خاطرات بازجویی ها و زندان دوم آیت الله العظمی خامنه ای تا همراهی همسر


خبرگزاری تسنیم: خانم خجسته همسر آقا می‌گوید: همان روزی که امام خمینی دوباره بازداشت شدند، ایشان ازمن در برخورد با مسئله دستگیری‌شان سئوال کردند. از همان روز من خودم را از لحاظ فکری آماده رویارویی با خطراتی که در راه مبارزات همسرم پیش خواهد آمد، کردم.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، فرازهای دیگری از کتاب ارزشمند شرح اسم به زندان دوم رهبر معظم انقلاب اسلامی اختصاص دارد. نویسنده این کتاب هدایت الله بهبودی و ناشر آن موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی است:

زندان دوم

در آستانه ماه رمضان
ماه رمضان 1383، 27 دی 1342 از راه می‌رسید. ساواک به همه استان‌ها هشدار داده بود که برای پیش‌گیری از رخدادهای احتمالی در این ماه آماده باشند. همه حوزه‌های علمیه و مساجد و حسینیه‌های فعال باید تحت‌نظر قرار می‌گرفتند. دستگاه امنیتی تا جایی پیشرفت کرد که حتی بانی برپایی مجالس و مراسم در چند مسجد مشهد شد و هزینه آن را پرداخت کرد.  التزام از وعاظ و مسئولان اماکن مذهبی نیز کاری رایج بود. با وجود این چند روزی از ماه مبارک سپری نشده بود که ساواک متوجه شد «فعالیت و تحریکات طرفداران روحانیت علیه دولت آغاز شده است.»
در قم اما، در یکی از نشست‌های جلسه همگانی، شرکت‌کنندگان تصمیم گرفتند هر یک برای زنده نگاه داشتن یاد 15 خرداد و نهضتی که آیت‌الله خمینی آغاز کرده بود به شهرها و شهرستان‌ها بروند و به مردم بگویند که در نیمه اول سال چه گذشت. «من در آن جلسه اظهار کردم که هر کجا بگویید حاضرم بروم. کسی گفت زاهدان. گفتم حرفی ندارم، می‌روم زاهدان.»
آقای خامنه‌ای تا آن زمان به زاهدان سفر نکرده بود؛ در ذهنش جایی دوردست و مبهم بود؛ نه شناختی از آن شهر داشت و نه گفته‌ای از کسی در ذهن. «به نظرم رسید خیلی کار جالبی است و پرهیجان. پس از پیشنهاد سفر به زاهدان با قرآن کریم استخاره نمودم. آیه کریمه: لقد ابتغوا الفتن‍ة مِن قبل و قلَّبوا لک الامور حتی جاءالحق و ظهر امرالله و هم کارهون (توبه/48) آمد. کلمه و قلّبوا لک الامور در ابتدای صفحه‌ای که گشوده بودم، توجه مرا جلب کرد و دانستم که وظیفه من در زاهدان بسیار سنگین است، اما فرجام آن قرین پیروزی و موفقیت خواهد بود.»
خیلی زود در ادامه مکاتباتی که با آیت‌الله میلانی داشت، نامه‌ای نوشت و او را از تصمیم خود آگاه کرد؛ نوشت که اگر نظری دارد اطلاع دهد و اگر مقتضی است نامه‌ای به آقای محمد کفعمی (1362ش- 1289ش) بنویسد، او را از این سفر آگاه کند، تا کمک حال او در زاهدان باشد.
یک روز پیش از حرکت نامه‌ای دیگر برای آیت‌الله میلانی فرستاد و تاریخ سفر خود را به اطلاع وی رساند. ساواک خراسان که سر راه همه مکاتبات پستی که به آقای میلانی می‌رسید صافی گذاشته بود، از نامه سیدعلی خامنه‌ای به وی مطلع شد. نسخه‌ای از نامه را برداشت و اصل آن را به مقصد اصلی فرستاد. سرتیپ بهرامی، رئیس جدید ساواک خراسان، ساواک زاهدان را از مفاد نامه آگاه کرد و خبر داد که «آقای علی حسینی الخامنه، واعظ... [که] یکی از طرفداران آیت‌الله میلانی [است] و طبق اطلاع در ایام مبارک رمضان در زاهدان خواهد بود... خواهشمند است دستور فرمایید اعمال و رفتار وی را تحت کنترل قرار دهند.» 
متن نامه آقای خامنه‌ای که اخباری از حوزه علمیه قم داشت، چنین بود:
از قم برای آیت‌الله میلانی
بسم‌الله تعالی
به شرف عرض مبارک می‌رساند
مرجوّ و مسئول از ساحت قدس احدیت دوام وجود و بقاء توفیقات آن حضرت است. چندی قبل عریضه‌ای توسط آقای غروی حفظه‌‌الله به حضور مبارک تقدیم شد. قاعدتاً مشرف به دست‌بوس شده است. اخبار مهم هفته گذشته تشکیل مجلس جشن باعظمتی از طرف حوزه علمیه و القاء مطالب لازم بر طبق آنچه از آراء سرکار عالی مستفسر شده و استفاده کرده بودیم. و به دنبالة آن گرفتاری سه نفر از خدمتگزاران مجلس بود که به حمدالله دو سه روز قبل پس از شش روز گرفتاری خلاص شدند. عملی شدن موضوع اعزام مشمولین طلاب مشهد موجب اضطراب و دهشت اهل علم این جا شده است. البته هنوز خصوصیات مطلب برای ما روشن نیست. امید است به لطف خداوند و همت و اراده آیت‌اللهی این نگرانی رفع شده و موجبات آسایش فکر اهل علم حوزات علمیه فراهم آید. در عریضه قبل راجع به عزم سفر زاهدان خاطر مبارک را مستحضر ساختم. فردا قبل از ظهر از قم حرکت کرده، و از راه یزد و کرمان عازم آن زاویه بعیده خواهم شد. انشاءالله. البته با اوضاع حدیثه و اقتضائات جدیده برنامه منابر و مطالب هم تفاوت یافته و بنده و دیگران در این جهت محتاج ارشاد حضرتعالی هستیم. اگر منتی بر حقیر گذاشته و به جواب عریضه که حاوی مطلب مزبور باشد سرافرازم فرمایید کمال تشکر را خواهم داشت. البته در این صورت به آدرس زاهدان توسط جناب آقای کفعمی ارسال خواهید فرمود.
با تقدیم احترامات فائقه
ارادتمند علی‌الحسینی الخامنه
24 شعبان‌المعظم

به سوی زاهدان
21 دی ماه بود؛ روزی «سخت و بحرانی، به همراهی جمعی از دوستان، که در پی رخدادی که مایل به ذکر آن نیستم تحت پی‌گرد بودند، شهر قم را ترک نمودیم. همگی از در مخفی و ناشناخته‌ای در سرداب رخت‌شوی‌خانه مدرسه خان بیرون آمدیم.»
اتوبوس حدود 30 مسافر داشت که شاید 15 نفرشان طلبه بودند؛ و همه می‌رفتند برای تبلیغ. مقصدشان در این خط سیر بود. شب را در اصفهان ماندند. صاحب آن خانه که دربست کرایه‌اش کرده بودند، تا آن شب این تعداد طلبه را یک‌جا در اتاق‌های خود جا نداده بود. «آن شب در مجلس انس دوستان از هر دری سخن گفته شد؛ آمیزه‌ای از تفریح، سرگرمی، مشکلات، آرمان‌ها، مسائل تبلیغی و غیره. خاطره آن شب‌نشینی شیرین و دلنشین هرگز فراموش نخواهد شد.» 
ایستگاه بعدی آقای خامنه‌ای یزد بود. به پیشنهاد یکی از همراهان به دیدن آیت‌الله محمد صدوقی رفتند. نخستین باری بود که آقای صدوقی را می‌دید؛ روحانی محترم و صاحب‌نفوذی که در حال بازسازی مسجد حظیره بود و در خانه کوچکی نزدیک مسجد منزل داشت.
سر راه، اتوبوس در اردکان توقف کرد. می‌دانست که آیت‌الله روح‌الله خاتمی در این جا ساکن است. پیش از این او را در مشهد دیده بود. «آشنایی من با ایشان از سال 1337 در مشهد شروع شد. آن وقت من خیلی جوان بودم که یکی از دوستان روحانی دانشگاهی به من گفت یکی از علمای خیلی خوب در یکی از کوچه‌های پایین خیابان مشهد منزلی گرفته و با خانواده‌شان آنجا هستند. وقتی ما آن روز به دیدن ایشان رفتیم، من از صفا و خصوصیات اخلاقی و محضر شیرین مطلوب‌شان خیلی خوشحال و مجذوب ایشان شدم. از آن روز آشنایی ما شروع شد.»
آقای خامنه‌ای فردا یا پس فردای آن دیدار برای ادامه تحصیل راهی قم شده بود، اما دیدارهایش با آیت‌الله خاتمی تابستان هر سال در مشهد تکرار می‌شد. وقتی فهمید اتوبوس دو سه ساعتی در اردکان معطل می‌ماند، با پرس و جو، خانه آقای خاتمی را پیدا کرد و خودش را به ایشان رساند.  این بار دیدار در فصل زمستان تازه شد. او به طراوت فکری و بینش جوان آیت‌الله خاتمی علاقه‌مند شده بود و با فاصله 30 ساله سنی، خود را بسیار نزدیک به او احساس می‌کرد.
وقتی در کرمان از اتوبوس پیاده شد، دیگر طلبه‌ای همراهش نبود. آنها در شهرهای ریز و درشت پشت سر پیاده شده بودند. می‌دانست که دوست بسیار نزدیکش، محمدجواد حجتی کرمانی، در زادگاهش است. سیدکمال شیرازی هم دو ماه پیش به کرمان آمده، همسر گرفته، ساکن شده بود. به مدرسه علمیه صالحیه رفت. متوجه شد که حجتی کرمانی، محور همه تحرکات جوانان در کرمان است. در اتاقی از اتاق‌های مدرسه او را یافت. شلوغ‌ترین جای مدرسه بود. انگار صف کشیده بودند برای ورود به این اتاق. «تشویق شدم که دو سه روز بمانم آنجا... با خود فکر کردم اگر جایی غیر از قم و تهران روی این زمین باشد که من بتوانم آنجا بمانم آن کرمان است؛ از بس از مردم کرمان شور و حرارت و کار و تلاش مشاهده کردم... ایشان در کرمان خیلی موفق بود.»
در کرمان با آقای مرتضی فهیم کرمانی آشنا شد و از سیدکمال شیرازی کتاب تذکرةالمتقین  را هدیه گرفت. «با قلبی آکنده از فراق یاران، آنان را وداع گفتم و هنوز وقتی آن لحظات اسفناک را به یاد می‌آورم، سایه غمی سنگین را بر سینه‌ام احساس می‌کنم... به ویژه این که می‌بایست به تنهایی روی در دیاری آورم ناشناخته و نادیده و پنجه در سرنوشتی درآویزم که عواقب آن نامعلوم بود.» اتوبوس، شبانه به مقصد زاهدان حرکت کرد.

در زاهدان
صبح پنج‌شنبه 26 دی‌ماه / 30 شعبان وارد زاهدان شد.  سراغ مسجد جامع را گرفت. توسط رهگذری به آنجا دلالت شد. در حیاط مسجد اتاق‌هایی برای مبلغان غیربومی ساخته شده بود. جامه‌دان خود را داخل یکی از آن اتاق‌ها گذاشت و راهی خانه روحانی شهر شد. آقای کفعمی منتظرش بود. نخستین باری بود که او را می‌دید؛ مردی بلندبالا، تنومند، با محاسنی بلند، عمامه سفید بزرگ و تقریباً پنجاه ساله. «با رویی گشاده از من استقبال کرد و با زیباترین کلمات خوش‌آمد گفت. بعدها فهمیدم آن مرد در آن شهر، از اقتدار و جایگاه ویژه‌ای برخوردار است.»
روشن شد که آیت‌الله میلانی به درخواست او نامه‌ای برای آقای کفعمی فرستاده و در میان آن نوشته‌ای نیز برای او همراه کرده است. این کار آقای میلانی «نشان از توجه و عنایت ایشان به وضع من و هدفی که در پی آن بودم داشت. دیگر این که می‌خواست این توجه و اهتمام بر آقای کفعمی نیز آشکار گردد.» 
آقای کفعمی از این که میهمانش دیر رسیده، گلایه کرد؛ چرا که فرصت کافی برای تنظیم برنامه‌های سخنرانی را از دست داده بود. گفت که خوب بود چند روز پیش از حلول ماه مبارک خود را به زاهدان می‌رساند. آقای کفعمی از حضور واعظی از مشهد آمده هم خبر داد؛ کسی که آقای خامنه‌ای او را می‌شناخت. با شنیدن نامش غافلگیر شد. او از آخوندهای دوستدار حکومت بود. به یاد آورد وقتی در دبستان تحصیل می‌کرد، شیخ، منبری موفقی بود، اما بعدها همواره مخالفان حکومت را نکوهش می‌کرد. در نخستین ملاقات، برخورد سردی با او کرد، آن قدر سرد که تعجب آقای کفعمی را برانگیخت. بعد از آن برخورد «آقای کفعمی به من گفت که چگونه تحت فشار برخی از پیروانش که با دستگاه حاکم در ارتباط بودند، مجبور شده است آن شیخ را پس از آمدن به زاهدان به مسجد خود دعوت نماید، زیرا مسجد آقای کفعمی در آن روز، تنها مسجد متعلق به شیعیان در آن شهر بود.»
به درخواست آقای کفعمی در خانه او ساکن شد. آنجا بود که فهمید او دو همسر دارد، و هر همسر خانه‌ای مخصوص، در همسایگی هم؛ هر دو خانه نیز شبیه هم. آقای کفعمی با تساوی و انصاف نسبت به همسران خود رفتار می‌کرد. هر روز سر ساعت معینی به خانه اول می‌رفت و سر ساعت مشخصی از آن خارج می‌شد و به خانه دوم وارد می‌شد. این توجه یکسان، چه بسا، موجب شده بود که خداوند هم فرزندان یکسانی از هر دو همسر به او بدهد. وی از همسر اول خود چهار پسر و سه دختر، و از همسر دوم نیز چهار پسر و سه دختر داشت. اسم یکی از خانه‌ها اُم هاشم (پسر بزرگ یک همسر) و خانه دیگر اَُم قاسم (پسر بزرگ همسر دیگر) بود. «ما هم ساکنین خانه اول را عشیره‌ هاشم و ساکنین خانه دوم را عشیره قاسم نامیده بودیم.» 
برنامه‌ریزی کرده بود تا روزهای منتهی به نوزدهم ماه رمضان سخنرانیهایش رنگ و لعاب سیاسی کمتری داشته باشد و حرف‌های مگو را در آستانه سالگرد شهادت حضرت علی(ع) بزند. طبق قرار، یک روز او در مسجد جامع سخن می‌راند و یک روز آن شیخ‌ از مشهد آمده.

شهر سوخته
مشاهدات او از اوضاع اجتماعی زاهدان، عنان از کَفَش ربود. ششم بهمن آن سال اولین سالگرد رفراندم لوایح شش‌گانه بود. مسئولان استان حواله‌های نان در اختیار آقای کفعمی گذاشته بودند که بین فقرا تقسیم کند. «من هم چون منزل آقای کفعمی بودم و فقرا هجوم آورده بودند که این حواله را بگیرند... به آقای کفعمی کمک کردم در تقسیم سهمیه نان.»
قرار بود به هر نفر حواله یک کیلو نان داده شود. کم آمد. قرار شد به هر خانواده حواله یک کیلویی بدهند. «من شناسنامه‌ها را می‌گرفتم و اسم [صاحبش را] توی دفتر وارد می‌کردم. مهر می‌کردم... یک وقت می‌دیدی خانواده‌ای هفت هشت نفر هستند و من یک کیلو نان حواله می‌دهم. اینها به خاطر همین یک کیلو گاهی دو روز یا یک روز می‌نشستند توی حیاط منزل آقای کفعمی، توی هوای سرد.»
آقای خامنه‌ای، دل‌آزرده از این وضعیت، روز ششم بهمن در خیابان‌های زاهدان دید که خودروهای دولتی، همین طبقه از مردم فقیر و محتاج را سوار کرده، برای شرکت در مراسم سالگرد رفراندم، هورا کشیدن به نفع شاه و کف زدن برای اقدامات او جابه‌جا می‌کنند. «آتش گرفتم که چطور این مردم فقیر بیچاره را این طور فریب می‌دهند. خیلی عجیب روی من اثر گذاشت.»

