک پاک است. من چهل سال در تئاتر هستم. اگر اسم مرا در خانه تئاتر بیاورند همه‌شان چون زاج روی آتش به هوا می‌روند، برای اینکه نگاهمان آرمانی و به شهدا است. یک چیزی است که اینها برنمی‌تابند. چک و لگد و فحش هم خورده‌ایم. وقتی شهید بهشتی رفته حیثیت و جانش را داده، حالا ما چه‌کار کردیم؟!! دو تا فحش آبدار هم خورده‌ایم ایشان هم خورده است.

عشق آقای متوسلی این است که ما هر سال که تمرین می‌کنیم، میزهای سفره‌خانه خورشید پر می‌شود از آدم‌هایی که تمرین می‌کنند و ایشان از آنان پذیرایی می‌کند. عشق این سفره‌خانه برای خورشید کاروان این است آنجا هم برای همین مجموعه است و شخصی نیست و آن ملک برای خورشید مجموعه فدک است. این سفره‌خانه مال شخص نیست و شبه‌وقف است و عقبه فعالیت‌های فرهنگی است.

پدر و مادر من از شاگردان دکتر شریعتی و مطهری بودند

متوسلی: یک روحیه انقلابی در خانواده ما وجود داشت. پدر و مادر من از شاگردان دکتر شریعتی و مطهری بودند و با ایشان ارتباطات خوبی داشتند. منزل ما در سرچشمه بود و من جزو اولین نفراتی بودم که وقتی دفتر حزب منفجر شد با واسطه دیوارهایی که خراب شد بالای سر شهدا رفتم. ما در بسیج مسجدمان که مسجد کوچکی به‌نام آیت‌الله بروجردی است، پایگاه داشتیم. مسجد محل دفن شیخ علی اصغر بروجردی است. آنجا پایگاه بسیج زده بودیم. من آنجا یک کار تئاتر شروع کردم که به‌حسب آشنایی وصل شدیم به مسجد سراج‌الملک.

ــ چه‌سالی؟

متوسلی: 1360.

ــ ارتباطتان با آقای حیادار کم شد؟

متوسلی: بله به‌واسطه اینکه مدرسه را عوض کردم، ارتباطمان با آقای حیادار قطع شد. در مقطع راهنمایی ارتباطمان با آقای حیادار کلاً قطع شد. ایشان دبستان بود و گاهی اوقات در سال یک تئاتر کار می‌کرد.

ــ در مدرسه هیچ کاری با آقای حیادار نکردید؟

متوسلی: نه اصلاً، بعد از انقلاب آقای حیادار یکی دو تا کار در مساجد کرد. من در آن سیستم نبودم و اطلاعی هم نداشتم. فکر می‌کنم در آن منطقه آب‌منگل و خیابان ایران یک تئاتری کار کردند. من هم یک‌بار رفتم و دیدم. با یک سری از دوستانی که در مدرسه علوی با هم بودیم و ارتباطاتمان حفظ شده بود، گروهی را در زیرزمین مسجد سراج‌الملک تشکیل دادیم. آنجا مسئول فرهنگی داشت. مسجد در خیابان چراغ‌برق از چهارراه سرچشمه به‌طرف میدان توپخانه قبل از پامنار واقع شده است. آنجا که شروع به کار کردیم، یک نمایشی را آنجا کار کردم که آن هم جزء کارهای مرحوم حیادار بود. دنبال آقای حیادار گشتم و پیدایش کردم و ارتباط ما با ایشان برقرار شد. در منزل آقای حیادار لباس و امکانات و تجهیزاتی بود که ایشان با محبت خاصی که به من داشت، به ما امانت می‌داد. می‌رفتم در آن انباری که داشت به‌حسب نقش‌ها وسایل را انتخاب می‌کردم. ایشان لباس‌ها و وسایل را به من می‌دادند و تنها وسیله‌ای که ایشان به من نمی‌داد وسیله گریم بود. گریم را خودشان انجام می‌داد.

