مجتهدی: رضاشاه مهتر بود و محمدرضا بچه‌دردانه


خبرگزاری تسنیم: دکتر مجتهدی که شهرت خود را در مدیریت دبیرستان البرز کسب می‌کند در دسته‌بندی رجال عصر پهلوی تعلقی به دو جریان حاکم بر کشور (انگلوفیل‌ها و آمریکوفیل‌ها) ندارد.

پنجمین بخش از سلسله یادداشت های «دلایل قیام سراسری ملت ایران از زبان رجال عصر پهلوی» به خاطرات دکتر مجتهدی اختصاص دارد. این یادداشت ها به درخواست خبرگزاری تسنیم و با همت عباس سلیمی نمین مدیر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران گردآوری و تدوین شده است:

یکی از ارکان استقلال هر کشوری داشتن دانشگاه‌های قوی و مولد فکر و اندیشه است. تربیت نیروی انسانی که در مسیر دفاع از مصالح کشور گام بردارد از جمله وظایف خطیر این رکن است. برای درک و نزدیک شدن به این واقعیت تلخ که چرا مدیریت دانشگاه‌ها در دوران پهلوی (هر چند از تعداد انگشتان دست فراتر نمی‌رفت) در وادی تحکیم سلطه بیگانه بر کشور حرکت می‌کردند، خاطرات دکتر محمد علی مجتهدی می‌توانند مأخذ بسیار مناسبی باشد. این شخصیت علمی برجسته، حضوری بسیار کوتاه مدت در مقام مدیریت عمده دانشگاه‌های کشور داشته است. روایت‌گری وی از مناسبات حاکم بر این دانشگاه‌ها در دوران پهلوی بدون تردید به بسیاری از مجهولات ما پاسخ خواهد داد. دکتر مجتهدی که شهرت خود را در مدیریت دبیرستان البرز کسب می‌کند در دسته‌بندی رجال عصر پهلوی تعلقی به دو جریان حاکم بر کشور (انگلوفیل‌ها و آمریکوفیل‌ها) ندارد. همانگونه که می‌دانیم به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد 1332 همواره کشور توسط مدیران مرتبط با این دو جریان اداره می‌شد.
از ابتدای دهه چهل عاقبت انگلیس سروری آمریکا را در ایران پذیرفت و تا سرنگونی پهلوی‌ها توسط ملت ایران همواره در ساختار سیاسی کشور مدیران وابسته به انگلیس‌ها اقلیت و مرتبطین با آمریکایی‌ها اکثریت را به عهده داشتند.
ریاست پرآوازه دبیرستان البرز گرچه از پشتوانه سیاسی فرانسه برخوردار بود اما دو جریان حاکم بر کشور چندان او را در دایره قدرت خود جای نمی‌دادند. اما به دلیل توانمندی علمی و برجستگی‌های مدیریتی وی، قادر به وادار کردنش به همراهی در مفاسدشان نبودند. از این ‌رو دکتر مجتهدی پدیده‌ای منحصر به فرد در میان رجال علمی عصر پهلوی است. وی در مقایسه با سایر دست‌اندرکاران سیاسی این دوران دارای عرق ملی قابل تحسینی است و بیشترین درگیری‌هایش با دربار به این موضوع باز می‌گردد. البته دکتر مجتهدی به عنوان یک کارشناس برجسته، حاضر نیست زیر بار سخنان محمدرضا پهلوی که بنابر روایت به حق او، هیچ‌گونه تحصیلاتی نداشت و یا وزیر دربار که به سختی سیکلش را در دانشسرای کشاورزی کرج گرفته، یا شریف‌امامی که صرفاً مدرک تکنسینی دارد، برود.