آخرین سخنرانی در مسجد جامع
یازدهم بهمن/ 15 رمضان، مصادف با تولد امام حسن(ع)، هر دو سخنران در مسجد جامع حاضر شدند. برخلاف پانزده روز گذشته، آن روز باید یکی پس از دیگری سخنرانی می‌کردند. منبرهای آقای خامنه‌ای در چند روز گذشته، هر چند سیاسی نبود، اما تفاوتش با سخنان شیخ موجب جلب جوانها و گروه‌هایی از مردم زاهدان شده بود. زمزمه‌ای پیچیده بود که آخوندی از قم آمده و خبرهایی می‌دهد. «معلوم شد که به من تمایلی توی مردم پیدا شده؛ اگر چه عامه مردم از منبر... [شیخ] خوششان می‌آمد.»
آن روز جمعه بود و آن طور که مأمور شهربانی حاضر در مسجد جامع زاهدان نوشته، آقای کفعمی پیش از آن که آقای خامنه‌ای و شیخ‌ به منبر بروند، نماز جمعه خوانده است. این مأمور از منبری سومی هم خبر می‌دهد. «آقای سجادی به منبر رفتند. ایشان درباره حضرت علی(ع) صحبت کردند و در پایان به اعلی‌حضرت همایونی دعا کردند.»
ساعت 14:10 آقای خامنه‌ای سخنرانی خود را شروع کرد، هر چند حرف‌های اصلی را نگه داشت برای نوزدهم و بیست‌ویکم ماه رمضان، اما آنچه بر زبان راند گزنده و تند بود. ابتدا درباره روحانی‌نماها گفت: «اگر کسی وسیله پول فریب خورد و تحت‌الحمایه و استعمار شد، این شخص نمی‌تواند به حال ملتی مفید واقع گردد. این شخص مضر است؛ این زیان‌آور است و این محکوم است... مانند ناخدای کشتی است [که] مردم داخل کشتی قرار گرفته‌اند... علاوه بر این که خودش را غرق کرده، می‌خواهد سرنشینان کشتی را هم غرق کند... روحانی حقیقی کسی است که به خدا ایمان دارد و از هیچ‌چیز نمی‌ترسد و به درستی رهبری یک ملت شیعه را به عهده بگیرد.»
شیخ پای منبر نشسته بود. می‌فهمید که نشان این حرفها، خود اوست. «توی مجلس مشخص بود که بعضی‌ها او را مصداق قرار داده‌اند.»
آقای خامنه‌ای در ادامه با یادآوری تاریخ حضور مسلمانان در اسپانیا و چگونگی تضعیف آنان از طریق کم‌رنگ کردن احکام دینی گفت که «نظیر این حقیقت موقعیت فعلی همین مملکت ما ایران است. دیدند که به هیچ طریقی نمی‌توانند رسوخ کنند و قرآن را از میان بردارند، اول کاری که کردند از آن زهر خطرناک [= شهوات شیطانی] به خورد مردم دادند و آماده‌شان کردند، تا کار به جایی رسید که به ما که روحانی هستیم... ارتجاع سیاه نام نهادند و گفتند.. خرافاتی هستند... کهنه‌پرست هستند... آدم‌های بی‌خودی هستند... خواسته آنها این است که زهر را به وسیله عکس‌های لخت و عور زنان، افکار جوانان ما را مغشوش و سپس دختران ما را از این راه گمراه کنند. آنها به طور غیرمستقیم به راه نیستی ما را سوق می‌دهند و نام آن را تمدن جدید گذاشته‌اند.»
آقای خامنه‌ای با ذکر این نکته که دین‌زدایی در زمان هارون‌الرشید علنی نبود، در باطن علیه دین کار می‌کردند اما در علن بروز نمی‌دانند، حکومت فعلی را در ظاهر و باطن معارض اسلام معرفی کرد. ایشان «بعد از [ذکر] مصیبت کوتاهی، به آیت‌الله خمینی و آیت‌الله شاهرودی دعا کردند و از خدا خواستند شرّ ظالمین را از سر مردم اسلام کوتاه کند.»
وقتی از منبر پایین آمد، ساعت 15:15 بود. «من از منبر که آمدم پایین، تمام جمعیت از پای منبر من بلند شدند، مگر یک عده بسیار کمی و بعد شیخ با التماس یک عده... رفت بالای منبر. من می‌شنیدم، در حالی که داشتم از مسجد بیرون می‌رفتم... می‌گوید آقایان من 10 دقیقه با شما کار دارم. خواهش می‌کنم بنشینید و عده‌ای نشستند، ولی غالباً از مسجد بیرون آمدند.»
آقای خامنه‌ای رفت به طرف یکی از اتاقهایی که بیرون صحن مسجد جامع بود. پس از سخنرانی به آن جا می‌رفت و استراحت می‌کرد. شیخ رشته سخن را به دست گرفت و در شبستان نیمه خالی مسجد جامع، از این که دین اسلام خواهان برقراری امنیت است و نباید در کار حکومت و سیاست مملکت دخالت کرد، گفت. سخنان او اشاره مستقیم به آقای خامنه‌ای داشت: «دین با این کسانی که در لباس روحانی هستند و می‌خواهند اغتشاش به راه بیندازند مخالف... است... باید بگویم من افتخار بیست و دو سال سابقه خدمت دینی و منبر را دارم و عقیده‌ام را بیان می‌دارم و اگر هم کسی پیدا شود که با دلیل به من بفهماند این راه تو خطاست قانع می‌شوم، نه این که بگوید آقا گفته مضر است، آقا گفته حرام است، آقا گفته این راه درست نیست. من قبول ندارم. آقا باید با دلیل به من بفهماند.»
صحبت شیخ به اینجا که رسید آقای کفعمی که لابد تا این جای منبر دندان روی جگر گذاشته بود، کاسه صبرش به لب آمد و با تندی، در حالی که با دست به شیخ بالای منبر اشاره می‌کرد گفت: «به این شخص لعنت بفرستید و این شیطان است... این مفسد است. می‌خواهد اذهان مردم را خراب کند.»
شیخ که یکه خورده بود و نمی‌خواست تندی‌های آقای کفعمی را بی‌پاسخ بگذارد گفت: «خفه شو نفهم. این خیانت است به دین که تو و امثال تو انجام می‌دهند.»
مجلس به هم ریخت. آقای خامنه‌ای دید که آقای کفعمی در حال پرخاش بیرون آمد و عده‌ای پشت سرش روان هستند. شیخ تنها مانده بود. «دیدم که همچون موش آب کشیده با گام‌هایی سنگین و نومیدانه و شکست خورده، مسجد را ترک می‌کند.»
دستگیری
رئیس شهربانی سیستان و بلوچستان بعد از دیدن گزارش مأمور خود، در نامه‌ای خطاب به محمدعلی آرشام، رئیس ساواک سیستان و بلوچستان، ضمن ارائه خلاصه‌ای از سخنان آقای خامنه‌ای در مسجد جامع زاهدان پیشنهاد کرد «چون پیش‌بینی می‌شود در صورتی که از ادامه منبر رفتن وی جلوگیری نشود در جلسات بعدی نیز رشته سخن را تعقیب و تا ایام قتل بدون پروا سخنان تحریک‌آمیز که مخالف امنیت منطقه و انقلاب سفید شاهنشاه و اصول شش‌گانه اصلاحی است بیان نماید و موجبات اخلال و نظم را فراهم سازند،»  دستگیر شود.
پیش‌بینی سرهنگ دوم بهادر، سرپرست شهربانی‌های استان درست بود. «یقیناً اگر آن روز فردایی می‌داشت آن فردا عبارت بود از این که اجتماع عظیمی در مسجد جمع بشود و همه برای منبر من بیایند و یک موفقیت بهتری برای منبر من پیش بیاید... [روزهای بعد] ممکن بود من حرف‌های دیگری هم بزنم. برای دستگاه قابل حدس بود آن حرف‌ها چه خواهد بود. این بود که تصمیم گرفتند آن شب مرا دستگیر کنند.»
در همان اتاق مسجد به سراغش آمدند. با هفت هشت طلبه دیگر هم‌نشین بود که آمدند و احضارش کردند؛ یعنی کسی صدایش کرد. در را که گشود، جوان خوش‌چهره‌ای دید که می‌گفت باید او را به دیدار رئیس شهربانی ببرد. «گفتم من معنی این فراخوان را می‌دانم. این کار به مصلحت شما نیست. من امشب برای منبر رفتن دعوت شده‌ام. اگر مردم آگاه شوند که من بازداشت شده‌ام، فرجام خوشایندی نخواهد داشت... آن جوان با توضیحات خود مرا متقاعد ساخت که چاره‌ای جز ملاقات با رئیس شهربانی ندارم.» 
از قم که می‌آمد یک دست لباس کهنه هم با خود آورده بود. آورده بود اگر دستگیر شد و کتک خورد و در انباریهایی که به شکل زندان درآمده‌اند حبس شد، لباسش خراب نشود. قبا و لباده کهنه را به تن کرد و نوترها را تا کرد و کنار گذاشت. «از بس طلبه بی‌پولی... بودم، ملاحظه این را می‌کردم که مبادا لباسهایم پاره بشود. لباس به اصطلاح جنگ را پوشیدم.»
در اتاق رئیس شهربانی
از طلبه‌های هم‌نشین خداحافظی کرد. ترس و وحشتی در خود نمی‌دید. بیرون که آمد، دید مسجد جامع در محاصره سربازان است. لابد ترس و وحشتی داشتند از این روحانی جوان ناشناس. یک راست به محل شهربانی و اتاق رئیس رفتند. وقتی وارد اتاق شد سلام کرد. رئیس شهربانی نشسته بود؛ بی‌اعتنا، سرش را هم بلند نکرد. او هم رفت روی مبلی که آن طرف بود نشست و سیگاری گیراند. بالاخره سر رئیس شهربانی بلند شد و گفت: شما؟ «گفتم: خامنه‌ای هستم. بنا کرد تندی کردن. حدود 10 دقیقه مرتب حرف زد و تندی کرد... حرفش این بود که چه می‌خواهید شما از جان این ملت؟ چه می‌گویید؟ چرا شلوغ می‌کنید؟ چرا نمی‌گذارید زندگی مردم آسوده باشد؟ ... می‌آیید به هم می‌زنید، امن و امان را از بین می‌برید.»
منتظر فرصت بود. حرف بزند و صحنه دیدار با رئیس شهربانی بیرجند را تکرار کند؛ هر چند سروان صارمی افسری مؤدب بود و این سرهنگ، نه، اما نمی‌خواست حرف‌هایش موضعی دفاعی داشته باشد. بدش نمی‌آمد رئیس شهربانی استان را اذیت کند. و در آن فرصت گفت: «محرم امسال در بیرجند من را دستگیر کردند و بردند شهربانی. من به رئیس [شهربانی] آن جا حرفی زدم و می‌خواهم به شما هم همان را بگویم... شما با من چه خواهید کرد؟ یا مرا زندان می‌کنید یا تبعید. آخرین سلاح شما اعدام است. مرا خواهید کشت. از اعدام بالاتر چیزی نداریم؛ در حالی که من خودم را برای کشته شدن آماده کرده‌ام. شما چرا من را تهدید می‌کنید؟ چه می‌گویید؟ شما هر کاری می‌خواهید بکنید، بکنید. تهدیدتان چیست؟»
سرهنگ، مبهوت و حیرت‌زده داشت به آقای خامنه‌ای نگاه می‌کرد.
شما می‌گویید ما امن و امان را از بین می‌بریم. ما تأمین‌کننده امنیت هستیم. شما خودتان را کنار بکشید، ببینید آیا ما می‌توانیم امنیت را حفظ کنیم یا نمی‌توانیم. ما داریم با مردم حرف می‌زنیم. داریم مردم را آگاه می‌کنیم، روشن می‌کنیم، از دین می‌گوییم، از اخلاق می‌گوییم؛ شما وارد می‌شوید و بین ما و مردم فاصله می‌اندازید. ما را می‌گیرید، مردم را عصبانی می‌کنید.
سرهنگ نه نیم ‌دور، تمام‌ دور تغییر کرد. دیگر از آن افسری که برای تحقیر این روحانی جوان چیزی کم نگذاشته بود خبری نبود. جا زد. ورق برگشت. «والله من نسبت به آیت‌الله خمینی ارادت دارم. اعلی‌حضرت هم به ایشان ارادت دارند. منتهی خب، حالا، امروز مسائلی پیش آمده که مجبور شده‌اند چند روزی ایشان را ... نگه دارند. که مسئله‌ای پیش نیاید. شما مبادا خیال کنید که کسی نسبت به شما و آیت‌الله خمینی...»
گمان نمی‌کرد این جمله‌ها را از زبان سرهنگ بشنود، آن هم از زبان رئیس شهربانی استان، آن هم در محل حکمرانی، مرکز قدرت و صدور فرمان، آن هم در برابر طلبه‌ای که نه اسم دارد، نه رسم، نه پشتیبان. آن چه دارد غربت و تنهایی و دوری است. «من توی دلم گفتم پروردگارا... تو را شکر می‌کنم... واقعاً از خدای متعال تشکر کردم.»

دومین بازخواست سیاسی
سرهنگ، دیگر با آقای خامنه‌ای کاری نداشت. او را باید تحویل ساواک می‌داد. اما پیش از آن باید از مرحله بازجویی می‌گذشت تا پرونده‌ای که همراه او به ساواک تحویل می‌شود، کامل باشد. این دومین بازخواست سیاسی از او بود. ابتدا انگشت‌نگاری کردند و در کارت انگشت‌نگاری او در کنار دیگر مشخصات شناسنامه‌ای قد را 170 سانتی‌متر، حداقل 10 سانتی‌متر کمتر، و وزن را 58 کیلو نوشتند که اگر درست باشد، نشان از پیکر نحیف او در آن زمان دارد. ابروهای پیوسته او نیز در مقابل «علائم و مشخصات» نوشته شد.
س: هویت خود را بیان فرمایید.
ج: سیدعلی حسینی خامنه‌ای، فرزند آیت‌الله حاج‌سیدجواد خامنه‌ای، متولد 1318، [شماره] شناسنامه 217، صادره مشهد، شغل محصل مدارس علوم دینی، اهل مشهد، ساکن قم (برای تحصیل)، در زاهدان ساکن مسجد جامع، متأهل نیستم.
س: برحسب دعوت چه کسی و کی به زاهدان آمده‌اید؟
ج: بدون دعوت و روز پنج‌شنبه 30 شعبان مطابق 26 دی آمده‌ام. امضاء
س: آیا از طرف صاحب مجلس به شما تذکر داده شده بود که فقط در مجالس وعظ و خطابه ماه مبارک رمضان به ارشاد مردم و تشریح شرع مقدس اسلام برای هدایت مردم و ذکر مصیبت بپردازید و حق وارد شدن در سیاست و حمله به مقامات مملکتی و بیانات تحریک‌آمیز را ندارید؟
ج: این مطلب محتاج تذکر نیست؛ برنامه همیشگی و همگانی ما این است. خیر، تذکر داده نشده بود. امضاء.
س: علت این که بدون توجه به اعلامیه شهربانی زاهدان که ضمن اعلام چاپی و رادیویی برای عموم اهالی، مقررات مربوط به ماه مبارک رمضان را بیان داشته و تکلیف صریح مجالس عزاداری و وعظ را تعیین نموده، بی‌اعتنایی کردید و امروز بدون اطلاع شهربانی به منبر رفته و مطالبی مخالف شئون مملکتی و اهانت‌آمیز نسبت به مقامات عالیه بیان و علناً مردم را تحریک نموده‌اید چیست؟
ج: خواهشمندم نکاتی که ادعای فوق را تأیید می‌کند بیان فرمایید؟ بنده از اول ماه به منبر می‌روم و شرط منبر اجازه شهربانی نبوده است و جداً مطالب فوق را تکذیب می‌کنم. امضاء.
س: مقصودتان از ذکر جمله دشمنان آقای خمینی و میلانی و شاهرودی کیست؟ ذکر نام عمروعاص و اعمال او را نیز به چه منظور بیان نموده‌اید و نظرتان به چه کسی بوده است؟
ج: بنده نام دشمنان آیت‌الله خمینی و... همچنین عمروعاص را اصلاً امروز و هیچ روز دیگر در [منبر] نبرده‌ام. امضاء.
س: آیا ذکری از ارتجاع سیاه نموده‌اید یا خیر؟
ج: با این عنوان ارتجاع سیاه خیر ولی تذکر داده‌ام که علماء ارتجاعی و مرتجع نیستند. امضاء.
س: چه کسانی را شما مرتجع تشخیص می‌دهید؟
ج: مرتجع بر حسب معنای لغوی کسانی را می‌گویند که آداب و رسوم قدیمی را دنبال کنند و نوعاً به کهنه‌پرستان، مرتجع گفته می‌شود. امضاء.
س: دشمنان آقایان خمینی و میلانی و شاهرودی به نظر شما چه کسانی و چه مقاماتی می‌باشند؟
ج: عرض کردم که بنده دشمنان آقایان خمینی و... در منبر نبرده‌ام، ولی به طور کلی کسانی که علاقه به مذهب و رسوم مذهبی ندارند و یا دشمن آن هستند با نامبردگان که علمای مذهبی هستند نیز میانه‌ای نخواهند داشت. امضاء.
س: آیا ضمن بیانات خود حدیثی را از هارون‌الرشید درباره کنیزش بیان نموده‌اید یا خیر؟ در صورت مثبت، مقصود و منظور اصلی خود را از ذکر این حدیث بیان و مرقوم دارید.
ج: بله. بنده داستان ابویوسف قاضی و هارون و کنیز را گفته‌ام و مقصود آن بوده است که عده‌ای هستند که مایلند از دین و تعلیمات عالی آن به نفع اغراض شخصی و هوای نفسانی خود استفاده کنند. امضاء.
س: به طوری که نیم ساعت قبل در دفتر کار ریاست شهربانی تأیید نمودید که روز جاری در مسجد جامع روی منبر اظهار داشته‌اید که اول مردم را اغفال کردند، نعلبکی در مملکت آوردند، عکس زن لخت روی آن زدند و زنها را سرلخت نمودند، دست‌های استعماری خواستند شما را بدون آیت‌الله بکنند و نمی‌توانند. چنانچه در این مورد اظهاراتی نموده‌اید در صورت مثبت یا منفی ذیلاً نظر خود را ابراز نمایید.
ج: جملات فوق را، البته شاید با اندکی اختلاف در تعبیر است، گفته‌ام. گمان نمی‌کنم مخالف [= مخالفت] دشمنان دین از قبیل ممالک استعماری شوروی و... با دین و علمای دینی بر کسی پوشیده باشد. امضاء.
رونوشت برابر اصل است.