ــ نمایشنامه را چه‌کسی نوشته بود؟

متوسلی: تقریباً کاری که ما کردیم بر اساس موضوعی بود که از آقای حیادار دیده بودیم. بداهه کار کردیم و متن نداشتیم.

ــ موضوعش چه بود؟

متوسلی: موضوع نمایشی داستان فردی یهودی‌نام شایلاخ بود که یک مسلمان کارش گرفتار می‌شود و تصمیم می‌گیرد برود از این یهودی وام بگیرد و آن یهودی وام می‌دهد؛ به‌شرط اینکه اگر سر موعد نیاورد، 350 گرم از گوشت سینه‌اش را ببرد و بدهد.

ــ همان تاجر ونیزی شکسپیر است.

متوسلی: بله، بعد پسر آن کسی که پول را گرفته، خارج از کشور حقوق خوانده و با لباس مبدل می‌آید از پدرش دفاع می‌کند. من خاطرم است در نمایش آقای حیادار آقای دکتر فیاض‌بخش نقش بازی می‌کردند.

ــ کدام دکتر فیاض‌بخش؟

متوسلی: آقای دکتر فیاض‌بخش الآن در رابطه با موضوعات روانشناسی کودک فعال هستند. ایشان چون جزو معلمان ما بودند و در اردوهایی که داشتیم یادم است این نمایش را بازی می‌کردند. ما لباس و تجهیزات را از آقای حیادار گرفتیم و آن تئاتر را کار کردیم که استقبال هم شد. دوباره یک اجرای دیگر گذاشتم و آن اجرا را تکرار کردیم؛ تک اجرا کار می‌کردیم. بسیاری از آقایان هم بازیگران ما بودند. دوستانی که بودند الآن پزشکان خوب کشور هستند. آقای دکتر فروتن بود که نقش اصلی تئاتر بودند. آقای دکتر خسروی و حصاری بودند. اینها بچه‌هایی بودند که بعداً وارد رشته تجربی شدند. حاج علی آقای توتونچی بود که الآن از اساتید خط ثلث هستند و قرآنشان برای چاپ در حال تکمیل است. در سال 61 موضوع و ژانر زندگی من عوض شد و من کلاً وارد موضوع دفاع مقدس شدم. من در سال 61، 14 سالم تمام شد و بعد از عملیات مسلم که من در آن عملیات آموزشی بودم، وارد جبهه شدم.

ــ در کدام  لشکر بودید؟

متوسلی: لشکر  27، که من عملاً کارم به آن داستان به جای دیگری سوق یافت، دیگر کار فرهنگی در حوزه تئاتر نکردم.

ــ زمانی که به لشکر رفتید کار فرهنگی نکردید؟

متوسلی: نه، من از روز اول در تخریب بودم و در لشکر 27، مرحوم چاوشی و مرحوم شهید مهدی فرحزادی رحمة الله علیه از دوستان صمیمی من بودند. شهید کفائی و شهید بوشاری اولین کسانی بودند که مسئولیت ما را داشتند. فرمانده‌ای داشتیم به‌نام جعفر ربیع.

ــ که الآن هم است.

متوسلی: ایشان آزاده بود.

ــ جعفر ربیع در مؤسسه مالی اعتباری کوثر هستند؟

متوسلی: بچه خیلی آرامی بود. اگر دوازده ساعت هم پیششان بنشینید صدایش را نمی‌شنوید. ایشان اولین فرمانده سپاه یازده قدر بود؛ چون آن موقع شده بود سپاه یازده قدر. با حاج همت ما لشکر بیست و هفت بودیم. اولین روزی که ایشان از اسارت آمد به‌فاصله اندکی رسیدم به خانه‌شان و ایشان را دیدم تا به امروز. جنگ تمام شد و ما در دانشگاه تهران (تئاتر) دانشجو شدیم.

ــ پس در این دوران از تئاتر هیچی نداشتید؟

متوسلی: بله اصلاً فقط می‌جنگیدیم.

