مسعود ریپورتر


خبرگزاری تسنیم: رفقای گرمابه و گلستانش می‌گویند بهنود آدم‌فروش سرش در آخور پهلوی بود که ورق برگشت و او اول کسی بود که ولی‌نعمت‌های پیشین را زیر اخیه کشاند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم،اولی را بامداد نام داد و دومی نیما. دختر و پسری از دو ازدواج سه طلاقه. اولی بامداد، چون شاملو به آن مشهور بود و بهنود از قال و منقال روشنفکری او خشنود. ذلت و لذت بی‌وزنی تجدد را خوش‌تر می‌داشت تا ملال هیهات جلال از «غرب‌زدگی». شاعر بی‌وزنی، نوچه داریوش همایون را پر داده بود از بیم حوضخانه سنتی مسجد سمت مستراح فرنگی همایونی. بر آن بود که «اگر دو نام ایرانی- از روزگار ما - در خاطره تاریخ بماند، یکی احمد شاملوست». دومین ماندگار هم لابد نیما که الحق این یکی را «اناالحق» گفتن سزاوار بود و ماندنی‌تر «افسانه»‌ای بود از اولی در یاد «آدم‌ها». «آی آدم‌ها»ی یوشیج پیچیده در دل تاریخ و «آی عشق» شاملو پیچکی آویخته در خلوت آدمی. گفت: تا آدمیت نباشد عشق که چه؟

تازه! اگر سرود نیما را بامداد سپیدگویی دانیم، شاملو می‌شود شامش. به فرض هم آیه «سایه» را عشق است؛ آغاز آدمیزادی. چه توفیر برای این متولد 28 مرداد که نه در آدمیزادی ماندگاری جست و نه در عشق؟ او که بر هیچ صنم وفا نکرد. قلب بامداد بابا را هم زخم زد با بوالهوسی‌هایش. با لعبت‌بازی‌های شمال که وصف وافورش هنوز گل زغال محافل است. با بی‌بی‌سرای لندن و اتاق‌های پشتی‌اش با شهرتی جهانی و او همچنان مدعی که: «نورسیده‌ها سهم ما رؤسا»! شهرام همایون، کاسب لس‌آنجلسی هم عُقّش گرفت از این حراج شرف و ناموس و نوچه داریوش همایون را فاحشه فکری خواند:

«بارها با افتخار گفته‌ام «من یک تاجر هستم» اما تاجری که شرافتم را نمی‌فروشم. برای به دست آوردن لقمه‌ای نان، چوب حراج به شرف، ناموس و گذشته افتخارآمیز خود و نیاکانم نمی‌زنم. من هم می‌توانستم برای اینکه تبدیل به تحلیلگری بین‌المللی شوم به آن حراجکده‌های شرف و ناموس بروم اما نرفتم چون فاحشه فکری نیستم... به نظر من افرادی مثل «صادق صبا» و «مسعود بهنود» که برای به دست آوردن مناصبی در بی‌بی‌سی فارسی، دست از عقاید خود برداشتند و بهائی شدند، نان به نرخ روزخور هستند... امثال صادق صبا و مسعود بهنود بهائی هم نشدند بلکه برای حفظ جایگاه و سمت خود دست به این اقدام زده‌اند. خدا می‌داند فردا به چه کیشی دربیایند. یاران عزیز! من از این فاحشه‌های فکری گله‌ای ندارم، مخاطب من شما هستید... بیایید نگذاریم بار دیگر تاریخ تکرار شود و آینده کشورمان را نان به نرخ روزخورهای وابسته به دولت فخیمه انگلستان رقم بزنند.» (وبگاه رسمی شهرام همایون، آذر 91)

از وقتی عینک دروغین بر چشم می‌زد در نوجوانی، مسخ در نظر آمدن شده بود و نظربازی اما به چه بهایی؟ به هر بها حتی بهائی شدن. اشهد وارو گفتن. مسخ 9‌ شدن به خیال نو شدن. حال بامداد بابا راز بهنودها برملا می‌کند. در پاتوق جمعی «جنی» Geni، شجره خانوادگی را 9 تایی می‌بندد، به سیاق حلقه‌های 9 گانه بهائیت که این 9 خرافی را مرشد صهیونیست از شجره بندگی «کابالا» چیده و در پالان خریتشان چپانده.

