انتشار خاطرات ناگفته صادق آهنگران تا پایان سال

خبرگزاری تسنیم: جلد دوم خاطرات صادق آهنگران، مداح معروف جبهه‌ها، به قلم علی اکبری در حال تدوین و اتمام است. قرار است این بخش از خاطرات او که تاکنون در جایی نقل نشده است، تا پایان سال روانه بازار کتاب شود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، جلد دوم خاطرات صادق آهنگران، مداح معروف و نام‌آشنای جبهه‌ها، به قلم علی اکبر به رشته تحریر درآمده و قرار است تا پایان سال به چاپ برسد. این اثر که قرار است نشر یازهرا انتشار آن را برعهده داشته باشد، بخش دوم خاطراتی است که پیش از این آهنگران از روزهای حضورش در جبهه‌ها یاد کرده بود. به گفته نویسنده این کتاب، بسیاری از خاطرات این بخش تاکنون از وی نقل نشده و به همین خاطر جدید و جذاب‌اند. 

آهنگران در این کتاب به بیان خاطراتی از روزهای حضورش در جبهه، مداحی در میان رزمندگان، نظرات امام خمینی(ره) در خصوص مداحی‌ و سروده‌هایی که او انتخاب می‌کند و... از جمله عناوینی است که در این کتاب به آن اشاره شده است. در بخشی از خاطرات او می‌خوانیم: «وقتی شنیدم درگیری در خرمشهر شدید شده و دشمن بخش اعظمی از خرمشهر را اشغال کرده، خودم را به این شهر رساندم. نزدیکی‌های خرمشهر {شهید} سعید درفشان را کنار جاده دیدم، که آر‌پی‌جی روی دوشش بود و بر می‌گشت. از او پرسیدم: «چه خبر، شهر تو چه وضعیه؟» گفت: «خرمشهر رو دارن می‌گیرن.»

گفتم: «بچه‌ها کجا هستن؟» گفت: «بچه‌ها زیر پل دارن مقاومت می‌کنن و من باید واسه انجام کاری برگردم عقب».

وارد خرمشهر که شدم، درگیری‌ها در اوج خودش بود و دود و آتش در هر گوشه‌ای از شهر دیده می‌شد، نخل‌ها در حال سوختن بودند و صدای رگبار گلوله‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. می‌خواستم هر طور شده خودم را زیر پل برسانم و برای این کار، مجبور بودم مسیر زیادی را زیر آتش دشمن حرکت کنم.

 

دولادولا جلو می‌رفتم که چشمم به یک لودر در حال خاکریز زدن افتاد. اول فکر کردم عراقی است، اما صدای آوازی توجه‌ام را جلب کرد. صدا از داخل اتاقک لودر می‌آمد. راننده لودر با صدای خیلی بلند و بدون توجه به آتش دشمن، آواز می‌خواند و برای رزمندگان خاکریز می‌زد. جالب این که وقتی اطراف او را با گلوله‌های مختلف می‌زدند، همان طور بشاش و ریتمیک می‌خواند: «بزن بزن که داری خوب می‌زنی» از روحیه‌ای که او داشت، متعجب مانده بودم که چطور در این معرکه‌ آتش و خون، این اندازه با انرژی مشغول کار است و خم به ابرو نمی‌آورد و حتی منتظر است تا او را بزنند و شهید شود. برای سلامتی‌اش دعا کردم و به راه خود ادامه دادم.

هنوز به پل نرسیده بودم که دوباره صدای فریادی نظرم را جلب کرد. چشم چرخاندم دیدم، یک سرهنگ ارتشی با داد و فریاد به نیروهای کمی که آنجا بودند دستوراتی می‌داد. مکرر می‌گفت: «هیچ کس حق عقب‌نشینی نداره، عراقی‌ها دارن میان جلو، حرکت کنید تا جلوشونو بگیریم.» او با تمام وجود فریاد می‌زد و با شجاعت، نیروهای تحت امرش را به پیش روی فرا می‌خواند. از آنها هم جدا شدم و دوباره به سمت زیر پل راه افتادم.

به پل که رسیدم، بچه‌ها هنوز مقاومت می‌کردند، اما همه نگران اشغال شهر بودند. مقاومت ادامه داشت، تا اینکه کم کم دشمن بر آن منطقه نیز مسلط شد و مجبور شدیم برگردیم عقب. در حین عقب‌نشینی، یکی از رزمندگان را دیدیم که زخمی کنار نرده‌های رودخانه‌ی اروند افتاده بود و از درد به خود می‌پیچد. صدایی که از برخورد گلوله‌ها با نرده‌های اطراف او ایجاد می‌شد، هم مستقیم روی اعصاب بود و هم وحشتناک.

باید می‌رفتیم و او را از تیررس دشمن نجات می‌دادیم. بچه‌ها داشتند نقشه می‌کشیدند چطور او را نجات دهند که ناگهان دیدیم سه زن، که چادر به سر داشتند، با سرعت به طرف آن مجروح دویدند و با وجود رگبار گلوله‌های دشمن، موفق شدند او را عقب بکشند. شجاعت آنها ما را متحیر کرد. آن روزها این خواهرها برای پرستاری از مجروحین به خرمشهر آمده بودند. بعدها یکی از آن سه خانم، به ازدواج برادر خانمم درآمد که هم اکنون در یکی از بیمارستان‌های تهران مشغول کار است.

آن روزها در خرمشهر صحنه‌های فراوانی از این دست به چشم می‌خورد و فداکاری و ایثار و حمیت تمامی کسانی که در شهر بودند، بی‌نظیر بود، اما به هر ترتیب، شهر سقوط کرد و دشمن موفق شد خرمشهر را به اشغال خود درآورد.ما تا مدت‌ها از سقوط خرمشهر متأثر بودیم و من در فراق خرمشهر نوحه‌های زیادی خواندم و در بیشتر نوحه‌ها، اسم مسجد جامع را که نماد و سمبل تمام بچه‌های خرمشهر، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب بود، می‌اوردم.»

انتهای پیام/