ــ از جانبازی‌تان هیچ چیز نگفتید چون برای خودم هم جالب است.

متوسلی: من در منطقه سردشت روی مین رفتم.

ــ با این بچه‌هایی که الآن در تخریب دور هم جمع می‌شوند زیاد مراوده‌ای ندارید؟

متوسلی: ما فقط مقدماتی یک را در لشکر بودم. بعد از طریق دوستانم به قرارگاه وصل شدم، کنار آقای ولی‌زاده، در واقع نیروی قرارگاه بودم که یک مدت قرارگاه خاتم(ص) و نجف بودم و بعد کربلا بودم. بعد به قرارگاه حمزه در منطقه کردستان آمدم و چون خیلی خوش‌آب‌وهوا و پرکار بود، دوست داشتم آنجا بمانم، تا اینکه مجروح شدم.

ــ از ناحیه چشم و پا؟

متوسلی: بله، روی مین رفتم و دیگر خدا توفیق داد. بعد از اینکه حالم بهتر شد آمدم دانشگاه. البته ثبت‌نام کرده بودم. می‌آمدم دانشگاه و یک ترم را می‌گرفتم و دوباره به منطقه می‌رفتم. در واحد اطلاعات عملیات کار آموزش را دست گرفتم و تا آخر از آن طریق با تخریب ارتباط داشتم تا جنگ تمام شد و به دانشگاه آمدیم. در گروه معماری دانشکده هنرهای تهران دانشجو شدم.

ــ این می‌شود سال 68؟

متوسلی: بله، من سال 64 قبول شدم و 65 آمدم دانشگاه ثبت‌نام کردم. در تمام این سال‌ها می‌رفتم دانشکده واحد می‌گرفتم تا بعد از جنگ بتوانم دوباره واحد‌هایم را ادامه بدهم. کارنامه من را که نگاه کنید برخی از ترم‌ها 32 واحد دارد؛ چون اجازه داشتم از قبلی‌ها اضافه کنم. نمی‌توانستم بیشتر از 24 واحد بگیرم؛ ولی می‌توانستم از قبلی‌ها اضافه کنم. در دانشکده یک سال ــ فکر کنم ــ دوستان رأی‌گیری کردند و من در آن رأی‌گیری برای کار تشکیلاتی، رأی آوردم.

ــ فضا چطور بود؟

آقای دکتر حناچی، شهردار تهران است در انجمن اسلامی دانشکده بود و خیلی هم بنده‌نوازی می‌کردند و ما را می‌نواختند

متوسلی: بیشتر بچه‌های تحکیم بودند. آقای دکتر حناچی که الآن شهردار تهران است در انجمن اسلامی دانشکده بود، خیلی هم بنده‌نوازی می‌کردند و ما را می‌نواختند، خیلی عالی بود. به‌قول یکی از رفقا که می‌گوید "نمی‌دانم چطوری است که هر جناحی که قرار است فکش صاف بشود، من مال آن جناح می‌شوم". من در دانشکده هنرهای زیبا یک موضوعی را پایه‌ریزی کردم که دفتر ایثارگران تأسیس شود ــ حالا داستانش مفصل است ــ من یک روز کاری در دفتر ایثارگران داشتم که متوجه شدم مسئولش یک آقایی است که کلاً جبهه را ندیده و ایشان مسئول ایثارگران شده است. من به رئیس دانشکده مراجعه کردم، ایشان گفت: "قانون این را می‌گوید و باید از اساتید یکی مسئول باشد". ما رفتیم سراغ قانون و مدیرکل وقت آقای دکتر راد را راضی کردیم تا از بچه‌های خودمان باشد. یکی از دوستان خودمان آقای محمدی را به‌عنوان مسئول دفتر مشخص کردیم. ایشان شد مسئول امور ایثارگران و من هم کارهای اجرایی را انجام می‌دادم و آن موقع می‌گفتند "دانشکده هنرهای زیبا پاتوق سوسول‌ها و تیپ هنری‌ها است". من با یک ترفندی فراخوان دادم؛ ولی کسی نیامد ثبت‌نام کند که "من رزمنده هستم". من معتقد بودم نصف دوستانی که در هنرهای زیبا درس می‌خوانند بچه‌های متعهد و انقلابی هستند. خیلی‌ها گفتند "نه، این حد نیست". من دو تا سفر مشهد و دو تا برنامه گذاشتم و گفتم "سفر مشهد فقط برای رزمنده‌ها است". آنهایی که قبلاً جلو نمی‌آمدند، جلو آمدند. از 1200 دانشجوی هنرهای زیبا بالغ از 500 نفر فرزند شهید و جانباز و رزمنده و اهل دفاع مقدس از آب درآمد. فضای دانشکده با همین داستان عوض شد. حالا برخی از دوستان سیاسی‌تر بودند دوست داشتند با انجمن کار کنند؛ ولی فضای ایثارگران فضای بی‌خط‌وجهتی بود.

