روزهایی که حالتان خوش نیست، ننویسید
خبرگزاری تسنیم: پیشنهاد میکنیم که نویسنده توجه داشته باشد که در چه ساعات و روزهایی مینویسد. روزهایی که حالتان خوش نیست ننویسید. اگر بنویسید نتیجه این میشود که همه چیز را سیاه میبینید و همین نسخه را نیز برای تماشاگر تجویز میکنید.
خبرگزاری تسنیم- وحید شیخییگانه
ایدههای اجرایی برخی نمایشها واقعا شگفتآور است. طراحی صحنه، میزانسن، نور، بازیگری و... چنان خوب با هم چفت و بست میشوند که تصویری از نمایش نقشبند حافظه تصویری میشود. نمایش «در شورهزار» از آن جمله نمایشها است، که این تصویررا از خود بر جا میگذارد، اما افسوس که خیلی زود فراموش میشود.
«در شورهزار» به نویسندگی و کارگردانی حسین کیانی داستان رها شدن چندین بیمار در شوره زاری دور افتاده است که از هیچ طرفی راه به جایی ندارند. در نزدیکی این شوره زار برج مراقبتی قرار دارد و یک سرباز شیرین عقل که ظاهرا کاری ندارد جز حضور بیهوده در میان شورهزار؛ افرادی که در این شورهزار رها شدهاند، به نظر نماینده اقشار مختلف جامعه هستند. خبرنگار بیمار که ایدز دارد، معلم مجروح جنگی، نمایشنامهنویس بیمار، موزیسین معتاد و بیمار، بَنای ساختمان، زن پیر و زنی که خودسوزی کرده است.
میتوان گفت که این افراد فاقد شناسنامه هستند و نویسنده کمترین اطلاعات را در مورد پیشینه زندگی آنها به تماشاگر ارائه میدهد. آنچه تماشاگر از گذشته آنها در مییابد گزارش یک خطی است که کاراکترها برای هم روایت میکنند. ظاهرا برخی از این بیماران با هم سابقه آشنایی داشتهاند؛ سابقهای کوتاه که از زمان بستری شدنشان در بیمارستان آغاز شده است. به هرحال تماشاگر هم باید از حال و روز آنها مطلع شود. حال فرصتی پیش آمده که بیماران رها شده در حضور تماشاگران، کوتاه و مختصر احوال خود را باز گویند!
یک اصطلاحی در بین دوستان وجود دارد «ما این فرصت را در اختیارت میگذاریم که تورت را ببافی» یعنی دامی را که قرار است در آن گرفتار شوید را خودتان ببافید. نویسنده نمایش «در شورهزار» نیز خود دامش را میبافد و در آن گرفتار میشود. در واقع اشتباه اول را نویسنده در تلاش برای نمادین جلوه دادن نمایشنامهاش مرتکب میشود. شخصیتهایی که برای این منظور به کار میروند، فاقد عمق هستند. نویسنده افرادی را در نمایشنامهاش جای میدهد که برای هرکس که در روز نیم ساعت به اخبار گوش دهد براحتی قابل شناسایی است.
اگر نویسنده از اوضاع و احوال این اشخاص که در نمایشنامهاش گنجانده است ناراضی است و برای آنها دلسوزی میکند، به نظر راههای بهتری برای همدردی وجود دارد. میتوان همین اول صبح که نویسنده این یاداشت را میخواند یک دسته گل تهیه کند و به عیادت بیماران مورد نظرش برود. یا اینکه NGOهایی در حمایت از این گونه افراد محترم تشکیل دهد یا اینکه فکر تشکیل چنین نهادی را در یک یادداشت در اختیار خبرگزاریها قرار دهد و اگر هم نویسنده فکر میکند این پیشنهادها در حوزه کاری او نیست و کار یک نویسنده فقط نوشتن است و ایشان باید از طریق قلم زدن احساس مسئو لیت هنرمندانهاش را در قبال مردم جامعه نشان دهد باز ما یک پیشنهاد برای ایشان داریم. «بهتر بنویسید؛ وقت بگذارید، لطفا». آنچه که شما قصد بیان آن را دارید ما خود به عینه در حال دیدن آن هستیم. بدتر اینجاست که تحلیل همین رویدادهای روزمره زمانی که از صافی ذهن نویسنده میگذرد. نتیجه فاجعه باری از لحاظ معنایی پیدا میکند.
این کار بسیار سادهانگارانه پنداشتن نوشتن یک نمایشنامه است و از نویسنده با سابقهای چون کیانی بعید به نظر میرسد. در مصاحبهای از قول خانم میرعلمی آمده است که متن اولیه صحنههای کمیک فوقالعادهای داشته است که در فاصله بازنویسی آن به صورت کنونی در آمده است. باز پیشنهاد میکنیم که نویسنده توجه داشته باشد که در چه ساعات و روزهایی مینویسد. روزهایی که حالتان خوش نیست ننویسید. اگر بنویسید نتیجه این میشود که همه چیز را سیاه میبینید و همین نسخه را نیز برای تماشاگر تجویز میکنید. البته نه تنها نویسنده و حتی هر کس دیگری این حق را دارد که در هر شرایط روحی و روانی بنویسد و هر چه هم دوست دارد بنگارد. اما وقتی میخواهید برای اجرای عمومی بنویسید بیزحمت مقداری مراعات کنید!
