نخستین دیدار رهبر معظم انقلاب با امام خمینی(ره) و مبارزات آغاز نهضت اسلامی
خبرگزاری تسنیم: سال ۱۳۳۶ شمسی در سفر عراق دید که آقای خمینی در مسجد سلماسی برای صدها طلبه، «نزدیک به ۵۰۰ نفر شاید»، درس میگوید؛ روی زمین هم مینشیند و درس میدهد. آن مجلس را بهنسبت آنچه در مشهد و در درس آیتالله میلانی درک کرده بود، گرمتر یافت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، فرازهایی از کتاب ارزشمند و منحصر به فرد «شرح اسم» که به مبارزات قبل از پیروزی انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی اختصاص دارد، طی چند شماره و همزمان با بزرگداشت ایام الله دهه فجر انقلاب اسلامی تقدیم مخاطبان گرامی میشود:
آشنایی با امام خمینی
نخستین دیدار
سالهای 35-34 بود که با نام خمینی آشنا شد. در مشهد مجمعی از طلاب قم بود که سیدعلی آنها را میشناخت. سیدمصطفی خمینی که تابستانها به مشهد میآمد، با این مجمع جوش میخورد. «از آنها میشنیدم که آقای حاجآقا روحالله خمینی در قم یک مدرس معروف و بزرگ و مورد توجه طلاب و فضلای جوان است».
نخستین دیدار اما، به سال 1336ش بازمیگردد. آن سال سیدعلی همراه مادر، کوچکترین برادر و خالههایش راهی عتبات بود. در راه عراق چند روزی در قم توقف کردند و او سری به درسهای خارج حوزه علمیه زد، دید که آقای خمینی در مسجد سلماسی برای صدها طلبه، «نزدیک به 500 نفر شاید»، درس میگوید؛ روی زمین هم مینشیند و درس میدهد. آن مجلس را بهنسبت آنچه در مشهد و در درس آیتالله میلانی درک کرده بود، گرمتر یافت. برایش تازگی داشت که استاد بلند صحبت کند و شاگردها از هر طرف اشکال کنند. احساس کرد پویایی در جان محفل درسی خودنمایی میکند. سال 1337ش که برای ادامه تحصیل به قم آمد، از نخستین درسهایی که انتخاب کرد، درس آقای خمینی بود و تقریباً یک دوره اصول را نزد او درس آموخت؛ آموزش فقه را هم، غیر از آنچه از آقای حائری گرفت، بقیه را نزد حاجآقا روحالله گذراند.
استاد متفاوت
سیدعلی میدید که مشی و منش و روش آقای خمینی با دیگر همردیفان خود متفاوت است. استادی نبود که با طلبهها رفیق و مأنوس شود. صبحها از خانهاش در کوچه یخچال قاضی تا مسجد سلماسی در کوچه آقازاده، بیسروصدا، آرام و ساکت میآمد، درس میگفت و بازمیگشت، عصرها نیز همچنین. پیش از درس و پس از آن، چنانکه مرسوم برخی از استادان بود، با طلبهها، بگوید، بشنود، شوخی کند، رفتار نمیکرد. «طبعاً چنین مدرسی باید برای طلبهها دلنشین نباشد [و] کسی از این مدرس خیلی خوشش نیاید. [اما] درست بهعکس بود، یعنی طلبهها از ایشان با وجود این سردی در روابط... بهقدری خوششان میآمد و این قدر ایشان را دوست میداشتند که من کمتر نظیر آن را در روابط شاگرد و استاد در قم [و مشهد] دیدهام».
آنچه در درسهای آقای خمینی برای سیدعلی آقا مشهود بود، تشخص و برجستگی علمی، دقتنظر، اهل بحث و جدال علمی بودن، سریع الانتقال و تسلط در بگومگوهای علمی بود. «هرکس اشکال میکرد فوراً جواب را کف دستش میگذاشت... اتفاق میافتاد گاهی اشکال طلبه وارد بود، اما... ایشان در جواب نمیماند؛ جواب را میداد، منتها فردایش [مثلاً] ... از آن جواب عدول میکرد... یادم میآید یکی دو مورد را که ایشان از اشکالکننده تقدیر کردند که اشکال تو وارد است».
استاد اخلاق
آقای خامنهای شنیده بود که آیتالله خمینی درس اخلاق میدهد، اما وقتی به قم رسید، سالها بود که درس اخلاق استاد تعطیل شده بود؛ درس فلسفه هم همینطور. اما همچنان میان طلبهها و فضلا معروف بود که ایشان مدرس اخلاق است. میگفتند درس اخلاق ایشان چنان پرکشش و گیرا بوده که بزرگانی چون سید محمدتقی خوانساری و سید صدرالدین صدر در آن حاضر میشدند. «اینها را ما شنیده بودیم... لکن... گاهی در درس، ایشان بهمناسبتی وارد بحث اخلاقی میشد».
رسم است میان مدرسان که روز آغاز درس یا روز پایانی آن، و یا در میان سال تحصیلی، نکاتی را متذکر میشوند؛ توصیهها و نصایحی میکنند. آیتالله خمینی این مواقف را به بیان مسائل اخلاقی اختصاص میداد. «قیامتی برپا میشد. طلبهها گریه میکردند... در دل طلبهها واقعاً غوغا میانداخت... همهچیز را در دل انسان تغییر میداد. من در طول چند سالی که درس ایشان رفتم چند بار این توفیق را پیدا کردم [که زیر بارش این گفتهها بنشینم]».
آقای خامنهای منش و روش آیتالله خمینی را ناشی از اخلاق اسلامی میدید؛ بیاعتنایی به دنیا و زخارف آن، بیتوجهی به تجملات و جلوههای زندگی از این موضوع ریشه میگرفت؛ حتی همان سکوت و کمحرفی مصداقی از منش اخلاقی او بود؛ «والّا ایشان تکبر نداشت».
روزی که بهاصرار طلبهها پذیرفت روی منبر بنشیند و درس بگوید، پس از وفات آیتالله بروجردی بود. «طلبهها با خنده و تبسم مسئله را استقبال کردند. خود ایشان هم خندهشان گرفت... چیز تازهای بود برای ایشان؛... بعد گفتند: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. روز اولی که مرحوم آقای [محمدحسین] نایینی رحمة الله علیه روی منبر نشستند؛ گریه کردند و گفتند [که] این همان منبری است که شیخ روی آن نشسته، بزرگان روی آن نشستند؛ حالا کار به جایی رسیده است که ما مینشینیم. [آقای خمینی ادامه داد:] ما هم امروز باید گریه کنیم که حالا نوبت به ما رسیده. این را قرار دادند برای مقدمه یک بحث اخلاقی که دلها را منقلب کرد».
وی به یاد میآورد زمانی را که مبحث اجتماع امر و نهی در درس اصول پس از حدود شش ماه به پایان رسید، آیتالله خمینی در پایان این بحثِ مفصل و مشروح گفتند: «امروز این بحث تمام شد، اما این یک بحث ضروری و لازمی نبود و میتوانستیم کمتر و کوتاهتر بگوییم. و این را بهعنوان پیشدرآمد بحثی اخلاقی بیان کردند که ما باید از عمرمان چگونه استفاده کنیم».
و نیز به یاد میآورد پس از درگذشت آیتالله بروجردی زمزمهای میان طلاب جریان داشت که مرجعیت به کجا خواهد رفت؟ آیا در قم خواهد ماند، یا به نجف میرود؟ «قمیها مرجعیت و ریاست را سالها در بین خودشان دیده بودند و طبعاً قم بزرگترین حوزه علمیه بود؛ حاضر نبودند فکر کنند [به انتقال] ... مرجعیت... نجفیها هم که از اصل حوزه قم را قبول نداشتند».
آیتالله خمینی در یکی از روزهای درس به این موضوع پرداخت و گفت که نباید قم و نجف در میان باشد. گفت که اختلاف از شیطان است؛ دو گروهی که هدفشان خداست با یکدیگر اختلاف نمیکنند؛ برای خدا درس بخوانید؛ قم و نجف ندارد. «این حرف یادم نمیرود. با این که آدم فکر میکند این حرف، حرف پیچیده و معضلی نیست، لیکن... در دل من از آن وقت اثر گذاشت... یک چنین بیانهای شیرین و گرم در مسائل عرفانی و اخلاقی داشتند... که طلبهها را منقلب میکرد، بهطوری که... بعضیها هایهای گریه میکردند».
و باز به یاد میآورد که آیتالله خمینی، مردی مهذب، آراسته و مراقب بود. هرچند آن زمان اطلاعی از زندگی خصوصی استادش نداشت، اما میدید که از یکی از مهمترین نقاط ضعف برخی روحانیان دوری میکند؛ مرید جمع نمیکند، بلکه تا حدی آدمپراکنی هم میکند. عبدالوهاب «روحی یزدی... از دوستان قدیمی امام... میگفت من 40 سال است که با این مرد آشنا هستم و میتوانم بگویم که ترک اولی از او ندیدهام...».
او میدید که آقای خمینی تا چه اندازه مورد توجه بزرگان است. «من واقعاً کمتر کسی از علما را دیدهام که از لحاظ سابقه تقوایی بین خواص اینهمه موجه باشد، این چیز مهمی است که در دوران زندگیاش جوری عمل کرده که کسانی که امروز موجه هستند و توی مردم از لحاظ تقوایی مورد قبولاند همه او را به تقوی یاد میکنند».
دیدارهای غیررسمی
آشنایی بیشتر آقای خامنهای با آیتالله خمینی از آنجا شروع شد که تابستان، با تعطیلی حوزه علمیه قم، یا ماه رمضان، که میخواست برای گذران تعطیلات به مشهد برود، برای خداحافظی نزد استاد رفت. رسم برخی از طلبههاست که در چنین زمانی به دیدن مدرس خود میروند و از او خداحافظی میکنند. «ایشان نشسته بود روی تشک و دورش نیمدایرهای از کتاب روی زمین چیده شده بود؛ مشغول مطالعه بود... دو سه جمله با ایشان صحبت و احوالپرسی کردم: ... اجازه بفرمایید، میخواهم مسافرت کنم، مشهد بروم».
آقای خمینی او و پدرش را میشناخت. کوتاه، از مشهد، احوال پدر و اوضاع پرسید و بعد: «سلام برسانید. دو سه کلمه حرف بیشتر نداشتند».