ــ فراجناحی بود؟

متوسلی: خوب شما می‌دانید همیشه آنهایی که اهل سیاست هستند، کسانی را که می‌خواهند فراجناحی کار کند جناح مقابل می‌نامند. خیلی‌ها نظرشان این بود. البته ناگفته نماند من واقعاً طیف تحکیم و نوع تفکرات و بینششان را نسبت به مسائل سیاسی نمی‌پذیرفتم. در دانشگاه ارتباطاتم هم بیشتر با بچه‌های راست بود. من جزء اولین کسانی بودم که وقتی مدرسه مؤتلفه سنگ بنایش گذاشته شد، اولین روز افتتاحیه‌اش اولین تئاتر را بازی کردم. مرحوم محمدی‌دوست که در دفتر آقا بودند ارتباطاتی با من پیدا کردند و گفتند "من مدرسه‌ای زده‌ام با این شرایط، چه‌کاری می‌توانی بکنی؟"، گفتم: "حالا ببینم چه‌کار می‌کنم". بعد گفتم "برنامه‌تان چیست؟"، گفت "معلم‌ها را چیده"، ... و این و آن‌طور. گفتم "من روز اول تئاتر کار می‌کنم". یک تئاتر دونفره من و آقای دکتر فروتن با هم بازی کردیم به‌اسم "بچه خوب و بد" که برای بچه‌ها روز اول تنوعی باشد.

ــ پس فضای دانشکده هنرهای زیبا را تغییر دادید؟

متوسلی: بله آمدیم روی دو موضوع کار کردیم.

ــ به این ناهنجاری که الآن است نبود؟

متوسلی: آن موقع هم می‌گفتند ناهنجاری است و شرایط پیچیده‌تر از بیرون بود. من یادم است برخی می‌آمدند و می‌گفتند "اینجا جزو دانشگاه تهران است"؛ ولی بزرگترین مراسم افطاری را من در آن دانشکده گذاشتم. 1800 نفر از بچه‌های دانشکده با خانواده‌هایشان و بچه‌های ایثارگران را دعوت کردم.