در زندان گردان مستقل
آرشام، که به تازگی دوره آموزش‌های اطلاعاتی خود را در آمریکا تمام کرده و ریاست ساواک بلوچستان و سیستان را به عهده گرفته بود، خبر داشت که این روحانی جوان، خردادماه امسال «در بیرجند، بالای منبر، مطالب برخلاف مصلحت که مخل نظم و امنیت تشخیص داده، بیان داشته»، دستگیر شده و پس از انتقال به مشهد چند روزی بازداشت بوده است. او حتی می‌دانست که آقای خامنه‌ای پیش از حرکت به قم با آیت‌الله میلانی مکاتبه کرده است. اسدالله علم، نخست‌وزیر، دستور داده بود چنین افرادی که «درصدد بلوا و آشوب و تحریک مردم برآمده،» دستگیر و به تهران منتقل شوند.  از این رو از استاندار بلوچستان و سیستان خواست، فوری، جلسه فوق‌العاده کمیسیون امنیت استان را تشکیل دهد و پس از طرح گزارش شهربانی و ساواک، ضمن بررسی حوادث مسجد جامع زاهدان، در مورد حفظ امنیت و انتظامات شهر گفت‌وگو شود. او به اطلاع استاندار رساند که «آقای علی خامنه‌ای واعظ» ساعت هشت شب تحویل ساواک شده و اخذ تصمیم درباره او موکول به نظر کمیسیون امنیت استان است.
همچنین آرشام از «فرماندهی گردان مستقل رزمی زاهدان» خواست که آقای خامنه‌ای را یک شب در پادگان نگه دارد و هشت صبح روز شنبه 12 بهمن تحویل ساواک دهد.
پیش از انتقال به پادگان در محل ساواک، تا توانستند توهین کردند. هر آنچه از بدزبانی در چنته داشتند نشان دادند. «اذیت زبانی و تضییع و اهانت‌های خیلی بد، حرف‌‌های خیلی زشت آنجا زدند که من یادم نمی‌رود [جزئیات آن را] نمی‌خواهم... بگویم. برخورد خیلی تندی کردند... نه این که وحشت کنم بترسم، اما احساس تنهایی کردم؛ واقعاً احساس کردم هیچ‌کس نیست که به من کمک کند و پناه بردم به خدا.»
در بازرسی بدنی هم کیف جیبی‌اش را بیرون کشیدند، باز کردند. چند قطعه عکس توجه‌شان را جلب کرد. نام صاحبان عکس را پرسیدند.
در مدتی که آنجا بود گرسنگی به سراغش آمد. پذیرایی ساواک، مفهومی دیگر داشت. وقتی به زاهدان رسیده بود، دارایی جیبش پنج تومان بیشتر نبود. هشت ریال گرفتند و یک نان و دو تخم‌مرغ دادند.
یک بازجویی هم پس داد. وقتی بازجو وارد شد، دید چهره‌اش آشنا است. سر حرف که باز شد، بازجو خودش را معرفی کرد. شناخت. هم بازی برادرش در زمان کودکی بود. بچه محل دیروز و بازجوی امروز ابراز تأسف کرد، که به جای یاد کردن از گذشته‌های شیرین کودکی باید سین جیم کند.
او را در اتاقی از پادگان زاهدان زندانی کردند. زندان اول را در بهار سپری کرده بود. اما زمستان 1342، زمستان سردی بود؛ حتی در زاهدان. زاهدان آن سال بارش برف را در آسمان خود تماشا کرده بود. تجربه زندان پادگان لشکر 12 را در مشهد داشت. باید اقبال خود را برای غلبه بر سرما می‌آزمود. «نگهبان‌ها را خواستم، گفتم بیایید بخاری روشن کنید هوا خیلی سرد است... درجه‌دارها و سربازها آمدند و دور و بر من نشستند که آقا شما را کِی گرفته‌اند... گفتم ... من منبر رفتم، حرف‌های خوبی زدم و بی‌خودی گرفتند.»
سربازها از دیدن این روحانی لاغراندام، با آن عمامه سیاه و عینک طبی شگفت‌زده شده بودند. هر چند این رفتار، فرمانده پادگان را خوش نیامده بود، اما از خرج کردن مهر و عطوفت خود دریغ نکرد. او را به اتاقی برد که بخاری داشت و بعد نشست برای گپ و گفت.
وقتی حس کرد فرمانده دوست دارد بیشتر بشنود، شروع کرد به گفتن؛ گفت که چه حرف‌هایی بالای منبر زده است. جذب شد و همه تن گوش. فرمانده گفت: «آشیخ، کار خودتان است؛ از خودتان شما خورده‌ای. اشاره می‌کرد به شیخ ... معلوم شد که این ارتشی کنار افتاده [در] گوشه هم می‌داند جریانات را.»

تا سپیده‌دم گفتند و شنیدند.

انتقال به تهران
آقای خامنه‌ای را صبح به ساواک زاهدان بازگرداندند. دیشب کمیسیون امنیت استان تصمیم گرفته بود که او را به تهران بفرستد. آرشام، رئیس ساواک استان به تهران خبر داد که «سیدعلی حسینی خامنه‌ای» بعد از ظهر با دو محافظ با هواپیمای ایران‌تور عازم تهران است. «مقرر فرمایند وسیله در فرودگاه حاضر باشد که متهم را به بازداشتگاه بدرقه نمایند.»
گمان می‌کرد رهایش خواهند کرد. با خود اندیشید که در منبر امروز خود چه‌ها که نخواهد گفت. عهد کرد پایش به مسجد و منبر برسد «پدری از رئیس شهربانی و ساواک دربیاورم که پشیمان‌شان کنم از هر کاری که کردند.»
چه می‌دانست کمیسیون امنیت استان تشکیل شده و باید به حکم اسدالله علم راهی تهران شود. سوار لندرورش کردند و به فرودگاه زاهدان بردند. هواپیما ساعت 17:45 به پرواز درآمد. این نخستین پرواز او با هواپیما بود. افکار زیادی به سویش هجوم آورد. آینده نهضت، آقای خمینی، پدرش که برای معالجه چشم به او احتیاج داشت و آینده خودش. چه می‌دانست چیزهایی را که فقط خدا می‌دانست. نشریه دم دستش را برداشت و ورق زد. اشعاری دید و بر ذائقه‌اش خوش نشست. «سفین‍ةالغزل» را بیرون کشید. «عادت من این بود که هر جا شعر نیکویی می‌دیدم در دفترچه ویژه‌ای که آن را سفین‍‍ةالغزل نامیده بودم درج می‌کردم.»
دو همراه چپ و راستش با تعجب نگاهش می‌کردند. ابیات مورد نظر را نوشت و در انتها چنین نگاشت: «کتابت این ابیات در هواپیمایی که مرا از زاهدان به همراهی دو مأمور خوش‌اخلاق به مقصد نامعلومی می‌برد انجام گرفت.»
چهره و رفتار آن دو مأمور آشکارا تغییر کرد. مأموران اداره کل سوم ساواک تهران در فرودگاه مهرآباد منتظرش بودند. اولین بار بود که تهران را آن هم شب‌هنگام از بالا تماشا می‌کرد. منظره دل‌انگیزی بود. «به یکی از آن دو [مأمور] که بیش از دیگری مشعوف [آسمان] تهران شده بود گفتم: قدر مرا بدان. تو به خاطر من اکنون با هواپیما به تهران آمده‌ای. اگر شخص دستگیرشده کسی جز من بود، حالا تو را با ماشین به خاش فرستاده بودند؛ آن وقت باید شب را در بیابان می‌گذراندی. خنده‌ای... بلند سر داد.» 
پرونده‌ای که مأموران ساواک از همراهان آقای خامنه‌ای تحویل گرفتند فقط هشت برگ بود. عقب خودرو نشست. شیشه‌های دودی نمی‌گذاشت خیابان‌ها و محله‌ها را به درستی بشناسد. پس از مدتی با صدای ایست، خودرو متوقف شد. فهمید که به یک پادگان نظامی رسیده است. محوطه‌ای باز و بی‌دار و بنا بود. لحظه‌ای گمان کرد نکند سر به نیستش خواهند کرد! یکی از سرنشین‌ها پیاده شد. کاغذی به سرباز صاحب صدا نشان داد. در باز شد. خودرو وارد پادگان سلطنت‌آباد گردید.

در پادگان سلطنت‌آباد
پیاده که شد، بازدید بدنی کردند و تحویل افسر نگهبان شد. او را به اتاق پاکیزه و بزرگی هدایت کردند. دو تخت و یک بخاری در آن، جا خوش کرده بود. افسر پرسید: شام خورده‌ای؟ وقتی پاسخ منفی داد، غذایی آوردند. خورد. نماز خواند و خود را در دل یکی از آن تخت‌ها جای داد. خوابی آرام و عمیق دربرش گرفت. صبح که از آغوش خواب رها شد، نماز گذارد. صبحانه آوردند. نان ارتشی بود و کره و یک فنجان بزرگ چای. گرسنه بود. با تمام میل خورد و نوشید و پشت آن سیگاری روشن کرد که حس آرامش و سرزندگی آن لحظه را کامل نمود. وقتی نگاهش از پنجره به بیرون افتاد آسمان را پر از پنبه‌های برف دید که غلتان، فرومی‌نشستند. بارش از دیشب شروع شده بود. زمین یکدست سفیدپوش بود.
اتاقش در همسایگی زندان پادگان بود. وقتی صدایش کردند، همراه مأمورانی که از زاهدان آمده بودند، سوار خودرویی شد و از پادگان خارج گردید. خودرو، سر از خیابان جاده قدیم شمیران درآورد و کنار ساختمانی که از بناهای مخفی سازمان امنیت بود ایستاد.
آن دو مأمور آنجا جدا شدند. هنگام خداحافظی اندوه وداع در چهره‌هاشان نمایان بود. پرسیدند: «سفارشی نداری؟ گفتم سلام مرا به آقای کفعمی برسانید. با این جمله می‌خواستم آقای کفعمی را از وجود خود در تهران آگاه سازم.»

در زندان قزل‌قلعه
به اتاقی کوچک از آن ساختمان هدایتش کردند. در مدتی که آنجا بود، بارها لای در باز شد و نگاهی دزدانه به او انداختند. ساعتی بعد بار دیگر همراه دو مأمور، سوار بر خودرو راه افتاد. نمی‌دانست مقصدشان کجاست. از کنار کنسولگری عراق که رد شدند، موقعیت حرکت خود را دریافت. به طرف غرب پایتخت می‌رفتند. سال 1336ش برای گرفتن تذکره عراق سری به این کنسولگری زده بود. خودرو خیابان آب کرج [بلوار الیزابت بعدی و کشاورز پس از انقلاب] را به انتها رساند و راند به طرف امیرآباد. همراهانش ترک‌زبان بودند. با این خیال که او با این زبان ناآشناست با یکدیگر حرف می‌زدند. در محوطه‌ای باز، برابر یک پست بازرسی ایستادند. کنار آن پست، میدانی بزرگ، سفیدپوش از برف قرار داشت. پیاده شدند. رو به همراهان خود کرد و پرسید: بورا هارادی؟ [این‌جا کجاست؟] شوکه شدند. نگاهی به چپ و راست خود انداختند و یکی از آنان گفت: گزل گلعه. فهمید که کنار زندان معروف قزل‌قلعه است. نگاهی به آن قلعه سرخ انداخت که بلندی دیوارهایش به 10 متر می‌رسید.
یکی از دو مأمور همراه، داخل قلعه گردید و پس از دقایقی بازگشت. این بار هر سه نفر به طرف در زندان رفتند. در خارجی باز شد. سربازی شتابان به سوی آنها نزدیک شد و پرسید: این همان شخص است؟ پاسخ مثبت دادند. تحویلش گرفت. «بعداً من با او آشنا شدم. او یک جوان خوش‌طینت شیرازی بود که دوران سربازی‌اش را در آنجا می‌گذراند.»
وقتی داخل شد، در برابر خود دیوار بلند دیگری دیدکه با فاصله پنج متر از دیوار بیرونی کشیده شده است. در دوم زندان که باز شد میدان وسیعی در چشمانش نشست که قلعه‌ای در وسط آن قرار گرفته بود. داخل قلعه شدند و او را به راهرو تنگی که دو طرفش با سلول پر شده بود، بردند. داخل یکی از سلول‌ها شد و در را پشت سرش بستند.
آن روز سیزدهم بهمن 1343 بود.
وقتی که وارد قزل‌قلعه می‌شوید، وسط، [بند] عمومی بود... طرف چپ و راست دو تا باریکه [بود که سلول‌های] انفرادی [آنجا] بودند. من نقشه قزل‌قلعه را هنگامی که رفتم آنجا و زندانی شدم با اطلاعاتی که از این و آن گرفتم... در ذهنم مجسم شد و وقتی بیرون آمدم، [نقشه] قزل‌قلعه را کشیدم و برای افراد شرح می‌دادم که انفرادی دست چپی ما بودیم.
سلول مربع شکل بود؛ دو متر در دو متر. سکویی داشت برای نشستن و خوابیدن. سرش را که بالا گرفت، دریچه کوچکی را میان سقف دید که نگهبان از آن بالا زندانی را می‌پایید. روزنه‌ای هم بالای در سلول دیده می‌شد که با پوششی، بسته می‌نمود. چراغ کم‌سویی که شاید 15 وات داشت و نداشت، کمک حال چشم زندانی در تاریکی شب بود. همه چیز جز آن دو پتو برایش تازگی داشت.

بررسی دارایی سلول تازه تمام شده بود که در باز شد. یک نظامی که چند روز بعد با نامش آشنا شد، داخل گردید. استوار زمانی پرسید: همراهت چه داری؟ قرآن را بیرون آورد. گفت که می‌توانی نگهش داری. 42 ریال دارایی کیفش را نشان داد. نوبت کتاب تذکرةالمتقین رسید. پرسید: مثل این که کتاب دعاست؟ گفت: این کتاب درباره عرفان است و... حرفش را قطع کرد و ادامه داد: بله می‌دانم، کتاب دعاست. مشکلی ندارد. می‌توانی نگهش داری. روشن بود که دارد رعایت حال آقای خامنه‌ای را می‌کند. استوار زمانی فقط دفترچه تلفن زندانی را با خود برداشت و رفت.
تنهایی آزاردهنده‌ای همنشین‌اش شد. به قرآن پناه برد و شروع به تلاوت کرد. صدای قرآن از سلول خارج شد و با لهجه‌ای که بیشتر عربی می‌نمود تا فارسی، دالان بیرون را نواخت. در آن حال متوجه چشمانی شد که از دریچه بالای سلول به او دوخته شده است. لحظه‌ای بعد، چشمانی دیگر. چند نفر آمدند و رفتند و نگاه کردند. گمان کرد نگهبان‌های زندان هستند، اما وقتی یکی از آنان پرسید: انت من اهواز؟ تازه فهمید که صاحبان آن چشم‌ها زندانیان عرب هستند. گفت که اهل مشهد است. رفتند و برنگشتند. او همسایه افرادی از جبهه تحریر خوزستان شده بود. گفته می‌شد این جبهه از حمایت جمال عبدالناصر، رهبر مصر، برخوردار بود. در پی گشایش آشکار نمایندگی‌ سیاسی ایران در اسرائیل توسط محمدرضا پهلوی، مناسبات قاهره و تهران قطع شد. ناصر برای نشان دادن مخالفت، بلکه تنبیه ایران، ضمن تأکید بر عربی بودن خلیج فارس، اقدام به آموزش نظامی شاخه خارج از کشور نهضت آزادی کرد.  همچنین با راه‌اندازی رادیو فارسی که از قاهره برنامه پخش می‌کرد از گروهی که جبهه تحریر عربستان نامیده می‌شد و قصدش تجزیه خوزستان بود، حمایت نمود.
همسایگی با خوزستانی‌های مقیم قزل‌قلعه، طرح آشنایی آقای خامنه‌ای با آنان را ریخت. سیدباقر نزاری یکی از آنها بود. شعرهای زیادی از بر داشت که اشتیاق آقای خامنه‌ای را برای شنیدن ارضاء می‌کرد. نزاری هر روز صبح زیارت عاشورا می‌خواند. کارش قدم زدن در راهرو بود. قدم می‌زد و محفوظاتش را بازخوانی می‌کرد. برخی از ابوذیه‌هایی  که می‌خواند تا پنج دهه بعد در خاطر سیدعلی خامنه‌ای ماند.


