چگونه «گروه سیاسی» پهلوی از هم پاشید؟
خبرگزاری تسنیم: رضا پهلوی، همچون پدرش دربار خود را داشت؛ درباری کوچک مرکب از یاران نزدیک و همپیمانهای مجالس خصوصی او. افرادی که زندگی خصوصی خود را در کنار آنان میگذرانید.
خبرگزاری تسنیم - گروه سیاسی:
مبارزات سلطنت طلبان
و اما خارج از حلقه کوچک اطرافیان رضا، در نقاط مختلف جهان فعالیتهایی زیرعنوان سلطنتطلبی و نجات ایران انجام میشد، که اکثر اوقات رضا حتی در جریان آن فعالیتها نبود. اما بههرحال هرجا سخن از براندازی جمهوریاسلامی و بازگشتسلطنت بود مشروعیت آن به وی باز میگشت. بودجه این فعالیتها نیز عموماً از جانب سازمان «سیا»، اشرف، و یا کشورهای عربی تأمین میگردید، که از میان کشورهای عربی در حقیقت عراق و تا حدودی سعودیها تأمین کنندگان اصلی این بودجهها بودند.
در میان این فعالیتها دو مجموعه شاخص بودند و در حقیقت محورهای حرکت را در دست داشتند، که بینش و عملکرد آنها به مقدار زیادی از یکدیگر متمایز بود. یکی از آن دو، محور تیمسار اویسی بود و دیگری محور دکتر امینی. اولی بنابر خصلت خود بیشتر بهدنبال فعالیتهای نظامی بود، و بیشترین کمکها را از خاندانپهلوی میگرفت، و همانگونه که پیشتر گفته شد اشرف روی آن حساب میکرد و میخواست از عربها برای او پول بگیرد. یکبار هم در سال 1980 رائد که قبلاً سفیر ایران در عربستانسعودی بود با خواهش من برای گرفتن کمک با سعودیها تماس گرفت، و معاون سازمانامنیت سعودیها نیز برای بررسی شرایط در پاریس با اویسی ملاقات کرد. اما این دیدار او را نسبت به کارایی و لیاقت اویسی مشکوک کرد و کمکی فرستاده نشد. از جمله دلایلیکه معاون سازمان امنیت سعودی را نسبت به کار اویسی ناامید کرد. درخواست مالی اویسی بود. اویسی که در نظر داشته بود تقاضای سیصد میلیون دلار کمک کند اشتباهی از رقم سه میلیون دلار سخن گفته بود، که خود رقم به فرستاده سعودی نشان داده بود که عملیات گسترده نظامی که وی از آن صحبت میکند بیاساس است.
بههرحال، همانگونه که مطلع هستید وی با تیمسار آریانا، که «ارتش آزادیبخش ایران» را داشت و افراد این ارتش ناوچه ایران را طی عملیاتی از اسپانیا ربوده بودند، و ظاهراً زمانی هم تا مرز اجرای ورود ارتش «آزادیبخش» به ایران از مرز ترکیه پیش رفته بودند، به توافق موقت رسید. اما آنگونه که شایع است شب پس از توافق همسر تیمسار آریانا نظر وی را عوض کرد و صبح فردا توافق برهم خورد.
بههرحال با حمایت گستردهای که عراق از مخالفین جمهوریاسلامی میکرد، و امثال اویسی و کار نظامیشان هم با روحیه صدامحسین هماهنگی داشت. اویسی از اوایل بهار 1359 کاملاً به آغوش عراق رفت و رادیویی هم به سرپرستی تورج فرازمند در آنجا دایر کرد. هرچند این رابطه چند ماه پس از حمله عراق به ایران برهم خورد، زیرا عراق از اویسی میخواست که به بخشی از خاک ایران که گرفته بود برود و دولت مستقل اعلام کند، اما اویسی با تمام حمایتش از عراق جرأت این کار را نداشت، و صدام که او را ترسو و بیعمل دید از او روی گردانید.
