زینبیه نا امن است، اما حرم حضرت رقیه (س) در امان است/یک نفس عمیق می کشم که شبیه آه نباشد!


خبرگزاری تسنیم: زینبیه ناامن است و دیگر نمی شود برویم، اما حرم حضرت رقیه (س) در امان است.

به گزارش خبرنگار گروه "رسانه‌های دیگر" خبرگزاری تسنیم، از مسجد می‌زنیم بیرون. حالا سه شب اینجا خوابیده‌ایم. ماندن خطرش بیشتر از رفتن است. ایست بازرسی‌های ارتش نمی‌گذارند از یک جایی جلوتر برویم. مدام مسیرمان را عوض می‌کنیم و باز نمی‌گذارند. راننده مینی‌بوس زهوار دررفته‌ای که قبول کرده ما را ببرد کمی مرا یاد آگهی یک فرش می‌اندازد. یک لکه گنده چربی روی کتش داشت. حوصله ندارم بگویم چه کشیدیم تا دوباره به دمشق رسیدیم، با دست خالی. همین را البته، همین که نشد برویم خان‌عسل که شیمیایی‌ زده بودند با کمک شمشادی یک گزارش می‌کنیم.

اینجا حالا در دمشق یک هیات ایرانی آمده و می‌خواهد به دیدار بشار اسد برود. می‌چسبم به هیات. یکی از نماینده‌ها می‌گوید یک انتقادی بکنم؟

ـ بفرمایید.

ـ چرا اون‌دفعه حرف آقای صالحی را پخش کردید که گفت سوریه آرومه و بعد آهنگ همه چی آرومه را گذاشتی و...

حال و حوصله بحث کردن ندارم. این بنده خدا خودش با صد‌جور اسکورت تا اینجا آمده و باز هم می‌گوید چرا گفتم مسئولان ما اطلاعات غلط ندهند و نگویند سوریه آرومه! حالا به نماینده نگفتم ولی به تو می‌گویم از این آهنگ همه چی آرومه خوشم می‌آید... تو به من دل‌بستی...

سفیر هم همراهشان است. وقتی اسد با هیات ایرانی ملاقات می‌کند، من فقط به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. می‌خواهم ببینم چشم‌های این رئیس‌جمهور الان چه شکلی است.

نسبت به پنج سال پیش که بعد از گفت‌وگو با سیدحسن نصرالله اینجا آمدم تا در کاخش مصاحبه بگیرم لاغرتر شده. حتی دست دادنش هم به نظرم یک‌جور دیگر است. دفعه قبل نمی‌شد کف دستش را در دستم حس کنم ولی الان فرق می‌کند. انگار بیشتر امیدش به ایرانی‌ها باشد. از این‌ که دیدار یک هیات ایرانی این‌طور خبر اول رسانه‌هایشان می‌شود هم می‌شد این را فهمید.

همانجا سفیر دوباره تلاش می‌‌کند برای مصاحبه واحد مرکزی خبر با همسر بشار اسد. این جزو معدود دفعاتی است که یکی از وزارت خارجه اینقدر هوای مرا دارد. دفعه‌های پیش که همیشه به جنگ و دعوا می‌گذشت. بچه‌های سفارت اینجا آدم‌های کم‌نظیری هستند.

بشار از پیشنهاد سفیر تعجب می‌کند. قرار می‌شود خبرش را بدهد. یک چیزی در مایه‌های ولید معلم وزیر خارجه سوریه که وقتی شنید می‌خواهم با خانم اسما مصاحبه کنم خندید. تپل هم بود و بامزه می‌خندید.

شنیدم ایمیل‌های اسما هک شده و شنیدم وسط این درگیری‌ها سفارش هری پاتر برای بچه‌هایش داده و... اصلا می‌خواهم بدانم وسط این بلبشو اسما بودن چه شکلی است.