شاخ و برگ آن شجره سیئه خود حکایت‌ها داشت چون حکایت پرآوازه «شجره»‌ای که پسر به فریاد آمده بود از ده‌ها نسب دیگر با پدر. اینجا اما در شاخه‌های در هم لولیده شجره بهائی بهنودها گویی صفحات «تهران مصور» ورق می‌خورد جلوی چشم: بامداد بابا، 46 ساله قره..‌العین آن بالا، شوهر سابق او و سوگلی‌های حاضر و غایب بابا و ناپدری و نامادری و نابرادری... صف شده در زیر.به بهای فروش هر که با او همسر و همسفر، هم‌منقل و هم‌قافله. و ماند اما با ته‌مانده‌های طاغوتی که ماندگار نشد. اگر هم به نیما و بامداد چنگ زد از برای نام و ننگ زد. تا امروز دربند نام ماند و بنده نان این آیینه عبرت «آیندگان».

خلاصه! مسعود مفلوکی بود بهنود. طالعش کودتا، افقش کوتاه، باطنش کذاب و ظاهرش کذا و کذا، با آن عینک شیشه‌ای کذایی بر چشم و یک قلاده کراوات پهن درباری با آخرین مد جان‌نثاری. مسعود بهنود نه در روزنامه‌نگاری احمد مسعود شد که جان گذاشت بر سر قلم، نه در آگراندیسمان سینمایی پهلو زد به پهلوی خنجرخورده مسعود کیمیایی، نه حتی آن اندازه وجودش بود تا بلکه فروغی یابد دروغی و مجاهده کند در راه نفاق خویش آن سان که مسعود رجوی کرد.

دریغا! سری درنیاورد از بین مسعودهای زمانه‌اش. نه اینکه از قلم غماز و دهان گرم، سر پرشیطنت و شامه شیطانی بهره‌ای نبرده بود؛ نه! برده بود اما چه سود که ذاتا باخته بود وخودباخته. همان که آخر در وصف خود خواند، در اعتراف به باختن قافیه غائله مخملین 88: «شکست‌خورده‌ای از طایفه سمحه و سهله.» و این اسم شب همان طایفه حرامیانی است که در خرقه روشنفکری به کاروان حقیقت می‌زنند؛ طایفه «قلم‌دوشان» همایونی.پتکین آذرمهر، هواخواه شاپور بختیار و وبلاگ‌نویس و روزنامه‌‌نگار تایمز لندن است و جایزه تیغ برانش از شورای بین‌المللی نشریات و رسانه 2009، حسرت عمری روزی‌نامه‌نگاری خیلی‌ها اما او هم بر آن است که می‌توان مخالف بودن ولی «قلم‌دوش» هر محفلی نبودن:

«بهنود حتی اصلاح‌طلب هم نیست. او «راحت‌طلب» است و مثل آب خوردن دروغ می‌گوید... من اصلا اینها را روزنامه‌نگار حساب نمی‌کنم. انشاء نوشتن و مصاحبه کردن که روزنامه‌نگاری نیست... اینها می‌خواهند خودشان مطرح‌ باشند. می‌خواهند اعتبار غیر‌محفلی‌ها را از بین ببرند و خودشان باشند. لازم هم نیست از یک جناح ‌فکری باشند، مهم این است که «هم‌منقلی» باشند. وقتی می‌گویم هم‌منقلی تشبیه نمی‌کنم. منظورم از منقل همان منقل است. مهم این است که کنترل دست این هم‌محفلی‌ها و هم‌منقلی‌ها باشد. باهم بحث هم می‌کنند، مناظره هم می‌کنند، بالاخره یک نمایشی لازم است.» (www.rasanehiran.com ، 14بهمن 91 )