با آل ناصر کعبی بیش از دیگران نشست و برخاست کرد. اعضاء جبهه، به او احترام ویژه‌ای می‌گذاشتند. گفت‌وگوهای آن دو ابتدا جنبه آموزشی داشت. آقای خامنه‌ای به او که یک عرب تمام‌عیار بود، زبان عربی یاد می‌داد و آل ناصر که با انگلیسی آشنا بود، آن را برای آقای خامنه‌ای تدریس می‌کرد. اما محتوای نشست‌های ایشان رفته رفته جنبه سیاسی پیدا کرد و حتی پیشنهادهایی از مناسبات سازمانی ردوبدل شد. «باید بگویم که روابط ما به آن حد نرسیده بود که یارای طرح چنین سخنان و پیشنهادهایی را داشته باشد. آن چه در این خصوص بین من و او ردوبدل شد جملگی مغایر با اصل احتیاط بود.»
شیخ حنش، همسایه دیگرش بود. مردی شصت‌ساله، شاید، متین و با قامتی میانه، اهل شادگان که در میان عشیره خود مقامی بلند داشت. شیخ حنش سه همسر داشت و به تازگی چهارمی را نیز اختیار کرده بود، اما حبس، اجازه نداده بود کامی از بر شاهد چهارم بگیرد.
حنش... حنش... نمی‌دانست چه معنایی دارد. روزی از خودش پرسید که پاسخی نگرفت. پرسش را نزد سیدباقر نزاری برد. نزاری گفت که دیگر این سئوال را مطرح نکند. وقتی با شگفتی پرسید: چرا؟ شنید که حنش یعنی سگ. اهالی منطقه معتقدند اگر زشت‌ترین اسم را بر فرزندان‌شان بگذارند، او زنده می‌ماند و از رخدادهای زمانه جان سالم به در می‌برد.
از آنان، یکی هم سیدکاظم موسوی نام داشت. از صدایی خوش برخوردار بود و مصائب امام حسین(ع) را برای دوستانش می‌خواند. دیگری، شیخ ظهراب کعبی بود؛ از شیوخ قبیله خود. احترام او نیز نزد اعضاء آن جبهه آشکار بود. بهشتی و جوان خوش‌چهره و باوقاری که تقریباً سی ساله می‌نمود، دو تن دیگر از زندانیان خوزستانی بودند.
تمام این آشنایی‌ها وقتی شروع شد که آقای خامنه‌ای اجازه یافت از سلولش خارج شود و در راهرو آن بخش قدم بزند و یا برای هواخوری به بیرون قلعه برود.
روزهای ماه مبارک رمضان تمام نشده بود. خوزستانی‌ها به وقت اذان پتوهای خود را در راهرو پهن می‌کردند و بساط افطار را می‌چیدند. روزهای اول از دریچه بالای سلول تماشای‌شان می‌کرد، اما چندی بعد روی پتوها، کنار آنان می‌نشست. از او خواستند هر شب برای‌شان حرف بزند. پذیرفت. پس از سخنان او، سیدکاظم موسوی روضه می‌خواند. هزینه برپایی این نشست‌ها هر شب بر عهده یکی از آنان بود. و چون آقای خامنه‌ای آه مالی در بساط نداشت، او را از دادن دُنگ معاف کرده بودند. عمده هزینه، صرف خرید چای و شکر می‌شد. بانی دو شب از این مجالس یک ارمنی بود: گاگیک آوانسیان. می‌گفت تحت‌تأثیر حرف‌های خامنه‌ای قرار گرفته است؛ به همین جهت داوطلب شده بود میزبان باشد. «من در سخنرانی‌هایم فجایع رژیم شاه را برمی‌شمردم و آن را محکوم می‌کردم. از امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و عدالت او و از ویژگی‌های حاکم اسلامی صحبت می‌کردم.»
آقای خامنه‌ای تنها روحانی زندانی قزل‌قلعه نبود. برخی از دوستانش نیز آنجا بودند. منبرهای ماه رمضان، روحانیان سیاسی را راهی قزل‌قلعه کرده بود. محمدجواد باهنر در یکی از انفرادی‌های دست‌راستی زندانی بود. آقای باهنر پس از سخنرانی‌هایی که در شب‌های 18 و 19 اسفند در مسجد جامع تهران به مناسبت نخستین سالگرد قمری حادثه خونین مدرسه فیضیه ایراد کرد، دستگیر شد. وی ساعت 9 شب 19 اسفند هنگام خروج از مسجد توسط مأموران ساواک بازداشت گردید.  همراه او، تعدادی از پامنبری‌های مسجد جامع را نیز به زندان آورده بودند.
از دیگر زندانیان، علی شریعتی بود. هنگام بازگشت از فرانسه در مرز بازرگان دستگیر و به قزل‌قلعه آورده شده بود.
از دیگر کسانی که خبر ورودش به زندان قزل‌قلعه نظر همه را جلب کرد، سرتیپ محمدولی قرنی بود. او را به بندهای معمول زندان نیاوردند. در اتاقی در بخش بهداری زندانی بود. «ما وقتی می‌رفتیم گاهی هواخوری ... می‌دیدیم که قرنی آن طرف محوطه که از ما دور بود به تنهایی قدم می‌زد و راه می‌رفت.»
از دیگر زندانیان، سیدمرتضی جزایری بود. او رابط آیت‌الله میلانی با قرنی بود. در اوان هجرت آیت‌الله میلانی به تهران، پس از حوادث 15 خرداد، قرنی با آیت‌الله دیدار و احتمالاً اقدامات خود را علیه دستگاه حکومتی تشریح نموده، نظر آقای میلانی را برای حمایت از خود جلب ‌کرده بود. سیدمرتضی جزایری در این نشست‌ها شرکت داشت و پس از بازگشت آقای میلانی به مشهد، هماهنگ‌کننده قضایا با قرنی بود.  جزایری را هم به محوطه بندهای معمول نیاوردند و در حیاط جدید زندان که به حیاط بازجویی موسوم بود نگهداری می‌شد.
رحیم خبازباشی دیگر هم‌پروندة قرنی و جزایری بود. او که در میان جمع زندانیان بود، خبر داد که آنها را در ارتباط با آقای میلانی [و طرح کودتای قرنی] دستگیر کرده‌اند.
بعدها که ما از زندان آمدیم بیرون می‌گفتند که قرنی آدم مورد اطمینانی نیست و با خود دستگاه‌ مرتبط است... لکن ما با قرنی بعدها بیشتر نزدیک شدیم؛ دیدیم نه، این صحت نداشته، منتها چون اساس کار، اساس قوی‌ای نبود و کودتا به معنای واقعی خودش نبود؛ [و فعالیت‌های او] در رابطه با بیت آقای میلانی [و] کارهای آخوندی... انجام گرفته بود، نه در داخل دستگاه نظامی... آن بود که ... سه سال او را زندان کردند... جزایری دو سال و [خبازباشی] ... یک سال زندان شدند... جزایری که از زندان آمد بیرون به کلی مبارزه را کنار گذاشت. قبل از آن هم در مبارزه به آن معنا وارد نبود... در رابطه با آقای میلانی کارهایی داشت و گاهی از تهران می‌آمد مشهد و می‌رفت.
از دیگر زندانیانی که در قزل‌قلعه با آنها آشنا شد، گاگیک آوانسیان بود. آوانسیان از کهنه‌توده‌ای‌هایی بود که در 1324ش وارد سازمان جوانان حزب و در 1330ش عضو شعبه اطلاعات آن شده بود. او مدتی نیز مسئول نفوذ در احزاب مخالف حزب توده بود. در پنجم آبان 1342 دستگیر و در زندان قزل‌قلعه زندانی شده بود.  آقای خامنه‌ای نمی‌دانست او توده‌ای است، اما می‌دانست که ارمنی است. دیده بود که با برخی از درجه‌داران قزل‌قلعه رفیق است. می‌آمدند در اتاقش می‌نشستند و او چای و گاه غذا برایشان درست می‌کرد. تدریجاً با او هم‌صحبت شد و حرف‌هایی را به بحث گذاشت که تمایل او را نسبت به آیین اسلام بسنجد. «نگو او هم دارد سعی می‌کند مرا متمایل به مسلک خودش کند.»
سلول‌های آن دالان محل پذیرایی زندانیان از یکدیگر هم بود؛ هم به میهمانی می‌رفتند و هم میزبان می‌شدند. شبی به دیدار گاگیک رفت. این ارمنی می‌دانست که چگونه از آن روحانی پذیرایی کند. از رأی برخی مسلمانان درباره پاکی و ناپاکی اهل کتاب آگاه بود. «البته این رأی شایع بین علماء درباره اهل کتاب است... من قائل به طهارت اهل کتاب هستم.»
در آن زمان، آیت‌الله سیدمحسن حکیم از معدود مراجعی بود که فتوا به پاکی اهل کتاب داده بود.
آقای خامنه‌ای به نظافت اهمیت می‌داد و دوست داشت کسانی که به سلول او می‌آیند رعایت پاکیزگی آن محل را بکنند. میهمانان طبق عادت معمول خاکستر سیگار و ته آن را روی زمین می‌انداختند؛ انگار همه جا زیرسیگاری است؛ یک زیرسیگاری بزرگ. اما او از پاکت‌های سیگار زیرسیگاری می‌ساخت و نزد میهمانش می‌گذاشت. موضوع آن قدر عجیب بود که گمان می‌کردند اگر خاکستر تنباکوی خود را در آن بریزند، کثیف می‌شود؛ دستشان را طرف دیگر می‌بردند تا خاکستر در زیرسیگاری نیفتد!
روزی پس از نماز مغرب، در حال گفتن تعقیبات بود که یکی از آن پامنبری‌های مسجد جامع تهران دریچه بالای در سلول را باز کرد و گفت: من برگشتم. او، تنها بازمانده از آن پامنبری‌های جوان بود. همه را آزاد کرده بودند، جز او. اُنسی با آقای خامنه‌ای گرفته بود. دوست داشت هنگام غذا با او باشد. آدمی بود ساده‌دل و بی‌آلایش، اما به دور از اندیشه و صبر. یک بار، به اندازه‌ای پاپیچ استواری برای آزادی خودش شد که او را کلافه کرد و استوار برای پس زدن مزاحمت این موجود سمج، چاره‌ای ندید جز دادن وعده آزادی! رفتار این جوان، شأن زندانیان سیاسی را کسر می‌کرد و آنان را می‌رنجاند. وقتی خبر آزادی‌اش را شنید به هوا پرید و فریاد زد: دوشنبه آینده آزاد خواهم شد! او که این پرش و فریاد را نزد آقای خامنه‌ای اجرا کرده بود، گفت: بیرون زندان سفارشی نداری؟ [مبادا تعارف کنی؟] به قدری اصرار کرد که آقای خامنه‌ای شماره تلفن یکی از آشنایانش را به او داد و گفت که تماس بگیرد و بگوید مقداری پول و یک پتو برایش بفرستد. نه آن دوشنبه، بلکه دوشنبه‌های بعد نیز آمدند و رفتند و او همچنان در زندان بود. آن روز هم که آمد و گفت: من برگشتم، یکی از دوشنبه‌های وعده داده شده بود. شگفتی این مرد نزدیک‌اندیش، جرم او بود. در دفترچه خاطرات او «شعری فوق‌العاده چرند و مزخرف یافته بودند؛ شعری از نظر ساختارهای زبانی ناقص و از نظر وزن و قافیه بسیار ضعیف و بالاخره آکنده از غلط‌های دستوری. شعر این بود: جمله بگویید از برنا و پیر/ لعنت‌الله رضاشاه کبیر... مصراع اول فاقد وزن و قافیه و دارای سکت است و مصراع دوم که به اصطلاح عربی است غلط‌های آشکاری دارد؛ از جمله این که لعنت‌الله مبتدا است و خبر آن نمی‌تواند رضاشاه کبیر باشد، بلکه جمله «علی رضاشاه کبیر» باید خبر آن قرار گیرد. دیگر این که کلمه کبیر صفتی است که جهت تعظیم و بزرگداشت مخاطب به کار می‌رود و سیاق کلام در این جا لعن و تحقیر است نه تعظیم و تفخیم... به خاطر یک بیت شعر ناسره و نامرغوب آن بیچاره ساده‌لوح را به زندان افکندند و این مسئله عمق بی‌پایگی و بی‌ثباتی رژیم و محاکم آن را نشان می‌دهد.»
این جوان یک سال در زندان قزل‌قلعه ماند. این را یک سال بعد از آزادی شنید. خبر دیگری که پس از آزادی در روزنامه‌ها خواند و اندوهگین شد، اعدام سه تن از اعضای جبهه تحریر عربستان بود: آل ناصر، ظهراب کعبی و آن پسر 30 ساله خوش‌سیما. طرفه این که شیخ‌حنش، پیش از فرارسیدن عید فطر آزاد شد و نزد شاهد چهارم خود رفت.

استوارهای قزل‌قلعه
پنج استوار، نگهبانان اصلی قزل‌قلعه بودند که سرپرست آنها «ساقی» نام داشت. اسکندانی و تیموری دو تن از این پنج نظامی نگهبان «بسیار گستاخ و زمخت و بی‌نزاکت» بودند، اما دو تن دیگر، یعنی زمانی و قابلی، مهربان و خوش‌قلب. و خود ساقی «یک نظامی بلندقامت، درشت اندام، قوی بنیه، چهارشانه، بااراده، مصمم و باشخصیت بود و با زبان فارسی مایل به لهجه ترکی سخن می‌گفت. من خود شاهد بودم که وی افسران را توجیه و امر و نهی می‌کرد. یک بار که برای تحقیق و بازجویی فراخوانده شده بودم، بازجو که درجه سرهنگی داشت، سئوالاتی مطرح می‌کرد و من پاسخ می‌گفتم. ناگهان ساقی بدون اجازه وارد اتاق شد و با لهجه‌ای همراه با امر و نهی و لحنی تند و سخت‌گیرانه با وی صحبت کرد. همچنین در یک مناسبت دیگر به جایگاه وی در بین افسران پی بردم. یک روز پاکروان، رئیس ساواک برای بازدید زندان آمده بود. ده تن از افسران که درجه آنها کمتر از سرهنگی نبود، همراه وی بودند. در بین همه آنها فقط ساقی درباره اوضاع زندان گزارش می‌داد. وقتی پاکروان به سلول من رسید از من پرسش‌هایی کرد و من پاسخ دادم. در اینجا ساقی پا به میان گذارد و با صدایی بلند و خشن و آمیخته با غرور، در حالی که به من اشاره می‌کرد، گفت:"[تیمسار] این زندانی بسیار آرام است." وی انسانی جوانمرد و بلندهمت بود و زندانیان مقاوم را دوست می‌داشت و به آنان ارج و احترام می‌گذاشت و در مقابل، با زندانیان ضعیف‌النفس و دون‌همت و سازشکار، سخت‌گیر و خشن بود.»

دیدار با امام
اداره دادستانی ارتش در چهاردهم اسفند 1342 با ارسال نامه‌ای به رئیس ساواک نوشت که قرار بازداشت آقای خامنه‌ای به التزام به عدم خروج از حوزه قضائی تهران تبدیل شده است.  همان روز از زندان قزل‌قلعه آزاد شد.
پس از نماز ظهر بود. در راهروی زندان، تنها نشسته بود و مشغول خوردن ناهار بود. غذای آن روز چیزی شبیه سوپ یا آش بود. ناگهان یک نظامی صدایش کرد و گفت: با تو کار دارند. عبایش را به دوش انداخت و به دفتر افسران رفت. افسر نگهبان گفت که آزادی، اسباب‌ات را بردار و برو. آمد داخل و مشغول جمع و جور کردن آن اندک لوازم شد که همان نظامی خبر آزادی‌اش را این بار با صدای بلند در راهرو اعلام کرد. همه زندانیان به در سلول او آمدند. کمکش کردند. خوزستانی‌ها هم آنجا بودند و می‌گفتند: سید سید! جَدُّک وِیّانا. [= سید! جد تو با ما است.]
همه سخنرانان و منبری‌های گرفتار شده را پیش از او آزاد کرده بودند. تنها کسی که بعد از او ماند و به عنوان آخرین آخوند دستگیر شده ماه رمضان، چهار ماه حبس کشید، محمدجواد باهنر بود. وی در 25 خرداد 1343 آزاد شد.
دوستان و آشنایان او در تهران کم نبودند؛ کسانی که همه نگران بودند. هنوز به زندان افتادن روحانیان مبارز عادی نشده بود. زندان‌های یک ماهه، حادثه‌ای بود که خبرش مثل توپ در میان خانواده، خویشان و دوستان صدا می‌کرد و به همان اندازه به دلهره‌ها و نگرانی‌ها دامن می‌زد. «وقتی از زندان آمدم بیرون، فراموش نمی‌کنم... رفقای تهرانی... دور و بر ما را گرفتند و غوغایی بود از مسائل زندان که برایشان نقل می‌کردم.»
از همان دوستان شنید که روحانیان دستگیر شده ماه رمضان که همگی پیش از او آزاد شدند، رفته‌اند به دیدن آیت‌الله خمینی؛ از همان زندان برده‌اند به این ملاقات. «حسودیم شد. چرا اینان؟ شاید ده پانزده روز زندان بودند، رفته‌اند دیدن آقای خمینی، اما [من] ... معلوم شد که اینها ... دسته‌جمعی با هم بوده‌اند، گفته‌اند ما می‌خواهیم برویم آقای خمینی را ببینیم؛ دستگاه ساواک هم آنها را برده پیش آقای خمینی... گفتم من هم باید بروم آقای خمینی را ببینم.»
نشانی محل سکونت امام را پرسید. گفتند که در محله قیطریه است. امام خمینی پس از دستگیری در سحرگاه پانزدهم خرداد و انتقال به تهران، تا پاسی از شب در بازداشتگاه افسران بسر برده بود. همان شب به زندان قصر منتقل، و 19 روز در آنجا زندانی شده بود. روز چهارم تیرماه 1342 از زندان پادگان قصر به زندان پادگان عشرت‌آباد برده شده بود و 24 ساعت در یک سلول انفرادی، سمت در غربی پادگان، مانده بود. سپس به زندانی در شرق پادگان منتقل گردیده، تا 11 مرداد 1342 در آنجا حبس شده بود. اجتماع علمای بزرگ شهرها در پایتخت برای اعتراض به دستگیری امام و نیز مراجعات مکرر مردم برای آزادی او، حکومت را وادار کرده بود، شر زندانی بودن آیت‌الله خمینی را از سر خود دور کند. 11 مرداد ایشان را به منزل آقای نجاتی در داودیه برده بودند و چنین وانمود کرده بود که خروج آقای خمینی از زندان بر مبنای تفاهمی بود که زندانیان (آقایان خمینی، محلاتی و قمی) با حکومت کرده‌اند تا دیگر در امور سیاسی دخالت نکنند. این نیرنگ خیلی زود رنگ باخته بود. شمار بازدیدکنندگان از امام به اندازه‌ای افزایش یافته بود که امکان مراقبت و نظارت را برای دستگاه امنیتی غیرممکن نموده بود. سه روز از اقامت ایشان در داودیه نگذشته بود که به خانه‌ای در قیطریه منتقل شده بود.  «پرسان پرسان آمدم رسیدم به این‌جا... یک زمین افتاده بزرگی بود. انتهای زمین یک در بود که آن درِ منزل ایشان بود... دو تا پاسبان ایستاده بودند... از یکی از آنها پرسیدم که منزل آقای خمینی کجاست؟ گفت: می‌خواهی چه کار؟ گفتم: می‌خواهم ببینم‌شان. گفت: نمی‌شود ببینی... گفتم: اجازه بدهید... گفت: نه. گفتم: من زندان بوده‌ام.»
و شروع کرد به گفتن این که دیگر روحانیان زندانی که زودتر آزاد شده‌اند به دیدار آقای خمینی آمده‌اند؛ ساواک آنها را آورده، و او چون دیرتر آزاد شده نتوانسته است. گفت که شاگرد آقای خمینی است؛ به او علاقه زیادی دارد؛ چرا نباید او را ببیند؟
خواهش کرد و تقاضای خود را تکرار نمود. پاسبان نرم شد. جوابی در برابر صراحت و صداقت او نداشت. رفت و با همکارش مشورت کرد. گفتند می‌توانی به ملاقات بروی، اما فقط برای ده دقیقه؛ بیشتر طول نکشد.
به ساعتش نگاه کرد و دوید. به دو رفت تا در کمترین زمان به در ورودی برسد. در زد. لحظاتی بعد سیدمصطفی در را باز کرد. آقای خامنه‌ای را که دید آغوش گشود، بغل کرد و بوسید. پنج سالی از آشنایی آنان می‌گذشت؛ آشنایی‌ای که تبدیل به رفاقت شده بود. سیدمصطفی را خوب می‌شناخت و می‌دانست که این پور پارسا، که اینک در کنار پدر دربندش سر می‌کند، خالی از سودای بیت و دستگاه و آقازادگی، پا به جای پای پدر می‌گذارد و راه می‌پیماید. سراغ حاج‌آقا را گرفت. به اتاقی راهنمایی شد و نشست.
دیدم حاج‌آقا وارد شد...افتادم به پای حاج‌آقا... ببوسم! از بس عاشق خمینی بودم. واقعاً عجیب محبت این مرد همیشه در دل ما بود. ایشان ناراحت شدند از این که من پای‌شان را ببوسم... نشستیم. من گریه‌ام گرفت... نمی‌توانستم حرف بزنم. ناراحت بودم که حالا ایشان خیال می‌کنند چون من زندان بوده‌ام گریه‌ام آمده؛ تصور نمی‌کند که به خاطر شوق دیدار ایشان [است.] می‌خواستم خودم را نگه دارم... نمی‌شد. هی می‌خواستم حرف بزنم، نمی‌شد. بالاخره با زحمت زیاد [توانستم.] ایشان هم ساکت بودند و تماشا می‌کردند. ملاطفتی کرد که احوال‌تان چطور است. تنها حرفی که زدم گفتم آقا امسال ماه رمضان ما، به خاطر نبودن شما از بین رفت، حیف شد، هدر رفت. خواهش می‌کنم برنامه‌ای بریزید که محرم آینده‌مان از بین نرود؛ حیف است... یادم نیست ایشان چه گفت؛ مثلاً تشویق کرد... گفتم ده دقیقه بیشتر وقت نگرفته‌ام. بی‌عقلی کردم. یک ساعت هم می‌نشستم هیچ طوری نمی‌شد. آن پاسبان هم انتظار نداشت من سر ده دقیقه بیایم.
بلند شد. خداحافظی کرد. آقامصطفی پرسید که حالا کجا می‌روی؟ تنگی زمان را یادآور شد و گفت باید برود. آقامصطفی رفت و در برگشت پولی آورد و به او داد و گفت از طرف حاج‌آقا است. تنها انتظاری که نداشت گرفتن پول از استادش بود، اما محبتی همراه آن بود که گذشتنی نبود. «هیچ وقت یادم نمی‌رود آن محبت‌ها و لطف و صفایی که در دیدار ایشان بود.»