همین رسم هنگام بازگشت طلبه از شهر و دیار خود به قم تکرار میشد. دیگر دیدار غیردرسی با آیتالله خمینی، زمانی بود که ایشان در ایام فاطمیه مجلس روضه داشت. روضهخوان، کوثری بود. طلبهها در اتاقی که مراسم برگزار میشد مینشستند و دور آن را پر میکردند. آقای خمینی نزدیک در چهارزانو مینشست و با ورود هر طلبهای، برای احترام، تکانی میخورد. «خیلی آرام و خیلی باوقار... [گویی] تکلیف است که دو سه جملهای صحبت کند، والّا صحبت نمیکردند، صبّحکم الله بالخیر، و تمام میشد. باز سرشان پایین بود... مشغول فکر و مطالعه ذهنی بودند».
گاه اتفاق میافتاد که پیش از آغاز روضه یا پس از آن طلبهای بحث علمی میکرد؛ پرسشی داشت. آیتالله خمینی آهسته و آرام و بهاندازه پاسخ میداد. اگر آن طلبه میتوانست با پرسشهای بعدی حاجآقا را سر شوق آورد، موضوع فرق میکرد. «دیگر آن وقار و متانت... را نداشتند. مفصل بحث میکردند. داد میکشیدند... نه و نو میکردند، دعوا میکردند؛ کارهایی که توی بحث فقهی روحانیون و علمای خودمان معمول است».
گرفتگی، سکوت و در خود فرو بودن آقای خمینی وقتی برطرف میشد که یکی از رفقای خود را میدید؛ سر شوق میآمد و شکفته میشد. سید علیآقا به یاد میآورد لحظهای را که آقای سید محمدصادق لواسانی وارد مجلس روضه شد؛ «آنچنان شتابزده و بیصبرانه بلند شدند، خندیدند، خندهای شیرین... روبوسی کردند... پهلوی خودشان نشاندند، مشغول صحبت شدند...» که گویی این شخص همان صاحب مجلس چند لحظه پیش نیست.
آغاز مبارزه
امام خمینی و سیاست
جنبههای سیاسی آیتالله حاجآقا روحالله خمینی پیش از دهه چهل برای آقای خامنهای مکتوم بود. شنیده بود که با آیتالله بروجردی روابط صمیمانهای ندارد و مدتی است به منزل وی نرفته است؛ و یا در جلسهای که آیتالله بروجردی اواخر عمر برای مدیریت حوزه علمیه قم تشکیل داد و از روحانیان سرشناس دعوت کرد تا با آنان رایزنی کند، آقای خمینی حاضر بود، اما اظهار نظری نکرد. پس از درگذشت آیتالله بروجردی شهرت یافت که آقای خمینی بهواسطه همان کدورتها مجلس فاتحه نخواهد گرفت، «لکن ایشان فاتحه گرفتند، فاتحه خیلی خوبی هم شد. در جلسات [فاتحه] هم شرکت کردند».
منتها در همه اینها تنها بود و دنبالهای از طلاب، پشت سر خود نداشت. جلوه سیاسی آقای خمینی از سال 1341ش نمایان شد و آن زمانی بود که دولت محمدرضا پهلوی لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی را تصویب کرد و «ما چهره سیاسی آقای خمینی را برای اول بار کشف کردیم... وقتی مبارزات پیش آمد در حقیقت ما... احساس کردیم آن شخصیتی که میتواند از لحاظ فکری و روحی ما را اشباع کند ایشان است و لاغیر».
آقای خامنهای از نخستین کسانی بود که با شروع مبارزه به امام خمینی پیوست، و خود به این موضوع چنین تصریح میکند: «از اولین ساعتهای مبارزه ما رفتیم دور و بر ایشان و بنا کردیم در خدمت خط ایشان کار کردن و حرکت کردن».
فعالیتهای نخست، تکثیر و پخش اعلامیههای ایشان بود. وی و دوستانش دستگاه تکثیر فراهم کردند. جمعی بودند که اعلامیههای امام را تکثیر میکردند و به تهران میبردند. اعلامیههایی نیز در تهران چاپ میشد که به قم میآوردند.
چاپ و تکثیر اعلامیهها یکی از خواستهای امام در نشست بسیار مهم او با علمای طراز اول قم بود. بهدنبال اعلام تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی در جراید عصر تهران، آقایان حائری، گلپایگانی و شریعتمداری بهدرخواست امام خمینی در خانه مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائرییزدی گرد آمده بودند و امام عواقب تصویب این لایحه را برای حاضران تشریح کرده بود. پس از توافق بر سر تلگرام به شاه و اعلام مخالفت با لایحه یادشده، ارسال تلگرام به علمای مراکز و شهرستانها و ادامه چنین جلساتی، امام پیشنهاد کرده بود متن این تلگرامها چاپ و در دسترس مردم قرار گیرد.
در پی پاسخ سربالا و اهانتآمیز محمدرضا پهلوی به تلگرام مراجع و احاله موضوع به نخستوزیر، مراجع خطاب به اسدالله علم، نخستوزیر، تلگرامهایی فرستاده بودند که در آن لغو تصویبنامهای که مخالف قانون اساسی است درخواست شده بود. امام در پایان تلگرام تأکید کرده بود که در صورت اصرار دولت به عدم لغو تصویبنامه علمای ایران و عتبات ساکت نخواهند ماند. «من وارد مدرسه حجتیه شدم، دیدم که اعلامیه ایشان به دیوار نصب است. اعلامیه را خواندم. یا سجده کردم یا حالت سجده به من دست داد؛ از این که دیدم یک شخصیت عظیم روحانی، استخوانداری قوی، و مقتدر پیدا شده [است]».
آقای خامنهای میدید که در غیاب آیتالله بروجردی، در نبود شخصیتی که دستگاههای دولتی از او حساب ببرند، در زمانی که برخی روحانیان حاضر بودند با مقامات محلی شهرشان کنار بیایند، چه برسد به مقامات عالی دولتی، فردی پیدا شده که به نخستوزیر حکومت مینویسد: «اگر برایتان اشکالی وجود دارد، بیایید قم زانو بزنید تا علما به شما بگویند و به شما بفهمانند که کجای این [تصویبنامه] اشکال شرعی دارد».
این موضع شجاعانه شعلههای هیجان را در وجود او میافروخت، از قدرت دین و توان روحانیت میگفت، «عظمتی در ذهن انسان زنده میکرد که من وقتی این اعلامیه را دیدم گمان میکنم افتادم به سجده که الحمدلله مرد بزرگی پیدا شده که دارد عظمت دین را اینطور متجلی میکند».
با این که شروع مبارزه برای آقای خامنهای وارد مراحل پیچیده خود نشده بود، و در حد سر و کار داشتن با چاپ، توزیع و ابلاغ اعلامیهها بود، اما در حوزه علمیه آن روز وی و همفکرانش را در گروه آیتالله خمینی طبقهبندی میکردند. «چیز خیلی روشنی بود و همه هم میدانستند این را، و معروفین بتصدیقنا ایاکم، بهقول زیارت جامعه، این جوری بودیم».
ابعاد سیاسی امام برای آقای خامنهای یکی پس از دیگری رو میشد؛ جلوههایی نو که آن مرد ملا و عارف و متقی در پس وجودش پنهان داشته بود. «ناگهان دیدیم... ایشان... چقدر قوی و شیرین مینویسد؛ ساده، همهکس فهم، و در عین حال قوی».
جدلهای مکتوب امام در اعلامیههایش با محمدرضا پهلوی و اسدالله علم نماد شجاعت این مرد نوظهور برای مریدان و شاگردهایی چون سیدعلی خامنهای بود. پاسخهای امام «جنبه مجادله و منکوب کردن و محکوم کردن خصم داشت... اعلامیههای ایشان در این جهت خیلی قوی بود، این خصوصیات را ما در ایشان کشف کردیم، این بود که علاقهها زیادتر شد».
در همین اوان بود که [احتمالاً] از سیدمصطفی خمینی شنید که پدرش شبها دو سه ساعت بیشتر نمیخوابد؛ بقیه شب را مشغول نوشتن نامهها به افراد، گروهها و روحانیان است. نامهها را خودش مینوشت. «شاید صدها نامه بتوانم بگویم امام به ولایات نوشت».
این در حالی بود که با شروع مبارزه، برخلاف منش معمول، ایشان هر شب و گاه هر روز با افراد، از طبقات گوناگون ملاقات میکرد. «داخل خانه ایشان یا اتاقها... پر بود از جمعیت و گاهی یک نفر دو نفر پنج نفر دیدار خصوصی با امام داشتند... ما میدیدیم که امام تا آخر شب تقریباً در منزلشان رفت و آمد هست و ما هم آنجا بودیم... بعد که ماها میرفتیم تازه امام میرفتند داخل اتاق خودشان مشغول نامهنگاری میشدند».
ریشههای قیام
آقای خامنهای از نزدیک میدید که استاد اصولش آگاهی سیاسی و «گستاخی سیاسی» را توأمان دارد، دو اصلی که تا آن روز در وجود کسی جمع ندیده بود. «بودند کسانی که گستاخی سیاسی داشتند. از علما... داشتیم افرادی که در زمان شدت اختناق گستاخانه علیه دستگاه حرف میزدند، اما دور از آگاهی سیاسی، حرفهایی بیضابطه ... که هیچ هوشمندی را جلب نمیکند [به زبان میآوردند]... کسانی هم بودند که آگاهی سیاسی داشتند، [اما] گستاخی سیاسی نداشتند... این دو خصوصیت را با هم فقط شخص امام خمینی آن روز داشت».
بینش سیاسی امام خمینی چگونه ساخته و پرداخته شد؟ چهکسانی بر او تأثیر سیاسی گذاشتند؟ کدامیک از استادان او در این موضوع مؤثر بودند؟ چرا ایشان سال 1341ش را برای قیام انتخاب کرد؟ علت سکوت او در دوره آیتالله بروجردی چه بود؟
سیدعلی خامنهای به این پرسشها میاندیشید. به ریشه دگرگونیهای پیشِرو که او را به اعجاب واداشته بود فکر میکرد. خون دویده در رگهای حوزه علمیه را از نزدیک میدید و قلبی را که این خون را به حرکت درمیآورد، میستود.
او در مرور استادان امام خمینی، کسی را که بتواند بر مشی سیاسی ایشان مؤثر افتاده باشد، نمیدید. «من تصور میکنم ایشان بینش سیاسیشان را از اساتیدشان نگرفتهاند. ایشان استادی که بشود گفت آگاهی سیاسی به ایشان داده باشد نداشتهاند یا من نمیشناسم».