از فعالین دیگر در امور نظامی از سپهبد سعید رضوانی میتوان نام برد. وی دوست تیمسار اویسی بود و از طریق او به مراکش میآمد و ظاهراً معاون تیمسار آریانا در تشکیل «ارتش آزادیبخش ایران» بود. اما نقش اصلی او ارتباط با اسرائیل بود. در همین رابطه نیز در این ایام مرتباً به مراکش میآمد و قرار بود که مقداری پول توسط خانواده پهلوی در اختیار او گذاشته شود، و آنان این پول را از ثروت خود به او بدهند یا از طریق دولتهای حامی خودشان تهیه کنند، و سپهبد رضوانی با این پول از اسرائیلیها اسلحه، مشاور و طرح بخرد، که من در جزئیات کار قرار نداشتم.
اما جالب آن بود که اسرائیلیها تنها کشور دوستی بودند که بهجای کمک به خاندان پهلوی از آنها پول هم میخواستند و حتی در این شرایط و بههنگام دربهدری خانواده پهلوی باز هم یکقران مفتی به کسی نمیدادند. از سوی دیگر خاندان پهلوی و رضا هم اهل این مخارج نبودند و حاضر نبودند ثروت خود را در راه کسبقدرت صرف کنند. لذا پس از مدتی رضوانی ناامید شده و فعالیتهایش را بیثمر یافت و ظاهراً متوجه شد که به رضا و فعالیتش در این زمینه امیدی نیست.
محور دیگر فعالیت که سلطنتطلبان با آن در رابطه بودند جبههنجات به رهبری دکتر امینی بود که بودجه مشخص و مستقلی از سازمان «سیا» داشت. جبههنجات که در اول میخواست دربرگیرنده کلیه نیروها باشد کمکم با عدماستقبال نیروهای دیگر و فعالیت شهریار آهی، که بعد به آن خواهم پرداخت، بیشتر و بیشتر بهسوی سلطنتطلبان روی آورد. بههرحال برعکس تیمسار اویسی که به طرحهای نظامی میاندیشید، کار سیاسی بخش اصلی فعالیت جبههنجات را تشکیل میداد. روزنامه ایران و جهان را به سرپرستی شاهین فاطمی منتشر میکردند. و رادیو جبههنجات را که شرحش آمد در اختیار داشتند و چون فعالیت آنان با نوع فعالیتهای دکتر شاهپور بختیار، که مدعی مشروطه سلطنتی بود همخوانی داشت لذا بختیار هم بیشترین مراوده و درگیری را با این مجموعه تا جمع اویسی داشت.
دربار کوچک رضا
از آنسوی، رضا پهلوی، همچون پدرش دربار خود را داشت. درباری کوچک مرکب از یاران نزدیک و همپیمانهای مجالس خصوصی او. افرادی که زندگی خصوصی خود را در کنار آنان میگذرانید. این حلقه کوچک عبارت بودند از: رئیسدفتر او که چندینبار عوض شد. سرهنگ احمد اویسی که از کودکی او را بزرگ کرده بود و سرپرستی انتظامات و امنیت را برعهده داشت. وی علاوه بر سمت رسمی، دوست شخصی و یار بزم و پایه مجالس شبانه او هم بود و بهطور کلی در شخص رضا نفوذ بسیار داشت و شاید بتوان گفت که از بانفوذترین افراد این حلقه کوچک و مؤثرترین فرد در تصمیمگیری رضا و عملکردهای سیاسی و اجتماعی و شخصی او بود.
شهریار آهی که بهعنوان مشاور در همین ایام به این جمع پیوست و با همان خصوصیات اویسی بهزودی رقیب اصلی او شد. شاهپوریان که مسئولیت امور اداری دفتر را برعهده داشت. منشی مخصوص، که سالها خانم شکیب بود. و بالاخره مسعود معاون که کارهای شخصی رضا و اداره امور داخلی خانه را سرپرستی میکرد. وی که دوست دیرین و همکلاسی رضا بود در مسائل سیاسی و گرداندن امور دخالتی نمیکرد جز آنکه در حد یک دوست نزدیک و یار مجالس خصوصی به مناسبت، نسبت به امور اظهارنظر میکرد.