خانه بشار طبقه بالای اتاق ملاقات است. خانه‌ای نسبتا کوچک که خاص نیست. از آن شعرهایی که العربیه می‌گوید هم خبری نیست. بشار در دهه چهارم زندگی‌اش شاید به این فکر می‌کند که اگر یک چشم پزشک ساده مانده بود، بهتر بود. تمام سال‌های آرام و لذیذ قدرت به یک آن عذاب این روزها نمی‌ارزد.

دلم هوای امامزاده صالح دارد یا بازار تجریش یا کتابفروشی‌های انقلاب؛ فرقی هم نمی‌کند.

**چنان قحط شد سالی اندر دمشق**

اینجا بنزین زدن سخت شده. کم گیر می آید و یک جور بازار سیاه برایش درست کرده اند. از حق نگذریم اما با این که هر روز ارزش لیر در برابر دلار کم می شود و موج جدید ترورها با سونامی گرانی ترکیب شده ، اما هنوز قفسه های مغازه ها پر است. حالالابد از کشورهای دوست و برادر می رسد.نمی دانم ولی می دانم بنابر آن مصرع چنان قحط شد سالی اندردمشق تا الان پیش بینی سعدی علیه الرحمه درست از آب در نیامده است.

درباره مصرع دوم شیخ اجل هم که می گوید:که یاران فراموش کردند عشق... هم اینجوری ها نیست. هنوز رستوران هایی هستند برای عشاق. با جنگ که وارد سال سوم می شود خو گرفته اند. عادت نکنند چه کنند؟ به قول زویا پیرزاد: عادت می کنیم.

قبول کرده اند که جنگ هیچ قربانگاهی را مثل اینجا خوش لعاب نمی بیند. قبول کرده اند که شانه هایی که برای گریستن نیاز دارند خیس خیسند. وسط این خون و خونریزی ها برایم جالب است که ساخت و ساز در دمشق چندین و چند برابر شده. آن قوانین سخت حالااجرا نمی شود و هر آدم قانون گریزی چون اوضاع را شیرتوشیر دیده کوبیده و بالارفته است. دولت هم که وسط دعوا نمی آید بگوید خرت به چند من.با یکی از بچه های کاردرست سفارت صحبت می کردم؛ می گفت هر روز کارمان شده دیدن سوری هایی که چون جدی و نسبی ایرانی دارند و اوضاع خراب است گذرنامه ایرانی می خواهندکه از اینجا الفرار!

 امروز حالم به یک دلیل دیگرهم گرفته، چون سنگ عقیقی که رویش و ان یکاد نوشته بود و همسرم گردنم انداخته بود، شکسته. نفهمیدم کجا و چطور ولی بدجور دلخور شدم.

خبرنگار ایتالیایی شصت و دو ساله را که خود ایتالیایی ها می گویند حرفه ای جنگ است در سوریه بیست روز است دزدیده اند. هم او و هم یک خبرنگار زن آمریکایی که مسن بود و یک چشمش را از دست داده بود. او رادر هتل رابینسون طرابلس بارها وقت صبحانه دیده بودم. ماری کالوین که برای من نماد یک خبرنگار زن در خط مقدم بود، البته در حمص کشته شد.

اینجا هر طرفی باشی فرقی نمی کند.جوجه ها سریع لقمه کروکودیل ها می شوند. یعنی اولین مرغی که سر می برند خبرنگارها هستند. از طرفی جنگ فرسایشی شده و دارد کم کم جذابیت های ژورنالیستی اش را برایم از دست می دهد. باید یک فکری کنم. در لیبی که بودم،لامصب شرایط مثل لاست ‍[سریال گمشده] بود و هر لحظه انتظار اتفاقی جدید را داشتم. چند بار سعی کردم بروم میانمار و نشده. ویزا نمی دهند. شب باز با آقای همسایه نگاهم تلاقی کرد.

یک بسته نان گرفته بود و با عجله وارد خانه شان شد. فکر کنم وقت شام است و اینها خیلی به شکم اهمیت می دهند. چند دقیقه بعد صدای داد و فریاد زن همسایه را سر بچه هایش شنیدم. خب وقت شام است و همیشه وقتی پدر و مادر مشغول خوردن شام یا نهار هستند، بچه ها پی پی شان می گیرد!