اما در پیجویی تبار سیاسی استادش، به آیتالله سیدحسن مدرس میرسید. «حدس من [این است که] ایشان به مرحوم مدرس ارادت داشتند؛ کارهای او را تعقیب میکردند. حرفهای مدرس و کارهای [او] در دوران رضاشاه الهامبخش ایشان بوده است... عمده تحرک سیاسی ایشان و آگاهی ایشان در زمان پهلوی از مرحوم مدرس است».
آقای خامنهای شاهد این گمان خود را در کتاب کشف الاسرار یافت؛ وقتی که دید تفکرات ضدرضاخانی مدرس لابهلای کتاب استادش جای گرفته است. او چنین نتیجه گرفت که این کتاب تنها یک نوشته علیه رضاخان و سیاست او نیست؛ یک رساله حکومتی است. این کتاب زمانی نوشته شد که از رضاخان خبری در میان نبود. حاکم بعد رضاشاه هم قابل حرفهای این کتاب نبود. هدف امام مخالفت با دیکتاتوری و سیاست وابسته ایران به دولتهای بیگانه و در نهایت برقراری حکومت اسلامی بود. کشف الاسرار ردّیه کتابی است که نویسندهاش عقیده داشت دین در امور زندگی و سیاست نمیتواند دخالت کند. «بنابراین این کتاب یک ماهیت سیاسی اسلامی دارد، یعنی بیان حقیقتی در باب اسلام است که [آن] عدم تفکیک دین از سیاست در اسلام [است]، طرح یک جامعه اسلامی است. طرح یک حکومت اسلامی است،».
برخی معتقدند، آموزههای آیتالله میرزا محمدعلی شاهآبادی، استاد عرفان امام، در ساختار اندیشه سیاسی او بیتأثیر نبوده است.
وی به این نتیجه رسید که غیر از تأثیر سیاسی بسزایی که آیتالله سیدحسن مدرس در اندیشه آیتالله خمینی گذاشته، استعداد، هوشمندی و تیزبینی امام در باب مسائل اجتماعی و فهم عمیق از مسائل اسلامی او را در جایگاه یک انقلابی بزرگ و دگرگونکنندهای بیبدیل قرار داده است. با این حال موضوع آبشخور اندیشه سیاسی امام خمینی را شایسته مطالعه و تحقیق بیشتر دانست. او این احتمال را هم داد که چهبسا در این پژوهش نتوان شخص خاصی که اول بار بذر چنین تفکری را در وجود امام افکنده و بعد آن را رشد داده و به بالندگی رسانده باشد، یافت، اما به این باور رسید که شجاعت او که میراثی خانوادگی بود در این خیزش بسیار مؤثر بوده است. «پدر ایشان هم مرد شجاع و دلاوری بود... [فرزند آقای خمینی] آقامصطفی هم آدم شجاعی بود. واقعاً نمیترسید».
بودند کسانی که دیدگاههایی مشابه دیدگاه امام داشتند، اما آنچه نداشتند شجاعت اقدام بود و این مسئله موجب خشکیدن آرمانهای آنان میشد.
اکنون، مجموعهای از دینداری، شجاعت، درک سیاسی و الهامگیری از مرام سیاسی مدرس در قیام امام خمینی به چشم میخورد. آقای خامنهای میدید که همه این عوامل زیر چتری بهنام «انگیزه دینی» جمع است.
اما انگیزه دینی آقای خمینی پدیدهای نبود که در 1341ش ناگهان ظاهر شده باشد؛ پیش از آن نیز وجود داشت. «علت انتخاب این زمان این بود که قبلاً احساس قدرت نمیکردند... ایشان میدانستند که با بودن آقای بروجردی که رأیشان رأی ایشان نیست، در مقابله با دولت، هرگونه اقدامی خطاست».
آقای خامنهای میدانست که پس از استقرار آیتالله بروجردی در قم، که امام خمینی نقش ویژهای در این کار داشت، از جمله کسانی که دور و بر وی را گرفتند یکی هم آیتالله خمینی بود؛ مثل آقایانی چون حاجآقا مرتضی حائری و سیدمحمد محقق داماد. البته «آقای خمینی اطرافی بهمعنای رایج نشدند... [اما] آقای داماد و آقای حائری اطرافی بهمعنای رایج هم شدند».
هدف از این کار زنده نگاه داشتن حوزه علمیه قم پس از مساعی آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائرییزدی بود؛ و این کار میتوانست با شخصیت علمی و جاافتاده آیتالله بروجردی، بهعنوان یکی از شاگردان آخوند خراسانی و از عصارههای اصیل حوزه نجف تحقق یابد. آنها میخواستند به حوزه علمیه قم جایگاهی سیاسی ببخشند، تا وظیفه هدایت جامعه بهطرف باورهای اسلامی، تعریف تازهای پیدا کند؛ اما «بهتدریج دیدند تصورشان از آن صورت ذهنی که از مرحوم آیتالله بروجردی داشتند با واقعیت تطبیق نمیکند، یعنی آقای بروجردی آن کسی نیست که حاضر باشد در مقابل دستگاه بایستد یا نظرات اینها را در مورد کارهای حوزه اعمال کند».
به این جهت از اطراف آیتالله بروجردی کنار رفتند و کسان دیگری دور و بر ایشان را گرفتند که با بزرگان یادشده قابل قیاس نبودند. افراد جدید در کار «آقابازی و مرجعبازی» بودند و آقایان خمینی، حائری و داماد کاری به این حرفها و منشها نداشتند، این شد که قهر کردند. «یعنی نه خانه آقای بروجردی میرفتند ... و نه کاری به کارش داشتند. البته تا مدتها درسش را میرفتند... منتهی آقای خمینی زودتر از آن دو نفر از درس آقای بروجردی بیرون آمده بودند. من که رفتم قم هیچکدام از اینها درس آقای بروجردی نمیآمدند».
آقای خامنهای نتیجه گرفت که در چنان دورهای برافراشتن پرچم مخالفت از سوی آیتالله خمینی نمیتوانست مناسب باشد. هر اقدامی صورت میگرفت و با مخالفت مرجع تقلید مسلم روبهرو میشد؛ مرجعی که آبرومند بود، استخواندار بود، محل رجوع اکثریت جامعه متدین بود، محقق نمیگردید. امکانی برای آقای خمینی نبود. کنار نشست، اما خودش را سالم نگه داشت تا موقعیت مناسب از راه برسد. این فرصت اواسط سال 1341ش پیش آمد.
سفر به تهران
در دو ماهی که قضیه تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح بود، آقای خامنهای سفرهایی به تهران کرد. پای منبر آقای محمدتقی فلسفی نشست. سعی کرد مجلس او را به ماهیت آنچه در قم میگذشت نزدیک کند. گاه بهعنوان ناشناس به آقای فلسفی تلفن میکرد و او را تشویق مینمود در تنور این نهضت بدمد. «آن موقع شناخته شده و معروف نبودیم که بخواهیم بهعنوان یک شخصیت کار کنیم».
در یکی از روزهای آذرماه 1341، آقای فلسفی در مسجد ارک تهران سخنرانی داشت. مراجع قم نامههایی درباره تصویبنامه یادشده نوشته بودند که خوانده شد. نوبت به نامه امام خمینی که رسید، آقای فلسفی با تأکید بر این که نامه از آنِ آیتالله خمینی است شروع به خواندن کرد. سیدعلی خامنهای در آن جلسه حاضر بود. او دید که «مردم کاملاً هوشیارانه بنا کردند گوش دادن... ایشان در آخر نامه [بهعربی دعاهایی نوشته بودند که با سوره فیل به پایان میرسید. در ابتدای نامه هم این سوره را مطلع قرار داده بودند.] ... مردم بهقدری به هیجان آمده بودند از این نامه که وقتی آقای فلسفی میگفت بِاَصحابِ الفیل، [واژه] فیل را همه مردم با هم میگفتند، اَلَمیَجعَل کَیدَهُم فیتَضلیل، مردم با همدیگر میگفتند تضلیل... یک حرکت، سرود همگانی در مسجد ارک این نامه به خود گرفت و غوغایی بود... وقتی نگاه میکنم میبینم نقشی که ایشان در برانگیختگی اول ماجرا [داشت] که همه علما برانگیخته شدند یک نقش فوقالعاده و حیاتی بود».
لغو تصویبنامه
وی به یاد میآورد که با شروع قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی، هدف اولیه امام سرنگونی رژیم نبود، چنین خواستی احساس نمیشد. در اعلامیهها نیز هدف یادشده به چشم نمیخورد. «اول کار حرف ایشان این بود که اینها خلاف شرع است، خلاف اسلام است.» هدف لغو تصویبنامه بود، اما با حرکتها و اقدامات بعدی حکومت، دیدگاه تازهای پیشِروی امام نقش بست.
آقای خامنهای در آن زمان نمیدانست بر سر راه این حرکتی که شروع شده چه مشکلاتی چیده خواهد شد. آنچه بود، هیجان و احساس غرور از رخنمایی چهره حقیقی آیین اسلام بود. «هیچکدام ما حدس نمیزدیم چه مشکلاتی بر سر این کارها وجود دارد، هنوز سختی خودش را نشان نداده بود».
روزی سیدمحمود طباطبایی قمی، برادرزاده مرحوم حاج سیدحسین قمی همراه کسبه قم نزد امام آمدند، آمدند به جلسه درس. سیدعلی خامنهای هم حاضر بود. وقتی درس تمام شد، خطاب به امام گفتند: تا کی میخواهید صبر کنید؟ ما حاضریم هر کاری که بگویید انجام دهیم. لغو تصویبنامه و پاسخ حکومت نیامده بود و اینان میگفتند آماده هر فداکاری هستند. اینان هم نمیدانستند چه سنگلاخی از مصائب پیش پای نهضت است. «شخص امام را نمیگویم، شاید ایشان ملتفت بود، چون سختیها را دیده بود، شاید حدس میزد، اما هیچکدام ما حدس نمیزدیم».
دهم آذر، روزنامههای عصر تهران در صفحه نخست خود نوشتند که بهتصمیم دولت تصویبنامه مورخ 41.7.14 قابل اجرا نخواهد بود. پیش از این اسدالله علم، نخستوزیر، در مصاحبهای مطبوعاتی از این تصمیم دولت خبر داده بود، اما امام خمینی آن را کافی نمیدانست. ایشان دولت را تهدید کرده بود «تا در جراید رسمی کشور لغو تصویبنامه بهطور صریح اعلام نگردد ما نمیتوانیم به این تلگراف ترتیب اثر دهیم».