و بالاخره خود من که امور مالی را برعهده داشتم و چند سال اول در امور سیاسی نیز فعال بودم. شرایط خارج از کشور نفوذ یاران خصوصی رضا را بسیار گسترده کرده بود. زیرا از سویی نیروهای فعال مدعیسلطنت، مستقل از او به حیات خود ادامه میدادند و رابطه او با آن گروهها برپایه مشروعیت وراثت او برای سلطنت استوار بود تا وابستگی مادی و عینی و از سوی دیگر خود او بیشتر به فکر گذران زندگی شخصیاش بود تا فعالیتهای سیاسی.
به این ترتیب حمایت رضا از این یا آن گروه بیش از آنکه به کارآیی گروهها بستگی داشته باشد بهنظر یاران مجالس خصوصی رضا بستگی داشت و همین واقعیت سبب میشد که برخلاف زمان شاه اینگونه افراد در تعیین سیاست نقش مؤثری داشته باشند.
دعوای قدرت و تفاوت بینش تیمسار اویسی و دکتر امینی در حلقه کوچک اطرافیان رضا هم راه یافت و بهتدریج شدت گرفت. احمد اویسی سعی میکرد جای پای برادرش تیمسار اویسی را نزد رضا محکم کند و مرتب میخواست که برای او پول بیشتری حواله کنم. اما من که به دلایلی که قبلاً گفتم از تیمسار خوشم نمیآمد و کارهای او را بیحاصل میدانستم، تا حد امکان مانع ارسال پول میشدم. لذا اویسی بر آن شد که شهریار آهی، خواهرزاده دکتر رام را که نزد تیمسار کار میکرد و امور مالی او را به دست داشت به دفتر رضا بیاورد. با این امید که وی بانفوذ کلام و استعدادی که در توطئه کردن و نقشه کشیدن دارد بتواند هر چه بیشتر نظر رضا را به تیمسار جلب کند.
پیش از ادامه مطلب، از آنروی که آهی نقش مهمی در کل جریان خواهد داشت، بهتر است مختصری او را معرفی کنم. وی خواهرزاده دکتر هوشنگ رام مدیرعامل سابق بانک عمران است که سالها در آمریکا درس خوانده است و با آنکه ظاهراً یک لیسانس بیشتر ندارد مرتب میگوید: «ما که دکترا از ام.آی. تی یا هاروارد داریم...». یک سال پیش از انقلاب به ایران برگشت و بلافاصله به سمت معاون بانک عمران، که داییاش مدیرعامل آن بود، منصوب گردید. وی فردی بسیار زیرک و خوشبرخورد و خوشگفتار است و بهخوبی میداند چگونه خود را نزد صاحبان قدرت جای کند.