دکتر مجتهدی اولین تجربه مدیریتی دانشگاهی خود را از دانشگاه شیراز آغاز می‌کند. وی در این زمینه در مقام روایتگری خاطراتش می‌گوید: «علاء وزیر دربار بود. به من تلفن کرد (و گفت) شما فلان ساعت بیایید پهلوی من. رفتم پهلوشان. دیدم چند نفر آمریکایی هم هستند راجع به دانشگاه شیراز صحبت می‌کنند. مرا به آن‌ها معرفی کرد. از آن‌جا فهمیدم که آمریکایی‌ها به این دانشگاه علاقه‌مند هستند. بنده رفتم به دانشگاه شیراز.» (خاطرات محمد علی مجتهدی، تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، سال 76، ص83)
به فاصله اندکی از آغاز مدیریت دانشگاه شیراز دکتر مجتهدی با تخلفات متعدد یک استاد آمریکایی شاغل در این مرکز آموزش عالی مواجه می‌شود: «(یک روز)‌ یک آقایی که رئیس بانک ملی و رئیس شیر و خورشید سرخ شیراز بود (و من ایشان را حضوراً هیچ وقت ندیدم) به من تلفن کرد که آقای دکتر پتی«‌petty» در بیمارستان سعدی (مادر)‌هایی که (با بچه)هایشان با چادر می‌روند آن‌جا، این (دکتر) چادر را از سر این خانم‌ها می‌کشد پایین و می‌پرسد این چیه؟ (این آقای دکتر) روزهای تعطیلی می‌رود به ایلات. به بچه‌ها دارو تجویز می‌کند برای کچلی و امراض پوستی دیگر. داروی پوستی هم از بیمارستان سعدی برمی‌دارد و با خودش می‌برد، توزیع می‌کند و آن‌جا قالی و چیزهای (دیگر) می‌خرد... من پروندة این آقای دکتر را خواستم. دیدم موقعی (که) الیزابت، ملکه انگلستان، به ایران آمده بود (بهمن 1339/1961) با اعلی حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شیراز را ببینند. وقتی که (آن‌ها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند. بیرون در چند نفر پاسبان و گارد ایستاده بودند. (وقتی ) که این آقای دکتر، همین آقای دکتر پتی، خواست برود داخل دانشگاه راهش نمی‌دهند. (او هم) با لگد در را (می‌شکند) و داخل می‌شود. چون خارجی بود آن‌ها هیچ کاری با او نمی‌کنند.» (همان، ص84) دکتر مجتهدی محترماً این استاد آمریکایی را به دفترش فرا می‌خواند و از وی می‌خواهد تا به سؤاستفاده از داروهای دانشگاه (تودیع داروی دولتی و به جای آن دریافت اجناس مختلف)، توهین به بانوان ایرانی، بی‌توجهی به بیماران و ... پایان دهد: «... گفتم، آقای دکتر پتی پرونده‌تان را نگاه کردم در زمانی که ملکه الیزابت آمده بود با شاه این جا را ویزیت کند، شما حرکت زشتی کردید. در را شکستید... شما به خانم‌هایی که بچه‌شان را می‌آورند برای معالجه به بیمارستان سعدی توهین می‌کنید. چادرشان را می‌کشید. می‌گویید این چیه که روی سر می‌گذارید. نمی‌دانم، از این جور حرفها. و بچه‌هایشان را هم درست معالجه نمی‌کنید. به علاوه شما روزهای تعطیل می‌روید در ایلات و در آن جاها بین عشایر دارو تقسیم می‌کنید. در مقابل چیزهایی می‌خرید می‌آورید و این عمل شایسته یک استاد نیست... گفت،‌ «من روز اولی که شما را دیدم فهمیدم با کی سر و کار دارم. البته این کارها تکرار نخواهد شد.» یک ده، پانزده روز دیگری مجدداً آن آقا ... به من تلفن کرد که باز هم این دکتر پتی همان اعمال قبلیش را تکرار می‌کند و به مریض‌هایی که ما معرفی می‌کنیم توهین می‌کند. به زن‌ها اهانت می‌کند. تعطیلات باز هم خارج می‌رود و شما اطلاع ندارید.» (همان، ص85)