یازدهم آذر بود. «از کوچه حرم که میآمدیم بیرون... یک مغازه عطاری بود آن روبهرو، روزنامه هم داشت... آنجا نگاهی به سرتیترها... میکردیم. دیدم بله، [لغو تصویبنامه را چاپ کردهاند.] جوانهای قم [که به ما میرسیدند میگفتند:] آقا، تبریک عرض میکنیم. چون پیروزی رسیده بود، همه خوشحال بودند».
پیروزی روحانیان در لغو تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی حادثه سیاسی بزرگی بود. ابعاد آن به شهرهایی چون تهران، قم و مشهد محدود نشد، دیگر شهرها نیز برای لغو تصویبنامه کوشیدند و بیشتر ائمه جماعات در سراسر کشور از این مبارزه کنار نماندند. چه عواملی موجب به حرکت واداشتن روحانیان در این مسیر گردید؟ پاسخ این سؤال در اندیشه آقای خامنهای بر چند عامل استوار بود،
اول این که رودررویی با این تصویبنامه چندان پیچیده نبود. علما درک کردند که آنچه بهعنوان شرکت زنان در انتخابات مطرح گردید و یا تبدیل قسم از قرآن به کتابهای آسمانی، خلاف اسلام است.
واقعیت این است که امام خمینی با دادن حق رأی به زنان مخالف نبود؛ حتی سلب حق رأی از بانوان را خلاف شرع میدانست، چنانکه پس از انقلاب آن را گوشزد کرد. اما موضوع در زمان شاه فرق میکرد؛ وی تمامی عملکرد مجلس و دولت را حرام میدانست، زیرا معتقد بود اساس این نهادها غیرقانونی است و مصوبات آنها مشروعیت ندارد؛ مضاف بر این که مردان این سرزمین چه حقی از آزادی دارند که اینک نوبت اعطای آن به زنان رسیده است؟
البته مخالفتهای دستگاه حکومتی با احکام اسلام بیش از اینها بود، اما پیش از این تبدیل به لایحه نمیشد و صورتی قانونی و رسمی پیدا نمیکرد.
دوم این که دولت نتوانست در برابر اعتراض اولیه علما واکنش تندی از خود نشان دهد. چهبسا در برابر حرکت عمومی روحانیان علیه یک پدیده سیاسی سابقه نزدیکی در ذهن نداشت و نمیتوانست واکنش دلخواه خود را نشان دهد. از این رو روحانیان تشویق شدند به صحنه مبارزه آمده، با پیشروان آن در قم و تهران همصدا شوند.
سوم این که میدانداری امام در تبیین مسئله، نامهنگاریهای فراوان و واداشتن علمای دیگر شهرها به شرکت در قیام، امری بیسابقه به شمار میرفت که باید آن را عامل اصلی حضور روحانیان در این صحنه دانست. سالها بود که جامعه روحانیت طعم میدانداری یک مجتهد را در امور سیاسی نچشیده بود؛ ذهنها از عملگرایی فقه اسلامی در اجتماع خالی بود، صحبتی از حکومت شرع بر زبانها رانده نمیشد؛ مناسبات مذهب و سیاست بریده و دور از هم شده بود. اعلامیهها و سخنان امام همه اینها را زنده کرد و هیجان تازهای در جان روحانیت انداخت. چهارم این که مردم متأثر از مواضع امام، موجب کشاندن روحانیان به مبارزه میشدند.
آقای خامنهای تأثیر امام را در انگیزش مراجع قم نیز چشمگیر دید؛ مراجعی که عمق خطر را درک نمیکردند و یا اگر توجهی داشتند گمان نمیکردند که میشود قدمی علیه اقدامات خلاف دولت برداشت. امام به این گروه که شمّ سیاسی نداشتند و چهبسا علاقهمند به ورود در مسائل سیاسی نبودند فهماند که میتوانند [و باید] به این ورطه قدم گذارند. دیگر آن که قدرت آنان را به رخشان کشید. مراجع نمیدانستند از چه پشتوانه قدرتمندی برخوردارند، نمیدانستند با اشاره آنان مردم برخواهند خاست. «شاید من بتوانم بگویم که مرحوم آیتالله بروجردی قدرت خودش را کشف نکرده بود. نمیدانست که اگر یک اشاره بکند، مردم چه خواهند کرد. حسن بزرگ امام، یکی از هنرهای بزرگ او، کشف قدرت روحانیت و مرجعیت بود».
مرجعی که بتواند با یک اشاره مردم را به خیزش وادارد، ویژگیهایی دارد که در وجود امام مستتر بود، یکی از آنها پیشگام بودن در خطرپذیری است. آن روزها آقای خامنهای شنیده بود که امام میگفت: آمادهام که هر آن به خانهام بریزند و مرا قطعه قطعه کنند. دیگران چنین آمادگیای نداشتند. با این حال امام همه تلاش خود را برای برانگیختن حس مبارزه در وجود مراجع قم به کار برد. وقتی میدید آقایان به پیشنهادها و تلاش او بیتوجه هستند، گروههایی از مردم را، مثلاً تجار و بازاریها را وادار میکرد به خانه مراجع بروند، شاید حرف آنها را بشنوند. بازاریها و روحانیون مناسبات سنتی و تعریفشدهای داشته و دارند.
رفراندم لوایح ششگانه
آقای خامنهای اوایل بهمن 1341، با نزدیک شدن ماه رمضان، راهی مشهد شد. آنچه در محافل و مجالس مشهد شنیده میشد، رفراندم لوایح ششگانه بود. «اغلب معتقد [بودند] که باید حتماً با آیتالله میلانی و آقایان علمای تهران و مخصوصاً علمای قم در تماس بوده با آنها در این خصوص مذاکره و تبادل نظر شود».
مخالفت با رفراندم در مشهد آغاز شده بود. برای نمایش این مخالفت بیشتر نمازهای جماعت تعطیل شد. آقای سیدحسن قمی شرکت در رفراندم را حرام اعلام کرد. آقایان میلانی و قمی درصدد انتشار اطلاعیه مشترکی بودندکه امکان چاپ آن فراهم نگردید.
در قم اما، روز سوم بهمن اجتماعی از طرف دستگاههای حکومتی، بهنفع رفراندم تشکیل شد. آنان در میدان ارم جمع شدند و شعارهایی در حمایت از تصویب لوایح ششگانه دادند. مخالفت مردم قم با این تظاهرات منجر به درگیری شد، مخالفان شعار میدادند: ما تابع قرآنیم/ رفراندم نمیخواهیم. زد و خورد شدیدی پیش آمد. سیدعلی خامنهای آن روز میان مردم نبود، اما شنید که «آقا ابول» تعدادی پاسبان را تا خوردهاند زده است، شش پاسبان و سه افسر زخمی شدند، غیر از این، اخبار روز دوم بهمن تهران که توأم با تظاهرات گسترده مردم در بازار و خیابان بوذرجمهری، همراهی آیتالله خوانساری با مردم و اهانت مأموران به ایشان بود، به قم رسیده، به التهاب شهر افزوده بود.
آقای خامنهای که در کوران قضایای رفراندم قرار گرفته بود، قرار شد نامه آیتالله میلانی را خطاب به امام خمینی به قم ببرد. «من، اخوی سیدمحمد و شیخ علیآقا [تهرانی] سه نفری برداشتیم نامه را که بیاییم قم، روزی که رسیدیم تهران روز ششم بهمن بود».
آقای خامنهای تهران را خلوت و گرفته و تاریک دید. صندوقهای رأی خلوت بود، گاه فردی سر صندوق حاضر میشد و رأی خود را در آن میانداخت. «سوار شدیم در شمسالعماره، آمدیم قم. آمدیم منزل امام، دیدیم خبرها آنجاست».
چهره تازه قم
خانه امام تحت نظر بود، از رفت و آمد زیاد جلوگیری میکردند. «اول بار بود که نشانه ارعاب دستگاه را مشاهده کردیم... میدیدیم پاسبانها و پلیس میگردند؛ با مردم سر و کار دارند».
عوامل حکومتی هنوز چنگ و دندان حقیقی خود را نشان نداده بودند. همین موضوع بر انگیزه حضور مردم در صحنههای مخالفت و اعتراض میافزود. برخی عقیده داشتند که دستگاه بهعمد میدان میدهد که مردم پیش بیایند تا بتواند سرکوب اساسی خود را آغاز کند. «من این را حقیقتاً خلاف واقع میدانم. آن زمان دستگاه... با یک حادثه غیرمنتظره و ناشناخته روبهرو شده بود؛ نمیدانست این چیزی که دارد پیش میآید چه هست و ابعادش چیست».
آقای خامنهای وضعیت آن روز قم را با آنچه در سال 1340 در تهران و در زمان دولت علی امینی دیده بود قابل قیاس ندانست. آن سال تظاهرات پراکندهای در خیابانهای تهران مثل لالهزار یا در میادینی چون سپه رخ میداد که تعداد اندکی از مردم جمع میشدند، فریاد «مرگ بر این دولت قانونشکن» سر میدادند و با رسیدن چند پاسبان ناپدید میشدند. عامه مردم استقبال نمیکردند و انگیزهای برای پیوستن به صف معترضان بروز نمیدادند. «من آن زمان آخوند بودم... گاهی برخورد میکردم، خوشم میآمد و یک حمایت زبانی، حرکاتی انجام میدادم، لکن مردم بهطور خیلی بیگانه از این مسائل عبور میکردند... بنابراین دستگاه حق داشت نفهمد قضیه چیست».
عید عزادار
امام خمینی با اعلام عزای عید نوروز 1342 آگاهیبخشی خود را «از خطرهایی که برای قرآن و مملکت قرآن» در پیش است، ادامه داد. ایشان پیش از آن، موضوع را با مراجع قم در میان گذاشته بود و احتمالاً از آنان خواسته بود که در این تصمیم با او همگام باشند. و نیز با نگارش و ارسال نامههایی به روحانیان دیگر شهرها موضوع را به اطلاع آنان رسانده بود. ایشان تأکید داشت که عزای نوروز نه بهواسطه شهادت امام صادق(ع) بلکه بهواسطه «صدماتی که در این سال به اسلام وارد شده» باید اعلام شود. «یادم است جزو کسانی بودیم که تصمیم گرفتیم طلبهها لباس مشکی تنشان کنند؛ پیراهن مشکی یا عبای مشکی تنشان» کنند. سیدعلی پول تهیه قبای مشکی نداشت. از پس تهیه پیراهن مشکی برآمد. «ناگهان دیدیم در عرض چند روز... ظاهراً از روز عید یا روز قبل از عید... پیراهنها و لباسهای مشکی را تنشان [کردند] ... آنچنان وسعت [گرفت] ... که هر روحانی و هر طلبهای را که نگاه [میکردی] لباس مشکی تنش [بود] ... احتمال میدهم که لباس مشکی 15 خرداد از اینجا بود، دنباله این کار بود. میدانید که در 15 خرداد عناصر اصلی لباس مشکی تنشان بود. پیراهن مشکیها معروف بودند».