علاوه بر اینها بهدلایل دیگری هم اعتماد رضا را بسیار جلب کرده و بر او نفوذ وسیعی دارد. از آن جمله مباحث سیاسی را به زبان ساده و عامهپسند مطرح میکند، ضمن آنکه این مطلب کمعمق را چنان در قالب کلمات دهنپرکن و فریبنده میریزد که شنونده را در لحظات اولیه مسحور میکند. و از آنجا که رضا از سویی حوصله مطالعه کتاب و حتی جزوات سیاسی و یا شنیدن مسایل پیچیده سیاسی و اجتماعی را ندارد و از سوی دیگر حافظهای قوی دارد که میتواند مطالب دیگران را گرفته و طوطیوار بازگو کند، چنین شخصی بهترین راهنمای سیاسی او میتواند باشد. لذا بارها من و دیگر نزدیکان شاهد بودیم که جملات و مطالب آهی را مثل شعری که حفظ کرده باشد در سخنرانیها و مصاحبههایش بازگو میکرد. مزیت دیگر آهی آشنایی وی با زبان و روحیات جوانانی چون رضا، که بیشتر در غرب یا با فرهنگ غربی رشد کردهاند، است و میداند چه بگوید که آنها بپسندند. شاید ذکر یکی دو خاطره مطلب را روشنتر کند:
مدتها رضا با دختر یول براینر، هنرپیشه معروف، نرد عشق میباخت. این دختر را اردشیر زاهدی با رضا آشنا کرده بود، از همان محبتهایی که ظاهراً در حق شاه نیز میکرد. اما این دختر زیبا با آنکه در خلوت توجه خاصی به رضا نمیکرد تا جمع وسیعی را میدید، بهویژه اگر دوربین و خبرنگار هم بود، فوری چنان خود را به رضا میچسبانید که گویی یک جانند در دو قالب. از جمله بهخاطر دارم در ایامی که در مراکش بودم، در یک سفری که از آگادیر به کازابلانکا میرفتیم، موقع پیاده شدن از هواپیما جلوی در خروجی لب بر لب رضا گذاشت و مثل هنرپیشهها در فیلمهای سینمایی او را در آغوش گرفت. مسافرین که راه خروجشان سد شده بود، از اینکه این دو همدیگر را رها نمیکردند حوصلهشان سر رفته بود و بیصبرانه پا به پا میکردند.
از این بیتوجهی آنان سخت ناراحت شدم. بهخصوص این عمل در یک کشور اسلامی مثل مراکش، با تعصب مذهبی مردم، بسی بیشتر ناپسند بود. بهعلاوه ایشان مدعی سلطنت کشوری بود که دنیا به آن و مدعیانش چشم دوخته بودند و مردم وخبرنگاران هر حرکت کوچک شاهزاده را زیرنظر داشتند. بالاخره وقتی دیدم آنها ولکن نیستند ناچار به ملایمت آنان را به گوشهای هُل دادم و از سر راه مردم به کناری راندم. به رستوران که رفتیم به رضا و عملش اعتراض کردم. اما رضا برای گریز از حملات منطقی من رو به آهی کرد و نظر او را در این مورد خواست. آهی نیز با ژستی آزادیخواهانه گفت: چه ایرادی دارد، هرکس صاحباختیار خودش است، و کسی حق ندارد مانع لذت و عشق دیگری بشود. گفتنی است که رضا سخت دلباخته این دختر بود و به یاد او مرتب اشک میریخت و میخواست با او ازدواج کند که بالاخره هم احمد اویسی موفق شد رأی او را بزند و او را قانع کند که چون طبق قانون فرزند آنان نمیتواند ولیعهد ایران بشود بهتر است از ازدواج با یک دختر خارجی منصرف شود و برای همسری خود یک دختر ایرانی را برگزیند.
نمونه دیگر جریان دلدادگی آهی و فرحناز بود. از همان اوایلی که آهی به مراکش آمد بر آن شد که دل فرحناز را بهدست آورد، و شاید هم میخواست با او ازدواج کند. اما بهدست آوردن فرحناز، که دختری بود که در عین حالی که در آرایش کردن افراطی و در لباس پوشیدن بیپروا بود در روابط سختگیر و طالب عشق و دلدادگی بود نیاز به برنامهریزی دقیق داشت؛ بهخصوص که فرحناز دوست پسری هم بهنام نادر معتمدی، که از کودکی با او و رضا بزرگ شده بود، داشت.
بدینترتیب، برای بهدست آوردن دل فرحناز پیش از هر چیز میبایست خانه دل او را از یاد عشق معتمدی خالی میکرد. لذا آهی با معتمدی طرح دوستی ریخت و آنچنان به او نزدیک شد که به عنوان دو رفیق که باهم از عیاشیهایشان میگویند، معتمدی بیخبر از همه جا برای او ازدختران و زنان دیگری هم که در زندگیش بودند تعریف میکرد. و از آنجا که در تابستان آن سال همه آنها به همراه رضا چند ماهی نزد اردشیر زاهدی رفتند، وقت فراوانی برای تعریف داستانهای این چنینی داشتند.