دکتر مجتهدی با درک میزان قدرت بیگانه در کشور از جمله در نظام دانشگاهی با وجود تکرار از سوی دکتر پتی، هیچ‌گونه اقدامی را شخصاً در مورد وی انجام نمی‌دهد بلکه در صدد برمی‌آید تا گزارشی به وزیر در مورد این تخلفات بی‌شمار ارسال دارد و کسب تکلیف نما‌ید. اما قبل از تهیه شدن این گزارش، آمریکایی متخلف بی‌ادبانه وارد اطاق رئیس دانشگاه می‌شود و به اقدامی که هنوز صورت نگرفته معترض می‌شود:«... رئیس دفترم را صدا می‌کنم و به او می‌گویم، گزارشی تهیه کنید برای آقای وزیر فرهنگ که محمد درخشش بود که جریان از این قرار است و سوابق این آقای دکتر پتی هم این است و این کارها را می‌کند. آن آقای رئیس بانک ملی و شیرو خورشید سرخ- اسمش را بردم- ایشان به من گزارش داده‌اند که این کارها را می‌کند. چه کار باید بکنم؟... یک ساعتی نگذشت. یک دفعه دیدم که- هنوز این (گزارش) را ماشین نکرده بودند که بیاورند یا کرده بودند من امضاء نکرده بودم. یک دفعه دیدم در اتاقم باز شد- من مشغول صحبت بودم با رئیس تعلیمات، خانم فاضلی، که مشکلاتی داشت، و از من راهنمایی می‌خواست. به او راهنمایی می‌کردم. دیدم در اتاقم باز شد این آقای دکتر پتی با یک انگلیسی دیگر دو تایی‌شان وارد اتاق شدند... گفت: «آقا، شما دستور لغو قرارداد مرا دادید.» گفتم،‌ «عجب دستگاهی است این دبیرخانه دانشگاه. دستگاه جاسوسی (است). من امروز یک ساعت پیش دستور دادم کاغذ بنویسند به درخشش،‌ به وزیر فرهنگ، فوراً به اطلاع شما رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم... حالا که می‌گویید که من دستور اخراج دادم همین حالا تلفن می‌کنم به قراردادتان خاتمه بدهند... ». (همان، صص7-86)
دکتر مجتهدی با شناخت از ساختار سیاسی دوران پهلوی و جایگاه آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها در کشور بلافاصله تصمیم می‌گیرد به تهران سفر کند و از پشتیبانی کامل وزیر در مواجهه با استاد آمریکایی متخلف برخوردار شود. با این وجود شرط احتیاط را در پیش می‌گیرد و از وزیر می‌خواهد تا نخست‌وزیر را نیز در جریان قرار دهد: «... من دیدم که یک قدری تند رفتم، چون خارجی است، حق این است که قبلاً به اطلاع وزیر فرهنگ و نخست‌وزیر برسانم. به حسابداری تلفن کردم که بلیط هواپیمایی بگیرید. من می‌خواهم بروم تهران. بلیط هواپیمایی گرفتند و من پرواز کردم... تلفن کردم به آقای وزیر فرهنگ،‌ آقای محمد درخشش... گفت، «من همین حالا می‌آیم پهلوی شما.» آمد پهلوی من. من جریان را به او گفتم. جریان ماوقع را از اول تا آخر توضیح دادم. گفتم، «موافقید یا مخالف؟» ‌گفت، ‌«صددرصد من موافقم با این کار.» گفتم، همین حالا تلگراف کنید به دبیرخانه دانشگاه که اعمالی که من انجام دادم راجع به این آقای دکتر پتی- دستوراتی که دادم، شما موافقید.» او تلگرافی