ــ آن موقع با بچه‌های تئاتری ارتباط داشتید؟

متوسلی: هنوز نه؛ به‌واسطه اینکه با بچه‌های رزمنده ارتباط داشتم. ما ترم‌های تابستانی با بچه‌های رزمنده برنامه می‌گذاشتیم که همه گروه‌ها و رشته‌های مختلف می‌آمدند. با مدیرگروه‌ها هم ارتباط برقرار می‌کردیم، در واقع ما جلسه می‌گذاشتیم و اینها کلاس می‌گذاشتند. این ارتباط ما را بیشتر با طیف بچه‌های حزب‌اللهی و اهل‌جنگ نزدیک کرد، به‌خصوص در سفرها که این ارتباطات خانوادگی می‌شد، اینها را قشنگ در می‌آوردیم که هنوز چه‌کسانی پا در رکاب هستند. سال 1371 یا شاید 1370 در هیئتی بودم. در همان خیابان ایران که عرض کردم، کسی که در هیئت بود به‌واسطه بچه‌های همان مدرسه مؤتلفه دست مرا گرفت و گفت "این دوستان اینجا هستند و کارِت دارند و می‌خواهند کار تئاتر کنند و کمک می‌خواهند."، امیرحسین مدرس بود به‌همراه علی آقای عابدینی و مهندس مرادیان. این سه نفر را من یادم است. چند نفر دیگر هم بودند، خیلی حضور ذهن ندارم، اینها گفته بودند "یک تئاتر کار کردیم"، و ظاهراً نزدیک اجرا هم رفته بودند که امکانات نداشتند. گفتم "تئاترِ چیست؟"، گفتند "«هیهات منّا الذلّة» آقای حیادار را می‌خواهیم کار کنیم و امکانات نداریم. بیا ببینیم چه‌کار می‌شود کرد". ما با اینها جلساتمان را ادامه دادیم و شروع به صحبت کردیم. من روی متنی کار می‌کردم برای انجمن مؤمنین که در رابطه با ماه رمضان کار می‌کند. صحبت‌ها با دوستان ادامه پیدا کرد.

مرحوم حیادار فرمودند "من متن «هیهات منّا الذلّة» را در دست ندارم"

گفتند "یک متنی است برای آقای حیادار"، که ما رفتیم سراغ آقای حیادار. فکر می‌کنم اولین بار ایشان را دعوت کردیم در هیئت ایثارگران. یک آسایشگاه داشتیم که آنجا پاتوق ما بود و دوستانی آمدند. آقای ثابتی آمدند که دو سه هفته پیش به رحمت خدا رفت. ما رفتیم سراغ مرحوم حیادار و گفتیم "دوستان می‌گویند که یک نمایشنامه‌ای است؛ اگر اجازه می‌دهید آن نمایشنامه را ما کار کنیم". از او خواستیم آن نمایشنامه را به ما هم بدهد. آن چیزی که من در خاطرم است ــ شاید دیگران هم نظراتی داشته باشند ــ ایشان فرمودند "من متن «هیهات منّا الذلّة" را الآن در دست ندارم". حالا این می‌تواند هزارتا تعبیر داشته باشد؛ "ولی یک جزوه‌ای است دست آقای فلانی در فلان‌جا، بروید ایشان را پیدا کنید و بیاورید. این جزوه شبیه‌ترین متن است به متن من". ما هیچ نوشته‌ای ندیدیم و چیزی تحویل نگرفتیم. بعدها ایشان فرمودند "من نمایشی را نوشتم در دوازده پرده مربوط به سید‌الشهدا(ع) که یکی از پرده‌های میانی آن  «هیهات منّا الذلّة» است با موضوع اسرای کربلا که من بیشتر از این موضوع اطلاعی ندارم". ما رفتیم آن متن را آوردیم و باز کردیم، یک جزوه کاغذی بود که رویش نوشته بود «هیهات منّا الذلّة». اسم کس دیگری هم پایش نوشته شده بود. آقای حیادار فرمودند "این متن نزدیکترین متن است به متنی که من دارم". ایشان فرمودند "آن متن را چهل سال پیش در کربلا نوشتم". از اطلاعاتی که یادم می‌آید به‌زبان عربی نوشته شده بوده است.