** دوچرخه‌های ناقابل**

شب لم داده بودم روی کاناپه که صدای انفجار آمد. زیاد قوی نبود، ولی نزدیک بود. دیروقت بود. تا قبل از این، بمبگذاری ها بیشتر 9 صبح تا 11 بود اما الان شب ها هم مشغولند. دو تا پله یکی می کنیم. برق رفته و نفس نفس زنان می رسیم به کوچه. دو تا خیابان آن طرف تر کنار مسجد اکرم یک دوچرخه سوار خودش را به جماعتی کوبیده و منفجر کرده است. این مدل جدیدی است. تا پیش از این بیشتر بمب ها را داخل اتول هایشان جاسازی می کردند.

در سوریه تردد موتورسیکلت ممنوع است، جز برای بعضی از ما بهتران و آریستوکرات ها و بچه های مقامات عالی رتبه. با خودم می گویم از فردا دوچرخه هم ممنوع است و همین هم می شود. دوچرخه های قاتل فقط در یک شب جان 30 سوری را گرفتند. از فردا هرکسی دوچرخه می دید و دوچرخه سواری که به سمتش می آمد، یا فرار برقرار ترجیح می داد یا چنان لگدی حواله اش می کرد که طرف برود قاطی باقالی ها. زینبیه ناامن است و دیگر نمی شود برویم، اما حرم حضرت رقیه (س) در امان است.

این اهل کوفه و شام انگار عاق شده اند. خودشان هم به خودشان رحم نمی کنند. یکی برایمان درددل می کند از خانه اش که در داریا وسط درگیری هاست. می گوید با هزار سلام و صلوات رفتیم و کلید انداختیم دیدیم در را شکسته اند و هیچ چیز سرجایش نیست. این وسط در این سرقت ها از خانه های مردم آواره، هر دو طرف هم نقش دارند و این را به چشم خودم دیدم که برای بردن یک پنکه برقی از خانه ای بی صاحب چطور خودشان را پاره می کنند. جنگ همیشه برای گنده باقالی هایی که مادرزاد گرسنه اند، فرصتی است که به زالو تبدیل شوند.

مرتضی تصویربردارمان یک پا کارشناس نظامی شده است. هر صدایی می آید می گوید این خمسه بود، کاتیوشا بود، خمپاره زدند. حتی یک شب که صدای درگیری و تیراندازی می آمد چنان حرفه ای پیش بینی کرد که چند دقیقه ای مات بودم. بعدا برایم گفت که دارد کتاب جنگ چینی ها را می خواند. شمشادی هنوز مرخصی است. برگردم تهران، ان شاءالله فعلاکسی جای من اینجا نمی آید.

شب خاطراتم را می نویسم. قسمتی از خاطرات گفتنی این روزهای سوریه را برایت بسته بندی کردم. این تنها چیزی است که می توانم در چمدانم کنار دوربین و سه پایه و باتری و نور و کمی کنسرو بگذارم و اضافه بار هم نداشته باشم. یکهو روی تلفن همراه سوری ام یک اس ام اسی می فرستند از طرف ارتش که به جای فرار از قانون و مجازات، خودت را فردا صبح به نزدیک ترین مرکز نظامی معرفی کن!

هم خنده ام می گیرد هم کمی به فکر می روم. یاد فرانسه می افتم که یکهو گفتند نظم عمومی اینجا را برهم زده ای. اما اینجا که نظمی ندارد به هم بزنیم. مرتضی ریسه می رود و من توی فکرم. طاقت نمی آورم زنگ می زنم به آقای هلالی، مترجم و راهنمای باوفای دفتر. متن را برایش اس ام اس می کنم. چند دقیقه بعد زنگ می زند و می گوید: مهم نیست. از این پیامک ها این روزها اینجا کیلویی می فرستند!

...یک نفس عمیق می کشم که شبیه آه نباشد!

منبع: جام جم

انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.