و انصاف را که نمایش را خوب بلد است مسعود ما؛ «ابن‌مشغله‌ای خودنمای هر مکاره»، مادام که می‌فروشد روحش را و راهش را و رفقا و رؤسایش را. از هفده سالگی در نشر است و در 68 سالگی سخت پرکار. از بیست سالگی به خدمت نوکرخان سلطان پهلوی، امیرعباس هویدا درآمد و در روزنامه اعلیحضرت، «آیندگان» دست‌بسته در پیش داریوش همایون نشستی. از آن پس در 50 روزنامه و مجله نقش بازی کرد، 15 کتاب نوشت، بیش از 1200 برنامه رادیویی و 100 برنامه تلویزیونی اجرا کرد، چهل و اندی مستند ساخت، در اسرائیل دوره «دروغگویی راستگویی» گذراند و در اغلب سال‌های حرفه‌ای سر در آخور بنگاه‌جات فخیمه ملکه. از جمله‌اش همین بی‌بی‌سرا که صادق هدایتش نه حتی حاضر به «شیشکی بستن» پشت میکروفُن انگلوفون‌ها بود. حال یک دهه‌ای بیش‌تر، صدای او جای خالی آن شیشکی روشنفکرانه سبز کرده است در بی‌بی‌سی و اوشده ملیجک تمام وقت «علیاحضرت عفریته»، از صبح علی‌الطلوع در صدای لندن تا بوق سگ. اینش که هیچ، در ویژه‌برنامه نوروز 92 مسافر طبقه دوم اتوبوسی انگلیسی شد همراه یک شاهد بازاری و یک جاسوس دوزاری؛ بلور و همدانی و خود خوب می‌دانست طبقه دومش می‌رود تا هر چه نه بدتر.

رفقای گرمابه و گلستانش می‌گویند بهنود آدم‌فروش سرش در آخور پهلوی بود که ورق برگشت و او اول کسی بود که ولی‌نعمت‌های پیشین را زیر اخیه کشاند. پیش‌تر به امیرعباس هویدا مشاورت می‌داد و از نزدیکان محمود جعفریان و پرویز نیکخواه به شمار می‌رفت اما در روزهای سرنوشت‌ساز و حساس سال 57 تا خود را از چنگ دژخیمان روزهای پیش از انقلاب رهاند، علیه جعفریان و نیکخواه شکایت برد. تیزبینی‌‌‌اش در تشخیص مسیر باد اینجاست که دست‌مریزاد دارد. این دو را هدف قرار داد، چه یکی سابقه‌ توده‌ای داشت و دیگری مائوئیست بود. در رژیم سلطنتی یکی از هر دیگری آسیب‌پذیرتر و فروش‌شان نقد‌تر. گذشت و با همان شکایت، آن دو توسط دادگاه انقلاب محاکمه و اعدام شدند و آدم‌فروش به اعتبار این توانست خود را از آتش انقلاب رهاند.

و همچنان می‌فروشد بد و بدتر! در روز، آنلاین و در بی‌بی‌سی، زنده. آنچنان که عمرش به چک نقد کردن می‌گذرد. خواه چک بانک روچیلد باشد نزد شعب شهر سفید لندن یا پروهلوتیای زوریخ، خواه چک‌بانک بهائیان کانادا نزد شعبه دارالعدل حیفا. تازه! در «دیده‌بان» هم دیده در دیده یار به تجربه در سودای تجارت فردا، آسمان به زمین می‌دوزد و صورت‌حساب پخش آگهی می‌فرستد تهران.
آلونک هرزگی‌های «جیمی سویل» پیر، حالا مأوای نظربازی‌ها و دیده‌بانی‌های توأمان مسعود شده در پیرانه‌سری. خود را دیده‌بان جا می‌زند بر مطبوعات ایران اما در حقیقت بر همه ایران، تا بگوید: فقط دیده‌بان حقوق هم‌جنس‌بازان و سلیطه‌ها نیستند، ما هم هستیم، واچ‌ داگ (سگ نگهبان) ارباب، حاضر و ناظر در خدمت بی‌بی‌سلیطه‌های عالم، ملکه اما اول چکش پلیز!مگر به اعتراف نیامد یار باستانی مشارکت و شریک پروژه تازه بهنود به قریب یک میلیون دلار دریافتی رسانه‌ای از هلند؟حال که حرف حساب و کتاب آمد، حرف حسابی هم از داریوش سجادی:

«... می‌توان و باید بر شرارت این رسانه پیر خبیث استعمار بریتانیا لعنت فرستاد و بر صورت اصحابش تف انداخت و در این صورت چه کسی است که بتواند بر این واقعیت صحه نگذارد که اصحاب بی‌بی‌سی بر همان مسیری رفتند که پیش‌تر اصحاب مسعود رجوی رفتند و آن پیوستن به اجنبی در جنگ علیه ملت خود است. یکی در سنگر نظامی و دیگری در سنگر رسانه‌!»

داریوش سجادی چندی را به حلقه‌نشینی کوهستانی بهنود و یاران در سوئیس گذرانده و نیک باخبر است از پیک‌زدن بهنود به سلامتی راشدان پسر و پدر، حسین درخشان، ابراهیم نبوی، مجید محمدی، عباس احمدی، احمد سلامتیان و علیرضا نوری‌زاده در آن دوره‌های فصلی بنیاد دولتی پروهلوتیا، که همانقدر دولتی است که بقیه کانتون‌های سوئیسی در گرو بانکداران یهود. او از نزدیک دیده است همه آنچه اکنون از این قلم می‌تراود. هسته‌ای برگرفته از تخم لق روشنفکری وابسته که دهه‌ای پیش کاشتند تا غولی رسانه‌ای شود روزی برای کشتن حقیقت؛ که شد بی‌بی‌سی پارسی. پارسی‌اش اما انگار بیشتر وامدار پارسیان هند است تا زبان مادری، همانان که سال‌ها خدمت کردند ارباب روچیلدها را در قامت کارگزاران هند شرقی و ارتش استعماری و بانک انگلیس و بریتیش پترولیوم و اینتلیجنس سرویس و دست آخر، راپورت می‌دادند در ردای ریپورت. همان که امروز می‌کند مسعود به سنت قهرمانان زندگی‌اش سِر شاپور ریپورتر و سِر اردشیر ریپورتر و امروز چراکه نه: «مسعود ریپورتر!».

درد بهنود و بهنودها، درد روشنفکران تاریک‌فطرت، درد بیگانگی بود با هر چه خویشی. خویشتن‌بینی هر چه تمام، چنان بیگانگان فرنگ. همرنگ فرنگ‌شدن گرچه نه همسنگ آن. درد بی‌دردی «ریپورتر»ها، «اردشیر»ها و «شاپور»ها. از همه جا باخبرانی از خود بی‌خبر.عبدالله شهبازی نقلی نغز از «آلبر ممی» فرنگی دارد در وصف این «نخبگان» استعمارزده و استحاله‌ای: «اولین اقدام استعمارزده این است که با رفتن به جلدی دیگر شرایط دیگری کسب کند. در اینجا سرمشقی فریبنده و در دسترس، خود را به او ارائه و تحمیل می‌کند. این سرمشق استعمارگر است؛ آنکه از هیچ‌یک از کمبودهای او رنج نمی‌برد، همه حقوق را داراست. از همه خوبی‌ها و سودها و اعتبارها بهره‌مند است و از ثروت و افتخارات و روش‌های فنی و اقتدار برخوردار! او همان طرف قیاسی است که استعمارزده را پایمال می‌کند و در بند بندگی نگاه می‌دارد. پس اولین آرزوی استعمارزده این خواهد بود که خود را به این سرمشق پراعتبار برساند، تا آنجا که از فرط شباهت با او، در او محو گردد... استعمارزده در پی بهره‌گرفتن از شایستگی‌های استعمار‌گر نیست بلکه به نام شخصیت فردای خود، و با شور و هیجان به ناچیز کردن، و به دور افکندن شخصیت امروز خویش می‌پردازد.» (ظهور و سقوط پهلوی، ج 2، صص 138 و 139)