نویسنده در مصاحبهای اذعان میکند که این نمایشنامه را در کمتر از یک ماه نوشته است، یعنی بعد از ویرایش کلی که البته نتیجه حاصله نیز نمیتواند بهتر از این هم باشد و این سبب گردیده که نمایشنامه تبدیل به یک مانیفست شود. اگر نویسنده حرف خاصی برای بیان دارد نباید حرفش را اینگونه مستقیم و در حضور تماشاگران بزند!!! حرفت را در گوشی بگو!! فراموش نکن که دیوار موش دارد موش هم گوش دارد! وقتی که حرف صریح باشد هیچ اثر زیبایی شناسانهای بر جا نمیگذارد و نمایشنامه بعد از مدتی به فراموشی سپرده میشود. مدت فراموشی آن هم شاید به فاصله ترک سالن تا منزلگه باشد.
اینگونه نمایشنامهنویسی خاص اوایل دهه 60 است. مضامین در آن دوره بسیار روشن بوده و کاری که از نمایشنامهنویس نیز خواسته میشود نوشتن در مذمت دوران طاغوت بوده است و حرف نمایشنامهنویس نیز گاهی چنان صریح بوده است که جز یک مانیفست هیچ اثر دیگری بر جا نگذاشته است. کما اینکه بسیار زیاد از این نمایشنامهها که بر بوته فراموشی سپرده شدند و اگر برخی از آنها چاپ نمیشد چه بسا که از حافظه نویسندگان آن آثار نیز به طور کامل حذف میشد.
در مورد شخصیتهای نمایش «در شوره زار» میتوان به این نکته اشاره کرد که شخصیتها فاقد عمق و سطحی هستند و در حد یک تیپ باقی میمانند. گویی که شخصیتها فقط ابزاری هستند که نویسنده حرفش را بزند. خبرنگار، معلم و نمایشنامهنویس زبان نویسنده هستند و قمرخانم، اُس عبدالله و خدابس، افراد عام جامعه هستند که از خود قدرت حرکت ندارند و همیشه منتظر هستند که حرکت اولیه را فرد دیگری انجام دهد و اینان نیز به دنبال دیگری راهی شوند. نوازنده حلقه ارتباط این دو گروه است و در آخر سرباز که سرباز اسم ندارد (به نقل از سرباز).
نمایشنامه داستان کششمندی ندارد. شخصیتها فاقد کنش هستند و یأس و ناامیدی چنان بر آنان سیطره یافته که میل به حرکت و گسستن این دام را در آنها کشته است. البته اگر این نوع روایت هیچ سودی نداشته باشد، حداقل برای کارگردان جهت ارائه میزانسنهای مناسب بسیار کارایی داشته است. آنچه کشمکش این نمایش به شمار میآید، کشمکش بیرونی افراد رها شده با طبیعت و افراد ناشناخته است که شبانه آنها را در شورهزار رها کردهاند. کشمکشهایی که بین افراد در شورهزار در میگیرد بسیار سطحی است و فقط برای پر کردن فاصله آغاز تا پایان نمایش گنجانده شده است. خواستگاری اُس عبدا... از قمرخانم، کشمکش بر سر سیگار، علاقهمندی آبکی زن خبرنگار و نمایشنامهنویس بیمار و... از مواردی است که در نمایش دیده میشود و هیچ کمکی در بهتر شدن اثر نمیکند.
تصور کنید که قبل از آغاز نمایش یا چند دقیقه بعد از آغاز نمایش کاغذهایی بین تماشاگران توزیع میشد که وقایع میانی نمایش در آن به اختصار شرح داده شده بود، به نظر شما اینگونه بهتر نبود؟ هم یک حرکت آوانگارد به شمار میآمد و هم در وقت و انرژی تماشاگر و بازیگر صرفه جویی میشد و نمایش با آغاز و انتها به پایان میرسید و ما هم زودتر به کار و زندگیمان میرسیدیم.
تلاش نویسنده آن بوده است که یک نمایشنامه اجتماعی در قالب نمادین بنویسد. اما در واقع در این نمایش هیچ نشانی از نماد وجود ندارد و آنچه ما میبینم به عینه خود اشخاص هستند که در بهترین حالت ممکن، آنها را نماینده قشر خاصی به انتخاب نویسنده مینامیم. اما بیایید در نظر بگیریم اگر دریاچه ارومیه به این حال و روز نمیافتاد، اگر چند بیمار توسط افراد بیصلاحیت در بیابان رها نمیشدند، نویسنده میخواست چطور نمایشنامهاش را بنویسد؟ این فکر و ایده اولیه چگونه در ذهنش جا میگرفت؟ لابد شاید فکر کنیم که او قید نوشتن این متن را میزد. اما نه این کار درستی نیست؛ باید نمایشنامه اجتماعی نوشت. نویسنده میتوانست بجای دریاچه ارومیه از یک بیابان لم یزرع استفاده کند و بجای بیماران رها شده از تعدادی مجرم زندانی، شاید این ایده بهتری برای نوشتن بود و چه بسا بعد از چندی کشمکش مابین شخصیتها آنان تصمیم میگیرند که با ساختن یک وسیله همانند هواپیما از آن بیابان خلاص شوند؛ البته اگر سرباز اجازه بدهد! همانند فیلم «پرواز فونیکس» به نظر شما، فکر خوبی نیست؟ البته این فقط یک پیشنهاد است. شما اگر پیشنهاد بهتری دارید ارائه کنید تا ما هم بهرهمند شویم.
حقیقت این است که اگر نویسنده یک شخصیت را محور قرار میداد و داستانی را بر همان بستر مورد نظرش روایت میکرد هم تماشاگر راضی میشد و هم یأس و ناامیدی چیره شده برنمایش کم رنگتر میشد و چه بسا که مفاهیمی سمبیک نیزاز زیر متن نمایش استخراج میشد. حال شاید کسی خطاب به نگارنده بگوید که شما در چه جایگاهی برای نویسنده تعیین تکلیف میکنید؟!در اینجا باید کوتاه جواب داد: «پیشنهاد خوب است و بهتر آنکه به پیشنهاد فکر کرد»
انتهای پیام/