تراکم تحرکات و شدت تلاشهای آن روزها، آرام و قرار را از او و دوستانش گرفته بود. در برابر رفت و آمدها و کوششها، گرسنگی و تشنگی رنگی برای دیدن نداشت. تا توانسته بودند اطلاعیه و اعلامیه چاپ کرده بودند که همگی میگفت امسال عید نداریم. اینها را در هر اجتماعی که در صحن حضرت معصومه(س) دیده میشد، پخش میکردند. امیدشان این بود که زائران رسیده به قم این اطلاعیهها و خبرها را به شهرهای خود ببرند و پخش کنند.
اول فروردین 1342 مصادف با 24 شوال، مجلس ترحیمی در مدرسه فیضیه برای بزرگداشت حاج شیخ فرجالله کاظمی برپا بود. وی از علمای مشهور غرب کشور بود که در 24 اسفند 1341 در کربلا درگذشته و در وادی السلام نجف دفن شده بود. سخنران جلسه حاج شیخ مرتضی انصاری، واعظ مشهور قم، بود. او در میان سخنان خود عزای عید را به شهادت امام جعفر صادق(ع) مربوط دانست، این حرف با اعتراض یکی از طلبههای حاضر در مجلس روبهرو شد. او گفت که عزای عید برای قضایای تهران و قم است. حاج انصاری که توان هضم این اعتراض را نداشت پس از جلسه ختم با عصبانیت راهی خانه شد. آقای خامنهای آن روز ناهار میهمان حاج انصاری بود. وقتی با تشرها و بدوبیراه گوییهای او نسبت به آن طلبه مواجه شد، گفت: «حق با آن طلبه است. آقای خمینی به همه اعلام کرده که بهمناسبت حوادث قم و تهران عید نداریم، شما چرا رفتهای قضیه را لوث کردهای، گفتهای بهمناسبت وفات امام صادق عید نداریم؟ این مخفی کردن حقیقت است».
حاج انصاری که زیر بار نمیرفت با تلفنهای مکرری که به خانهاش میشد دائم مورد اعتراض واقع گردید. «شاید حدود سی تلفن به این بیچاره شد... تا مینشست تلفن زنگ میزد. میرفت گوشی را برمیداشت و [تلفنکنندهها] بنا میکردند به او اعتراض کردن که چرا چنین حرفی زدهای... آن روز دیدم که بر اثر کثرت این تلفنها آنچنان خسته و خرد شد که من هرگز شبیه آن را ندیدم».
تهاجم به مدرسه فیضیه
صبح روز دوم فروردین امام در خانهاش مجلس روضه داشت. از طرف آقای شریعتمداری هم در شبستان مدرسه حجتیه روضهای برپا بود. روز قبل یک گردان نیرو از تهران به قم رسیده بود. طبق برنامه جلو پای آنها گاو کشته، به سرشان گل ریخته بودند. گردان حدود یک کیلومتر در سطح شهر راهپیمایی کرده بود؛ نمایش قدرت داده بود. آنها در صحن حضرت معصومه(س) هم مراسم صبحگاه اجرا کرده، به سلامتی شاه هورا کشیده بودند، زیارتنامه هم خوانده بودند.
گروهی از این نیروها برای بر هم زدن مجالس یادشده در محل حاضر شدند. در هر دو جا کسانی با ادبیات و منشی که حکایت از گردنکلفتی و تهور میکرد، جلوی نیروها درآمدند. «در منزل آقای خمینی، آقای خلخالی پشت بلندگو دادوبیداد کرده بود. در شبستان مدرسه حجتیه... آن میری قدبلند ایستاد و گفت: پدر درمیآورم، شکم پاره میکنم... دیدند زمینه آماده نیست... شاید هم واقعاً قصد این کار را نداشتند که آنجا شلوغکاری بکنند».
آقای خامنهای خسته از تحرکات آن روز، در اتاقش تن به استراحت داد و خوابید. چهارونیم ــ پنج بعدازظهر بیدار شد، آماده رفتن به مدرسه فیضیه بود. آیتالله گلپایگانی مجلسی بهپاس شهادت امام صادق(ع) در آنجا برپا کرده بود. سیدجعفر شبیری زنجانی از راه رسید، همراه شدند. برای این که زودتر برسند، از کوچه حرم آمدند. اواخر کوچه بود که دیدند تعدادی طلبه با ظاهری آشفته، درهم و بهحال فرار، نزدیک میشوند. یکی عمامه به دست، یکی بینعلین، دیگری عبا زیر بغل؛ گفتند: برگردید خطرناک است، «ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است... یکی دو تایشان [پرسیدند:] کجا میروید؟ گفتم: مدرسه فیضیه. [یکی از آنها] گفت: نروید... خطرناک است... دارند طلبهها را میکشند... گفتم: برویم، آقاجعفر...، بیخود میگویند. یکی از طلبهها که آشنا بود... گفت: نمیگذارم بروید، امکان ندارد بگذارم بروید، قتل نفس است، قتل خود است...، ما را بهزور گرفت. آنوقت بود که احساس کردیم خطر جدی» است.
تصمیم گرفتند بهطرف خانه امام خمینی بروند. خیابان اصلی خلوت بود، رفت و آمدی دیده نمیشد. تعدادی سر کوچه ارک ایستاده بودند و انگار اجازه ورود به خیابان نداشتند. شبیه قرقهایی بود که برای عبور شاه یا دیگر مقامات میکردند. «بنا کردیم با آقاجعفر... از عرض خیابان عبور کردن. وسط خیابان... یکوقت... نگاه کردم دیدم چهار پنج جوان قدبلند یقهباز... میآیند طرف ما... یکی از آنها در حالی که خطاب به من میکرد، گفت: [جاوید شاه، میخواست که من تکرار کنم...] تماشا میکردم و ملتفت نبودم. آقاجعفر مثل این که زودتر از من ملتفت قضیه شد و رفت... دیدم با وضع خطرناکی دارد میآید... من راه افتادم طرف کوچه، اما نه با حالت دو؛ آرام، دیدم... دوید دنبال من، فهمیدم که... میخواهد مرا وسط خیابان جلوی مردم بزند».
آن روز قرار نبود طلبهای از زیر دست مأموران اعزامی بیضرب و شتم بگذرد، سربازانی که روز اول فروردین در صحن حضرت معصومه(س) برای شاه هورا کشیده بودند، مأموریت داشتند حق معترضان را کف دستشان بگذارند. ساعتی قبل این نیروها مجلس آیتالله گلپایگانی را در مدرسه فیضیه به هم زده با مشت و لگد به جان طلبهها افتاده بودند، در اتاقها را شکسته، تعدادی از طلبهها را از طبقه دوم به پایین انداخته بودند. سیدیونس رودباری را شهید کرده، دهها زخمی به جا گذاشته بودند. حتماً قرار بود تلافی تحقیر محمدرضا پهلوی از جانب روحانیان در سفری که چهارم بهمن به قم کرده بود و در آستانه حضرت معصومه(س) سخنرانی نموده بود، بشود.
اینک نوبت کتک خوردن سیدعلی خامنهای بود، اما «رفتم طرف جمعیتی که جلوی کوچه ارک جمع شده بودند. جمعیت هم راه را باز کردند. احساس کرده بودند که من دارم از دست او میگریزم... من رفتم داخل جمعیت... اما مردم جلوی او را گرفتند... آن وقتها خیلی از کوچه میترسیدند، وارد نمیشدند. بنا کرد [به کُری خواندن] ... کجا رفتی، فلانی؟».
کتکها ماند برای چند سال بعد. حالا با سیدجعفر شبیری میدویدند بهطرف خانه امام. مقابل خانه امام چند طلبه تنومند که معروف به ورزشکاری بودند، مثل علیاصغر کنی، ایستاده بودند. غروب از راه رسیده بود. داخل خانه امام شدند. امام ایستاده بود به نماز.
آقای خامنهای وقتی آنات آن روز را به یاد میآورد، از وحشتی که بر وجود همه چنگ انداخته بود یاد میکند و از خود مثال میزند: «من آدم ترسویی نبودم... همه خصوصیاتی که در یک طلبه مجرد بیانتظار... تنها... بیپیرایه... و ازدواج نکرده هست [در من بود،] در اینجور مواقع... یاد پدر و مادر هم... نمیماند... نبایستی بترسم [اما عصر دوم فروردین] آن حادثه چنان برای من غیرمنتظره بود که... حال نماز خواندن را [پشت سر امام] از من گرفت».
آمد بیرون و با طلبههای نگهبان درباره چگونگی حفاظت از خانه امام حرف زد. وقتی پرسید که چرا در خانه باز است و برای احتیاط نمیبندند، شنید: «آقا گفته در را نباید ببندید. عصر در را بستند، ایشان بلندشد، آمد، گفت: اگر در را ببندید من از خانه بیرون میروم».
سیدعلی پیشنهاد کرد: چوبی، سنگی، تهیه کنیم؛ وسیلهای برای دفاع، چیزی که دم دست باشد اگر حملهای شد... میان این حرفها، علیاصغر کنی ساعت مچیاش را باز کرد و داد به سیدجعفر شبیری، ساعت گرانقیمتی بود. «ساعتهای ما، ساعتهای 25-20 تومانی، از این ساعتهای کنزل بود که بهشوخی ساعت کیلویی هم میگفتند، [اما ساعت کنی] گرانتر بود [شاید]... صدوپنجاه تومان... سپرد دست آقاجعفر که اگر در جنگ و دعوا کشته شد این جنس قیمتیاش برای وراثش باقی بماند».
قیمتیترین شیئی که در ظاهر یک طلبه میشد پیدا کرد همان ساعتش بود.