دیدار با هم‌بندها
پیش از آن که راهی مشهد شود، تصمیم گرفت به دیدار زندانیان و هم‌بندان یک ماه گذشته خود برود. نخستین روز ملاقات را نشانه گرفت. شاید با همان پولی که از امام گرفته بود، شروع کرد به خریدن هدیه. کتاب، شیرینی، آجیل، میوه؛‌ همه آن چیزی که اگر به ملاقاتش می‌آمدند و با خود می‌آوردند، خوشحالش می‌کرد. او تجربه زندان را دو بار از سر گذرانده بود، اما این اولین تجربه دیدار با زندانیان از پشت میله‌ها بود. منظره تازه‌ای بود؛ زندانی دیروز و ملاقات‌کننده امروز. «وقتی رسیدم به آن نقطه‌ای که معمولاً ملاقاتی‌ها را از آن طرف راه نمی‌دهند، [اما] مأمورین آنجا مرا شناختند... راه دادند.»
به اندازه‌ای هدیه خریده بود که انگار بار حمل می‌کند. برای زندانبان‌ها هم خریده بود. هدیه هر کدام را به اسم تحویل داد و برگشت.

ملاقات با خانواده هم‌بند ارمنی
آوانسیان به او سفارش کرده بود که پس از آزادی سری به خانواده‌اش بزند و از سلامتی‌اش خبر دهد. تهران را درست نمی‌شناخت، با زحمت فراوان توانست آپارتمانی که خانواده آوانسیان در آن ساکن بودند، پیدا کند. در زد. خانمی در را باز کرد. پرسید: خانه آقای آوانسیان اینجاست؟ پاسخ مثبت شنید. خودش را معرفی کرد. گفت که در زندان با شوهرش دوست بوده و آمده اگر کاری دارید انجام دهد، پولی می‌خواهید تهیه نماید، چیزی می‌خواهید بخرد، حال آقای آوانسیان هم خوب است.
زن، مبهوت ایستاده بود. اولین باری بود که یک آخوند در خانه آنها را می‌زد
، و حرف‌هایی می‌گفت که انتظار شنیدنش را نداشت. حق داشت باور نکند، شک کند. «با سردی فوق‌العاده‌ای با من برخورد کرد؛‌خیلی زیاد، که نه نه، خیر، کاری [ندارم] ... گفتم به هر حال آمده‌ام که وظیفه‌ام را انجام بدهم.»
موضوع را به گوش آوانسیان رساند. وقتی برای دیدار هم‌بندانش به قزل‌قلعه رفت به او گفت که رفتم در خانه‌ات، همسرت وحشت کرد. آقای خامنه‌ای بعدها شنید که آوانسیان زنش را به واسطه آن برخورد ملامت کرده است.

بازگشت به مشهد

چشمان پدر
پیش از تحویل سال به مشهد بازگشت. از شدت عارضه‌ای که بر چشمان پدر وارد شده بود خبر نداشت. قم که بود، پدر در خلال نامه‌ها، به این موضوع اشاره کرده بود. پیش از این نیز معالجاتی کرده بودند که بی‌تأثیر بود. حاج‌سیدجواد چشم‌انتظار آمدن سیدعلی بود. می‌خواست با او به چشم پزشک برود. گمان می‌کرد پسرش ابتدای ماه رمضان به مشهد می‌رسد. چه می‌دانست به زاهدان رفته، دستگیر می‌شود و سر از قزل‌قلعه درمی‌آورد. چشم پدر کم‌سوتر شده بود. حالا باید دست حاج‌سیدجواد را برای راه رفتن می‌گرفتند. دیگر نمی‌توانست به تنهایی راه حرم را پیش بگیرد، برود و برگردد.
پدر، اُنس ویژه‌ای با سیدعلی داشت. «برای اول بار بود که می‌دیدم پدرم چقدر محتاج کسی بوده که پهلوی او باشد... این یک سال اخیر که، زندان بوده‌ایم، قم بوده‌ایم، توی مبارزه بوده‌ایم و خبر نداشتیم چه طور شده که ایشان تنها مانده؛ و خیلی برای من سخت و ناگوار آمد.»
پدر، چه در سال 1337 که سیدعلی راه قم پیش گرفت و چه در این زمان، مایل نبود پسرش از مشهد دور باشد؛ از او جدا باشد. اگر در آن سال می‌توانست به زبان آورد و مخالفت کند، اینک نمی‌توانست با پسر مجتهدش مخالفت کند. از شدت علاقه سیدعلی به قم اطلاع داشت. آیت‌الله سیدجواد خامنه‌ای اکنون از عشق کهن خود، مطالعه، هم دور افتاده بود. پسر، از این علقه دیرین آگاه بود و می‌فهمید که پدر دچار چه عذاب سختی است. تصمیم گرفتند راهی تهران شوند. درمان‌های مشهد جواب نداده بود. امیدوار بودند در تهران کاری از پیش ببرند. باید منتظر پایان تعطیلات عید می‌شدند.
سیدعلی که نمی‌توانست بی‌کار بنشیند، تصمیم گرفت تجربه عید سال 1342 قم را در مشهد تکرار کند. بی‌آنکه میدان‌داری او برای این کار نمود یابد، با برخی از نزدیکان و همفکران مشورت کرد و نشستند به تهیه اعلامیه‌ها و شعارهایی علیه حکومت. بعد از تکثیر، از پشت‌بام حرم و بام‌های اطراف ریختند سر مردم. «اثر تکان‌دهنده‌ای در مشهد داشت به طوری که من از فردا پس فردایش افراد زیادی را دیدم که از دخالت من در این کار بی‌اطلاع بودند؛ می‌آمدند به من خبر می‌دادند که این کار انجام گرفته؛ بعضی‌ها هم به خودشان نسبت می‌دادند که این کار را ما کرده‌ایم!»
شاید هم گوشه‌ای از کار را در دست داشتند، اما بزرگ‌نمایی می‌کردند.

دیدار با امام در قم
پدر و پسر راهی تهران شدند. میزبان آنان، آقامیرزاجعفر لنکرانی بود. میرزاجعفر لنکرانی، در منطقه خانی‌آباد تهران منزل داشت و در مسجد وزیردفتر به اقامه نماز جماعت، تبلیغ دین و ارشاد مردم می‌پرداخت. حاج‌سیدجواد را به مطب چند چشم‌پزشک بردند و همگی از بازگشت بینایی وی ابراز تأسف کردند. اعتقاد داشتند قابل علاج نیست. در همین روزها بود که خبر آزادی امام و بازگشت ایشان به قم پخش شد. مأموران ساواک ساعت 10 شب 15 فروردین امام را به قم آوردند. همه چیز مهیا شده بود که خبر ورود امام به قم به نحوی منتشر شود، که نیروهای امنیتی و انتظامی با حادثه غیرمترقبه‌ای روبه‌رو نشوند. بازگشت امام به قم اما، خبری نبود که بشود درز گرفت. سیل مشتاقان برای دیدار آیت‌الله خمینی به سمت خانه او روان شد. آن روز تا 12 شب و فردایش حدود چهار هزار نفر به دیدار امام شتافتند. مردم پس از آگاهی از موضوع خیابان‌‌ها، بازار و مغازه‌ها را تزیین کردند. پیدا و پنهان، جشن گرفته بودند.  با رسیدن خبر به تهران سیدعلی و پدر راهی قم شدند. امام «با پدرم سوابق خیلی زیادی [داشت.] از دوران جوانی... با ایشان دوست بودند... وقتی من با پدرم وارد شدیم اتاق ایشان، احساس کردم که ایشان از وضع چشم پدرم قدری ناراحت شدند. در این دیدار [امام] ... محبت خاصی... به من کردند. دست‌شان را وقتی بوسیدم، مدتی دست من را نگه داشته و فشاری دادند توی دست خودشان. من احساس کردم... محبت و تشویقی و اظهار لطف خاصی است.»

قم یا مشهد
در طول مدتی که آقای خامنه‌ای همراه پدر به تهران آمد، به قم رفت و به مشهد بازگشت در کلنجار تصمیمی بود که گرفتن آن سخت، و شاید آن زمان، سرنوشت‌ساز بود: در قم بماند یا به مشهد بازگردد و مونس پدر باشد. او چنان با فضای علمی و مبارزاتی قم اُنس گرفته بود که آن را با جای دیگری نمی‌توانست مقایسه کند. زادگاهش مشهد، چنین جذابیتی نداشت؛ حداقل تا آن زمان تصور می‌کرد که نمی‌تواند در شهری که مجبور به سکوت و سکون شده دوام بیاورد. هر چند به زودی عقیده‌اش درباره فضای سیاسی مشهد عوض شد، اما نگاه او به قم امتیازاتی در برابرش به نمایش می‌گذاشت که در مشهد به سختی یافت می‌شد. مانده بود در میان دوراهی انتخاب؛ پدر یا قم.
اگر پدرم را رها می‌کردم و به قم می‌آمدم، ایشان مجبور بود گوشه‌ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من خیلی سخت بود. ایشان با من هم یک اُنس بخصوصی داشت؛ با برادرهای دیگر این قدر اُنس نداشت. با من دکتر می‌رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود. بنده وقتی نزد ایشان بودم برای‌شان کتاب می‌خواندم و با هم بحث علمی می‌کردیم و از این رو با من مأنوس بود. برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی‌شد. به هر حال من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاده تبدیل می‌شود و این مسئله برای ایشان بسیار سخت بود. برای من هم خیلی ناگوار بود. از طرف دیگر اگر می‌خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست بردارم، این هم برای من غیرقابل تحمل بود، زیرا که با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم. اساتیدی که من از آن زمان داشتم، به خصوص بعضی از آنها، اصرار داشتند که من از قم نروم. می‌گفتند اگر تو در قم بمانی ممکن است که برای آینده مفید باشی. خود من هم خیلی دلبسته بودم که در قم بمانم. بر سر یک دوراهی گیر کرده بودم... روزهای سختی را من در حال تردید گذراندم.
آن چه بر میل او غلبه داشت، مشایعت پدر تا مشهد و بازگشت به قم بود. برای مشورت به سراغ یکی از دوستان روحانی‌اش که در چهارراه حسن‌آباد تهران منزل داشت رفت. او را به معرفت و دل‌آگاهی می‌شناخت. موضوع را مطرح کرد و آنچه در قلبش گره خورده بود، بازگفت. پاسخی شنید که او را به فکر برد؛ تا جایی که تصمیم‌گیری را برایش آسان کرد. او گفت: از قم دست بکش و به مشهد برو؛ می‌دانم که دنیا و آخرتت در قم است و نمی‌توانی آنها را رها کنی اما خدا می‌تواند دنیا و آخرت تو را از قم به مشهد منتقل کند. گره‌ای که داشت کور می‌شد، باز شد؛ حس کرد از این رو به آن رو شده است؛ راحت و آسوده. چهره‌اش دیگر آن گرفتگی را نداشت.
نزدیکانش خیلی زود متوجه دگرگونی او شدند. وقتی به پدر و مادرش خبر داد که تصمیم گرفته به مشهد بیاید و ماندگار شود، باورشان نشد. بعدها گفت: «اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان برّی است که به پدر، بلکه به پدر و مادرم انجام داده‌ام.»

فضای سیاسی مشهد در سال 1343
پیش فرض او درباره مشهد، خیلی زود عوض شد. او گمان نمی‌کرد زمانی برسد که بخواهد در مشهد اقامت کند. آمال او، آمال سیاسی و درسی او در شهر قم بود. بعد از آن، تهران را برای اقامت ترجیح می‌داد. بر سر راه زاهدان چند روزی که در کرمان مانده بود، آن شهر را نیز نسبت به مشهد ارجح دانسته بود. در تصور او، مشهد، پس از 15 خرداد 1342 شهری سرد و بی‌روح بود. «وقتی سال 43 وارد مشهد شدم [و] مقداری معاشرت کردم، افراد را دیدم، نظرهای مربوط به مبارزه را از آنها شنیدم، در مجامع‌شان شرکت کردم... ناگهان چهره مشهد در نظر من عوض شد... خدا محبت مشهد را انداخت در دل من و من دیدم که از همه جای ایران، بهتر، برای من مشهد است.»
بازگشت آقای سیدحسن قمی به مشهد، به پررنگ شدن فضای سیاسی این شهر کمک کرده بود. وی 17 فروردین 1343 آزاد شده، از تهران به مشهد بازگشته بود. استقبال باشکوهی از او شده بود. خیلی زود مجالس مذهبی خانه‌اش محلی برای گردهم‌آیی مبارزان شد. بیشتر طلاب مشهد، اگر در زمان مناسب و سازماندهی نسبی قرار می‌گرفتند، از ورود به کوران مبارزه، دریغ نداشتند. گروهی از کسبه و تجار نیز دوستدار مشارکت در حرکت‌های ضدحکومتی بودند. در سال 43 تصویری که از حضور فعال روشنفکران و دانشگاهی‌ها در تقابل با دولت حکایت کند،‌ دیده نمی‌شد، اما آنچه که مبارزه را در میان روحانیان مشهد تبدیل به فرهنگی رایج می‌کرد، وجود آقایان میلانی و قمی بود. کارشناسان ساواک در بهار 1343 اعتقاد داشتند که اگر قرار باشد اتفاقی سیاسی در مشهد روی دهد از ناحیه این دو روحانی خواهد بود. «البته وجهه و شخصیت آقای میلانی نزد مردم مشهد از تمام علماء آنجا برتری دارد و آقای قمی در ردیف بعد از آقای میلانی است.»  استاندار مشهد، سیدمحمدصادق امیرعزیزی، نیز معتقد بود که آقایان میلانی و قمی باید از مشهد رانده شوند و هرگز پا به این شهر نگذارند تا امنیت سیاسی برقرار شود.

مواضع آیت‌الله میلانی
آقای خامنه‌ای اما، که الفبای مبارزه را نزد امام خمینی مشق کرده بود، و یک‌سر شور و تحرک بود، مزاج سیاسی آیت‌الله میلانی را نمی‌پسندید. بارها در این باره با ایشان گفت‌وگو و حتی بعدها برخورد کرده بود، که از آنها به برخوردهای تند و تلخ یاد می‌کند، اما شخصیت او را می‌ستود. «برای ایشان خیلی احترام قائلم. شخصیت احترام‌انگیزی بود. مردی بود مُلاّ و کاملاً درس خوانده؛ آدمی بود جامع، خوش ذوق، اهل تاریخ، اهل شعر، اهل رجال، اهل... مسائل عرفانی و معنوی... اهل فلسفه؛ هم فقیه خوبی بود و هم مدرسی قوی... مردی بود بسیار ملایم و خیلی محترم. برخوردش غالباً احترام‌آمیز و توأم با پختگی، توأم با مهربانی و نرمی... ایشان علاوه بر اینها یک جنبه روشنفکری هم داشت... سیاستمدارهای متمایل به آزاداندیشی و آزادمنشی به ایشان تمایل داشتند... تمایلات جبهه ملی به ایشان نسبت داده می‌شد؛ اگر چه ایشان به من ... اول 43 که من از قم آمدم مشهد [و] پیغام آقای خمینی را برای ایشان آوردم... گفتند که من راضی نیستم که مرا به جبهه ملی نسبت بدهید... در کار سیاست و مبارزه... آدم تند و حاد و قاطعی نبود.»

مواضع آیت‌الله قمی
آقای سیدحسن قمی از خانواده‌ای مبارز و مشهور بود. پدر وی، آیت‌الله سیدحسین قمی، در مشهد همواره با سیاست‌های رضاخان و بعدها رضاشاه درگیر بود که اوج آن در حادثه خونین مسجد گوهرشاد رخ نمود. آقای قمی هر چند در مبارزه با دستگاه متعصب بود، با تندی برخورد می‌کرد، نترس و متهور بود، ملایمت در مشی سیاسی او راه نداشت، اما بینش سیاسی‌اش برای کسانی که خود اهل مطالعه و سواد و مبارزه بودند، اعم از دانشگاهی و غیردانشگاهی قابل قبول نبود. «مثلاً ایشان مشروطیت را قبول نداشت... معتقد بود که در مقابل قانون خدا، دکان قانون باز کردن است... هر کاری می‌کردیم که نشان بدهیم در چارچوب قوانین الهی قانون رانندگی هم مردم می‌خواهند که در قرآن نیست [و] باید یک جایی وضع بشود... به خرج ایشان نمی‌رفت... با مرحوم آخوند خراسانی که طرفدار مشروطه بود... بد بود. یک چنین عقاید و افکاری داشت. روشنفکر‌ها و قشر تحصیل‌کرده... جذب ایشان نمی‌شدند، اما چون جنبه‌های تقدس و پای‌بندی به تعصب‌های مذهبی از او زیاد بروز می‌کرد، عامه مردم به ایشان علاقه‌مند بودند... خود ایشان هم چون حاد و داغ بود، کانون مبارزه در خانه ایشان و در حول و حوش وجود ایشان گرمتر بود.»
آقای خامنه‌ای با بیت هر دو عالم مطرح مشهد مرتبط بود. در بین دوستان و هم‌ردیفانش در مشهد تنها کسی بود که به هر دو بیت رفت و آمد می‌کرد. آقایان میلانی و قمی این رفتار او را با چشم تحسین می‌نگریستند. از آنجا که مقبول هر دو دستگاه روحانی بود، گاه کارهایی از او تقاضا می‌شد که دیگران از انجام آن ناتوان بودند. وجود این دو پایگاه موجب شده بود که روحانیان مشهد تلقی منفی‌ای از امر مبارزه نداشته باشند، چرا که همه آنان به نحوی با این پایگاه‌ها مرتبط بودند. البته کارگردانان و مصادر فعالیت‌های سیاسی افرادی محدود، بلکه انگشت‌شمار بودند، اما حداقل در 1343 کسی از جامعه روحانیت مشهد علیه آنچه که اینک نهضت امام خمینی نامیده می‌شود، بد نمی‌گفت، با این حال نهضت، مخالفان خود را داشت که از آنان انتظار نمی‌رفت که به صف مبارزان بپیوندند.

میرزااحمد کفایی
مشهورترین ایشان آیت‌الله‌زاده خراسانی، میرزااحمد کفایی بود. وی در شمار علمای درجه یک مشهد بود. آقایان میلانی و قمی به ایشان احترام می‌گذاشتند. غیر از این، بقیه علماء نیز به واسطه اصالت خانوادگی، سابقه اقامت در مشهد و متانت بسیار زیاد، جایگاه او را محترم می‌شمردند.
آقای کفایی در شمار آن دسته از روحانیانی بود که همیشه به استقبال محمدرضا پهلوی می‌رفت؛ از این رو جایگاه مردمی نداشت. «شاید اول تا آخر بازار که راه می‌رفت یک نفر هم به او سلام نمی‌کرد، ولی احترام داشت. هیچ کس جرأت نمی‌کرد به او... بی‌احترامی کند.»