به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کرد که تلگراف را ببرد. گفتم، «آقا، قبل از این که مستخدم تلگراف را ببرد، با آقای نخست‌وزیر صحبت نمی‌کنید،... گفت،‌ «نخیر. لازم نیست.» گفتم، «نخیر، خواهش می‌کنم شما از آقای دکتر امینی وقت بگیرید و با ایشان صحبت کنید.» ایشان تلفن کردند به دفتر آقای دکتر امینی وقت گرفتند. فردا صبح ساعت هفت ما دوتایی رفتیم پهلوی آقای دکتر امینی. ایشان ماوقع را تشریح کردند. دکتر امینی در جواب گفت که بهتر این است که یک آدم پخته‌تری را ما برای دانشگاه شیراز بفرستیم. ح ل: در حضور شما این را گفت؟ م م: بله. جلوی بنده. تا این حرف را زد. گفتم، «آقای وزیر فرهنگ، آقای درخشش، دیشب به شما چه گفتم؟ به شما گفتم. شما داشتید تلگراف می‌نوشتید (که) اعمال من صحیح است. درست است. گفتم که شما قبلاً با آقای نخست‌وزیر صحبت کنید. این آقایی که این‌جا نشسته (دکتر امینی) به دستور ارباب‌های دکتر پتی این جا نشسته. بنابراین، بدون رضایت آن‌ها کاری انجام نمی‌دهد.» در را به هم زدم. آمدم بیرون. آمدم رفتم دبیرستان. دیگر به شیراز برنگشتم.. » (همان، صص8-87)
اما متاسفانه نخست‌وزیر به جای حمایت از ریاست دانشگاه آن هم فرد برجسته‌ای چون مجتهدی، خواهان کناره‌گیری وی می‌شود. لذا آمریکایی متخلف در جای خود باقی می‌ماند و مدیر دارای عرق ملی در مواجهه با بیگانه جسور، حذف می‌شود.
بعد از تغییر دولت و وزیر فرهنگ، مجدداً از دکتر مجتهدی خواسته می‌شود تا علاوه بر مدیریت دبیرستان البرز اداره پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر کنونی) را به عهده بگیرد: «آقای (اسدالله) علم شد نخست‌وزیر. وزیر فرهنگ آقای دکتر (پرویز ناتل) خانلری شد... آقای دکتر خانلری به من تلفن کرد که من با شما کاری دارم. رفتم پهلویش. گفت حالا که شما شیراز نمی‌روید، این همسایه‌تان را اداره کنید- غرض پلی‌تکنیک بود، در سال 1340... ده میلیون تومان یونسکو برای تجهیزات پلی‌تکنیک پول داد. قراردادی منعقد کرد که آقای دکتر (محمود) مهران وزیر فرهنگ وقت و مدیر کل یونسکو (آن را) امضاء کردند- که کلیه تجهیزات با یونسکو باشد و کلیه ساختمان‌ها با دولت ایران و کارشناسان یونسکو هم به عنوان معلم می‌توانند بیایند آن‌جا تدریس کنند...» (همان، ص89)
بعد از مدتی با خط‌دهی رئیس مجلس، محمدرضا پهلوی دستور می‌دهد تا در مورد تنزل این مرکز آموزش عالی به هنرستان تصمیم‌گیری شود که دکتر مجتهدی به شدت در برابر این دستور مقاومت می‌کند که مجدداً منجر به حذف وی از مدیریت پلی‌تکنیک می‌شود: «مدتی گذشت، تقریباً دو سال. گمان می‌کنم در دی ماه سال 1339 بود. دیدم کاغذی از آقای وزیر فرهنگ آمد که در فلان روز تشریف بیاورید به اتاق من. کمیسیونی هست راجع به پلی‌تکنیک... روز معین رفتم. وقتی که وارد اتاق شدم دیدم آقایان مهندس ریاضی، دکتر جهانشاه صالح، مهندس اصفیا، دکتر هشترودی و مهندس حبیب نفیسی نشسته‌اند... آقای وزیر شروع کرد به صحبت کردن که، «من شرفیاب بودم. اعلی حضرت همایونی به بنده فرمودند که