با دانستن این اطلاعات، آهی آنقدر در گوش فرحناز قصه از بیوفایی و بیاعتمادی معتمدی گفت تا شعلهای که در دل او گرمی داشت به سردی گرائید. مرحله بعد تسخیر این قلعه خالی بود. و برای آنکه رضا را بیشتر با خود کند و او را هم سرگرم بدارد دوست دختر خود را، که برادرزاده دکتر شاهقلی وزیر سابق بهداری بود، به او معرفی کرد، و چنین وانمود کرد که با او هیچ ارتباطی ندارد. رضا نیز جوان بود و چشمش بهدنبال هر زیبارویی بود، بهخصوصکه برای جلبتوجه بیشتر رضا دختر سن خود را هم پنجسال کمتر از سن واقعیاش گفته بود. صمیمیت بیشتر با رضا، که دستاورد این خوشخدمتی بود، امکان تماس بیشتر و نزدیکتر آهی را با فرحناز بهدنبال داشت، و همین فرصت طلایی به او امکان میداد که کم کم گل محبت خود را در باغ ویران شده دل فرحناز به بار بنشاند.
تمام کارها بر طبق نقشه جلو میرفت تا آنکه محافظین رضا متوجه فریب آهی شدند، و به رضا هشدار دادند که بر عکس ادعای آهی بین وی و آن دختر رابطهای عمیق برقرار است، و چون رضا به آسانی نمیپذیرفت، او را پنهانی به تماشای اتاقی بردند که آن دو در آن سرگرم بودند. رضا که از این فریب مطلع شد، بر آن شد که برای انتقام رابطه آهی با فرحناز را برهم بزند. لذا شبی، که روزش آهی مرا به خواستگاری فرحناز نزد رضا فرستاده بود، من و رضا و آهی و فرحناز در مراکش با هم نشسته بودیم. رضا دستور داد مشروب بیاورند، و بعد هم آنقدر مشروب آوردند تا آهی، و بهظاهر هم رضا مست شدند. آنوقت رضا صحبت را به زن و عشق کشانید و گفت که هرگز بیحساب و کتاب عاشق زنی نمیشود و اصلاً عشق به زن برای او مفهومی ندارد و غیره... من که از بازی او بیخبر بودم خواستم حرفی بزنم و آنچه را میدانستم با حقیقت وجود رضا تفاوت دارد به او تذکر دهم که از زیر میز به پایم زد که یعنی ساکت باشم.
آهی که مست بود بر طبق خصلت همیشگیاش که باری خوشایند اربابش دنباله سخن او را میگیرد گفت: بله عشق یعنی چه، این مزخرفات چیست، من هم هرگز از صمیم قلب به زنی دل نمیبندم و عشقهایم از روی حسابگری و برای رسیدن به مقصودی است. فرحناز که از آسمان خیال پائین آورده شده بود ناراحت و بیخبر آهسته مجلس را ترک گفت. و بدینترتیب باده سدی را شکست که سیلابش کاخ رویایی را که فرحناز برای خود ساخته بود ویران کرد. و مدتی طول کشید تا جوانی یهودی بهنام آرام معزینیا، که از قبل با او آشنا بود، بار دیگر بر دل او مهر عشق زد، و سه سالی با او بود، تا آنکه در حدود سال 1978 آن آتش نیز خاکستر شد.
از ویژگیهای دیگر آهی تحمل هر ناسزایی بههنگام مصلحت است، و به آسانی میتواند در برابر تحقیر دیگران، حتی افرادی که بسیار از او پائینتر هستند چه رسد به افراد بالادست خود، آرام و خونسرد بایستد و با خندهای توهین را نادیده بگیرد. از جمله در سفری که در سال 1983 با هواپیمای خصوصی یک آمریکایی بهنام میسن (Mason) بههمراه رضا و کاظمیان و چند نفر دیگر از فلوریدا به جکسویل میرفتیم. در طول پرواز شهبازی یکی از درجهداران که محافظ ویژه رضا پهلوی بود ناراحت بهطرف آهی آمد و گفت: ای مادر...! پدرت را درمیآورم. من و کاظمیان از این گستاخی شهبازی تعجب کردیم و فکر میکردیم آهی عکسالعمل شدیدی نشان خواهد داد. اما او با خونسردی شروع کرد به خندیدن، و چنان مسئله را به شوخی گذرانید که گویی هیچ سخن درشتی نشنیده است. به همین دلیل او به آسانی هر تحقیر و کلام سختی را از رضا پذیرا میشود و هرگز در برابر او نمیایستد.
بههر حال، با چنین استعدادی آهی بهزودی توانست دوستی و اعتماد رضا را به خود جلب کند. ولی همینکه جای پایش محکم شد، برعکس نظر احمد اویسی جانب دکتر امینی را گرفت و برای او و فعالیتهایش نزد رضا تبلیغ کرد و از تیمسار اویسی بدگویی نمود.
در رقابت بین احمد اویسی و آهی بر سر جلبنظر رضا بهجانب تیمسار اویسی یا دکتر امینی، اتفاقی در تابستان 1982 کفه را بهسود آهی سنگینتر کرد و آن مریضی احمد اویسی بود. وی که سرطان دهان گرفته بود ناگزیر برای معالجه به آمریکا رفت و همین غیبت میدان را برای آهی خالی کرد تا در دوماهی که در سوییس بودند مرتب از دکتر امینی برای رضا بگوید. بهویژه که رضا در عمل با اویسی تماس هم نمیگرفت، بهحدی که من گاه عصبانی میشدم و از خانه زاهدی تلفن بیمارستان اویسی را میگرفتم و رضا را مجبور میکردم با او حرف بزند.
خوشحال بودم که او در کشاکش مبارزه با چنان مرضی نمیداند که رضا چند روز پس از مریضی او از من خواسته بود که حقوق وی را قطع کنم و تنها با پافشاری من بود که چنین نشد. بالاخره با تلاش بسیار رضا را قانع کرده بودم که این واقعاً دور از مروت و اخلاق است که پس از عمری خدمت، حالکه او مریض شده بهدلیل آنکه نمیتواند کار بکند، حقوقش را قطع کند. البته این بیعاطفگی یکی از خصوصیات رضا است و من شاهد موارد بسیار دیگری هم پس از این ایام بودهام که اجازه بدهید به گفتن چند نمونه از آن اکتفا کنم.
کارمل لو، آرایشگر ایتالیایی خانواده که سالها در خدمت این خانواده کار کرده بود، چند سال قبل روزی از کمر درد نالید و اظهار داشت که قادر نیست کار کند. اولین عکسالعمل رضا آن بود که از من خواست حقوق او را قطع کنم. گفت به او بگویم که چون کمرش درد میکند و قادر به انجام کار نیست اخراج است. من هرچه تلاش میکردم به او بفهمانم که آدم چنین حرفی را به مستخدم دیرینه خانوادهاش که سالها خدمت آنها را کرده است نمیزند فایدهای نمیبخشید. بالاخره در اثر پافشاری بسیار من حاضر شد او را موقتاً نگهداری کند، هرچند بالاخره پس از مدتی او را اخراج کرد.
از نمونههای بسیار تأسفانگیز دیگر ماجرای شهبازی و نوروزی، دو تن از خدمه شخصی اوست، که در صفحات بعد به تفصیل به آن خواهم پرداخت. آنان از کودکی با او بودند و با شاه نیز کشور را ترک کردند و در خارج از کشور نیز لحظهای از او جدا نشدند. در سال 1989 رضا تصمیم به اخراج آنها گرفت، درحالیکه از هیچگونه تأمین مالی برخوردار نبودند. آنها بهعلت ناآشنایی با کشورهای بیگانه چنان وضعیت مالی بدی پیدا کردند که به رضا گفتند اگر ما را اخراج کنی قادر به پرداخت اقساط خانه خویش نخواهیم بود و بانک خانه ما را ضبط میکند و بیخانمان میشویم. ولی رضا خیلی خونسرد پاسخ داد: این همه بیخانمان در این شهر است شما دو نفر هم روی آنها.