یکی از پرده‌های میانی متن دوازده‌پرده‌ای حیادار «هیهات منّا الذلّة» بود

ایشان فرمودند "من در کربلا یک متنی را اجرا کردم در فضای باز. آن‌قدر جمعیت زیاد بود روی تمام نخل‌ها تماشاچی نشسته بود تا بتوانند این نمایش را ببینند. آن‌قدر استقبال زیاد بود". من متن را باز کردم و چند تا از قسمت‌هایش را خواندم. به آقای حیادار می‌گفتم "این جمله..."، ایشان می‌گفت "نه، این جمله از من نیست؛ ولی مفهومش برای من است". این جمله نه این جمله. من متن را آوردم و تمام قسمت‌های متن را آنالیز کردم. تمام موارد شد هفتاد، موارد را آنالیز کردم که به 70 عدد رسید، آوردیم خدمت آقای حیادار که "این مطالب را درآورده‌ایم"، و ایشان هم هیچ سندی به ما ندادند و گفت "اینها را من خاطرجمع درآوردم". ما آمدیم با تیم سه‌نفره‌ای از دوستانی شروع به کار کردیم.

 مرحوم حیادار می‌گفت "راهب را می‌کشند"، من گفتم "از نظر تأثیرگذاری بر تماشاچی چون ایشان یکی از راویان قصه است؛ خوب است بماند"

گروه تمام اینها را از مقاتل درآوردند و همه اینها را صورت‌بندی کردند. ما شروع کردیم بر اساس آن چیزی که گروه در آورده بود و حواشی مطالبی که آقای حیادار یقین داشت، متن را آماده کردیم. ما یک مطلبی داریم که راهب صندوق را می‌خرد. همه مطالب را که نگاه کنید یک جا می‌گوید "راهب را کشتند"، یک جا می‌گوید "راهب مسلمان شد" و یک‌جا می‌گوید "راهب صندوق را پس داده و یا به‌زور ازش گرفته‌اند". ما هر سه اینها را آوردیم و مرحوم حیادار خودش گفت آنی را که می‌کشند کار کرده‌ است. من گفتم "از نظر تأثیرگذاری بر تماشاچی چون ایشان یکی از راویان قصه است؛ خوب است بماند، برای اینکه تماشاچی بتواند هم‌ذات‌پنداری کند". آقای حیادار فرمودند "این شخصیت مسلمان می‌شود، اگر می‌خواهید زنده نگه داری این مسلمان می‌شود". برای زمینه کلی اثر مرحوم حیادار گفتند "من از این شخصیت این را گرفتم که مسلمان می‌شود و بعد به‌قتلش می‌رسانند". همه عوامل را آوردیم وسط و گفتیم "نه، چرا او را بکشیم؟ چرا شهادتین را بلند بگوید؟ وقتی می‌گوید «حسین جان، من تو را یافتم و هرگز رها نمی‌کنم» یعنی می‌تواند فرادینی بشود".

«خورشید کاروان» همچون فرش پاخورده است

به‌قول یکی از دوستان که می‌گفت "این «خورشید کاروان» مسئله‌ای دارد که ما نمی‌توانیم رعایت کنیم، آن هم این است که پا خورده."، می‌گفت "من می‌توانم از روی این فرش بسازم؛ ولی فرشی که شما دارید پا خورده و هر کس آمده می‌گوید آن پاخورده قیمت دارد و اصل است". دوستانی آمدند و نظراتشان را دادند و ما با حوصله گوش دادیم. این کمک کرد؛ وگرنه کاری ندارد که شما یک خنجر وارد سینه راهب کنید و راهب هم کشته شد و بگویید اینها ظلم کردند. در نهایت راهب هم کشته شد؛ ولی آن لحظه که قرار است پیام را به تماشاچی منتقل بکند، بار به دوش تو است. این کار را سخت می‌کرد؛ چون بخشی هم از دیالوگ خارج است و باید با بازی در بیاید. ما همه اینها را جمع‌وجور کردیم. اینجا بود که من به این نتیجه رسیدم این متن دیگر آن متنی نیست که آقای حیادار نوشته است، یا برداشت آزاد است یا بازنویسی. من برداشت آزاد را احساس کردم. شاید محترمانه نباشد. آن موقع به مرحوم آقای حیادار گفتم "می‌خواهم اسمش را بنویسم «خورشید کاروان» و بنویسم بازنویسی". من آن موقع هنوز پخته نبودم، بیست و دو سه سالم بود. به آقای حیادار گفتم "تا روزی که من زنده هستم این جمله نقش خواهد بست که «خورشید کاروان» براساس نمایشنامه «هیهات» زنده‌یاد ابوباسم حیادار است. این اثر بار معنوی‌اش برای شما است؛ چون تحقیقاتش را شما درآوردید و من نمی‌توانستم این را جمع کنم. من شروع کردم به شکل دادن «خورشید کاروان»".