نماز امام خمینی تمام شد، رفتند داخل تا به سخنان استادشان گوش کنند. سیدعلی سر راه نگاهی به اتاق امام کرد؛ اتاق سمت چپ متصل به بیرونی. دید که بالای تشک و تکیهگاه، آیینهای به دیوار نصب است. «طلبهها هم آن زمان مقید به آیینه نبودند چه برسد به علمای پیرمرد. اما ایشان یک آیینه بالای سرش بود که هروقت بلند میشد نگاهی میکرد، خودش را مرتب میکرد، نظم و ترتیب امام از همان وقتها پیدا بود».
اتاق پر از طلبه بود. سیدعلی نزدیک در ایستاد. امام لب به سخن گشود و گفت: «مضطرب نگردید. ترس و هراس را از خود دور کنید. شما پیرو پیشوایانی هستید که در برابر مصائب و فجایع صبر و استقامت کردند... پیشوایان بزرگوار ما حوادثی چون روز عاشورا و شب یازدهم محرم را پشت سر گذاشتهاند... از چه میترسید؟ برای چه مضطربید؟ عیب است برای کسانی که ادعای پیروی از حضرت امیر علیه السلام و امام حسین علیه السلام را دارند، در برابر این نوع اعمال رسوا و فضاحتآمیز دستگاه حاکمه خود را ببازند... امروز وظیفه ما است که در برابر خطراتی که متوجه اسلام و مسلمین میباشد، برای تحمل هرگونه ناملایمات آماده باشیم...».
امام خمینی گفت: ما روزهایی بدتر از این را دیدهایم؛ روزهایی که در شهر نمیتوانستیم بمانیم. صبح زود به خارج شهر میرفتیم، درسها را آنجا میخواندیم، شب برمیگشتیم قم، اذیت میکردند، عمامهمان را برمیداشتند. امام خطاب به حاضران گفت: اینها رفتنی هستند و شما خواهید ماند.
در همین حین نوجوانی را که گفته میشد از بالای بام به زیر پرتاب کردهاند، به خانه امام آوردند. امام منقلب شد و دستور داد در اتاق دیگر بیارامد تا دکتر سر برسد.
سخنان امام خمینی حدود 20 دقیقه طول کشید و زمانی که تمام شد «من احساس کردم آنچنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر الآن تمام آن جمعیت و یک لشکر به این خانه حمله کند من حاضرم یکتنه مقاومت کنم... اثر شگرف و عجیبی در من کرد».
سیدعلی خامنهای و دیگر طلبهها در حال تقسیم کار برای نگهبانی از خانه امام بودند که از طرف ایشان خبر آوردند همه باید بروند. «گفتیم نمیرویم، گفتند: [آقا] گفتهاند راضی نیستم کسی اینجا بماند».
طلبهها پراکنده شدند. ابتدا تلگرامی به مشهد فرستاد تا پدر و مادرش را از سلامتی خود باخبر کند. سپس نشست وصیتنامه نوشت و در ضمن آن همه قرضهایی که به دوستان و کسبه محل داشت، یاد کرد. وصیتنامه دوصفحهای را به سیدجعفر شبیری داد. او صاحبخانه بود و نگهداری آن برایش آسانتر بود، اتاق مدرسه حجتیه امن نبود.
وصیتنامه سیدعلی خامنهای مرقومه لیله یکشنبه 27 شوال 1382ق
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
عبداللّه علیبن جواد الحسینی الخامنهای غفر اللّه لهما، یشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لا شریک له و انّ محمّداً صلّی اللّه علیه و آله عبده و رسوله و خاتم الانبیاء و انّ ابنعمّه علیّبن ابیطالب علیه السّلام وصیّه سیّد الاوصیاء و انّ الاحد عشر من اولاده المعصومین صلوات اللّه علیهم الحسن و الحسین و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و الحسن و الحجة اوصیائه و خلفائه و امناء اللّه علی خلقه و انّ الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنّة و النار حق و انّ کل ما جاء به النبی صلّی اللّه علیه و آله حق. اللّهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک، اسئلک ان تردّها الیّ و تلقّیها ایّای یوم حاجتی الیها بفضلک و کرمک.
مهمترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را نیز بهعهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوق الناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان به زبانم رفته و یا بدگوییشان را از کسی شنیدهام، حلّیت بطلبم. این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارایی مالی من در حکم هیچ است، ولی کفاف قرضهای مرا میدهد، تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود. هر کسی هم که مدعی طلبی از من شود، هرچند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمایند. آنچه در یادم هست حدود سه سال روزه گرفتم، باقی را با کفارات آن مقروضم. این مقدار را با پنج شش سال نماز هرچه زودتر ادا و مرا از رنج این دِین الهی راحت کنند (البته یقیناً آنقدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم) مبلغی بهعنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشنایان و اقوام و منسوبین من استحلال شود. (این اعلام و مراجع چون آنوقتها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زده و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلّیت طلب کنند).
و گمان میکنم بهترین کار آن است که عین وصیتنامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند به مفاد حدیث شریف «اذا بکیت علی شیء فابک علی الحسین»، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد، انشاءالله تعالی.
گویا دیگر کاری ندارم. اللّهم اجعل الموت اوّل راحتی و آخر مصیبتی و اغفر لی و ارحمنی بمحمّد و آله الاطهار.
العبد علی الحسینی الخامنهای
حدود 100 تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از 30 تومان، خیاط گنگ (مشهد)
2 یا 3 تومان عرب خیاط (قم)
مطابق دفتر دین
آقاشیخ حسن بقال کوچه حجتیه (قم)، چون مرتب با او سر و کار داشتیم و نمیدانیم چقدر طلبکار هست (گویا چند تومانی).
آقای شیخحسن صانعی (قم) 32 تومان تقریباً.
شیخاکبر هاشمی رفسنجانی (قم)
مطابق دفتر دین
آقای مروارید کتابفروش (قم)
مطابق دفتر دین
آقای مصطفوی کتابفروش (قم)
10 تومان آقای علی حجتی کرمانی شاید
5 تومان، محمدآقا نانوا نزدیک منزل (مشهد)
مقداری از قروضم در دفترچه کوچکی است که لابهلای دفترها و کاغذجات در حجره حجتیه است و نشانه دفترچه آن است که...
دعای من بدرقه کسی است که مرا از شر این قروض لعنتی خلاص کند. طلبهایی هم دارم که ادای آن بسته به انصاف مدیونین است.
نتایج تهاجم به فیضیه
فردای روز حادثه از کسانی که در مدرسه فیضیه بودند، شرح ماجرا و جزئیات آن را شنید. مأموران حکومتی پس از به هم زدن مجلس، درگیری پدید میآورند و با چوبهایی که از درختان مدرسه فیضیه میکنند به جان شرکتکنندگان در مراسم میافتند. طلبهها، هدف اصلی مأموران بودند. کاری میکنند مردم عادی از حیاط مدرسه بیرون روند. برخی طلبهها هم خود را با چوبهایی که در اتاقهاشان داشتند، این حربه سنتی، مسلح کردند. طلبهها در رویارویی نخست پیروز میشوند و مأموران را از صحن مدرسه بیرون میکنند و در را میبندند. آیتالله گلپایگانی را که در یکی از اتاقها پنهان کرده بودند، در فرصتی از مدرسه خارج میکنند. غیر از ایشان برخی پیرمردها و طلبهها هم که از ترس خیمه زده بر مدرسه خود را از چشم مأموران دور نگه داشته بودند، از مدرسه بیرون میروند. اما گروهی از طلبههای شجاع، چوب به دست، عباها به دور ساعد پیچیده، آماده کتک زدن و کتک خوردن، در مدرسه میمانند. اما تعدادی از روحانیان پا به سن گذاشته نتوانستند تن سالم از کتک مأموران به در برند. «آقای علمی، پیرمرد محترمی بود... [کتک خورد] شیخعلی کفرایی... جزو همین کتک خوردههای توی مدرسه بود... این آقاعلی ... [با] محاسن بلند و عینک و عمامه و خیلی با آداب... و با تشکیلات هم حرکت میکرد، این را با آن هیکل انداخته بودند روی زمین و میگفتند بگو... جاوید شاه».
شنید که مأموران برای ورود دوباره به مدرسه فیضیه به مسافرخانه همسایه مدرسه میروند و خود را به پشتبام مدرسه میرسانند و از آنجا هم به معرکهای که لحظاتی قبل آن را ترک کرده بودند، میرسند. طلبهها در رویارویی دوم شکست میخورند. در باز میشود، نیروهای بیشتر میریزند تو و کتک خوردن طلبهها تا حدود ساعت هفت شب ادامه مییابد.
روز چهارم فروردین، وحشت بر سراسر حوزه علمیه قم سایه انداخت. کار مأموران پایان نیافته بود. عصر این روز بار دیگر به مدرسه فیضیه رفتند. این بار بهجای طلبهها، اسباب و اثاثیه آنان را به حیاط ریختند؛ لحاف کرسی پوده، جاجیم و گلیمهای رنگباخته و نمدهای زیرانداز نیمدار؛ و آتش زدند.
طلبههای مدرسه حجتیه، و از جمله سیدعلی خامنهای که احتمال حمله مأموران به مدرسه حجتیه را میدادند، خود را درون خانههای رفقا و آشنایان پنهان کردند.
روز پنجم فروردین فضای حاکم بر شهر قم کم از حکومت نظامی نداشت. کمتر طلبهای جرأت میکرد پا به خیابان بگذارد. در این روز مأموران سومین زهرچشم خود را از مدرسه فیضیه گرفتند، تا کاری نمانده باشد که نکردهاند.
چرا حکومت شاه تصمیم گرفت مرکز علوم دینی ایران را هدف قرار دهد و با شدت تمام سرکوب کند؟ آرایش فکری آنان چه بود؟ آیا به نتیجههایی که میخواستند، رسیدند؟
سیدعلی خامنهای آن روزها و دورههای بعد به این پرسشها میاندیشید. او این اقدام را بر بنیاد دو تحلیل دستگاه حاکم که یکی درست و دیگری اشتباه بود، میدانست. پس از موفقیتی که در لغو تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی نصیب جامعه روحانیت گردید، حوزه علمیه عملاً تبدیل به کانون مبارزه شد؛ کانونی رودررو با حکومت. پیش از آن چنین وضعیتی در حوزه علمیه نبود. گاه اگر اختلافی میان حوزه و دستگاه پیش میآمد، تبدیل به تعارض نمیگردید. «هیچگونه چهره زشتی از دستگاه توی قم محسوس و ملموس نبود. در قم زن بیحجاب نبود. رادیویی که [با صدای] بلند موسیقی پخش [کند وجود نداشت.] هیچچیز ظاهری ضدشرع از آن قبیل که در همه ایران توسط دستگاه ترویج میشد در قم اصلاً وجود خارجی نداشت. احترام به علما که بود. گاهی اوقات مکاتبه، تسلیت و تبریک... متبادل میشد و قم هرگز چهره خشنی از دستگاه لمس نکرده بود».
