"چکر در ولایت جنرالها"؛ از عملیات برای ادبیات تا ملاقات با ملا عمر
خبرگزاری تسنیم: «چکر در ولایت جنرالها» عنوان جدیدترین اثر محمدحسین جعفریان، قرار است تا پایان سال جاری توسط انتشارات سوره مهر به چاپ برسد. این دومین کتاب از جعفریان است که در آن خاطرات نابی از تجربههایش در افغانستان درج شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نام محمدحسین جعفریان با داستانها و خاطراتی از افغانستان گره خورده است. همین سال گذشته بود که کتابی جدید با نام «در پایتخت فراموشی» را که روایتی جدیدتر از افغانستان کنونی بود، منتشر کرد. کتابی که در همان روزهای اول مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و دلیل آن چیزی نبود جز تبحر و تجربه این مستندساز و شاعر از اوضاع و احوال کشور همسایه. شاید اگر هر نویسنده و مستندساز دیگری غیر از جعفریان دیدهها و شنیدههایش از افغانستان را در قالب کتابی تدوین و بعد هم چاپ میکرد، اینقدر مورد استقبال قرا نمیگرفت.
«در پایتخت فراموشی» حاصل یادداشتهایی است که جعفریان در سفر خود بعد از آزادسازی خاک این کشور از دست طالبان نوشته بود. روایتی از یک پایتخت فراموششده در گوشهای از دنیا که همه توجه دیگران به آن نه برای موضوعات گردشگری و یا پیشرفتهای علمی و... که برای به دست آوردن غنائمی است که در دل خود جای داده است. این بخش از خاطرات جعفریان، روزهای افغانستان زیر سایه نصبی امنیت را روایت میکند.
اما آنچه که یادداشتها و دستنوشتههای جعفریان را از دیگر دستنوشتهها متمایز کرده و او را شاخصتر از دیگران نشان داده است، دستنوشتههایی است از دل خطرات که بعدها برای او و دیگرانی که همزمان با او در افغانستان حضور داشتند، به خاطره مبدل شده است. خاطراتی در سالهای جهاد و جنگ و گریزهای رزمندههایی چون احمد شاه مسعود. شاخصترین و شاید بتوان گفت نابترین یادداشتهای افغانستان در این بخش از دستنوشتههای جعفریان جای میگیرد که قرار است تا پایان سال در کتابی با عنوان «چکر در ولایت جنرالها» منتشر شود.
در این اثر که قرار است توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شود، مجموعه یادداشتهای جعفریان است که طول سالهای 75 تا 80 در ستونی در هفتهنامه مهر منتشر میشد. در این یادداشتها دیدارها و خاطرات جعفریان در برهههای مختلف زمانی مانند حضور در کنار احمد شاه مسعود و دیدار با ملا عمر هم روایت شده است.
پیش از این قرار بود که کتاب تا بیست و ششمین دوره نمایشگاه کتاب منتشر شود که گویا مشکلات موجود در حوزه چاپ، انتشار آن را تا نمایشگاه آینده به تعویق انداخته است. در بخشهایی از این خاطرات خواندنی میخوانیم:
«افغانها تخار را میگویند شهر پکه (بادبزن) و پوستین؛ شهری در شمال افغانستان که من در نیمه سفرم به آنجا رسیدهام. چهارسال پیشتر دو ماه را در این شهر گذراندم. مناظر برایم آشنایند. حالا در این غروب دوباره این شهر را میبینیم. از فراز آسمان و از شیشههای خاک گرفته چرخبالی که من هم یکی از مسافران آنم؛ شهری مندرس، فقرزده و خسته از جنگ که تغییر چندانی نکرده و اگر هم کرده به سمت ویرانی بوده است.
درختان تنها پارک شهر را کنده و به فرودگاهی برای چرخبالها بدل کردهاند. جوانها پیرتر شدهاند و خانهها و آدمها و حتی درختان، فرسودهتر. جنگ این بخش چهره افغانستان را نیز سخت خراشیده است.