متن «خورشید کاروان» دیگر آن متنی نیست که آقای حیادار نوشته است، یا برداشت آزاد است یا بازنویسی

ــ چیزی را قلم نزد؟

متوسلی: نه، اصلاً تمام موارد را خودم نوشتم. بخشی از متن را در گفتگوهایی که با آقای حیادار داشتم، از آن جزوه درمی‌آوردیم. ایشان می‌گفت "این پنج جمله برای من است"، آن پنج جمله را می‌نوشتیم. صحنه راهب و پطروس شاید یک‌پنجم نمایش بود، الآن در مجموع ده تا جمله اول نمایش است و سه جمله هم آخر نمایش است. راهب هم برنمی‌گشت. تا سال سیزدهم که آقای انجمن آمد، راهب برنمی‌گشت. مرحوم ارجمند آمد و گفت "درام کار لنگ می‌زند و باید ساختار درامش درست شود، باید برگردد". من گفتم "من بلد نیستم، ایده درآید خودت بایست [پای کار]". ایشان خیلی بزرگوار بود و خیلی هم محبت داشت، به من گفت "جسارت نیست بنویسم؟"، گفتم "نه، کیف هم می‌کنم". ایشان بالغ بر 15 صفحه متن نوشت. من متن را خواندم. ایشان گفت "هرچقدر دوست داری خط بزن". گفتم "این‌طوری زشت نیست؟"، گفت "نه، اجازه داری، من دارم می‌گویم خط بزن". 10 روزی گذشت، من گفتم "آقای ارجمند، من احساس می‌کنم تماشاچی خسته می‌شود. گل این جملاتت این سه تا است". سر تمرین خودشان با آقایان رفتند و تمرین کردند و واقعاً من چیزی نبوده بخواهم پنهان کنم. من جرأت این قلم را نداشتم و جمع‌وجورش کردم، سه تا جمله درآمد.

ــ بعد آن گروه سه‌نفره چه شدند؟

متوسلی: آن‌ها با ما بودند. آقای مدرس نقش راهب را گرفت. آقای حسن عابدینی نقش مقتل را گرفت. آقای مهندس مرادی زجر را گرفت. آقای مهندس کیهانی که از آن سال کارگردان بود، این بار نقش پطروس را گرفت. آقای حسین نورایی از بچه‌های تئاتر دانشکده را من آوردم و به‌واسطه اینکه ایشان تعزیه‌خوان بود و هیکل درشت و خوبی داشت، نقش فرمانده را گرفت. توی کار دوستان گفتند "ما باید بروشور بزنیم و معرفی کنیم کی و چطوری است". من اولین جایی که رفتم هیئت مسلمیه تهران بود؛ چون بچه آن هیئت بودم. چند جا رفتم صحبت کردم. شاید همان مسجد سراج‌الملک را رفتم و صحبت کردم. حسینیه بنی‌فاطمه را رفتم و صحبت کردم که خوب هر کدام معذوریت‌های خاص خودشان را داشتند. من همیشه تئاتر را مسجدی کار کرده بودم و حرفه‌ای کار نکرده بودم، وقتی وارد ارزیابی می‌شدم متوجه می‌شدم چقدر فضای مسجدی فرق دارد با آن عواملی که در امکانات اجرای نمایش هست. به دوستان گفتم "من که دانشکده هنرها هستم و همه امکانات آنجا هم با من هماهنگ است. آنجا آمفی‌تئاتر و پروژکتور دارد، همان‌جا اجرا کنیم". ما آمدیم دانشکده هنر. بحث بودجه شد و از حاج حسن آقا لاله، هیئت مسلمه یادم است پنج هزار تومان پول دریافت کردیم که هزینه‌های تدارکاتی ما شد. برای بخش اجرای نمایش آن موقع من یک حقوقی می‌گرفتم. حقوق من 23 هزار تومان بود که عین 23 هزار تومان را گذاشتیم. آن موقع خیلی امکانات هم نداشتیم. یک جشنواره‌ای در دانشگاه تهران اجرا شده بود به‌نام هزاره فردوسی، آقای کاخی برگزارش کرده بود و من از لته‌های آن برنامه یک دکور سر هم کردم. اصلاً این ارتباطات را ما نداشتیم و آنقدر این قضیه را جدی نگرفته بودیم.

