گزارش تسنیم از سفر به لبنان و بیت شهیدان مغنیه

خبرگزاری تسنیم: لحظه خروج دوباره روی ابوعماد را می‌بوسم و دستانش را؛ که با نان حلال ۳ شهید را تقدیم اسلام کرده. به‌ام‌عماد هم می‌گویم: برای شهادت ما دعا کنید! می‌گوید: شهادت برای شما زود است، باید باشید و از سید القائد پاسداری کنید، ما که باید برویم.

خبرگزاری تسنیم-محمدمهدی رحیمی:

چند سالی است، یعنی دقیقاً 6 سال و از‌‌ همان زمان که حاج عماد مغنیه به شهادت رسید و من مثل خیلی‌های دیگر تازه با او آشنا شدم، ولعی عجیب به بیشتر دانستن و شنیدن از شهید عماد مغنیه دارم، بماند که اگر 6 سال جسته گریخته به‌دنبال تاریخی‌ترین موضوعات هم بودم بیشتر از آنچه درباره حاج عماد دستگیرم شده، به دست می‌آوردم. گویی مقدر است این مرد کم‌نظیر بعد از شهادتش هم مانند عمده سالهای حیاتش گمنام بماند. همین هم باعث شد چندی قبل که یک هفته‌ای میهمان عروس خاورمیانه بودم کنار کار‌هایم دغدغه فوق الذکر را دنبال کنم.

دو روز مانده به پایان سفر بالاخره فرصتی شد با خانم زینب مغنیه خواهر حاج عماد که پیش از آن به‌واسطه برگزاری مراسمات سالگرد شهادت برادرش با ایشان آشنا شده بودم تماس بگیرم، از حضورم در بیروت بگویم و علاقمندی‌ام برای ملاقات ایشان و باز هم شنیدن از برادرش. بسیار خوشحال شد از حضور ما در بیروت و چون در‌‌ همان نزدیکی محل اقامت ما حضور داشت کمتر از یک ساعت بعد به‌اتفاق همسرش به دیدنم آمد. مختصری صحبت کردیم اما هردوی‌مان برنامه بعدی داشتیم. پیشنهاد داد که فردا به منزل ابوعماد برویم یعنی بیت شهدای مغنیه. (کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا!) پیشنهادی که بی‌درنگ پذیرفتم. بماند که آن شب و فردایش را چگونه و با چه اشتیاقی گذراندم. حضور در خانه پدر و مادری که از دامان پاکشان 3 شهید به آسمان پر کشیده‌اند، صفای خاصی دارد.

 

روز بعد حوالی ظهر بود که خانم مغنیه تماس گرفت و عذرخواهی کرد از اینکه به‌دلیل مشکلی پیش‌بینی نشده نمی‌توانند امشب میزبان ما باشند. پرسید که چه‌وقت عازم تهران هستم و وقتی که شنید فردا ظهر، گفت: پس، قرارمان فردا صبح ساعت 9. از او تشکر کردم و عذرخواهی بابت اینکه پدر و مادر شهید برای میزبانی ما باید صبح زود مهیا شوند.

*****
صبح زود بیدار می‌شویم. باید چمدان‌های‌مان را ببندیم، بلیطمان ساعت 12 است و در آن نوشته شده حداقل 3 ساعت قبل از پرواز در فرودگاه حضور داشته باشید و ما‌‌ همان موقع تازه قرار است به بیت ابوعماد برویم! محل اقامتمان خیلی فاصله‌ای تا منزل ایشان ندارد، چند دقیقه مانده به 9 مقابل ساختمانشان هستیم، آپارتمانی نوساز و حدوداً 10 طبقه در مربع امنیتی ضاحیه. (مربع امنیتی زمانی مهم‌ترین قسمت ضاحیه بود که منزل و دفتر بسیاری از مقامات حزب‌الله از جمله سیدحسن نصرالله در آن قرار داشت و به‌دلیل تدابیر امنیتی که اطراف آن برقرار بود به این نام معروف شد. صهیونیست‌ها در جریان جنگ 33روزه به‌خیال ضربه زدن به رأس حزب‌الله در‌‌ همان روزهای اول آنجا را با بمب‌های چندتنی بمباران و با خاک یکسان کردند) ساختمانشان شبیه بسیاری از ساختمان‌های ضاحیه است و این یعنی آن‌ها هم ساکن یکی از آپارتمان‌هایی هستند که «مؤسسه اعمار» پس از جنگ 33روزه به‌سرعت اقدام به ساخت آن‌ها نمود البته با مدیریت شهید عزیز حاج حسن شاطری (حسام خوشنویس) و ستاد بازسازی ایران در لبنان.