میرزاحسین سبزواری
از دیگر مخالفان مبارزه آقای میرزاحسین فقیه سبزواری بود. او نیز از علمای رتبه یک مشهد و از پیشنمازان معروف مسجد گوهرشاد بود. مردی بود پارسا، قانع و با زندگی متوسط. «یک آخوند متصرف قوی بود در مشهد که ما کمتر دیده‌ایم.»
او هم به استقبال محمدرضا پهلوی می‌رفت و از این رو مأمومین او بیشتر از زوار بودند تا مردم مشهد؛ کسانی که او را نمی‌شناختند. پس از بازگشت آقای قمی به مشهد و آغاز دوباره امامت جماعت در مسجد گوهرشاد، به واسطه استقبال مردم، مکان جماعت او به حدی گسترده شد که جا برای اقامه جماعت آقای سبزواری تنگ آمد.

اکثریت بی‌طرف
بیشتر علمای مطرح مشهد [در سطحی پایین‌تر از آقایان میلانی و قمی] نه اهل مبارزه بودند و نه علیه آن موضع می‌گرفتند. این که چرا باید پنجه در پنجه حکومت انداخت، و رو در روی آن ایستاد مسئله‌ای حل نشده برای آنان بود. انگیزه‌ای برای ورود به این عرصه نداشتند. البته در مجالسی که از مبارزان تفقد می‌شد شرکت می‌کردند، مبارز زندان‌کشیده‌ای که بازمی‌گشت، به دیدنش می‌رفتند، قرار بر تعطیل نماز جماعت می‌شد، مخالفت نمی‌کردند؛ زمانی هم می‌رسید که زبان ملامت را روی مبارزان می‌گشودند. «پدر خود من از این قبیل بود. مرحوم شیخ‌غلامحسین [تبریزی] از این قبیل بود. مرحوم شیخ‌کاظم دامغانی از این قبیل بود. در مواردی خود آقای [حسنعلی] مروارید و آمیرزاجوادآقا [تهرانی] در این جناح قرار می‌گرفتند.»

اقلیت دولتی
گروه کوچکی از روحانیان مشهد هم بودند که به لحاظ جایگاه علمی، پیشینه و رتبه، با آقایان میرزااحمد کفایی و فقیه سبزواری فاصله قابل توجهی داشتند، اما خود را شایسته رفاقت با رئیس شهربانی یا رئیس ساواک می‌دیدند. هنرشان در پیدا کردن چنین مناسباتی بود. «عده مبارزین در سطوح علمای شاخص، اقلیتی بودند، عده بی‌طرف‌ها و ساکت‌ها، اکثریتی بودند، عده وابسته‌ها هم باز اقلیتی بودند. البته این حد وسطی‌ها بیشتر متمایل به مبارزین بودند. چون اگر چه خودشان مبارز نبودند اما ارتباط با دستگاه را همچنان که دأب اهل علم بوده، همیشه موجب فسق و کسر شأن... می‌دانستند.»

طلاب حوزه علمیه مشهد
بیشتر طلبه‌های علوم دینی مشهد اما، علاقه‌مند به امور سیاسی بودند. هر چند شمار طلاب پا به رکاب، آماده اقدام و اهل مبارزه کم بود، اما عمدتاً به این موضوعات علاقه نشان می‌دادند. اینان به روحانیان مبارز، زندان کشیده و سیاسی توجه داشتند. «البته کارگردان‌ها در میان طلاب عده معدودی بودند. سال 43 وضعیت این طور بود... وقتی ما تلاش‌های سال 43 را از یادمان... می‌گذرانیم می‌بینیم کسانی که این تلاش‌ها را اداره می‌کردند چند نفر معدود بودند... مرحوم [سیدعبدالکریم] هاشمی‌نژاد بود، آقای [عباس واعظ] طبسی بود، بنده بودم، آقای [محمدرضا] محامی بود. یکی دو نفر دیگر هم بودند... و من دیگر کمتر کسی یادم می‌آید که توی این مسائل، کارگردانی داشته باشد.»
طلبه‌های حوزه‌های مشهد در ماه‌های محرم و صفر با رفتن به روستاها و شهرهای کوچک، فقط به تبلیغ سنتی امور مذهبی بسنده نمی‌کردند؛ آتش مبارزه را روشن نگاه می‌داشتند. حق این است که گفته شود جریان عمومی طلاب مشهد در پای‌بندی به نهضت امام خمینی هرگز قطع نگردید؛ با پخش اعلامیه، با سخنرانی‌ در نقاط دوردست، یاری رساندن به روحانیان سیاسی و... همواره ادامه داشت. «آن روحانیتی که ما می‌گوییم در طول این سالیان دائماً مشغول مبارزه بود و لحظه‌ای مبارزه‌اش قطع نشد... همین جریان عمومی طلاب بود.»

منبری‌ها
آقای خامنه‌ای به یاد نمی‌آورد که در این سال، شخصی از منبری‌ها، کسانی که در عرف طبقه‌بندی روحانیان در کنار علما و طلاب قرار نمی‌گیرند، اما جزو روحانیان به شمار می‌روند، اهل تحرک و اقدام سیاسی بوده باشند. از همان عده انگشت‌شمار، آقای واعظ طبسی در سال 43 اجازه سخنرانی نداشت؛ ممنوع‌المنبر بود؛ آقای هاشمی‌نژاد پس از حادثه مسجد فیل  با همین ممنوعیت روبه‌رو بود؛ نمی‌توانست در مشهد سخن براند. «بنده اصلاً در مشهد منبر نمی‌رفتم. آقای محامی هم اصلاً اهل منبر نبود.»
منابر غیرسیاسی مشهد دست سه گروه بود. اکثریتی که اعتنایی به نهضت نداشتند. در خلال گفته‌های خود به تنها چیزی که اشاره نمی‌کردند، تلاش‌های ضدحکومتی بود. گویی چنین حوادثی در کشور رخ نمی‌دهد. دوم، اقلیتی که طرفدار حکومت بودند و هر زمان دست می‌داد علیه مبارزان داد سخن می‌دادند. سوم، اقلیتی دیگر که نسبتی با دستگاه‌های رسمی نداشتند، اما برخود فرض می‌دانستند فعالیت‌های سیاسی را محکوم کنند. این مقدسین، جنگ خود را با مبارزان روشن نگه داشتند و کوتاه نیامدند. «اگر تهمت ارتباط با ساواک و دستگاه به اینها زده می‌شد شاید از غصه بعضی‌هاشان دق می‌کردند، اما در مقابل مبارزه این جور اینها قرص ایستاده بودند... البته به طور غیرمستقیم، طبیعی است، که از طرف دستگاه تقویت می‌شدند.»

جلسه پایین خیابان
برخی کسبه و تاجران مشهد نیز در کنار اندک روحانیان فعال، به امور سیاسی علاقه نشان می‌دادند. اینان به همراه کسانی از دیگر طبقات مردم که اگر رصد می‌شدند پولدار، ندار، شاگرد مغازه، [محصل و...] در میان‌شان دیده می‌شد، در جلسه‌هایی گرد هم می‌آمدند که در توسعه آگاهی‌های اجتماعی و سیاسی مؤثر بود. این نشست‌ها از سال 1343 شروع شد و خیلی زود به «جلسه پایین خیابان» شهرت یافت. «یک عده جوان‌های پرشور علاقه‌مند، واقعاً حزب‌اللهی، از سطوح مختلف... بود... که کارهای مبارزه را واقعاً اینها سازمان و سامان می‌دادند.»
تشکیل این نشست از زمانی شروع شد که از آقای خامنه‌ای دعوت کردند برای آنان سخنرانی کند؛ و این مصادف با ماه رمضان بود. او بنا نداشت در مشهد منبر برود. در مناسبت‌های مذهبی مسافرت می‌کرد و در شهرهای دیگر وعظ و خطابه داشت. معتقد بود اجابت دعوت همشهریان مانع از ادامه تحصیل او خواهد شد. «ممکن بود... خوش‌شان بیاید... مرتب دعوت کنند برای منبر. این بود که من در مشهد تصمیم گرفته بودم... منبر نروم.»
از آقای خامنه‌ای دعوت کردند قرآن را تفسیر کند و او با شرایطی پذیرفت. شروع تفسیر از سوره مائده بود. شش سال بعد درباره آن جلسه‌ها در برگه بازجویی ساواک چنین نوشت: «این جلسه که یک ماه [ماه رمضان] به طول انجامید و بسیار پرجمعیت هم می‌شد اولین و آخرین سخنرانی‌هایی است که در مشهد ایراد کرده‌ام. و چون عهد کرده‌ام در مشهد منبر نروم در آن جلسه روی زمین می‌نشستم و به منبر نمی‌رفتم... اواخر ماه [رمضان] میان بعضی... شایع شده بود که فلانی را قرار است بگیرند. و البته آن ماه و آن جلسه تمام شد و مرا نگرفتند.»

حاج‌شیخ مجتبی قزوینی
آقای خامنه‌ای زمانی که تابلو رجال، گروه‌ها و جریان‌های فکری سیاسی مشهد را در سال 1343 ترسیم می‌کند، حاج‌شیخ‌مجتبی قزوینی را از رنگی دیگر نشان می‌دهد. او ویژگی‌هایی را در مرحوم قزوینی توصیف می‌کند که جایگاهش را از دیگران متفاوت می‌نمایاند. هر چند عامه مردم ایشان را نمی‌شناختند، اما فردی موجه بین علمای مشهد بود. شناخت عمومی از او محصور به همان مسجد محقر دورافتاده‌ای که در آن نماز اقامه می‌کرد، بود. بیشتر مردم مشهد نام او را هم نشنیده بودند، اما در میان روحانیان شاخص شهر به فضل، تقوا، خلوص و صفا شناخته می‌شد. اخلاق ممتازی داشت. اهل گذشت بود و از خودخواهی و منیت در او اثری دیده نمی‌شد. این خصلت‌ها به او آزادگی و بُرّندگی خاصی می‌داد. «مثلاً از گذشت او من بگویم... ایشان مخالف با فلسفه و عرفان... بود. [از آن طرف] معروف بود که امام [خمینی] یک فقیه فیلسوف، بلکه عارف است... اما وقتی که مبارزه مطرح شد گفت امروز پرچم دست آقای خمینی است و ما همه وظیفه داریم که از ایشان ترویج کنیم.»
مرحوم حاج شیخ‌مجتبی قزوینی پس از دستگیری امام، در هجرت علما به تهران، نخستین عالمی بود که از مشهد راهی تهران شد. زمانی که امام آزاد شد و به قم بازگشت به دیدن ایشان رفت. همو که آیت‌الله میلانی را دهه سی به اقامت در مشهد تشویق کرد، و وقتی دید طرفدار فلسفه است با او قطع رابطه نمود، هنگام شروع نهضت به خانه‌اش رفت و حمایت از او را تکلیف خود دانست. «یک چنین شخصیت باگذشتی بود و از بن دندان هم معتقد به مبارزه بود.»
آقای خامنه‌ای به یاد می‌آورد که در سال 1343 به خانه حاج‌شیخ‌مجتبی قزوینی رفت؛ رفت که رضایت او را برای گذاشتن امضاءاش پای اعلامیه‌ای بگیرد. آقای قزوینی اعلامیه را خواند. پسندید. گفت که امضاء می‌کنم، اما دیگر آقایان خواهند گفت فلان جای اعلامیه اشکال دارد و چون قزوینی امضا کرده و دیگر امکان تغییر دادن آن نیست، امضاء نخواهند کرد؛ بهانه می‌گیرند و امضاء نمی‌کنند. توصیه کرد اعلامیه را ابتدا به آنان نشان دهد، کم و زیاد کند، امضاءها را بگیرد؛ نام و امضاء او پای این اعلامیه محفوظ است. حتی توصیه کرد ابتدا نزد فلان عالم نبرد؛ او امضا نمی‌کند و نخواهد گذاشت دیگران هم امضاء کنند. و گفت که از آقایان میرزاجوادآقا تهرانی و حسنعلی مروارید شروع کند. «من بردم منزل میرزاجوادآقا. ظاهراً آقای مروارید هم آنجا بود... اعلامیه را مفصلاً مطرح کردیم، مقدمات گفتیم. گفتم بخوانید اعلامیه را که ... نظر بدهید ... یک آقایی هم آن جا بنا کرد خواندن و ایرادهایی عبارتی و لفظی... گرفتند... گفتیم خیلی خوب، این جایش را عوض کنید، آن جایش را درست کنید. بعد که تمام شد گفتند ما امضاء نمی‌کنیم. گفتم چرا؟ گفتند ما اصلاً با امضاء مخالفیم... پای هیچ کاغذ عمومی را هم حاضر نیستیم امضاء‌کنیم. من اوقاتم تلخ شد. گفتم... مدتی است اینجا نشسته‌ام... مرا معطل کرده‌اید سر این قضیه. پس چرا اصلاحش کردید شما که نمی‌خواستید امضاء کنید؟ ... میرزاجوادآقا به خصوص خیلی لطف داشت به ماها که در کار مبارزه بودیم. آقای مروارید هم البته محبت داشت... اما سر امضاء و همکاری خیلی مشکلات داشتیم با این آقایان... منظورم این است در حالی که میرزاجوادآقا و آقای مروارید دو چهره خوب و پرهیزکار و مورد علاقه ما در مشهد بودند، حاضر نبودند اعلامیه را امضا کنند.»
اما حاج‌شیخ‌مجتبی قزوینی برای اندک مبارزان شهر مشهد منشأ امید و دلگرمی بود. او درد‌دل و گلایه‌ها را می‌شنید، و از نفوذ رکود و دلسردی به جان آنان جلوگیری می‌کرد.