آقای مهندس ریاضی آمدند پهلوی من. گفتند که ما مهندس به قدر کافی داریم. (حالا ایشان رئیس مجلس شورای ملی هستند.) دانشکدة فنی مهندس بیرون می‌دهد. دانشکدة فنی تبریز مهندس بیرون می‌دهد. تکنیسین نداریم. چه قدر خوبست که امر بفرمایید که پلی‌تکنیک تبدیل بشود به یک هنرستان و تکنیسین تربیت کند. احتیاجی به این همه مهندس نداریم. اعلی‌حضرت به من امر کردند جلسه‌ای از شما آقایان تشکیل بشود تا پس از مطالعه تصمیم گرفته شود...» (همان، ص102-101)
در ادامه بحث دکتر مجتهدی دلایل خود را در مخالفت با این که پلی‌تکنیک تبدیل به هنرستان شود ابراز می‌دارد: «آقای وزیر گفت: «حالا که از مطالبی که آقای مهندس ریاضی به عرض رسانده است اطلاع یافتید، نظر شما چیه؟» گفتم، «من به سه دلیل مخالفم، اولاً قراردادی منعقد شده بین دولت ایران و یونسکو... دوم، از آقای مهندس اصفیا من سئوال می‌کنم. جناب عالی آقای مهندس اصفیا مدیر عامل سازمان برنامه هستید. تمام درآمد کشور در اختیار شماست... ولی چرا جناب عالی نمی‌آیید صدتا هنرستان در صد شهر کوچک- نه شهر بزرگ- تشکیل دهید هنرستان در شهر بزرگ اگر تشکیل بدهید، تکنیسین‌ها از شهر بزرگ خارج نمی‌شوند...» (همان، صص4-103)
اما ریاضی رئیس مجلس شورای ملی در برابر استدلال‌های دکتر مجتهدی مطالبی مطرح می‌سازد که موجب ناراحتی شدید وی می‌شود: «یک مزخرفی گفت. بنده هم برگشتم گفتم، «خاک تو سر این مملکت که تو رئیس مجلس‌اش باشی» - (در) حضور وزیر فرهنگ که من رئیس دبیرستان او بودم و (در) حضور رئیس دانشگاه که من استاد دانشکدة فنی‌اش بودم (گفتم) - این قدر ناراحت شده بودم چون همه‌اش دروغ می‌گفت...» (همان، صص8-107)
اما این‌بار انتقاد تند مجتهدی از افراد نالایق و وابسته حاکم شده بر کشور منجر به ممنوع‌الخروج شدنش از کشور می‌شود: «در تیرماه - آخر تابستان- دخترم فارغ‌التحصیل متوسطه شده بود. من تصمیم گرفتم او را ببرم لوزان (lausanne) در پلی‌تکنیک لوزان آن‌جا شیمی بخواند. به اتفاق مادرش بلیط هواپیمایی ارفرانس گرفتم... از شهربانی به من تلفن کردند، «آقا، شما نروید. خانم‌ها بروند.» گفتم، »چرا؟» گفتند، «آقای سپهبد نصیری دستور داده است.» (همان، ص110)
بعد از مدتی برای دلجویی از دکتر مجتهدی، محمدرضا پهلوی از وی می‌خواهد تا دانشگاه آریامهر (شریف کنونی) را تأسیس کند. وی با پشتکاری مثال زدنی در مدت کمتر از یکسال این دانشگاه را راه‌اندازی می‌کنداما مجدداً‌ در ارتباط با آمریکایی‌ها دچار مشکل می‌شود: «... ولی بعد از ده، پانزده روز من تو اتاقم بودم... که یکی آمد به من خبر داد که ده، بیست نفر از سفارت آمریکا- زن و مرد- آمده‌اند و می‌خواهند شما را ببینند. برای همه خارجی‌ها تعجب‌آور بود، چه طور می‌شود در عرض شش ماه یک چنین دانشگاهی تشکیل داد... من هیچ کاری هم نداشتم، ولی، ببخشید، این احساسات در من ایجاد شد که بگویم به این‌ها بگویید که فلانی وقت ندارد. فقط به خاطر این که به این‌ها بفهمانم که شما که آن کار را می‌کنید- وقت قبلاً می‌گویید باید بگیرید- چرا خودتان مراعات نمی‌کنید.» (همان، صص150-149)
