اینجا سپور هر صبح، خاکستر عزیز کسى را همراه مىبرد
خبرگزاری تسنیم: شعر «جنگ» سروده قیصر امینپور از جمله سرودههایی است که همزمان با آغاز جنگ به نظم درآمده است. سال ۵۹، زمانی که آتش جنگ تازه دم گرفته بود، شاعر دزفول در جبهههای گرم جنوب این شعر را روزی به هوای دمیدن صلح سرود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شعر «جنگ» سروده قیصر امینپور است. شعری که بیشتر از آنکه آتش جنگ را شعلهورتر کند، چهره سیاه آن بر روی دیوارهای از نفس افتاده شهرها و خانهها نشان میدهد. امینپور که از همان آغاز در جبهههای تف دیده جنوب حضور داشت، در سال 59 زمانی که تازه آتش جنگ دم گرفته بود، این شعر را سرود. شعری که امینپور ضمن انزجار از جنگ و تمام واژههایی که برای آن به کار میرود، چهره شهر دزفول را در این حملات ددمنشانه به تصویر میکشد.
شعر «جنگ» خاطرات تلخ و تمام دیدهها و شنیدههایی است که شاعر طی روزهای حضورش در جنوب تجربه کرده است:
«مىخواستم
شعرى براى جنگ بگویم
دیدم نمىشود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلمها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزترى برداشت
باید براى جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
-با واژه فشنگ-
مىخواستم
شعرى براى جنگ بگویم
شعرى براى شهر خودم -دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایى کلام مرا مىکاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانههاى شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانههاى خاکى مردم
خرد و خراب باشد و خونآلود
باید که شعر خاکى و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
-هرچند ناتمام-
گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لالههاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که مىنالد
تنها میان ساکت شبها
برخواب ناتمام جسدها
خفاشهاى وحشى دشمن
حتى ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجرهها را
با پردههاى کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسى نیست
کاین گور دیگرى است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتى
هیچ اعتماد نیست
شاید ستارهها
شبگردهاى دشمن ما باشند
اینجا
حتى
از انفجار ماه تعجب نمىکنند
اینجا
تنها ستارگان
از برجهاى فاصله مىبینند
که شب چقدر موقع منفورى است
اما اگر ستاره زبان مىداشت
چه شعرها که از بد شب مىگفت
گویاتر از زبان من گنگ
آرى
شب موقع بدى است
هر شب تمام ما
با چشمهاى زلزده مىبینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشناى شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه مىپوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفتهایم:
شاید
این شام، شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفتهایم:
امشب
در خانههاى خاکى خوابآلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده مىخشکد
اینجا
گاهى سربریده مردى را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتى به چنگ و ناخن خود مىکنیم
در زیر خاک گل شده مىبینیم:
زن روى چرخ کوچک خیاطى
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسى را
همراه مىبرد
اینجا براى ماندن
حتى هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهاى گل و سنگ
بر قلبهاى کوچک
در گورهاى تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانههاى خونین
از قصه عروسک خون آلود
از انفجار مغز سرى کوچک
بر بالشى که مملو رؤیاهاست
-رؤیاى کودکانه شیرین-
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردى به روى جوى خیابان
خم بود
با چشمهاى سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود مىگشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکى ز ترس خطر تند مىدوید
اما سرى نداشت
لختى دگر به روى زمین غلتید
و ساعتى دگر
مردى خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوى مزار کودک خود مىبرد
چیزى درون سینه او کم بود...
***
اما این شانههاى گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه مىلرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استادهاند فاتح و نستوه
-بىهیچ خان و مان-
در گوششان کلام امام است
-فتواى استقامت و ایثار-
بر دوششان درفش قیام است
بارى
این حرفهاى داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست
دیوار!
دیوار سرد و سنگى سیار!
آیا رواست مرده بمانى
در بند آن که زنده بمانى
نه!
باید گلوى مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزترى برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...
دزفول - اسفند 59