ــ هیئتی برگزار شد؟

شب سوم اجرای «خورشید کاروان» سوزن نمی‌شد داخل سالن انداخت

متوسلی: ما کاملاً یک عده آدم بودیم که دور هم جمع شده بودیم. در دانشگاه هم ارتباطی نداشتیم. دلمان بود برای محرم انجام بدهیم. ما "خورشید کاروان" را که اجرا کردیم شب سوم سوزن نمی‌شد داخل سالن انداخت.

ــ کارگردان چه‌کسی بود؛ خودتان بودید؟

متوسلی: ما سه شب اجرا دور هم جمع شدیم گفتیم "اینها می‌گویند بروشور بزنیم". در داخل بروشور می‌زنند کارگردان چه‌کسی؛ گفتیم چه‌کسی بیشترین ایده را داده، گفتند "آقای نورایی"، زدیم «کارگردان: آقای نورایی".

ــ از آن سال آقای نورایی هستند؟

متوسلی: نه آقای نورایی نیستند، همان یک سال بود و سال بعد هم نبود.  آقای نورایی آن زمان کارمند جهاد در تالار مولوی بود.

ــ پس این‌طوری شما اولین چراغ "خورشید کاروان" را در سالن "هنرهای زیبا" روشن کردید. الآن سالن چه اسمی دارد؟

متوسلی: شده شهید آوینی. آن موقع کل مجموعه دانشکده هنرهای زیبا بود، تابستان سال 71 بود. دانشجوها نبودند، کلاً در اختیار ما بود.

ــ چند شب اجرا رفتید؟

متوسلی: اگر اشتباه نکنم 15 شب. شب‌های آخر دو اجرا می‌رفتیم. اجرا که شروع شد ما تازه فهمیدیم که ما چه‌کار کردیم.

ــ تبلیغات کرده بودید؟

متوسلی: نه اصلاً. همین بازیگرها این یکی می‌گفت "پنج تا بلیط به من بده"، آن یکی می‌گفت "پنج تا بلیط به من بده"، یک اتفاق بود. تلویزیون ما روضه حاج منصور پخش نمی‌کرد. ما تمریناتمان که جدی شد هر شب که کار می‌کردیم چهار ردیف جلوی سالن از رفقایمان پر بودند. سعید حدادیان آمد و نشست، به‌واسطه بچه‌ها گفت "من چه‌کار می‌توانم بکنم؟"، گفتم "الآن بهت می‌گویم". بچه‌ها را جمع کنیم و ببریم انتهای سالن، تا اینجا به این وضع بیایند و زمزمه‌ای کنند. آقای حدادیان دو بار آمدند و رفتند. ایشان گفت "میکروفن را بیاورید". بچه‌ها آمدند و رفتند و آقای حدادیان خواند، سی سال پیش با ضبط ابتدایی ضبط کردیم، هر سال می‌بریم استودیو خش‌هایش را می‌گیریم که مرتب باشد.

ــ آن زمان ما اصلاً تئاتر دینی نداشتیم؟

متوسلی: داشتیم این‌طوری تشکیلاتی نبود.

ادامه دارد... .

انتهای پیام/+

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران