ابزارهای سرکوب آمریکا چگونه متلاشی شدند
خبرگزاری تسنیم: رئیس ساواک به شاه گفت: میدانی هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را درب و داغان کردیم؟ چند تا آتشسوزی در منطقه تجاری شهر راه انداختیم؟ چهتعداد آدم در جا کشته شدند؟ و هنوز کافی نیست! او (شاه) امروز به من گفت: این کافی نیست، بیشتر بکشید!
متن هفتمین بخش گزارش «بررسی علل سقوط از زبان رجال عصر پهلوی» با عنوان «ابزارهای سرکوب آمریکا چگونه متلاشی شدند» به قلم عباس سلیمی نمین مدیر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران که به درخواست خبرگزاری تسنیم بمناسبت دهه فجر انقلاب اسلامی نگاشته شده به شرح ذیل است:
تأثیر ابزارهای اعمال حاکمیت استبداد و سلطه بر رشد آگاهی ملت ایران و چگونگی فروپاشی این ابزارهای مرعوبگر در جریان خروش و طغیان سراسری ایرانیان از جمله موضوعات مهمی است که همواره در سالگرد پیروزی این قیام توجه صاحبنظران را به خود جلب میکند.
بعد از پاسخ مشت آهنین غرب به مطالبه به حق ملت ایران برای ملی شدن صنعت نفت، دو ابزار سرکوب قدرتمندی در ایران شکل گرفت تا این دیار را برای همیشه در مسیر منافع آمریکا حفظ کند. یکی دستگاه پلیس مخفی (ساواک) که واشنگتن، لندن و تلاویو تمامی توان خود را بر تجهیز و آموزش آن به کار گرفتند، با این تصور که این سازمان پلیسی خواهد توانست هر اعتراضی را در نطفه خفه کند تا دیگر با مقولاتی همچون نهضت ملی شدن صنعت نفت مواجه نشوند و دیگری، تبدیل ارتش به دستگاهی عریض و طویل تا هم در مأموریتهای برون مرزی با قیامهای مردم علیه نظامهای وابسته (همچون ظفار) عمل کند و هم علیه اراده ملت ایران اعمال حاکمیت نظامیگرانه نماید.
مقوله حائز اهمیت در این زمینه اینکه طراحی برای راهاندازی و تقویت هر دو ابزار قدرت، بر مبنای مواجهه با عوامل بیرونی بنا گذاشته شده بود. به عبارت دیگر از آنجا که در آن مقطع تاریخی وزنی برای ملتها قائل نبودند، صرفاً تهدید برای سلطه غرب بر ایران را از ناحیه بلوک شرق میپنداشتند. از این رو ایجاد یک پلیس مخفی مخوف و تقویت ارتش عمدتاً براساس دفع این تهدید بیرونی سامان مییافت. قدرتمندترین دستگاههای اطلاعاتی غرب: سیا، اینتلیجنس سرویس و موساد با این جهتگیری پایگاههای منطقهای خود را در ایران قرار داده بودند تا به زعم خویش هر تحرکی را رصد و سپس با قدرت سرکوب کنند. اما برخلاف این تحلیل، قیام سراسری ملت ایران مسیری را پیمود و به نقطه اوج رسید که سیستمهای اطلاعاتی این قدر قدرتان!! هرگز بهایی به آن نمیدادند. غرب تصور میکرد که در ایران توانسته فرهنگ ملی را در هجمههای سنگین و برنامهریزی شدهای طی چند دهه کاملاً تحقیر کند که دیگر هیچ صاحب اندیشهای در ایران برای تغییر و تحول سیاسی و اجتماعی سراغ آن نرود. از سوی دیگر آنقدر در جامعه بین اقشار مختلف اعم از مذهبی، ملی، صنفی، طبقاتی، قومیتها، گویشها و حتی شهرها با یکدیگر اختلاف افکنده بودند که ایجاد وحدت و یکپارچگی در میان ملت را بعید بلکه مستبعد میدانستند. ترک را با فارس درگیر کرده بودند، لر را با کرد و قسعلیهذا. در این میان، اما نهضت بازگشت به فرهنگ خویش توانست آرام و تدریجی، اهل نظر را به این واقعیت جلب کند که هیچ عاملی جز اسلام نمیتواند همه اقشار و آحاد این دیار را حول کسب استقلال با یکدیگر متحد سازد و قدرت ملی را به منصه ظهور رساند.
در اینجا این سئوال مطرح میشود که چرا این دستگاههای جاسوسی قوی نتوانستند این تحول تدریجی را در لایههای پنهانی جامعه درک کنند. پاسخ این سئوال را با مروری نچندان عمیق بر تاریخ دوران پهلوی دوم به خوبی میتوان دریافت. با وجود آنکه اهمیت فوقالعاده ایران برای آمریکا موجب میشد که عمده رؤسای «سیا» به عنوان سفیر، راهی ایران شوند. سفره رنگین و جذابی که واشنگتن برای چپاول ثروت ایران گشوده بود حتی این عناصر اطلاعاتی برجسته را نیز وسوسه میکرد. تقریباً همه این دیپلماتها بعد از پایان مأموریت خود ترجیح دادند در ایران بمانند و به اصصلاح به کار اقتصادی بپردازند. حتی «مئیر عزری» سفیر اسرائیل (بعد از 16 سال سفارت) ایران را ترک نکرد و فعالیتهای تجاری با سودهای نجومی را بر بازگشت به سرزمینهای اشغالی ترجیح داد. علاوه بر غفلتی که فساد اقتصادی و طمعورزی به ثروتی بادآورده در این جماعت ایجاد میکرد، عدم تماس با تودههای مردم مشکل دوم این دستگاههای اطلاعاتی بود. جواسیس و دیپلماتهای غربی عمدتاً با شرکای اقتصادی ایرانی خود در تماس بودند و ارتباطات آنها در مجالس شبانه یا در محیطهای اداری محدود به افراد خودباخته و بیهویتی میشد که هیچ سنخیتی با ملت ایران نداشتند. اما این سرویسهای اطلاعاتی، ایران را در دریچه افرادی میدیدند که همه افتخارشان پشت پا زدن به فرهنگ و سنتهای کشورشان بود. به اصطلاح یک عده «جهان وطن»، ایران را به نمایندگی از غرب اداره میکردند و بسیار غلطانداز بودند. خاطرات رئیس شعبه ساواک در آمریکا که رسماً به عنوان مأموری دوجانبه عمل میکرده و به همین دلیل نیز از ابتدا تا انتها یعنی در زمان همه رؤسای ساواک در این پست باقی میماند منبع بسیار خوبی برای نزدیک شدن به حقایق در این زمینه است. منصور رفیعزاده قبل از عزیمت به آمریکا یکی از نزدیکان مظفر بقایی (رئیس حزب زحمتکشان) است و با توصیه وی به ساواک میپیوندد.
رئیس شعبه ساواک در آمریکا در زمینه بیاطلاعی سیا از تودههای مردم مینویسد: «به گفته تیمسار پاکروان، بعد از برکناری امینی (نخستوزیر وقت) شاه پیشنهادی مطرح نمود که به موجب آن در صورتی که سیا میخواست از چیزی در مورد ایران مطلع شود میتوانست اطلاعات مورد نظر را از شاه بپرسد. در عوض سیا موظف بود در مورد ایرانیها جاسوسی نکند و با هیچ گروه مخالف آنها تماس نداشته باشد. متاسفانه سیا به سهم خود، این قرارداد را رعایت کرد. عدم تماس با مردم ایران اشتباه فاحشی بود؛ سیا در مورد واقعیات کشور در بیاطلاعی باقی میماند.(خاطرات آخرین رئیس شعبه ساواک در آمریکا، ترجمه اصغر گرشاسبی، انتشارات اهل قلم، سال 1376، ص405) قطعاً علت بیاطلاعی از مردم ایران ممانعت شاه نبود بلکه سرمستی آنان از چپاول ثروت ایرانیان و همسنخ بودن با طبقه اشراف شریک تجاریشان موجب میشد تا بر جنایات آنها چشم پوشند.
رفیعزاده در این کتاب به برخی جنایات پنهانی شاه نیز اشاراتی دارد که حائز اهمیت است: «در بین فعالان بیشماری که شدیداً ضد شاه بودند یک معلم تبریزی وجود داشت که در صحبتهای عمومی خود مکرراً القاب بسیار زشت به شاه نسبت میداد. به همین خاطر توسط ساواک بازداشت شد. او حتی بعد از ضرب و جرحهای شدید کوتاه نیامد، لذا ساواک وی را به زندان اوین منتقل نمود با وجود شکنجه شدن در اوین وی به نطقهای آتشین خود علیه شاه ادامه داد... یک هفته بعد شاه و نزدیکانش به باغوحش خصوصی او رفتند. تیمسار نصیری نیز حاضر بود. به محض آن که مرد زندانی را از اوین آوردند و چشم او به شاه افتاد فریاد زد: «خونآشام، مستبد، قصاب!» ... در حالی که مرد خشمگین همچنان به فحاشیهای خود ادامه میداد شاه به نگهبانان اشاره کرد و در یک چشم بر هم زدن آنها مرد را به داخل قفس شیرها پرتاب کردند. شیرهای گرسنه بلافاصله بر سر مرد فرود آمدند.»(همان، صص281ـ279)
بر همین منوال نیز نیروهای ساواک به هر جنایاتی دست مییازیدند و شاه نیز بر جنایات آنها چشم میپوشید. روایت دیگر رئیس شعبه ساواک در آمریکا مربوط به همسر پرویز ثابتی، فرد بهایی که از هیچ جنایتی علیه ملت ایران دریغ نکرد: «در سال 1976 همسر رئیس امنیت داخلی، که دومین فرد قدرتمند ساواک محسوب می شد در حال خرید در فروشگاه جردن تهران بود و طبق معمول چند محافظ ساواک وی را همراهی میکردند. او در حالی که مشغول تماشای قسمت کفشهای فروشگاه بود متوجه شد که کیفش گم شده...دستور دادند در ورودی فروشگاه را قفل کنند و اجازه ورود وخروج به کسی ندهند...در همان حال، یک مهندس جوان و عروسش که خرید خود را تمام کرده بودند به سمت خروجی حرکت کردند. اما در آنجا محافظین ساواک با متوقف نمودن آنها توضیح دادند که چه اتفاقی افتاده است. مهندس جوان به اعتراض گفت: « اما ما که دزد نیستیم. خیلی عجله داریم.اگر به ما ظنین هستید ما را بازرسی کنید و اجازه بدهید برویم.»... در این لحظه نگهبان اسلحه خود را بیرون کشید و چندین گلوله به سر وسینه مرد جوان شلیک کرد. جوان درجا کشته شد. همسرش در حالی که جیغ میکشید بیهوش بر روی زمین افتاد. همسر رئیس امنیت، بدون آن که نگاهی به پایین بیندازد از کنار زن ومرد بر زمین افتاده گذشت و از فروشگاه چارلز جردن خارج شد. چند هفته بعد که در منزل تیمسار نصیری میهمان بودم، همسر تیمسار این موضوع را پیش کشید: « میدانی منصور، خیلی از مردم فکر می کنند من در آن روز خرید می کردم نه زن رئیس امنیت داخلی... هنگامی که بیرون رفتیم رو کردم به تیمسار و گفتم: «خانم شما حق دارد. حتی در نیویورک میگفتند زن شما در آن حادثه بوده. چرا کاری نمیکنید؟ مطمئناً شما میتوانید جریان را با توضیحی به خاطر تأخیر درج مطلب در روزنامهها به چاپ برسانید و همسرتان را تبرئه نمایید.» تیمسار جواب داد: «غیرممکن است... اعلیحضرت به من فرمودند: «نباید چنین اتفاقی میافتاد، اما حال که افتاده صدایش را در نیاور. به هیچ روزنامهای اجازة درج آن را نده. یک مدتی محافظ مربوطه را در زندان نگهدار، اما محاکمهای در کار نباشد. محاکمه و مجازات او روحیة سایر نیروهای ساواک را تضعیف مینماید.» (همان، صص 285-282)
وی در مورد برخی اقدامات اشرف برای بدنام کردن دانشجویان مخالف در آمریکا و اروپا بهگونهای سخن میگوید که گویا ساواک در چنین اقدامات غیرانسانی به هیچ وجه دست نداشته است: «... به خانه تیمسار نصیری رفتم و جریان را دوباره تعریف نمودم. او با نظر تیمسار مقدم موافق بود. من باید در اسرع وقت به آمریکا مراجعت می کردم.نصیری به من میگفت: «می بینی اوضاع این جا چگونه است؟ دولت در دولت، ساواک در ساواک، واقعاً مسخره است.» ـ «تیمسار، آنها در این مورد چیزی به شما نگفته بودند؟» ـ « من میدانستم که آنها قصد منفجر نمودن یک ساختمان در آمریکا را دارند، شاید سفارت، کنسولگری، یا یکی از نمایندگی های تجاری، اما قرار نبود کسی کشته شود.قرار بود تقصیر به گردن مخالفین رژیم بیفتد تا مقامات آمریکایی روادید آنها را باطل و آنها را از آمریکا اخراج نمایند... در 16 اکتبر 1971، نیویورک تایمز گزارش داد: «سانفرانسیسکوـ شب گذشته انفجار یک بمب خسارات سنگینی به کنسولگری ایران وارد آورد.به گفته پلیس نوع ماده منفجره هنوز مشخص نشده است. این انفجار تلفاتی نداشته است.»(همان، صص228-227)
اما نکته دیگری که کمتر از آن سخن گفته شده، بحث پرهیز از دستگیری مخالفان و قتل آنان در خارج از زندان است. همزمان با اوجگیری نهضت سراسری ملت ایران، افشاگری گستردهای علیه جنایات محمدرضا پهلوی توسط دانشجویان خارج کشور، منجر به اعزام ناظرانی از خارج به ایران میشد. شاه در این شرایط مستقیماً به ساواک دستور داد که باید بهگونهای عمل کنند که شمار زندانیان نیروهای مخالف آمریکا و استبداد افزوده نشود: «بالاخره شاه تصمیم خود را گرفت. دیگر نباید شمار زندانیان سیاسی افزایش مییافت. او به تیمسار نصیری دستور داد به جای دستگیری و زندانی نمودن افراد آنها را بکشد. علاوه بر این، شاه به نصیری دستور داد ساواک نشریاتی به چاپ برساند که در آنها نشان داده شود که سبب همة ناآرامیها و قانون شکنیها، چریکها و کمونیستها و افراطیون مذهبی هستند.» (همان، ص315)
صرفنظر از اینگونه واقعیتها که میتوانیم از مطالعه خاطرات رئیس شعبه ساواک در آمریکا دریافت داریم آنچه پیش از همه برای صاحبنظران حائز اهمیت است بازتاب مشی مبارزاتی رهبر انقلاب اسلامی است. این مشی که هم ساواک و هم گارد شاهنشاهی را ناکارآمد ساخته بود، شاه را آنچنان دچار استیصال میسازد که برای انگیزهمند کردن ارتش برای کشتار مردم خود دستور ایجاد بینظمی اجتماعی و حتی کشتن ارتشیها را صادر میکند: « در این هنگام تیمسار(نصیری) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدایی که انگار از ته چاه درمیآمد ادامه داد: «میدانی هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را درب و داغان کردیم؟ چند تا آتشسوزی در منطقه تجاری شهر راه انداختیم؟ چه تعداد آدم درجا کشته شدند؟ و هنوز کافی نیست! او (شاه) امروز به من گفت این کافی نیست. بیشتر بکشید! بیشتر آتش بزنید. من دیگر نمیتوانم. من هم وجدان دارم. من هم فرزند دارم.» - «به خاطر خدا به من بگویید دلیل این کارها چیست؟» «برای این که چنین نشان داده شود که این اعمال تروریستی است. برای این که به مردم قبولانده شود که دشمنانی وجود دارد و این که این دشمنان کمونیست هستند.»(همان، ص320)
رفیعزاده در مورد دستورهای شاه به اویسی که فردی بسیار خشن و خونریز بود نیز روایاتی دارد. این دستورات اوج درماندگی آمریکا و شاه را در مواجه با نهضت اسلامی به نمایش میگذارد. رهبر انقلاب اسلامی که به هیچوجه قائل به مبارزه مسلحانه نبودند و کشتن وابستگان به دربار و حتی بیگانگان در ایران را مجاز نمیشمردند عملاً انگیزه سرکوب مردم را توسط نیروهای ارتشی که عمدتاً بخشی از همان مردم بودند تضعیف میکرد و در صورت فشار بر سربازان، آنان گاه سلاح خود را به طرف افسران وابسته و خونریز نشانه میرفتند (که به کرات رخ داد) محبت مردم به بدنه ارتش و دعوت آنان به پیوستن به مسیر استقلال و عزت، عملاً برنامهریزی چندین ساله آمریکا در مورد ارتش را خنثی ساخته بود: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعلیحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اویسی گفت: «وقت آن است که به این بینظمی، پایان داده شود. باید جلوی آن را گرفت.» اویسی که خود نیز در هچل افتاده بود جواب داد: «سربازان من در زرهپوشهای خود در خیابانها مستقر شدهاند، مردم به طرف آنها میروند، با آنها دست میدهند و گلهای میخک قرمز به آنها میدهند. آنان سربازان را برادر خطاب میکنند! سربازان من دیگر بر روی آنها آتش نمیگشایند.» ... شاه مدتی به فکر فرو رفت. سرانجام گفت: «اگر طبق یک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خیابان حمله کنند وعدهای را بکشند چه؟ به این ترتیب بقیه برآشفته میشوند و به سمت جمعیت شلیک میکنند. نظرت در این مورد چیست؟... اویسی در حالی که شهامت یافته بود برخاست و مجدداً تاکید کرد: «من تنها دو راه حل میبینم. یا همه سربازان مرا به پادگان فرا بخوانید و بگذارید مردم آن چه که میخواهند انجام دهند و یا همه را بکشید. بزرگترین خطر این است که سربازان از دستور سرپیچی کنند و مردم تسلیم نشوند و راهی کاخ سلطنتی شوند.»(همان، صص368- 367)
البته بعدها سعی شده اینگونه جلوهگر شود که آمریکا و شاه از این جنایات مطلع نبودهاند بلکه افراد خشنی چون اویسی براساس استنباط خود عمل کردهاند: «یک بار تیمسار اویسی به من گفت که اشرف برای یک ملاقات خصوصی وی را به خانه خود در نیویورک دعوت کرد. او محرمانه به اویسی گفته بود: «میدانی که برادرم در وضعیت مخاطرهآمیزی قرار دارد. من نقشهای دارم که هم به نفع اوست و هم به نفع تو. من میخواهم شما و چند تیمسار معروف دیگر به رسانهها بگویید که در طول دوران خدمتتان به عنوان فرمانده گارد سلطنتی، فرمانده ژاندارمری، فرمانده نیروی زمینی و رئیس حکومت نظامی هیچ دستوری از شاه دریافت ننمودید. من با باربارا والترز صحبت میکنم تا با شما یک مصاحبه تلویزیونی ترتیب دهد. باید بگویید که هر کاری که کردید به اختیار خودتان بوده است... اگر این لطف را در حق ما انجام دهید ما با شاه صحبت میکنیم و او بابت این کار پول خوبی به شما خواهد پرداخت.» ... در یک میهمانی شام، یکی از میهمانان، که اشرف قبلاً دَم او را دیده بود از اویسی پرسید: «تیمسار، اگر اعلیحضرت به شما اجازه قتل و کشتار میداد، کشور به چنین وضعیتی میافتاد؟ تیمسار اویسی، قبل از پاسخ دادن به سؤال آن فرد، پای خود را به پای من زد و به من فهماند که آن چه را که میگوید جدی نگیرم. سپس با صدای رسایی شروع به صحبت کرد: «در طول بیست سال خدمت، هرگز شاه به من دستور قتل نداد. او انسان صلحجویی است. این من بودم که میخواستم بکشم. به این دلیل مجبور به ترک کشور شدم. شاه به من گفت دیگر نمیخواهم کسی را بکشی. قبلاً هرگز نفهمیده بودم که او اینقدر انسان بزرگی است.(همان، صص395- 394)
اکنون باید پرسید ملتی که خواستههای منطقی خود را برای کسب استقلال با مسالمتآمیزترین شیوهها که حتی قوای سرکوب را برای اجرای دستورات شاه دچار مشکل ساخته بود. راهی جزء قیام سراسری برای پایان دادن به اینهمه فریب و نیرنگ جنایتکاران حاکم شده بر کشور داشت؟
عباس سلیمینمین
انتهای پیام/