دارد صدای اسب میآید ز قتلگاه ...
خبرگزاری تسنیم: پنجمین شب از ماه محرم به نام عبدالله ابن حسن(ع) است؛ نوجوانی که امامشناسی و ایثار او کوفیان را خجالتزده کرده بود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پنجمین شب از ماه محرم به نام و یاد عبدالله ابن حسن(ع) است؛ نوجوانی که همراه کاروان سیدالشهدا(ع) به کربلا آمده بود تا همانند دیگر احرار آن روز از حریم اسلام و سنت نبوی پاسداری کند.
اقوال مختلفی برای چگونگی شهادت عبدالله نقل شده است، اما به طور خلاصه همه چنین نقل میکنند: از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین (ع) و سپس اهل بیت آنحضرت یک به یک و یا دستجمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام (ع) یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر میآورد: «آیا یاریکنندهای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا (ص) دفاع کند؟».
«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به امام (ع) هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش ایشان را مورد حمله قرار می دادند.
عبدالله که در بین بچه ها و زنان، در خیمه گاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمه ها بیرون آمد. زینب (س) او را گرفت شاید که بتواند مانع رفتن وی شود و نگذارد یادگار برادر طعمه گرگهای گرسنه یزیدی گردد؛ ولی عبدالله گفت: «نه، به خدا سوگند عمویم را تنها نمی گذارم». سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوی میدان دوید و خود را به امام علیه السلام رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.
در غوغایی که دور امام (ع) ایجاد شده بود یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آنحضرت فرود آورد. عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند. شمشیر، بران و ضربه، سنگین بود و دست نوباوه پیامبر (ص) را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد ناله ای برآورد و پدرش را صدا کرد: «وا ابتاه ... ». سرانجام هرمله او را با تیری در دامان عمویش ذبح کرد.
این واقعه و بیان رشادتها و امامشناسی نوجوانی به نام عبدالله بارها در اشعار شاعران اهل بیت(ع) به ویژه پس از انقلاب تکرار شده است. پیوند مظلومیت عبدالله با مظلومیت پدر و عمویش از جمله موضوعاتی است که مکرراً در این اشعار تکرار شده است. سرودههای ذیل قسمتی از این اشعاراند:
علیاکبر لطیفیان:
از غم بیکسیات حوصله سر میآید
دست و پا میزنی و خون به جگر میآید
در قدوم تو سر انداختن و جان دادن
به خدا از من عاشق شده بر میآید
یادگار حسنت بیزره و بیشمشیر
سر یاری تو از خیمه به سر میآید
پاره گشته لب خشکیدهات از تیر بگو
کاری از دست من خسته اگر میآید
کوهی از نیزه و شمشیر به دورت بس نیست
هیزم و سنگ ز هر سو چقدَر میآید
آه از این همه زخمی که به پیکر داری
بیشتر سینه زخمت به نظر میآید
هر نفس از دهنت خاک برون میریزد
اشک از دیده نه خونابه جگر میآید
نیزه حالا که تنت را به زمین دوخته است
به هوای سر تو چند نفر میآید
تیر در حال فرود است گلویت ببُرد
عمو از بازوی من کار سپر میآید
دست من مثل سر اصغرت آویزه به پوست
یادم از کوچه و از آتش و در میآید
کاش با چادر خود عمه ببَندد چشم
مادری را که به دیدار پسر میآید
***
محسن عربخالقی:
در رگ رگش نشانه خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟
وقتی حسین سایه بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟
در لحظههای پر طپش نوجوانیاش
با آن دل کبوتری و آسمانیاش
با حکم عمّه، عمّه قامت کمانیاش
بر تل زینبیه بود دیدهبانیاش
اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است
خورشید را به دیده شفقگونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمهها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت
میرفت پا برهنه در آن صحنه جدال
میگفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال
دارد به قتلگاه سرازیر میشود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر میشود
کمکم خمیده میشود و پیر میشود
یک آن تعلّلی بکند دیر میشود
در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است
دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم
وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست
خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمامقد به گلویش رسیده است
تیری که طرح حنجرهاش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده
یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه گرگان یک سپاه
فریاد مادرانهای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب میآید ز قتلگاه
ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند
***
غلامرضا سازگار:
شمعها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابندهتر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دلگشــا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتــاب آیینــهدار سایهاش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده ساله و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل ما هـرگز نترسد از نبرد
بیعمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـادهام
آخــر از قـاسم عقب افتــادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زینب کشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتـل شتافت
دیــد قــاتل در کنار قتلگاه
تیغ بگْرفته بـه قصدِ قتلِ شاه
تــا نیاید دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فانی شوم
در منای عشق قربانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد
ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جانها بـه قربان تنت
دسـت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشه چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّاصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
***
علی انسانی:
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها ماندهام
همرهان رفتند و من جا ماندهام
رفتی و دیدم دل از کف دادهام
خوش به دام عقل و عشق افتادهام
عقل، آن سو ، عشق، این سو میکشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند
عقل گفتا، صبر کن، طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بیدستی است
عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنهتر
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
راهیام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
میزند فریاد جانم، دوست دوست
خاطر افسردهام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه آکندهام
در بر قاسم مکن شرمندهام
من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم
دوست دارم در رهت بیسر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم
هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند
مُهر زن بر برگه جان بازیام
وای من گر از قلم اندازیام
هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکیام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها
انتهای پیام/