باز هم آمریکایی‌ها موجب می‌شوند تا مدیریت دکتر مجتهدی بر دانشگاه آریامهر که خود آن را با جدیتی وصف ناپذیر راه‌اندازی کرده بود بسیار کوتاه ‌شود: «بعد از بازدید اعضای سفارت آمریکا- و به طور یقین به دستور آن‌ها- (شاه) رضا را رئیس دانشگاه آریامهر کرد... چنین کسی را که این خصایل را دارد- خصایل که چه عرض کنم این معایب را دارد- به عنوان دبیر استخدام نکردند و ایشان رفت به آمریکا. یک موقعی کارمند جنرال موتور بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور»...حالا کی ایشان را آورد؟ من نمی‌دانم. شاهی که یک ماه پیشش آن سخنرانی‌ عجیب را کرد، مرا برد به آسمان هفتم، به جای من این رضا را انتخاب کرد؟ نمی‌دانم. آیا همان آمریکایی‌هایی که آمدند (برای بازدید از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمریکایی را اعلی‌حضرت انجام می‌داد؟ شاه ضعیف النفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت، بیشتر وارد نبود در امور....» (همان، صص3-152)
دکتر مجتهدی با ابراز تأسف از این‌که پادشاهی فاقد سواد توسط بیگانه بر کشور حاکم شده می‌گوید: «...چه طور یک آدمی که هیچ نوعی تحصیلاتی نکرده باشد، چه طور می‌تواند اظهار نظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق احتیاج دارد... دهن بینی او یقین بود. هر کس دیرتر می‌رفت، عقیدة او اجرا می‌شد. و خودش را هم تو بغل آمریکایی‌ها انداخته بود. دستور آمریکایی‌ را چشم بسته اجرا می‌کرد- همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد... » (همان، ص154)
دکتر مجتهدی مدتی بعد از ماجرای عزل خود از دانشگاه آریامهر، ریاست دانشگاه ملی (شهید بهشتی کنونی) را می‌پذیرد، اما به فاصله یک ماه در آن‌جا نیز با مشکل مفاسد متعدد مواجه می‌شود: «...همان ماه اولی که در دانشگاه ملی بودم، رئیس حسابداری آمد یک لیستی آورد. گفت، «آقا این لیست را دستور پرداخت بدهید.» گفتم، «این‌ها چه کسانی هستند؟» گفت، ‌«این‌ها هر کدام‌شان پنج‌هزار تومان پول می‌گیرند.» ... این‌ها در هیچ کدام از دانشکده‌ها درس نمی‌دهند. این‌ها جزو کادر دبیرخانه هستند.» گفتم... که این یک ماه که من رنگ این‌ها را ندیده‌ام، ولی چون خبر ندارند، این یک ماه را بپردازید. تا ماه دیگر هم تصمیم می‌گیرم. ماه دیگر رفتم این لیست را بردم پهلوی شاه. گفتم «یک همچو کسانی هستند. این اولی هم آقای سرتیپ اسفندیاری است. سناتور است. ماهی پنج هزار تومان می‌گیرد. آن آقای دیگر شغل مهمی دارد. ماهی پنج‌هزار تومان می‌گیرد. آن یکی خلیل ملکی است. ماهی پنج‌هزار تومان می‌گیرد... » (همان، ص166)