هلاکو رامبد و سرنوشت گروه
در کنار رقابتی که در دربار کوچک رضا بر سر تمایل به امینی یا اویسی در جریان بود، گروه سیاسی که خود او تشکیل داده بود هر روز ضعیفتر و کمرنگتر میشد و بیشتر از نظر او میافتاد. همانگونه که گفته شد، پس از آن جلسه در سوییس در اوایل پائیز 1981، دیری نکشید که معینیان گروه را ترک گفت. با رفتن او، هلاکو رامبد رئیس دفتر شد؛ مردی که با تمام جدیتش قدرت فرماندهی و رهبری نداشت و چنانکه بعدها خواهم گفت با زبان رضا نیز آشنا نبود. تازه او جدیترین فرد گروه بود، دیگران یا فقط اهل حرف بودند و یا کاری نمیتوانستند انجام بدهند.
قاسمی که مسئول کارهای خلیج فارس بود ویزا نداشت و از حوزه فعالیتش نمیتوانست بازدید کند. فضلالله صدر که تنها حرف میزد. یادم میآید که وی روزی چنان با حرارت از عشق مردم به سلطنت و نفرتشان از جمهوری اسلامی برای رضا سخن گفت که گویی نظام حاکم در ایران هیچ پایگاهی ندارد و ارتش و ملت همه منتظر و گوش به فرمان هستند تا رضا حرکت کند و آنها در پشت سر او یک شبه طومار حکومت روحانیون را در هم پیچند. من که تا آن زمان باسخنان او آشنا شده بودم به وی گفتم: تو را بهخدا این دروغها را به رضا نگو تا همین که یک گام به جلو برداشت متوجه شود که هیچیک از امثال شما پشتسر او نیست. تیمسار عظیمی هم در همان روزهای اول غائب شده بود.
تیمسار کاظمی هم که اهل جنگ نبود. بههرحال، چنان شیرازه گروه از هم پاشیده بود که حتی چند بار که رامبد از آنها دعوت کرد که برای ارائه گزارش فعالیتها و روشنکردن حساب پولهایی که گرفته بودند به پاریس بیایند به لطایفالحیل از آمدن سرباز زدند. احمد اویسی و آهی هم هریک بهدلایلی با رامبد مخالف بودند و هیچ فرصتی را برای تضعیف او از دست نمیدادند و آنچه را که او با سختی میبافت آن دو در خلوت دربار کوچک پنبه میکردند.
مجموعه این عوامل تا اواخر سال 1982 گروه را بیاثر کرده و از نظر رضا انداخته بود. یک روز که من و امیر طاهری و رامبد نشسته بودیم و رامبد از طرحی که برای مبارزه با جمهوریاسلامی ریخته و مشغول تنظیم آن بود سخن میگفت ناگهان رضا از در وارد شد. رامبد همچنان به صحبت خود درباره برنامه سیاسی و فعالیتهایی که میتوان کرد ادامه داد، اما رضا بیتوجه به برنامههای رامبد گفت: من در نظر دارم تعدادی مشاور سیاسی برای خود پیدا کنم.
من که میدانستم این حرف از آهی است، با تعجب به رامبد و طاهری اشاره کردم و گفتم: پس میفرمائید این آقایان مداد هستند! رضا گفت: نه اینها کار اجرایی میکنند، من میخواهم مشاور سیاسی هم داشته باشم. البته مدتی بود که این زمزمه را از آهی میشنیدم و میدانستم که وی رامبد را رقیبی برای خود میداند و میخواهد میدان را از وجود او خالی کند. به همین سبب چنان از این گروه صحبت میکرد که گویی اینان هیچ خاصیتی ندارند و تنها مجریان بدون تفکر و نقشه هستند. او این فکر را به رضا القا میکرد. تا آنجا که رضا هم در باطن به همین نتیجه رسیده بود!