اینک روشن شده بود که جنس مخالفت در این حوزه با آنچه پیش از این از ناحیه برخی احزاب، اشخاص یا حتی دانشگاهها بروز میکرد، متفاوت است. این تفاوت به اجتماع روحانیان مربوط میشد؛ گروهی که میان مردم نفوذ دارند، محبوب هستند؛ گروهی که اکنون شمارشان شاید به ده هزار نفر برسد؛ جوانانی که پرتوان، نترس، پارسا و بیاعتنا به مال و مقام هستند؛ کسانی که خاستگاهشان بهپهنای جغرافیای ایران گسترده است. دستگاه حاکم این تفاوتها را دید و احساس خطر کرد. تنها پاسخی که به این احساس میتوانست بدهد سرکوب شدید بود؛ و این ضرب شست باید در حوزه علمیه قم نشان داده میشد، نه در جای دیگر. «قبلاً تجربه کرده بودند. عدهای از علمای تهران را گرفته بودند [کاری از پیش نرفته بود که هیچ]، آتش مبارزه در قم مشتعلتر شده بود... علمای هر شهری را میگرفتند، همین حادثه پیش میآمد. سرکوب [باید] شامل طلاب، مدرسین، علما و مراجع میشد... روزی را انتخاب کردند که [همه اینها] ... جمع میشدند».
نتیجه سرکوب به قم ختم نمیشد، موج آن به همه نقاط ایران میرسید. وحشتی که از این اقدام پدید میآمد در همه کشور منتشر میشد. زائران قم خبر آن را با خود به شهرهای کوچک و بزرگ میبردند؛ طلبههای شهرستانی، همشهریهایشان را باخبر میکردند. «هر شخصی از قم برمیگشت پیک رعب و وحشت بود... بنابراین دستگاه، هم از لحاظ زمان، هم از لحاظ مکان و هم از لحاظ کسانی که طرف تهدید و ارعاب قرار میگرفتند محاسبه کاملاً دقیق و عاقلانهای کرده بود... این نیمه درست محاسبه بود».
اما روی دیگر تحلیل حاکمان که اشتباه از آب درآمد، آن بود که سرکوب، تهدید، کتک و گرفتن جان، گروهی را به سکوت و سکون وامیدارد که دستشان از مال و مقام پر باشد، و چیزی برای از دست دادن داشته باشند؛ چیزی که در قم و میان اکثر طلاب، فضلا، مدرسین و مراجع ناپدید بود، بهویژه طلبهها که یک لا قبا، بیپول، بیزن و گرانجان بودند. دیگر آن که حادثه دوم فروردین چهره حکومت را از پس پردهای که روی آن افتاده بود، بیرون انداخت؛ چهرهای که زشت بود و خون میریخت. اشتباه دیگر آنان نشناختن امام بود، توانایی این مرجع برای حکومت ناشناخته مانده بود. «فکر نمیکردند که اگر قم سرکوب هم بشود و این وحشتی که میخواهند... بهطور کامل حاصل شود، شخصی در قم وجود دارد که با بیان خودش وحشت را بهکل خواهد زدود... و شجاعت را مجدداً به تمام افراد حوزه تزریق خواهد کرد».
حکومت زمانی که به شناخت نسبی درباره امام خمینی رسید، او را تبعید کرد. اگر این شناخت کامل میشد، امام در اوایل دهه چهل نابود شده بود. و در نهایت سیدعلی خامنهای دید که حادثه مدرسه فیضیه حکم به آب انداختن طلاب را داشت؛ حکم کسانی که از آب میترسند و باید در آب بیفتند تا ترسشان بریزد. این حادثه «طلاب حوزه علمیه را انداخت توی ورطه مبارزه با دستگاه، یعنی برایشان مسئله جدی شد... وقتی افتادند توی قضیه و دیدند که آنچنان هم که از دور آدم میترسید، ترسیدنی نیست، به مبارزه تشجیع شدند».
واکنشهای امام خمینی
صحبتهای امام در عصر دوم فروردین و اقدامات بعدی او وحشت حاکم بر حوزه علمیه را جارو کرد و بیرون ریخت، اما موجب نشد که این فکر در پوشش نگرانی از زبان برخی افراد شنیده نشود: حوزه علمیهای که آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی با زحمات زیاد بنیان نهاد و آن را از شرّ پهلوی اول حفظ کرد، در نخستین برخورد سیاسی با حکومت آسیب دیده از بین خواهد رفت. کسانی که تمایلی به مبارزه نداشتند، این فکر را میپراکندند. «گاهی اوقات مباحثه میکردم [که] چرا مبارزه نمیکنید؟... فوراً استناد میکردند به حادثه [مدرسه فیضیه] قم که دیدید چهکار کردند؟ ...قم را نابود میکنند، طلاب را میکشند و زحمات آشیخ عبدالکریم حائری... از بین میرود».
اما پاسخ امام خمینی به نامه علمای تهران، حال و هوای حوزه علمیه قم را بار دیگر تغییر داد. امام در این نامه که سیزدهم فروردین نوشت، اسدالله علم را استیضاح کرد و ضمن تحقیر او بهعنوان کسی که در نخستوزیری شاغل است، به نام ملت ایران علت وقایع چند ماه اخیر، از جمله حمله مأموران به مدرسه فیضیه را سؤال کرد. اما همه محتوای نامه، این نبود. امام با ذکر این جمله که تهاجم به مدرسه فیضیه، خاطرات حمله مغول را تداعی کرد «با این تفاوت که آنها به مملکت اجنبی حمله کردند و اینها به ملت مسلمان خود» نوشت که شعار حملهکنندگان «شاهدوستی» بود. و چنین نتیجه گرفت که «شاهدوستی یعنی غارتگری؟ هتک اسلام؟ تجاوز به حقوق مسلمین و تجاوز به مراکز علم و دانش؟ شاهدوستی یعنی ضربه زدن به پیکر قرآن و اسلام؟...».
نامه در قم تکثیر شد. «یادم میآید آنوقت اعلامیهها و نامهها روی کاغذ کاهی... چاپ میشد. این روی کاغذ سفید... پهن و بزرگ... بهمقدار زیادی پخش شد... مثل یک بمب ترکید... خواندن آن عدهای را میلرزاند، عدهای را شجاع میکرد... کسانی که دلشان میخواست مبارزه کنند منتها مشوق و مشجعی پیدا نمیکردند از این نامه تشجیع میشدند».
در بخش دیگری از نامه، امام خطاب به علمای تهران نوشته بود: «اصول اسلام در معرض خطر است. قرآن و مذهب در مخاطره است. با این احتمال تقیه حرام است و اظهار حقایق، واجب ولو بلغ ما بلغ.» این جمله نیز هیجان و غوغایی برپا کرد. «جمله بسیار مؤثری بود. مستمسک همه [مبارزان] بود که تا سالها [شنیده میشد] ... [امام] از فیضیه یک سکوی پرش بهسوی مراحل جدید مبارزه ساخت».
فردای حادثه خونین مدرسه فیضیه، امام خمینی از مردم خواستند به دیدن مدرسه بروند، به بیمارستانهایی که روحانیان مجروح را مداوا میکنند، سر بزنند تا از کاری که دستگاه حاکمه با جامعه روحانیت کرده، باخبر شوند.
چهل روز بعد
درسهای حوزه علمیه تا حدود 40 روز بعد تعطیل شد. امام پس از پایان نخستین درسی که در مسجد اعظم پس از تعطیلی حوزه علمیه شروع کرد، برای فاتحهخوانی و یاد آن حادثه راهی مدرسه فیضیه شد. «به عقل هیچکس نمیرسید که امام یکدفعه چنین حرکتی انجام بدهند. راه افتادیم، من بودم آن روز خدمت امام، طلبهها زیاد بودند، آمدیم توی مدرسه، امام وارد شدند، دست چپ... غرفه اول یا دوم... نشستند... طلبهها هم دور ایشان. غم شدیدی صورت امام را گرفته بود، شدیداً غمگین بودند، یک نفر گفت یکی روضه بخواند... سیّدی بنا کرد روضه خواندن و همه گریه کردند...».
این اقدام نیز در بازسازی روحی حوزه علمیه قم بسیار مؤثر افتاد. از آن روز به بعد بود که پای طلبهها به مدرسه فیضیه باز شد. پس از دوم فروردین کسی در مدرسه ساکن نبود، نمیتوانستند. همهچیز به هم ریخته بود. احتمال این که بار دیگر حملهای انجام شود طلبهها را آزار میداد. با این حرکت تصمیم به تعمیر مدرسه گرفتند. حسابی باز کردند تا مردم کمک مالی کنند. «کار دیگری که در قم شد و شاید سرنخش از طرف امام بود، لیکن خیلی رواج پیدا کرد، مسئله فاتحه گرفتن برای شهدای مدرسه فیضیه [بود] ... حتی توی محلات دوردست قم فاتحه گذاشتند... ما هم راه میافتادیم میرفتیم... در فواتح سیدیونس رودباری شرکت میکردیم، پدرش پیرمردی بود که از قزوین آمد، او را هم... دست به دست میگردانیدند».
زمینهسازی برای ماه محرم
امام خمینی برای اینکه خبر مدرسه فیضیه در تمام ایران کمانه کند، زنده بماند، و در ذهنها جای گیرد، دو ماه ذیحجه و ذیقعده را به آماده کردن علما و مردم پرداخت تا در ماه محرم به آنچه هدف قرار داده بود، برسد. «شروع کردند به نامهنگاری و تبادل معلومات و اطلاعات بهصورت آشکار... و پنهان... نزدیک محرم که رسید ایشان برای شهرستانها برنامهای طرح کرد که... عبارت بود از این که طلاب و فضلای اعزام شده [به] علما و منبریهای شهرستانها [بگویند] که از روز هفتم [محرم] اختصاص بدهند به مسئله فیضیه. یعنی از روز هفتم منبریها در منبرهاشان ماجرای فیضیه را بیان کنند و از روز نهم دستهجات سینهزنی این کار را بکنند و در نوحه خوانیهایشان مدرسه فیضیه را مطرح کنند تا همه مردم ایران بفهمند که در حادثه فیضیه چهچیزی اتفاق افتاد... من خودم... جزو کسانی بودم که اعزام شدم و اثرش را دیدم».