سفر به گرگان
سیدعلی خامنه‌ای، سال گذشته پس از مشایعت سیدجعفر طباطبایی قمی، دوست فراری‌اش، تا گرگان، تصمیم گرفته بود به این شهر مسافرت کند و با تبیین نهضت اسلامی آغاز شده در ایران، مردم آن صفحه را در جریان این حادثه بزرگ قرار دهد. او پارسال، آقاسیدجعفر را که بسیار نگران از دستگیری بود و به خانه پدری آقای خامنه‌ای پناه آورده بود، بر سر راه تهران، تا گرگان همراهی کرده بود. چند روزی را در خانه یکی از اهالی خیّر گرگان مانده بود و دیده بود که امواج 15 خرداد به این شهر نرسیده است. از منبری‌های آنجا پرسیده بود که «شما چرا در منبر چیزی نگفتید. گفتند: این جا نمی‌شود چیزی گفت. گفتیم: چرا؟ گفتند: این جا دستگاه مسلط است. سخت است... خیلی اوقاتم تلخ شد. فهمیدم که در این قضیه کوتاهی شده. همان‌جا با خودم تصمیم گرفتم ... ان‌شاءالله سال دیگر می‌آیم گرگان... تا قضیه 15 خرداد... را مطرح کنم.»
چند روزی به آغاز ماه صفر مانده بود. سیدمحمدجواد فضل‌الله، برادر کوچک سیدمحمدحسین فضل‌الله، از علمای لبنان، به مشهد آمده بود. آقای خامنه‌ای با این دو در سفر کوتاهش به نجف (1336ش) آشنا شده بود. سیدجواد، میهمان آقای خامنه‌ای نبود، اما در مدت اقامتش در مشهد با او معاشر و هم‌نشین بود. پیشنهاد کرد با هم به دیدن نوار سبز ایران، مازندران و گیلان، بروند. و رفتند. مازندران و سپس گیلان را گشتند و بعد در تهران از یکدیگر جدا شدند. آقای خامنه‌ای روز اول ماه صفر/ 22 خرداد 43 خود را به گرگان رساند. پیش از این، رفقای گرگانی را در جریان سفر خود گذاشته بود. خیلی زود مجالس سخنرانی برایش فراهم شد و در دهه اول، گو‌ش‌های زیادی جلب حرف‌های او گردید. دهه دوم را در مسجد مصلی، که از عصر صفوی مسجد مهم شهر بوده، منبر رفت. هر چند گفته‌هایش روکش سیاسی نداشت، اما برای جوانان گرگان تازه بود. همچون منابر بیرجند یا زاهدان برای محتوای سخنانش برنامه‌ریزی کرده بود. فاش گفتن را برای اواخر دهه سوم، همزمان با سالگرد رحلت پیامبر(ص)، شهادت امام حسن(ع) و امام رضا(ع) نگه داشته بود. زمینه‌ها را می‌چید تا به بازگویی حوادث خونین مدرسه فیضیه و 15 خرداد سال گذشته برسد. برخی از جوانان پامنبری او که بعدها در شمار شاگردان او شدند به هیجان و حرکت درآمده بودند. منبرهای او منحصر به مسجد کهن مصلی نبود، گاه در یک بازارچه برای مردم سخن می‌راند، گاه در خانه‌ها و مساجد. استقبال مردم فوق‌العاده بود. «در پاساژی... که من منبر می‌رفتم، خیابان بند می‌آمد. جلو ماشین‌ها بسته می‌شد، از بس جمعیت می‌آمد.»
در این روزها آقای خامنه‌ای نامه‌ای به پدرش فرستاد و از موقعیت خود در گرگان نوشت. نامه نشان می‌دهد که پیش از این نیز با حاج‌سیدجواد مکاتبه داشته است؛ اما این نامه به سانسور ساواک افتاد و روشن نیست به دست پدر رسید یا نه!
بسم‌الله تعالی
جعلت فداکم. چند روز قبل رقیمه شما رسید و رفع نگرانی شد. البته من چندان در انتظار جواب نامه نیستم ولی اگر حوصله‌ای داشتید و نوشتید چه بهتر از آن؟ وضع من از وقت نوشتن نامه قبل تا اندازه‌ای فرق کرده است. به این معنی که سه مجلس شبها و یک مجلس عصرها و یک مجلس هم صبح‌ها دعوت شده‌ام که جز یکی دو مجلس بقیه از بهترین مجالس گرگان است. البته به طور کلی مجالس گرگان از لحاظ وضع و همچنین از جهت مابحذاء و مادی چندان قابل توجه نیست به هر حال بد نیست تا بعداً چه شود. راجع به تندی مطالب که تذکر داده بودید توجه دارم که حرف موجب گرفتاری نزنم ولی وضع هم به طوری که نوشته‌اید مشکل نیست به طوری که اخیراً بعضی محبوسین تهران را آزاد کردند و بعضی را هم بدون هیچ بهانه‌ای گرفته‌اند. خلاصه کار چندان حسابی ندارد باید یک ممشی و طریقی را که مطمئناً مورد رضای خداوند و محلّ وظیفه شرعی است در پیش گرفت و ضمناً تا حدود امکان مواظب جهات هم بود تا مفت و بی‌جهت موجب گرفتاری نشود. دیگر بقیه به دست تقدیر الهی است فکر و خیال نباید کرد و غصة بی‌خودی نباید خورد. هوا مختلف‌الحال است. سلام به همه برسانید.
الاحقر علی الحسینی الخامنه‌
دهه آخر، هر شب در چهار یا پنج مکان سخنرانی داشت که تا پاسی از نیمه شب ادامه می‌یافت. برخی از مستمعان، پای همه منابر او می‌نشستند. بعد از پایان سخنرانی اول دنبالش راه می‌افتادند تا منبر بعدی. «این علاقه به خاطر حرف‌هایی بود که زده می‌شد، وگرنه چیز دیگری وجود نداشت.»
سیدجعفر قمی که از 15 خرداد سال گذشته فراری بود، وقتی آگاه شد سیدعلی خامنه‌ای به گرگان آمده، خودش را از تهران رساند و همراه او شد. هنوز چهره‌ای مبدل داشت. با همین ظاهر در مجالس سخنرانی شرکت می‌کرد. چهره متفاوت سیدجعفر دیگران را به تردید انداخته بود که نکند مأمور دولت است! صمیمیت او با آقای خامنه‌ای برخی را نیز به این گمان انداخت که خود این سید هم مشکوک است. از نگاه‌ها و کنایه‌ها فهمیده بودند که در مورد آنان چه می‌اندیشند. «ما هم... می‌گفتیم و می‌خندیدیم [به این گمانه‌زنی‌ها.]»
حرف‌ها را رسانده بود به مدرسه فیضیه. از کشته شدن پاسبانی مقابل مسجد گوهرشاد که اعلامیه آیت‌الله خمینی را پاره کرده بود، سخن رانده بود. گفته بود تا گرگانی‌ها بدانند در مرکز استان کنار دست‌شان چه گذشته است. سخنرانی او در شب بیست‌وششم صفر/15 تیر طولانی و تند بود. او در پایان منبر آن شب به حاضران گفت «که شب بیست‌وهفتم مسائل زیادی را برای شما خواهم گفت. منتظر باشید.»
نخستین گزارشی که از او به ساواک گرگان رسید، پس از این سخنرانی بود، چرا که «نسبت به زمامداران اجتماع سخنان توهین‌آمیزی» زده بود. از ابوذر گفته بود، که هرگاه حرف حساب می‌زد، جوابش را با سرنیزه می‌دادند. گفته بود: «بنده و تمام شاگردان که روز آخر خدمت آقای خمینی بودیم [به ما] گفت که دست از تبلیغ برندارید.»
موفقی، رئیس ساواک گرگان، موضوع را به اطلاع سازمان اطلاعات و امنیت ساری رساند؛ و نیز از شهربانی خواست، آقای خامنه‌ای را احضار و به او تذکر دهد. سخنرانی‌های او تأثیر آشکاری در دیگر مبلغانی که از قم و مشهد به گرگان آمده بودند، گذاشت، به طوری که آنان نیز «مطالبی بر علیه دولت وقت و حمایت از خمینی ایراد نموده و احساسات مردم را تحریک نموده‌اند و معلوم نیست چرا از این اعمال شهربانی جلوگیری نمی‌کند.»
صبح آن روز، شانزدهم تیر، نیروهای انتظامی و امنیتی گرگان دنبال کسی می‌گشتند که شهر را ملتهب کرده بود. آقای خامنه‌ای به پیشنهاد یکی از دوستان طلبه‌اش به بیرون شهر رفت؛ رفتند تا استراحتی کرده باشند، هوایی عوض کنند؛ خستگی سخنرانی‌های پیاپی روزهای اخیر به در شود.
مأموران به هر جا که ردی از سید پیدا می‌شد سر زدند. گرگانی‌هایی که در این 25 روز تعلقی به آقای خامنه‌ای پیدا کرده بودند، دست به دعا بودند که او فرار کرده باشد. عصر آن روز وقتی به شهر برگشت، هواخواهانش آمدند به خانه آقای قدسی، از خیرین، که در آنجا ساکن بود، و اصرار کردند از شهر برود؛ گفتند که ماندنش به صلاح نیست. آقای قدسی [یا قدس] محضردار، اما «می‌گفت اگر شما مایلی بمانی حتماً بمان و جرأت هم نمی‌کنند توی خانه من بیایند؛ دست‌شان به تو نمی‌رسد، مگر این که من کشته شده باشم.»
سیدجعفر هم می‌گفت بماند، منبر شب بیست‌وهشتم را برود و بگوید آن چه گفتنی است درباره این حکومت. آقای خامنه‌ای دست به استخاره شد و کتاب آسمانی را گشود: ان‌الله اشتری من‌المؤمنین انفسهم و اموالهم بانَّ لهم الجنه یقاتلون فی‌سبیل‌الله فیقتلون و یقتلون وعداً علیه حقاً فی‌التوراة والانجیل والقرآن و من اوفی بعهده من‌الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هوا‌لفوز‌العظیم(9/111). گفت که می‌ماند. استخاره خوب است. آنها که با ماندنش موافق نبودند گفتند کجایش خوب است؛ کشته شدن است. گفت که آیه، وعده بهشت می‌‌دهد، چه چیزی بهتر از این؟ اصرار کردند، دلیل آوردند، و در آخر گفتند برای ماندنت استخاره کردی، برای رفتنت هم استخاره کن! کتاب جاوید را گشود: فلما دخلوا علی یوسف اوی الیه ابویه و قال ادخلوا مصر ان‌شاءالله امنین(12/99).
خوب آمده بود. در واقع او را به ضرب استخاره، محترمانه از گرگان حرکت دادند. خودرویی آوردند، سیدعلی و سیدجعفر را در آن نشاندند و راهی کردند. نیمه شب رسیدند بهشهر. خروس‌خوان سوار اتوبوس شدند و به طرف تهران حرکت کردند. «مردم گرگان تا مدت‌های متوالی... خاطره آن ایام به یادشان بود. من که مشهد بودم می‌آمدند... و یاد می‌کردند از آن خاطره‌ها... آنجا هیأتی درست شده بود به نام هیأت جوانان مثلاً فلان، به اسم بنده.»
آقای خامنه‌ای روز رسیدن به تهران، 17 تیر، نامه‌ای به پدرش نوشت و خبر داد که در گرگان تحت تعقیب قرار گرفته، به موقع از آنجا خارج شده و اینک در تهران است. قصد دارد به قم برود و اسباب خود را به مشهد بیاورد، اما کلید اتاقش را گم کرده است.  نامه توسط ساواک کشف شد، اما از آنجا که نهادهای انتظامی و امنیتی گرگان نتوانستند آقای خامنه‌ای را دستگیر کرده، پرونده‌ای تشکیل دهند، این نامه، و در واقع اعتراف، در شمار اتهامات او قرار نگرفت و شاید در اقبالش بود که در دستگیری‌های بعدی به آن استناد نشد.
متن نامه به جهت تخفیف مأموران شهربانی و از این که طلبه‌ای جوان توانسته است فضای راکد یک شهر را به سوی موضوعات سیاسی سوق دهد، خالی از مطایبه نیست.
صبح 28 صفر/84 [13]
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
جعلت فداک. امید است وجودات مقدسات در کنف حمایت حق در عین عافیت بوده باشد. حقیر هم له‌الحمد در کمال سلامت و مشغول به دعاگویی هستم. روز 26 ماه صفر (پریروز) خبر آوردند که مأمورین شهربانی گرگان به دنبال واعظ محترم آقای خامنه‌ای در حرکتند و به هر جا که احتمال وجود آن نفس نفیس می‌رود، سری می‌زنند و خبری می‌گیرند. گویا علت آن بود که معظم‌له در چند منبر که در یکی دو مجلس حساس و با اهمیت استرآباد برای مردم تشنه آن سامان می‌رفته مطالبی گفته که در کام تلخ و بیمارگونه مأمورین دولتی خوش‌آیند نبوده و آنان را علیه او برانگیخته و به گرفتن او واداشته است. دوستان و ارادتمندان معزی‌الیه به تکاپو افتادند تا ردپای شیر را محو کنند و نگذارند در زنجیر افتد. هر جا مأمورین برخورد کردند راه را عوضی نشان دادند. گاه گفتند در شهر نیست و گاه وانمود کردند که فرار نموده است و خلاصه آخرین نفر خبر آورد که دو مأمور یکی شخصی و یکی اونیفورم پوش به مجلسی که ساعت 11 شب تشکیل می‌شده رفته و با ناراحتی فراوان اظهار داشته‌اند که کاش فلانی فرار کرده و رفته باشد که جان ما از صبح در پی یافتن او از تن کثیف خارج شده و دیگر قصد عودت ندارد! ناگفته نماند که مخلص از ظهر 26 ماه که موضوع را فهمید از منزل مهماندار خود خارج شد و عصر و شب به مجلسی برای افادت نرفت. در مجالس حقیر تذکر داده شد که آقا مریض‌اند و تشریف نمی‌آورند. البته مأمورین دو مرتبه به در منزل هم آمده و جواب شنیده بودند که آقا نیستند. خلاصه، شب جمعی از دوستان در منزل جمع شده و صلاح دانستند که خرج‌الحسین من‌المدینه خائفاً کخروج موسی خائفاً یترقب را خوانده و تأسی به آن دو بزرگوار کنیم. بنده از این کار سخت ناراحت بودم ولی استخاره کردیم و آیه شریفه قال ادخلو مصر انشاءالله آمنین تردید را برطرف کرد. همان ساعت یکی از محترمین ماشین‌اش را آورد و سه ساعت از نیمه شب می‌گذشت که از شهر خارج شدیم تا یکی از شهرهای مازندران با وضعی آنچنان آمدیم و پس از آن با اتوبوس به طهران وارد گشتیم. حال دو سه روزی در تهران و قم خواهم ماند و سپس به دست‌بوس حضرات به مشهد می‌آیم انشاءالله تعالی. می‌خواستم اثاثیه‌ام را از قم بیاورم ولی فعلاً هم وضعم آنچنان نیست که با استراحت خیال و فراغ بال این کار را انجام دهم و هم کلید اطاق قم را گم کرده‌ام. لذا باشد برای فرصتی در آینده. به آدمهای حسابی سلام برسانید و صورت ناحسابیها را از طرف من ببوسید. الاحقر علی‌الحسینی الخامنه.
این نامه ابتدا به دست ساواک خراسان افتاد. بهرامی رئیس این سازمان در مشهد آن را به اداره کل سوم تهران فرستاد.  ناصر مقدم، مدیرکل اداره سوم نیز متعاقباً ساواک مازندران را از فحوای نامه آگاه کرد.  جابه‌جایی این اطلاعات، سودی به حال ساواک نداشت، چرا که «سوژه» آنها هفته‌ها از گرگان دور شده بود. شهربانی گرگان که نتوانسته بود به موقع برای احضار آقای خامنه‌ای وارد عمل شود، در اجرای دستور ساواک، آقایان حاج‌محمد رجبی و حاج‌ابوطالب واثقی، مسئولان مسجد گلشن گرگان را به ساواک معرفی کرد تا زین پس تکلیف‌شان را نسبت به روحانیان مخالف، بدانند.  سال‌ها بعد، ساواک گرگان در یادآوری این موضوع، گمان خود را که «شیخ‌خامنه‌ای که در سال 42 [43] از طرف خمینی از قم به گرگان اعزام گردیده بود» بیان کرد؛ در حالی که این سفر به تشخیص خود آقای خامنه‌ای انجام گردیده بود.

دارالتبلیغ اسلامی
احتمالاً در همین سفر بود که آقای خامنه‌ای به خواست آقای قمی با امام خمینی دیدار کرد تا پی‌جوی موضوع دارالتبلیغ اسلامی شود؛ مرکزی که توسط آقای شریعتمداری در حال تأسیس بود. دیدگاه آقای خامنه‌ای نسبت به دارالتبلیغ اسلامی بی‌ابهام بود. او، پس و پیش این مرکز را تحلیل کرده بود و می‌دانست ریشه در کدام خاک خوابانده است. بیشتر روحانیان مبارز نسبت به این مرکز بدبین بودند. آنان دارالتبلیغ را سرپلی برای دولتی کردن حوزه علمیه می‌دانستند. آقای ربانی شیرازی آن را مصیبتی تازه بر مصیبت‌های گذشته می‌خواند؛  آقای صادق خلخالی آن را اغواگری حکومت برای دین‌داری توصیف می‌کرد؛  آقای محمد عبایی خراسانی آن را حرکتی رفرمیستی از طرف رژیم برای اصلاح حوزه علمیه می‌دانست؛  آقای فاکر آن را دست‌اندازی بر سر راه مبارزه می‌خواند.  به ملاقات امام رفت و نظر وی را راجع به دارالتبلیغ اسلامی پرسید. او پیش از این دانسته بود که امام خمینی نظر مثبتی به این پدیده ندارد. «گفتم که من آمده‌ام خدمت شما ببینم دلایل شما برای ردّ دارالتبلیغ چیست تا بروم و این دلایل را به آقای شریعتمداری بگویم.»
امام هشت دلیل در نفی دارالتبلیغ شمرد و نتیجه گرفت که تأسیس این مرکز هم خطاست و هم خطرناک. آقای خامنه‌ای برخی از آنها را به یاد می‌آورد: اول این که دارالتبلیغ منجر به تجزیه حوزه علمیه خواهد شد. البته اگر قرار شود همه حوزه شامل دارالتبلیغ شود، من حرفی ندارم. دوم این که دودستگی ایجاد خواهد کرد. خَرَجه دارالتبلیغ و متخرجین حوزه علمیه قم یکدیگر را نفی خواهند کرد. یکی به بی‌سوادی و دیگری به بی‌دینی متهم خواهند شد. سوم این که اساس این کار مایه اختلاف است. چهارم این که دستگاه حکومتی می‌تواند بر دارالتبلیغ سوار شود و در آن سرمایه‌گذاری نماید، اما ساختار حوزه علمیه قم به نحوی است که نمی‌تواند این منظور را پیاده کند. حوزه محیط بزرگ و غیرقابل تعریفی برای دستگاه است؛ نفوذ و تخریب در آن مشکل است. پنجم این که پول زیادی برای خرید مکان دارالتبلیغ پرداخت شده. ما نمی‌توانیم امروز و در چنین شرایطی این پول‌ها را خرج کنیم. آقای خامنه‌ای اندیشید؛ شهریه سالیانه‌ای که یک مرجع به طلاب پرداخت می‌کرد حدود هشتاد هزار تومان بود. در این شرایط پرداخت حدود دو میلیون تومان برای خرید مکان دارالتبلیغ چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟... «من رفتم منزل آقای شریعتمداری و گفتم که رفته‌ام خدمت آقای خمینی، و دلایل ایشان را برای مخالفت با دارالتبلیغ پرسیدم. به شما می‌گویم ببینم جواب شما چیست. و شروع کردم یکی یکی گفتن. آقای شریعتمداری گوش کرد. تمام که شد، گفت: اینها همه‌اش خیالات است. [همین.] یک مورد هم پاسخ نداد. گفت که تهمت می‌زنند به من، تهمت‌هایی که تکادالسموات یتفطّرن منه و تنشق الارض و تخِرّ الجبال هدّا (19/90) حرفی که علیه ایشان زده می‌شد چنان بزرگ می‌کرد که آسمانها ممکن است بشکافد از این تهمت!»

دیداری دیگر
و باز احتمالاً در همین سفر بود که به دیدن امام رفت تا درباره جلب هر چه بیشتر روحانیان شهرها با وی گفت‌وگو کند. شنیده بود برخی از امامان جماعات شهرستان‌ها از بی‌توجهی امام به خودشان گله کرده بودند. در راه خانه آیت‌الله خمینی، محمدجواد حجتی کرمانی نیز با او همراه شد. ساعت 7 یا 8 شب بود. شیخ‌حسن صانعی، سیدمحمد ورامینی و چند تن دیگر را آنجا دید. می‌گفتند: «آقا خسته هستند. گفتم من باید خدمت‌شان برسم. بروید بگویید فلانی آمده.»
اجازه داد. هوای گرم قم امام را به زیرزمین خانه کشانده بود. چند نفری آنجا بودند. کارشان که تمام شد «گفتم کاری دارم خدمت‌تان؛ حالش را دارید؟ گفتند: چقدر طول می‌کشد؟ گفتم: 20 دقیقه.»
آقای خامنه‌ای شروع کرد به گفتن این که روبرو شدن شما با مردم شاید سالی سه چهار بار باشد، اما امامان جماعات هر روز سه بار با مردم مواجه هستند. اگر اینها نخواهند با شما موافقتی نشان دهند، می‌توانند، و پیش هم می‌برند. «مقداری با اینها گرم‌تر و مهربان‌تر برخورد کنید.»
دیداری که قرار بود 20 دقیقه طول بکشد، نزدیک به سه ربع به درازا کشید. انگار که به نقطه حساسی اشاره کرده باشد، امام گرم پاسخ دادن شد و گفت که چقدر باید برخلاف سلیقه و اخلاق و رویه‌ام رفتار کنم؟ با برخی از این افراد که نباید گرم بگیرم، گرم گرفته‌ام، شاید جذب شوند. ساعت‌ها وقت گذاشته‌ام، بیایند حرف بزنند، بگویند، بشنوم. دیگر چه باید بکنم؟
اگر به آقای میلانی بخواهم نامه بنویسم، ایشان را حجت‌الاسلام خطاب می‌کنم؛ حالا به کمتر از ایشان هم حجت‌الاسلام می‌گویم. «در عین حال گفتند من باز هم تلاش خودم را می‌کنم که نرنجند.»

دیدار با آقای حائری
در قم به دیدار حاج‌شیخ‌مرتضی حائری، استاد فقه‌اش رفت و او را از تصمیم تازه خود باخبر کرد. گفت که می‌خواهد به مشهد بازگردد و بماند. آقای حائری از شنیدن خبر ناراحت شد، به اندازه‌ای که شروع کرد به تشر زدن و توبیخ کردن. او در آیینه حال شاگردش، آینده او را می‌دید. به او گفته بود که به آتیه‌اش امیدوار است. اگر در قم بماند در عداد مراجع درخواهد آمد. آقای حائری، هم ناراحت شد و هم عصبانی. وقتی شنید که پدرش به او نیاز دارد، چشمانش غروب کرده و شاید هرگز رنگ روشنی را نبیند، با تغیّر گفت که اینها در برابر آینده تو هیچ است. اما نَفَس آن شفیق روحانی ساکن در حسن‌آباد تهران، کارش را کرده بود و آقای خامنه‌ای همه آینده‌اش را با نیازهای فوری پدر تاخت زده بود.