از پلکان چرخبال که پایین میآییم، گویی به خانه خودم وارد شدهام. نمیدانم چرا ولی سخت متاثر میشوم. رضا برجی –عکاس و مستندساز و از بروبچههای قدیمی "روایت فتح"- نیز با من است. او هم در حالی مات و مبهوت سر میچرخاند و اطراف را مینگرد، حرفهایم را تائید میکند. در این حال دو نفر از افغانهایی که در سفر پیشین مهمانشان بودهایم، از میان جمعیت سرک میکشند و با دیدنمان به سمت ما میآیند و کلی گرم میگیرند. چند آشنای قدیمی دیگر هم سر و کلهشان پیدا میشود و ما را دوره میکنند.
صبح فردا سری به بازار شهر میزنیم. قبلاً هشدارهای همیشگی را میشنوم که در شهر هرج و مرج است و باید حسابی هوشیار باشیم. از تنها خیابان آسفالت شهر وارد یکی از فرعیها میشوم. پرسشگر و کنجکاو به دکانها و انبوه مردم نگاه میکنم. اینجا، هم فقر بیداد میکند ... و هم زمستان و سرما. اجتماع مردم در سمتی از خیابان نظرم را جلب میکند. جلوتر میروم. دو مرد مسلح و تنومند با ریش بسیار بلند – آن طور که آدم را یاد محمود عبدالحسینی میاندازد – یکی را به باد پرسش و ناسزا گرفتهاند. گویا مردک درمانده، درختی را از حاشیه کوچه یا خیابانی قطع کرده و برای سوزاندن به خانه برده تا زن و بچهاش از سرما یخ نزنند ... به واسطه کمبود سوخت، این کار در همه شهرها و دهات رایج است. جالب آنکه متنفذین، درختان کوچه و خیابان را از ریشه میکنند و جای هیزم به خلق الله میفروشند و کسی هم کاری به کارشان ندارد اما حالا ... آن دو از مرد مسکین و ترس خورده میپرسند:
- بچی (چرا) درخته کندی؟
- اِ ... اِمه اور ... بَری قول ... بَری قول اردو بردم! (آن را برای پادگان برد) قوماندان صاحب فرمایش (آقای فرمانده فرمان) داده بود.
مردک با لکنتی رقتآور که از هول و هراس او سرچشمه میگیرد، این را میگوید و تلاش در رهایی خود دارد، اما آن دو تن گوششان در زیر انبوه موهای خاک گرفته بدهکار این حرفها نیست. چند تا فحش نان و آبدار نثار قوماندان صاحب میکنند ، باز آن نگونبخت را سوال پیچ میکنند. عاقبت هم پاسخهای او رضایتشان را جلب نمیکند. شگفتزده و حیران منتظر این دادگاه صحراییام.
همه این سه تن را دوره کرده و ساکت ناظر این ماجرایند. اما کاملاً مشهود است که آنها خیلی متعجب نیستند. خلاصه یکی از آن دو نفر کلاشینکفش را بالا میآورد و جلوی چشم مردمی که بی تفاوت منتظر پایان این نمایشنامه خیابانیاند، در کمال آسودگی، اطمینان و با دقت و تأمل کافی! دو گلوله در دو پای مردک خالی میکند. بله ! دقیقاً چنین اتفاقی افتاد! بیچاره ، مردک چون نهالی توفانزده روی خودش خم می شود و کنار جوی کثیف آب، دراز به دراز میافتد. خون به سرعت شلوار گشاد و نازکش را رنگ میزند و زمین را سرخ میکند.
دو مرد مسلح ، انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، راهشان را میگیرند و سلانه سلانه میروند و محض رضای خدا، حتی یک بار هم نیمنگاهی به پشت سر نمیاندازند.
ختم دادگاه این گونه اعلام میشود ...!»
انتهای پیام/