بههرحال، با پایان سال 82 تقریباً گروه مزبور از هم پاشیده شد. در اوایل سال 83 رامبد و امیر طاهری هم که تنها باقیماندگان جمع بودند اخراج شدند و تنها فردی که از این جمع همچنان بر سر کار خود باقی ماند دکتر کاظمیان بود. آنهم بدانسبب که او در آمریکا بود و بهعلت دوری از همان اول حوزه عملش مستقل بود، ضمن آنکه رضا پهلوی هم شخصاً به او علاقه داشت و همکاری او را خواستار بود.
با برکناری رامبد و پایان ماجرای گروه سیاسی و بهبودی احمد اویسی و بازگشت او بر سر کار خویش، دربار کوچک رضا مرکز حرکتهای سیاسی شاهزاده و منبع اصلی جناحبندیها شد. در این میدان اویسی و آهی پنجه در پنجه هم انداختند. اما به همان دلایلی که اشاره شد آهی اسب قدرت را تندتر میراند و رضا را به «جبهه نجات» و دکتر امینی متمایل میکرد. بدینسبب سفرهای دو مهره اصلی «جبهه نجات»، یعنی اسلام کاظمیه و شاهین فاطمی، به مراکش بیشتر و بیشتر میشد.
این دو ستون «جبههنجات» با تمام اختلاف شخصیت و بینش، که آنچنان وسیع بود که به هیچوجه پنهان نمیماند و در جلسات مرتب به یکدیگر مستقیم و غیرمستقیم میتاختند، در یک مسئله اشتراکنظر داشتند و آن کوشش و پیگیریشان بود که کاری کنند تا شاید بتوانند آیتالله خمینی را بر سرخشم بیاورند و درمورد رضا سخنی بگوید تا از حمله او به مدعیسلطنت ایران حربه تبلیغاتی بسازند و او را مدعی نیرومندی برای حکومت جمهوریاسلامی قلمداد کنند که آیتالله هیچ توجهی نمیکرد و تنها سخنی که درباره رضا گفت به وی نصیحت کرد که مثل یک بچهخوب دنبال درسش برود و فریب اطرافیانش را که میخواهند پولهای او را به جیب بزنند نخورد؛ البته این اشارت تحقیرآمیز بهکار تبلیغات نمیآمد.
باری، در همین سفرها بود که با اسلام کاظمیه و شاهین فاطمی بیشتر آشنا شدم. با فاطمی نمیشد جوشید. او مردی ضدمذهب بود و هربار که مرا میدید ایمان مرا نفی میکرد و من از این بیاحترامی او به مذهب و نفی خدا و پیامبر(ص) رنجیده خاطر میشدم و بابصحبت بسته میشد. اما با اسلام کاظمیه روابط خوبی داشتم. او به اعتقادات مذهبی احترام میگذاشت و مردم ایران را خوب میشناخت. مردی آرام و مؤدب بود که با پختگی در مورد مسایل اظهارنظر میکرد. با هم که بودیم از ضرورت وجود شاه مشروطه میگفت، و شرح میداد که چگونه در طول تاریخ کشورمان وقتی که شاه میمرد چنان شیرازه امور کشور از هم میپاشید که مردم از ترس اشیاء قیمتی خود را در چاهها پنهان میکردند و به همین سبب به این ایام نا امنی میگفتند «شاهمیری».
یا تعریف میکرد که در ایام پیروزی انقلاب کارها چنان راحت انجام شد که گویی با چاقو آب میبریدند. حتی یک بار در مورد اعتقادات مجاهدین، که فکر میکردم وی با آنها نزدیک است سؤال کردم و پرسیدم چگونه آنها هم به مارکس دشمنخدا و مذهب معتقدند و هم به اسلام باور دارند. خندید و گفت: این سؤال بیربطی است. گویا ظاهراً میخواست بگوید در سطح بالای مجاهدین کسی به خدا فکر نمیکند.
* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
انتهای پیام/