ازدواج
مدتی از بازگشت به مشهد نمی‌گذشت. بانو خدیجه که در اندیشه ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانواده‌ای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد. همو پا پیش گذاشت و مقدمات خواستگاری را فراهم نمود. همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سیدمحمد رفته بود، این بار برای سیدعلی پیمود.
حاج محمداسماعیل‌ خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دین‌دار و باسواد مشهد بود. او پذیرفت که دخترش به عقد طلبة تازه از قم برگشته‌ای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، آیت‌الله میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را می‌شناسند و تأیید می‌کنند و به او علاقه دارند.
هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده داماد بود، توسط آیت‌الله‌حاج‌سیدجواد خامنه‌ای تأمین شد که مبلغ قابل‌توجهی نبود. مخارج عقد را گذاشتند به عهده خانواده عروس که حتماً قابل توجه بود. «آنها مرفه بودند، می‌توانستند و کردند.» اوایل پاییز 1343 سیدعلی خامنه‌ای و خانم خجسته پیوند زناشویی بستند. خطبه عقد توسط آیت‌الله میلانی خوانده شد. از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که هفده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنه‌ای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی سیاسی و شاید تک‌فرازهای آن در آن روزگار، یاری غم‌خوار و دوستی مهربان بود. کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدر عروس در پایین خیابان برگزار می‌شد، تعیین کردند. آن شب آقای خامنه‌ای در آستانه ورودی خانه ایستاده بود و از میهمانان استقبال می‌کرد. مراسم، آن طور که مرسوم خانواده‌های مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد.
پس از عقد و پیش از هم‌خانه شدن، نوعروس خانواده خامنه‌ای باخبر شد که شوی 25 ساله‌اش پا در میدان مبارزه دارد. «شاید اولین روزها و... یا هفته‌های پیوند[مان] ... بود، مسائل سیاسی من به وسیله خودم برای ایشان مطرح شد... شاید قبلاً هم می‌دانستند که من توی این مسائل سیاسی هستم، لکن مرا به [چشم] طلبه‌ای ... که مورد توجه و علاقه... بزرگان و اساتید... هستم... نگاه می‌کردند.»

تبعید امام
چند هفته‌ای از پیوند این زوج نمی‌گذشت که در 13 آبان 1343 حاج‌آقا روح‌الله خمینی به ترکیه تبعید شد. خبر امکان تبعید امام به ترکیه، چند روز پیش از اجرای حکم به مشهد رسیده بود و در محافل علاقه‌مند به امور سیاسی، به ویژه در بین روحانیان گفته و شنیده می‌شد. همین موضوع موجب شد که عده‌ای از روحانیان از آیت‌الله میلانی بخواهند درباره لغو مصونیت سیاسی مستشاران نظامی آمریکا [= کاپیتولاسیون] اعلامیه بدهد. عصر روز سیزدهم آبان کمیسیون امنیت در مشهد تشکیل شد و برای مقابله با اقدامات احتمالی روحانیان به بررسی اوضاع پرداخت.
قرار بود چهاردهم آبان، فردای تبعید امام، جلسه‌ای بسیار مهم در خانه آیت‌الله سیدحسن قمی برپا شود. مأموران امنیتی از تشکیل این نشست سیاسی بی‌خبر نبودند. مخبر ساواک نوشت که «از ساعت 15 کمیسیونی از طرف آقای قمی و میلانی و عده‌ای از علماء در منزل آقای قمی برپا بود و در ساعت 2000 پایان یافت.»  یکی از دعوت‌شدگان به این جلسه آقای خامنه‌ای بود. آن روز خطاب به همسرش گفت که «باید بروم... و ممکن است... دیگر برنگردم؛ یا زندانی شوم، یا ما را بکشند. از آنجا او را وارد جریانات کردم. دیدم آدم قرصی است و آماده است که این حوادث را پذیرا باشد.»
خانم منصوره خجسته در این مورد می‌گوید که شوهرش این گفته را «درست همان روزی که امام خمینی دوباره بازداشت شدند و ایشان را از قم به تهران آورده و سپس به ترکیه تبعید کردند، مطرح نمود. در آن روز آقای خامنه‌ای و دیگران در مشهد برای نشان دادن مخالفت‌شان با این امر آماده شده بودند و در همین زمان بود که از من در برخورد با مسئله دستگیری‌شان سئوال کردند. از همان روز من خودم را از لحاظ فکری آماده رویارویی با خطراتی که در راه مبارزات همسرم پیش خواهد آمد، نمودم.»
پسر آقای قمی خبر این نشست را به آقای خامنه‌ای رسانده بود و خواسته بود خودش را برساند. در خانه آقای قمی بود که خبر دستگیری و تبعید امام را شنید... «برای ما مثل عزایی بود که آقای خمینی را مجدداً گرفته‌اند.»
غیر از آیت‌الله میلانی، تقریباً همه معاریف مشهد چون شیخ‌مجتبی قزوینی، شیخ‌کاظم دامغانی و شیخ‌غلامحسین تبریزی شرکت کرده بودند. آقای قمی خبر را داد و گفت که باید اقدامی بکنیم. اظهارنظرها شروع شد و شیخ‌غلامحسین تبریزی جمله‌ای گفت که در آن رنگی از عذر دیده می‌شد. شیخ‌مجتبی قزوینی تاب نیاورد و چنان با قاطعیت و استحکام از اقدام و حرکت گفت که از حاضران جرأت توصیه به سکون و سکوت را گرفت. «قرص و محکم می‌گفت باید اقدام کرد، امان نداد، باید مبارزه کرد... باید یک عکس‌العمل [نشان داد.] امروز آقای خمینی را گرفته‌اند، فردا نوبت دیگران است.»

قرار تحصن در مسجد گوهرشاد
آقایان خامنه‌ای و واعظ طبسی و برخی دیگر هم در طول بیانات شیخ‌مجتبی قزوینی حرف زدند. قرار گذاشتند فردا بروند مسجد گوهرشاد، سخنرانی کنند، مردم را دعوت به تحرک نمایند. آقای خامنه‌ای پذیرفت که سخنران آن مراسم باشد و گفت در پایان سخنان اعلام خواهد کرد که متحصن می‌شوند. «آن وقت‌ها فکر‌ها خام و شکننده طرح ... می‌شد... گمان هم نمی‌کنم که منتهایی برای ماندن در مسجد گوهرشاد معین کرده باشیم که خوب چه بشود؟ آقای خمینی را آزاد کنند، یا قول بدهند که آزاد خواهند کرد؟ ... دنباله‌ای نداشت.»
فضلای جوان حاضر در خانه آقای قمی این پیشنهاد را دادند و شیخ‌مجتبی قزوینی و سیدحسن قمی پذیرفتند. شهربانی مشهد به دستور کمیسیون امنیت استان پیش از اذان صبح، مسجد گوهرشاد را قرق کرد. نه اجازه رفتی بود و نه شدی. حتماً منبع ساواک در منزل آقای قمی شرکت کرده بود؛ یا پس از نشست خبر تصمیم جلسه را به دستگاه امنیتی داده بودند. «بلند شدیم برویم مسجد گوهرشاد. میهمانی داشتیم آن روزها از علمای تبریز به اسم آقای نصرالله شبستری... میهمان منزل پدرم بود. قبل از اذان رفته بود حرم، ایشان را نگذاشته بودند [وارد شود]... معلوم شد که از پیش از اذان صبح پاسبان و نظامی... تمام حرم را احاطه کردند... من اطمینان نکردم. در عین حال پدرم مانع می‌شد که نرو... آمدم بیرون دیدم بله، از در بازار پاسبان ایستاده، هیچ‌کس را اجازه نمی‌دهند که عبور کند... نقشه ما به این ترتیب خنثی شد.»

واکنش آیت‌الله میلانی
فردای آن، بیشتر شرکت‌کنندگان در خانه آقای قمی برای پیدا کردن راهی که نشان از اعتراض به تبعید آقای خمینی باشد، به خانه آقای میلانی رفتند. آقای خامنه‌ای و همفکران او با حاج‌شیخ‌مجتبی قزوینی هماهنگ شده بودند که اگر آقای میلانی خواست بدون اصطکاک از کنار موضوع بگذرد واکنش نشان دهند. «برخلاف انتظار، آقای میلانی... اولاً خیلی خوب صحبت کرد. از جمله جلساتی که آقای میلانی بسیار فصیح و متین و شمرده و خوب صحبت کرد آن جلسه بود... مرد خوش تقریری بود. آن جایی که مطلب بر طبق میل و ذوقش بود خیلی شمرده و زیبا و با صدای بمی که [داشت حرف می‌زد.]»
آیت‌الله میلانی سپس نامه‌ای را که برای اعتراض به این موضوع نوشته بود برای حاضران خواند. نامه‌ای بود خوش‌لحن، محکم و خو‌ش‌معنا. «ما پر در آوردیم. واقعاً همه از ته دل از آقای میلانی ممنون شدیم. دیگر جایی برای آن پیش‌بینی‌هایی که کرده بودیم باقی» نماند.
آن‌چه در میان اسناد از خامه آیت‌الله میلانی به این مناسبت آمده، نامه‌ای است خطاب به مراجع قم و تهران. روشن نیست که آیا این نامه، همان نامه منظور است یا خیر، اما می‌دانیم که شیخ‌مجتبی قزوینی نگاشته یادشده را ساعت 9 صبح چهاردهم آبان در مدرسه نواب و در اجتماع طلبه‌ها خوانده بود: «امروز خبر بسیار ناگوار رسید که حضرت آقای آیت‌الله خمینی مدظله‌العالی را به خارج از کشور تبعید نموده‌اند. عجبا نسبت به معظم‌له که یکی از مراجع تقلید و مصونیت قانونی دارند و از شخصیت‌های بزرگ اسلامی می‌باشند تهمت‌های ناروایی می‌زنند و بی‌احترامی می‌نمایند. اولیای این‌گونه امور بدانند ایشان تنها نیستند، بلکه لسان ناطق همه مجامع روحانی و دینی هستند و گفته ایشان کلام حق و حقیقت است. خواهشمندم از تصمیمات خود مستحضرم فرمایید. از حضرت احدیت در پناه حضرت ولی‌عصر ارواحنا له‌الفداء رفع مزاحت از حضرت معظم‌له را مسئلت می‌نمایم.»

دعوت از آقای میلانی برای هجرت به قم
مدت کوتاهی از تبعید امام خمینی به ترکیه نمی‌گذشت که گروهی از روحانیان با انگیزه قم به این تصمیم رسیدند که برای پر کردن جای خالی امام در حوزه علمیه این شهر، مقامی بهتر از آیت‌الله میلانی نیست. آقای عبدالرحیم ربانی شیرازی به عنوان نماینده این گروه از روحانیان، راهی مشهد شد تا موضوع را با آقای میلانی در میان بگذارد. «آمد سراغ ما و گفت که من از قم آمده‌ام و می‌خواهم با آقای میلانی یک دیدار محرمانه و خصوصی بکنم و شما هم بیا با هم برویم.»
آقای خامنه‌ای متوجه شد که قصد ربانی شیرازی دعوت از آقای میلانی برای رفتن به قم و استقرار در آنجا است. و دوم این که اعلامیه‌ای بنویسد که در قم منتشر کنند و روح مبارزه را زنده نگه دارند. با هم راه خانه آقای میلانی را در پیش گرفتند. چون قرار بود دیدار محرمانه باشد، از در عمومی وارد نشدند. سیدمحمدعلی میلانی، پسر وی، خانه‌ای پشت به پشت خانه پدر داشت که در ورودی آن از جایی دیگر و از کوچه‌هایی غیر از کوچه‌های منتهی به خانه آقای میلانی بود. این خانه به خانه آقای میلانی راه داشت و کسی از آن آگاه نبود. پدر و پسر حمام بودند و پسر در کار شست‌و‌شوی پدر.
کارشان که تمام شد، آقای میلانی استقبال گرمی از آقای ربانی شیرازی کرد. این جلسه، جلسه دومی هم داشت. آیت‌الله میلانی در هر دو نشست رفتن به قم را نپذیرفت و پاسخ منفی داد، اما اعلامیه‌ای که از او خواسته بودند، نوشت و آقای ربانی شیرازی با خود به قم برد.

دیداری تلخ با آقای میلانی
آقای خامنه‌ای و معدود همفکران او در این اوان، دور هم می‌نشستند و برای چگونگی ادامه راهی که انتخاب کرده بودند، مشورت می‌نمودند. اینان طلبه‌هایی بودند که در قم درس می‌خواندند و اینک به مشهد بازگشته بودند. شیخ‌محمد نهاوندی، و در برهه‌ای سیدمحمد، برادرش، از اعضای این جلسه بودند. در یکی از این جلسه‌ها به این نتیجه می‌رسند که به دیدار آیت‌الله میلانی رفته، از وی بخواهند اقدامی انجام دهد، اطلاعیه‌ای بدهد و یا هر کاری که به تحرک مردم بینجامد. زمان موعود، در کتاب‌خانه آقای میلانی گردآمدند و طبق قرار، آقای خامنه‌ای رشته سخن را به دست گرفت. «بنا کردم با ایشان بحث کردن که شما این کارها را می‌توانید بکنید و چرا نمی‌کنید؟ ایشان گفت: من کسی را ندارم. مردم با من نیستند... گفتیم: نه، مردم با شما هستند. گفت: نه... یواش یواش ... عصبانی شدیم، ایشان هم یک خورده تند شد.»
در این بین خبر ورود آقای سیدمحمدرضا سعیدی را دادند. آمد. همچنان عمامه بزرگی بسر داشت. گرمش بود. چهارزانو دم در پهلوی آقای خامنه‌ای نشست و عمامه‌اش را به زمین گذاشت. آقای خامنه‌ای سخنان خود را ادامه داد. «من و همه کسانی که با من ربط دارند، ما در اختیار شما هستیم. هر کاری که شما می‌خواهید بکنید به ما بگویید تا ما انجام بدهیم برای شما. آقای میلانی... رو کرد به من [و] گفت من هیچ احتیاجی به شما ندارم...»
آقای سعیدی در این جا سرش را پیش آورد و گفت که خداوند می‌فرماید هوالذی ایدک بنصره و بالمؤمنین؛ پیغمبر به مؤمنان نیازمند است؛ آیا شما نیازی به ایشان ندارید؟ آقای میلانی سکوت کرد و ادامه نداد. «این دیدار... از دیدارهای سخت و تلخ ما با آقای میلانی بود.»

آغاز زندگی مشترک
زندگی مشترک آقای خامنه‌ای و خانم خجسته شروع شده بود. نخستین خانه این زوج، منزل شوهرخواهر سیدعلی خامنه‌ای بود. دو اتاق از شیخ‌علی تهرانی اجاره کردند. «چند ماهی منزل خواهرم بودیم...آقاشیخ‌علی‌آقا... ماهی 60-50 تومان از ما اجاره می‌گرفت. البته دغدغه‌ای نداشتم، چون او فشاری نمی‌آورد.»
فردای روز تبعید امام برای شرکت‌کنندگان در جلسه خانه آقای قمی اتفاقی نیفتاد. به همسرش گفته بود که شاید از این نشست برنگردد، اما زندان رفتن‌ها، دربه‌دریها و تعقیب و گریز‌ها، انزوا، سکوت، تبعید و دیگر رخدادهای بعدی نشان داد که سنگینی سقف این زندگی مشترک روی ستون‌های صبر و پایداری این زن قرار دارد؛ زنی که از خانواده‌ای دارا به همسری طلبه‌ای ندار درآمده، و با حوادث زندگی با گشاده‌رویی برخورد می‌کند، مرد خانواده را در ادامه راهی که بدان ایمان داشت و پای می‌فشرد استوارتر کرد. همسرم «هیچ وقت اظهار نگرانی وگله‌مندی از دست من نکرده، حتی مشوق من در قضایای عدیده‌ای هم بوده [است.] مواقعی ... بود که بعضی از افراد و گروه‌های مخفی از اشخاص مهم و سطح بالای‌شان منزل ما رفت و آمد می‌کردند. من البته به همسرم نمی‌گفتم که اینها کی هستند، اما او از نحوه رفت و آمد... می‌فهمید که اینها اشخاصی مهم و حساس هستند. از من سئوال نمی‌کرد، مرا نمی‌خواست سئوال‌پیچ کند... هیچ‌گونه مخالفتی نداشت، بلکه کمک هم می‌کرد.»
خانم خجسته می‌گوید: «دوران مشقت‌بار و امتحان الهی بود و من خودم را برای تمام مشکلات ممکن آماده کرده بودم و هرگز درباره هیچ چیز لب به شکوه نگشودم... فکر می‌کنم بزرگترین نقش من حفظ جوّ آرامش در خانه بود؛ طوری که ایشان بتوانند با خیال راحت به کارشان ادامه دهند. من سعی داشتم تا ایشان را از نگرانی در مورد خود و فرزندانم دور نگه دارم.»

... و فقر
عواقب مبارزه با دستگاه حاکم یکی از مصائب بود، فقر و نداری گرفتاری بعدی. بی‌پولی دوره اقامت در قم، در مشهد هم ادامه یافت؛ و این بار در کنار همسری که با طعم تلخ آن آشنا نبود. سختی‌های بی‌پولی همچنان پابرجا بود.
سیدعلی خامنه‌ای پس از بازگشت به مشهد، مباحث فقهی خود را با پدر پی گرفت. صبح‌ها راهی منزل قدیمی خود می‌شد و پس از پایان محفل علمی در اتاق باستانی پدر، برای تدریس به مدرسه نواب می‌رفت. اوایل زندگی مشترک بود. صبح که می‌خواست از خانه بیرون آید، همسرش گفته بود که برای ظهر چیزی نداریم؛ فکری بکن. و اکنون در کوچه پس‌کوچه‌های منتهی به مدرسه نواب یادش آمد که چه سفارشی به او شده است. «دست کردم توی جیبم. جیبهای بالا که هیچ نداشت... جیب پایین... حدود چهار ریال یا چهار ریال و ده شاهی... بود... بی‌اختیار خنده‌ام گرفت... و گفتم الحمدلله... واقعاً هیچی نداشتم... این طور نبود که ... مثلاً [بتوانم بروم] از فلان کس بگیرم یا از توی بانک بردارم، نه. نه یک ریال ذخیره، نه یک امکان... در چنین مواقعی خیلی به من فشار می‌آمد.»
روزی نبود که دغدغه معاش نداشته باشد. همیشه مقروض بود و اعداد این دیون دائم افزایش می‌یافت. گاه اگر منبری می‌رفت و صاحب مجلس کرامتی نشان می‌داد، صرف پرداخت قرض‌ها می‌شد، و «باز هم پولم تمام می‌شد، باز هم وضع زندگی‌ام همان‌طور بود.»

انتهای پیام/