ریپورتر‌ها و ملکم‌ها و فروغی‌ها و همایون‌ها چندان مسخ شدند در ذات ارباب انگل و یانکی که گرگی فتاده در پوستین خلق خود. بی‌خود نبود که بیخود شده بود از خود، میرزا ملکم خان، نوکر انگلیس فراک چاک‌دار استاد اعظم تن می‌کرد و لژ ماسونی‌اش را «فراموشخانه» می‌گفت. چه هر ایرانی خواست از در تجدد به درآید، ناگزیر روحش را فراموشید همراه رختش پشت در «فراموشخانه».جوجه‌روشنفکران بسیار بیرون آمدند از این خط جوجه‌کشی که نه به قجر وفا کردند و نه پهلوی. انقلاب هم عرصه پر ریختن سیمرغ بود نه سی جوجه‌مرغ. از پس سالیان نوبت «مسعود ریپورتر» ما می‌رسید تا در حجاب «زن روز» نان به نرخ روز خورد. جوجه ریپورتر روزی چشم باز کرد آتش انقلاب داشت زبانه می‌کشید تا پرده‌خانه «فراموشخانه».

روزی‌روزگاری رسید در این مرز و بوم که بهائی بودن هویدای «عصایی»، هویدا شده و بنی‌صدر چادر بر سر. قحطی مردان مرد به سر آمده و قحطسال عمله و بنای ماسونی غرب آمده. این شد که عصای بر زمین افتاده را برگرفت و مویز محفل پنهان رندان شد. حتی در فیلم «خانه عنکبوت» که می‌گفتند فدیه آزادی‌اش بود در عصر انقلابی سال‌های اولیه دهه 60، بهنود «روشنفکر» انگار رسالت محول کرده به خود را پی می‌گرفت و در کنار مقام ساواکی، تیمسار ارتش و سرمایه‌دار طرح کودتا علیه جمهوری اسلامی را در خانه‌ای ساحلی گرد می‌ریخت اما در همان فیلم علیرضا داوودنژاد که داستانش را خود نوشت و یاران غار توبه‌نامه او خواندندش از زبان کودتاچی خطابه‌ای درباره میرزا ملکم‌خان به زبان آورد و کوشید رسالت ماسونی خویش ادا کند در تطهیر چهره ضددین استاد اعظم. بهنود بازیگر آنجا خطابه کرد: «ملکم خان خواستار حذف ناگهانی دین نبود بلکه می‌کوشید با گسترش حوزه تجدد، نقش دین را کمرنگ کند».

«مسعود ریپورتر» یهودایی است که بوسه‌های آتشین اما خائنانه نثار حبیب می‌کند. با نبوغی شیطانی عمری دوست و دشمن می‌فریفت و می‌گریخت، به این هوا که «روزنامه باید درآید» و «روزی باید بیاید»، «دوربین باید بچرخد» و «چرخ زندگی» هم. گیریم این فریب و گریز را فریبایی ناگزیر روزی‌نامه‌نگاری حرفه‌ای جا زده باشد اما باز به همان حرفه حرامی شب زده است در کار عریان کردن مردمان و پنهان‌کاری نامردمان. حرامی زنده‌باد و مرده‌بادش یک لبه دارد تا گوش ببرد و بس! حرامی به قلم هم دست ببرد با دشنه‌اش فرقی نیست. چرخش قلم بهنود را هم با گردش چرخ روزگار بی‌سببی نیست.بی‌خود نیست فاش‌گویی فرج سرکوهی‌اش؛ هم‌قافله پیشین نشریه «آدینه» و سفر ارمنستان، از هرزچرخی‌ها و هرزنویسی‌هایش. انگار کن «فرناز»‌جانش در «دیده‌بان» آدینه‌های سیمای لندن، دیگر روزی از هرزگی‌های بهنود سینه‌ها سخن داشته باشد.ایرج مصداقی آنجا که بهنود را پدیده‌ای خوانده که از نو باید شناخت، پدیده‌ای که در طول عمر خود همواره تلاش کرده است به قدرت نزدیک شود و از آن بهره جوید که در این راه هیچ پرنسیبی رعایت نکند و شاخص ابن‌الوقتی در تاریخ معاصر ایران، از فرج سرکوهی نقل می‌زند:

«آقای مسعود بهنود، روزنامه‌نویسی چیره‌دست و باهوش بود. به دوران شاه کوتاه زمانی با روشنفکران معترض پریده بود اما با موقع‌شناسی‌ای که در اوست به سرعت دریافته بود که باد از کدام سو می‌وزد. در باند نخست‌وزیر وقت آقای عباس هویدا جا کرده بود و در آیندگان آقای داریوش همایون نیز مدتی سردبیر بود. از معدود گویندگان رادیو بود که بدون نوشته و بازبینی حق داشت برنامه‌‌ راه شب را اداره کند. در تلویزیون دولتی نیز برنامه‌ساز و مفسر سیاسی مورد اعتماد بود. شامه‌ای قوی داشت در تشخیص قدرت. سازش با قدرت را استلزام حضور مدام خود در رسانه‌ها می‌دید... . پس از انقلاب سردبیر تهران‌مصور بود. شیوه دیگر کرده بود و به پسند روز نان از دشنام دادن به خاندان پهلوی و آقای عباس هویدا می‌خورد که به نظام پهلوی حامی او بود... . با بسته ‌شدن نشریات، کوتاه‌مدتی به اتهام همکاری با رژیم سابق به زندان افتاد. آنجا کار خود کرد و هر چه بود پس از آزادی به حلقه‌هایی از قدرت و به باند رفسنجانی راه‌یافت که در مقالاتش در آدینه و نشریات دیگر او را «سردار سازندگی» و تالی امیرکبیر می‌‌خواند». («داس و یاس»، فرج سرکوهی، نشر باران، چاپ اول، صفحه‌‌ 61)پس از آن جاست که رسم جعل تاریخ انقلاب به جا ماند برای آنها که می‌خواهند حقیقت دیروز را تبدیل به منفعت امروز کنند و با مرگ و زندگی آمریکا، کاسبی.

سرکوهی عیب و حسن دوست قدیم یکجا می‌بیند و ادامه می‌دهد:«نثری ساده و روان و پرکشش داشت. به نعل و میخ می‌زد و در نان قرض دادن به این و آن صاحب قدرت و مکنت، استاد بود. تصویرگری که از لوازم گزارش‌نویسی است خوب می‌دانست و غمزه‌های زیبا در قلم می‌کرد. این همه چنان بود که اشتباهات بسیار و اطلاعات غلط و بافته‌‌های مجعول که در نوشته‌های او فراوان است از چشم خواننده‌ کم‌سواد و آسان‌گیر پوشیده می‌ماند.»آن طرف انقلاب که هیچ اما همین ور انقلاب هم گاف‌هایش کم نیستند. در نسبت خود با امام خمینی و بازرگان و بهشتی و آقای مهدوی کنی افسانه‌ها بافت تا خود را وسط تاریخی که جعل می‌کرد از مملکت، کنار بزرگان جا بزند و دست بر قضا تا ربع قرن از انقلاب رفته، معجزه‌آسا مصون ماند. باز هم ماند اما به بهای گندیدن.

از پس نیم‌قرن قلم روزمزد زدن و تاخت زدن حقیقت با ارز رایج و «واژه‌های ویژه» چیدن بی‌هیچ ایمانی به کلمه، مسعود بهنود همچنان گلایه‌مند زمانه صعب است. بهنود هزاره سوم خاطره‌باز عهد دقیانوس است و نوستالژی عهد ناصری و عصر رضاخانی تازه می‌کند. شب‌کاره آیندگان کماکان درجا می‌زند در گذشته. از صبح فردا نمی‌اندیشد و هر روزش در دیروز 22 بهمن 57 غروب می‌کند.60سال از شب نحس 28 مرداد 32 رفته، هنوز در پژواک صدای اسلاف ریپورترش، فراخوان کودتا می‌دهد از بنگاه بدکاره سلطه: «اینجا لندن است و هنوز اینجا دقیقاً نیمه‌شب است!»

منبع: روزنامه وطن امروز

انتهای پیام/

خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.