واکنش علم در برابر قطع پول‌هایی که متعلق به دانشگاه بود اما در واقع به درباریان اختصاص می‌یافت نشان از آن داشت که ظاهراً محمدرضا پهلوی پیشنهاد قطع پرداخت این مبالغ را می‌پذیرد اما به شدت از اقدام مجتهدی دلگیر می‌شود: «... گفتم، «بله، قربان. آن هم سرتیپ اسفندیاری.» (دیگر) نگفتم، «شوهرخاله‌تان است، سناتور است.» شاه گفت، «این پول‌ها برای چیه. این‌ها که کاری انجام نمی‌دهند. قطع کنید... گفتم که این خلیل ملکی را این جور که رئیس حسابداری می‌گفت دربار دستور داده به او پول بدهند. گفت، «او را دستور می‌دهم از جای دیگر بدهند... من خوشحال از در آمدم بیرون و آمدم تو دفترم. تلفنچی گفت که آقای علم تلفن کرده است. گفتم، «بگیر. لابد کار فوری دارد.» گرفت. علم گفت، «آقا، چرا این پول‌ها را نمی‌دهید،» گفتم، «آن‌ها را اعلی‌حضرت امر کرده‌اند قطع کنم، طوری تلفن را زد زمین که صدا را من شنیدم...» (همان، ص168)
ناراحتی شاه و دربار از اقدام دکتر مجتهدی توسط هیات امناء که علم نیز عضوی از آن بود بروز داده می‌شود. لذا زمانی که وی می‌خواهد دو رئیس دانشکده (که یکی دزدی و دیگری به همسر یک دانشجو تعدّی کرده بود) را تغییر دهد، واکنشی نشان می‌دهند که دکتر مجتهدی مجبور به ترک ریاست دانشگاه می‌شود: «... (علم) گفت، «چرا می‌خواهید عوض کنید؟» من ساکت ماندم. خواجه نوری شروع کرد به گفتن که آن یکی زن یکی از دانشجویان را بوسیده و آن یکی هم پول برداشته... دیدم این‌ها هیچ اهمیت نمی‌دهند. بلند شدم گفتم که خیلی متأسفم از ...» (همان، ص169)
در نهایت این مقام علمی برجسته عصر پهلوی زبان به انتقاد از سلسله پهلوی می‌گشاید: «... پس بنابراین، شاه و اطرافیان نالایق (او)، لیاقت این را نداشتند که جوان های نازنین را جلب کنند. نتایج بعدیش هم عکس‌العمل همان کارهای آن‌هاست. عکس العمل کارهای آقای علم‌هاست. عکس‌العمل کارهای آقای شریف امامی‌هاست... بله؟ من اختیار نباید داشته باشم که این دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم؟» (همان، ص188)
و در ادامه بدین‌منظور ‌که بتواند برخی مسائل را مطرح سازد به حسب ظاهر از رضاخان تمجید می‌کند گرچه در همان تمجید نیز به بی‌سوادی و مهتر اسب‌ها (اسطبل) سفارت هلند بودن وی نیز اشاره دارد. و بطور کلی از این‌که جماعتی وابسته به بیگانه بر کشور حاکم شده‌اند فریاد برمی‌آورد: «بچه منحرف می‌شود. محمدرضا شاه عزیز دردانه رضاشاه بود؛ رضا شاه، ببخشید: مرد بی‌سواد، وطن‌پرست علاقه‌مند به مملکت، «و با» تجربه. چهل سال توی محیطی بود که همه دزدها، بی‌شرف‌ها، نوکرهای خارجی نمی‌گذاشتند این مملکت تکان بخورد. درست است. روز اول رضاشاه را خارجی‌ها آوردند،... انگلیس‌ها هم می‌خواستند از شر بختیاری‌ها و قشقایی‌ها و کسان دیگر که نمی‌گذاشتند نفت ببرند، از دست آن‌ها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟ یک شخص بی‌سواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار می‌کرد. محمدرضا شاه، نه. این مهتر نبود، این عزیز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست کار نمی‌کرد. در درجه اول علم جاسوس را وزیر دربار و همه کارة‌ خود کرده بود. بله؟ نخست‌وزیرش شریف‌امامی. ایشان چه لیاقتی داشتند ...» (همان، ص190)
دردی که حتی شخصیت‌ بانفوذی چون مجتهدی را به فغان می‌آورد آیا جز با قیام سراسری ملت ایران قابل درمان بود؟
سلیمی‌نمین