جنگ از پنجره رفاقت دو رزمنده در"دیدم که جانم میرود"
خبرگزاری تسنیم: «دیدم که جانم میرود» نوشته حمید داوودآبادی است که در آن داستان رفاقت دو رزمنده تا زمان شهادت روایت میشود. این کتاب همزمان با هفته دفاع مقدس به چاپ ششم رسیده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «دیدم که جانم میرود» نوشته حمید داوودآبادی نویسنده نامآشنای حوزه ادبیات دفاع مقدس در کمتر از یک سال به چاپ ششم رسید.
کتابی که عنوان «دیدم که جانم میرود» نام گرفت و رسیدن آن به چاپ ششم طی یکسال نشان داد که ماجراهای این رفاقت سه ساله ظرفیت بالایی برای دیده و خوانده شدن داشته است.
مصطفی و حمید در سال 58 با هم آشنا میشوند و این رفاقت تا 22 مهر سال 61 ادامه پیدا می کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید میشود و حمید میماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه روز 22 مهرماه سال 61 در سومار.
اتفاقاً بیست سال بعد در همان ساعت و همان روز ولی نه در سومار که در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران، بر سر مزار شهید کاظمزاده دوباره حمید و مصطفی همراه با خانوادههایشان جمع میشوند. البته اینبار برای رونمایی از کتاب خاطرات این دو دوست. ابتکار رونمایی از کتاب در همان ساعت و روز شهادت شهید کاظمزاده یکی دیگر از جذابیتهای «دیدم که جانم میرود» بود که توسط موسسه شهید کاظمی و همزمان با سی امین سالگرد شهادت شهید مصطفی کاظمزاده درروز شنبه 22 مهر ماه 1391 در بهشت زهرا قطعه 26 ردیف 94 شماره9ساعت 45/16 همزمان با لحظه شهادت این شهید با حضور خانواده و دوستان شهید رونمایی شد.
اگرچه داودآبادی در این کتاب خاطرات خود و رفیق شهیدش را بیان کرده است، اما با خواندن آن میتوان به حال و هوای جبهه و رابطه برادرانه رزمندگان با هم پی برد.
داودآبادی درباره دلیل انتخاب این نام برای کتابش میگوید: «چون شهید کاظمزاده برای من جان و روح بود و تنها شهیدی بود که من یک ماه قبل از شهادت، جلوی خود او، تا لحظه جان دادنش، برایش گریه میکردم که از صبح خودش گفت من امروز بعدازظهر شهید میشوم. خیلی داستان مفصل و زیبایی دارد. این که میگویم داستان، نه به معنای خیالی چون تمامش خاطره است، نه رویا است نه تخیل است. خاطره و اتفاقی است که بین من و آن شهید رخ داده است.»
شهید مصطفی کاظمزاده در 9 شهریورماه 1344 در محله شاهپور متولد شد. این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیتنامهخوانی، تشییع و شهادت و . . . به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی میپردازد.
کسانی که کتابهای قبلی حمید داودآبادی را خوانده باشند، حتماً میتوانند حدس بزنند که با چه متنی روبرو خواهند شد؛ متنی پر از بخشهای جذاب و خواندنی که همراه با راوی میتوان خندید و گریه کرد. این کتاب را مؤسسه شهیداحمد کاظمی در 320 صفحه و قیمت 7500 تومان وارد بازار کرده است.
انتهای پیام/
بخش هایی از این کتاب به شرح زیر است:
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمی شد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده و با خوشحالی گفت:ا مروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح درآوردی؟ مگه تو نبودی که همش می گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می گم عکس بگیریم، حضرتعالی ناز می کنی؟ که چی من رو جلوی بچه ها ضایع کردی؟
یک دفعه پرید و صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش هم نکن. من امروز بعداز ظهر می خوام برم!
تعجبم بیشتر شد، گفتم: خوب کی می خوای تشریف ببری؟ با همان شادی دستهایش را به هم مالید و گفت: من…امروز شهید می شم!
فکر کردم این هم از همان شوخی های جبهه ای است که برای همدیگر ناز می کردیم. در حالی که سعی می کردم بخندم،گ فتم :از این شوخی های بی مزه نکن که اصلا خوشم نمی آد، اونم درباره تو.
ولی شوخی نمی کرد. اگر می خواست شوخی کند با قهقهه و خنده همراه بود، حالا چهره اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:حمید جون دیگه از شوخی گذشته، می خوام باهات خداحافطی کنم. اشک از دیده گانش جاری شد با پشت دست اشک های مروارید گونه اش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره امام…چه کار باید میکردم؟
اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت؛ تنهای تنها. من اما نمی خواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم و نه می خواستم مصطفی برود. تازه او را کشف کرده بودم. اصلا اینکه کسی با او رفیق شود آزارم می داد. می خواستم مال من باشد فقط و فقط. حالا او داشت می رفت او داشت می شد رفیق نیمه راه.
من که می ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می کردم. یک آن خود خواهی همه وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بودکه ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چه طوری او را از رفتن منصرف می کردم؟
…بدون شک دست خودش بود. مگر نه این که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کرد که نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد.
پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم!
انتهای پیام/