حربه سربازی
پیش از ماه محرم، دولت تصمیم خود را مبنی بر به سربازی بردن طلاب علوم دینی به اجرا گذاشت. این اقدام بیسابقه بود. طلبهها از رفتن به سربازی معاف بودند. برگهای که توسط حوزه علمیه صادر میشد و به امضای دو شاهد میرسید، حکم کارت معافیت داشت. مأموران موظف بودند طلاب را در خیابان دستگیر کرده به پادگان بفرستند. خبر به امام که رسید گفت: «نگران نباشید، تزلزل به خود راه ندهید... هر کجا که باشید سربازان امام زمان(عج) میباشید؛ و باید به وظیفه سربازی خود عمل نمایید. رسالت سنگینی که اکنون بهعهده دارید روشن ساختن و آگاه کردن سربازان و درجهدارانی است که با آنان سر و کار دارید...».
هدف اصلی حکومت از این حرکت، خاموش کردن آتشی بود که بهتازگی از زیر سر هزاران دانشجوی علوم دینی مستقر در قم زبانه میکشید. با این کار طلبهها پراکنده میشدند، یا دستگیر شده راهی پادگان میگشتند و یا فرار کرده به شهرها و روستاهایشان بازمیگشتند. «یک روز من و برادرم آسیدمحمد [در راه رفتن به خانه آشیخعلی حیدری همدانی یا برگشت از آن]... از پل که عبور میکردیم، دیدیم یکی دو پاسبان افتادند دنبال ما، مثل این که با ما کار دارند... مثلاً حس ششمی به ما گفت که در برویم... فرار کردیم... خودمان را به مأمنی رساندیم... بعد از چند ساعتی اطلاع پیدا کردیم که بله، امروز پاسبانها توی شهر طلبهها را میگیرند و میبرند سربازی. بهنظرم آن روز 400 طلبه را گرفتند».
آثار منفی سربازی بردن طلاب خیلی زود روشن شد. ساواک پس از بررسی پیرامون موضوع به این نتیجه رسید که روحانیان «در همه جا و هر محفلی این اقدام دولت را یک عمل خصمانه علیه روحانیت و تضعیف اسلام جلوه میدهند. در اعلامیهها و در نامههای خود به نجف و کربلا نیز این موضوع را مبارزه دستگاه علیه اسلام و روحانیت ابراز داشته است... اعزام تعداد معدودی طلاب به خدمت سربازی اسلحه برندهای به دست روحانیون و وعاظ داده تا به تحریک احساسات متعصبین بپردازند».
پیام امام موضوع را برای طلبهها حل کرد، کنار آمدند و فهمیدند سربازی رفتن اشکالی ندارد. کاری که باید هنگام تبلیغ در شهرهایشان انجام دهند، اینک باید در پادگانها میکردند، حربه حکومت بهسوی خودش برگشته بود. چه باید میکرد با هزاران طلبه جوان در پادگانها؟
آن روز اکبر هاشمی رفسنجانی، بیخبر از همهجا «بیخیال راه میرفته که پاسبان میرسد [و] ایشان را میبرد.» آقای هاشمی را نیز چون بقیه طلبهها به پادگان باغشاه تهران که مرکز آموزشی بود، میبرند. آقای خامنهای که به تهران آمده بود، با آقای محمدجواد باهنر تصمیم میگیرند به ملاقات دوستشان بروند. «بلد نبودم کجا بروم... ایشان بلد بود. گفتم میخواهم بروم دیدن آشیخ اکبر...آمدیم دم چهارراه گلوبندک... آجیل و میوه و شیرینی خریدیم... چند تا بسته سنگین... سوار تاکسی شدیم رفتیم طرف پادگان. دم پادگان، بهنظرم جمعه بود، شلوغ بود. آمده بودند ملاقاتی و از جمله ملاقاتی خود آقای هاشمی.»
فرزندان آقای هاشمی پدر را نشناخته بودند. یکی از آنان به مادرشان گفته بود: مامان، بابا آژان شده؟ «این منظره یادم نمیرود. ما خیال میکردیم آقای هاشمی با قیافه گرفتهای ممکن است بیاید... دیدیم بهعکس؛ قیافه بشاش... میخندد و شوخی میکند... بچههایش را بغل گرفته است».
چهره آقای هاشمی نیز با ترکیبات تازهای که اجباراً همراه او شده بود، در یاد آقای خامنهای ماند. سر تراشیده، همچنان بیریش، لباس سربازی گشادی که به تن داشت؛ «یک قیافه عجیب و غریب پیدا کرده بود که ما خندهمان گرفت، [اما] متأثر هم بودیم که رفیقمان را آوردهاند اینجا».
دستگاه حکومت نتوانست طلبهها را تا ماه محرم در پادگانها نگه دارد، با همان شتابی که تصمیم گرفت آنان را به اجباری ببرد، با همان سرعت نیز آنان را رها کرد؛ فهمید که دردسر تازهای در راه است و باید بهزودی دستمال آن را به سر ببندد و هزینهاش را بپردازد. با صحنهسازی و برنامهریزی، طلبهها را وادار به فرار یا خروج از پادگان کرد.
نهضت تکثیر اعلامیه
بیشترین فعالیت آقای خامنهای پس از حادثه مدرسه فیضیه تا شروع ماه محرم، تکثیر و توزیع اعلامیه بود. این کار در خانه سیدجعفر شبیری زنجانی انجام میگرفت. او خانهای پراتاق در قم کرایه کرده بود. همسرش تاب ماندن در این خانه بزرگ را نداشت. «ظاهراً میترسید و نمیماند و میرفت منزل... قوم و خویشهایش».
در برخی از اتاقهای این خانه دستگاه تحریر و تکثیر گذاشتند و تا توانستند اعلامیه و اطلاعیه علیه دستگاه حکومتی چاپ کردند. هر از گاهی که میهمانی برای شبیری میآمد، اتاق خالی برای پذیرایی بود. از کسانی که برای گرفتن اعلامیه و توزیع آن به این خانه رفت و آمد میکرد، آقای عبدالرحیم ربانی شیرازی بود. «یک بغل اعلامیه... میگرفت. من اول درست نمیدانستم که آن پیرمرد کیست، بعد شناختم... آنوقت نسبت به ما پیرمرد بود. موهای سرش سفید و محاسنش مقدار زیادی سفید» بود.
ربانی شیرازی اعلامیهها را زیر عبا میگرفت، از جلو شهربانی میگذشت و بهطرف خانهاش میرفت که آن زمان اول باجک بود. «میآمد پیش ما میخندید، میگفت: این احمقها هیچ خیال نمیکنند زیر عبای من اینهمه اعلامیه و تراکت... است؟».
از دیگر دوستان آقای خامنهای که برای بردن اعلامیه به این خانه سر میزد، سیدجعفر طباطبایی قمی بود. او از تهران میآمد. ته چمدان را اعلامیه میچیدند، میآمد بالا. فضایی را برای گذاشتن لباس، زیرپیراهن و زیرشلوار خالی میگذاشتند. سیدعلی و سیدجعفر با چمدان سوار تاکسی میشدند، به گاراژ نمیرفتند؛ سر راه اتوبوسها میایستادند، با فاصله ده متر از هم. سیدعلی دست بلند میکرد، اتوبوس میایستاد. «من چمدان را برمیداشتم دوان دوان طرف ماشین... شاگرد شوفر میپرید پایین، صندوق بغل را باز میکرد... چمدان را میگذاشتم توی صندوق بغل. او تا در را میبست آقاجعفر [قمی] سوار شده بود [و] من هم ماشین را دور زده رفته بودم».
وقتی اتوبوس به تهران میرسید و چمدانها را پایین میآوردند، صاحب این چمدان، ظاهراً در قم بود. جعفر قمی دوروبر خود را نگاه میکرد، اگر از امنیت اوضاع مطمئن میشد، چمدان را برمیداشت و میرفت، این کار بارها تکرار شد. سر و کار داشتن با دستگاههای تکثیر اعلامیه، نام آقای خامنهای را به دستگاههای امنیتی هم رساند. ماجرا از جایی شروع شد که او و دوستان همقطارش به فکر افتادند دستگاه تحریر شیخمحمد صادقی تهرانی را که از ایران فرار کرده بود بخرند، دستگاه نزد امیر صادقی بود. سیدجعفر قمی که با امیر صادقی ارتباط داشت و آشنا بود، ترجیح داد شخص ناشناسی را بهعنون خریدار معرفی کند. او سیدعلی خامنهای بود. امیر صادقی بعدها که دستگیر و زندانی شد، اسمی هم از آقای خامنهای برد، اما اطلاعات او چندان درست نبود: خامنهای، سعید خامنهای، علی خامنهای، سید خامنهای... حکم این ناشناس، شش ماه زندان بود که بریده شد. سالها بعد در بازجویی «از من پرسیدند که شما توی خانوادهتان سعید دارید؟ گفتم: بله، یک سعید داریم آمریکاست. آنوقت هم آمریکا بود. [پرسیدند:] سیّد کی است؟ گفتم: پدرم سیّد است، برادرم سیّد است، همه خامنهایها سیّدند. گیج مانده بودند و برای اینها ثابت نشد که سیّد کیست. توی روزنامه اعلام کردند سیّد خامنهای یا سعید خامنهای و جعفر طباطبایی بیایند زندان خودشان را معرفی کنند... خودمان را معرفی نکردیم... و ما آن شش ماه را هرگز نکشیدیم».
آن روزها بیشتر اعلامیههایی که در قم توزیع میشد، سرنخی در خانه سیدجعفر شبیری زنجانی داشت. اعلامیههای امام خمینی، مدرسین حوزه، علما، اعلامیهای پنج صفحهای بهامضای «اعلامیه مسلمانان»، اعلامیه خطاب به نظامیان و ارتشیان، «هرچه گیرمان میآمد تکثیر میکردیم و همهجا هم میبردیم. یادم هست خودم مشهد که میرفتم مقدار زیادی اعلامیه میپیچیدم [= لوله میکردم] ... قطور... سه چهار لوله...توی تورهای پلاستیکی میگذاشتیم، سوار قطار میشدم... هیچکس باور نمیکرد اینها اعلامیه باشد... واقعاً هزارها هزار اعلامیه این طرف و آن طرف پخش میشد».
ادامه دارد.
مأخذ: کتاب شرح اسم/ نویسنده هدایتالله بهبودی/ ناشر: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
انتهای پیام/*