ساعت دقیقاً 9 است که زنگ را می‌زنم و همزمان با صدای «تفضل» درب هم باز می‌شود و وارد می‌شویم. منتظر آمدن آسانسور نمی‌شویم و 2 طبقه را به‌سرعت از راه پله‌ها بالا می‌رویم. در آستانه در خانه ابوعماد به انتظارمان ایستاده است. مشتاقانه به‌سمتش می‌رویم و مصافحه می‌کنیم و وارد می‌شویم (ابوعماد را یک بار دیگر هم حدود یک سال پیش به‌طور تصادفی بر سر مزار حاج عماد زیارت نموده بودم، آن روز هم پیراهن مشکی به تن داشت. آن روز خیلی صحبتمان طولانی نشد گویی چندان حال صحبت نداشت، گفتم شاید گرمای ظهر تابستان طاقت پیرمرد را بریده است) در راهرو خانم مغنیه و‌ ام‌عماد هم به استقبالمان می‌آیند، سلام و علیکی می‌کنیم و‌ ام‌عماد با لبخندی شیرین به‌سوی اتاق پذیرایی راهنمایی‌مان می‌کند. اولین چیزی که در بدو ورود به چشممان می‌آید تصاویر شهدای خانواده است که در قاب‌های کوچک و بزرگ بر جای جای دیوارهای اتاق جا خوش کرده‌اند و البته کنارشان هم تصویری از امام، آقا و سیدحسن نصرالله.

منتظر می‌مانیم تا ابوعماد و‌ ام‌عماد هم بیایند و بر صدر اتاق بشنینند، ما هم روی مبل‌های کناری‌شان می‌نشینیم. هنوز برایم خیلی قابل باور نیست که در خانه شهید مغنیه و کنار پدر و مادر او نشسته‌ام، خانه‌ای که اگرچه عمرش کمتر از آن است که حاج عماد را در خود دیده باشد، اما شکی ندارم که شهید زنده است و مگر می‌شود والدینی 3 پسر داشته باشند و هر 3 آن‌ها شهید شده باشند آنگاه آن‌ها هیچ‌وقت به سرکشی پدر و مادرشان نیایند؟ این را آرامش خانه هم به من متذکر می‌شود، آرامشی که کنار دکوراسیون زیبا و خوشرنگ مبل و فرش و پرده اتاق، فضایی دلنشین را رقم زده است. تا خانم مغنیه با سینی چای بیاید من چشمی به تصاویر اتاق دارم و نگاهی هم به میز بانانمان. او که می‌آید معرفی کوتاهی می‌کند و بعد من شروع می‌کنم؛ از علاقه‌مان به حاج عماد می‌گویم، علاقه‌ای که بین بسیاری از جوانان ایرانی فراگیر است، از اشتیاق به بیشتر دانستن درباره او، از نام‌گذاری کودکانی در ایران به‌نام‌های عماد و رضوان و رضوانه به‌عشق حاج عماد و از مراسماتی که در چند سال اخیر به نام و یاد ایشان در ایران برگزار کرده‌ایم.

 

رو می‌کنم به حاج فائز تا کلامی هم از ایشان بشنوم و به‌قولی یخ جلسه کامل باز شود اما توفیقی نمی‌یابم در مقابل ام‌عماد اشاره‌ای به چای و شیرینی روی میز می‌کند و بفرمائیدی می‌گوید (شیرینی‌ها مانند حلویات متداول لبنان نیست و چیزی شبیه شیرینی نخودی خودمان است، البته با طعم‌های متنوع) و بعد خودش رشته سخن را به دست می‌گیرد خیلی با لهجه و غیرفصیح صحبت می‌کند و همین باعث می‌شود برخی از کلماتش را متوجه نشوم، از دوران کودکی پسرانش می‌گوید، از اینکه عماد از فؤاد و جهاد بزرگ‌تر بود و به‌نحوی استاد آن‌ها، از علاقه عماد به انقلاب و امام خمینی و از رابطه عاطفی بین او و سیدحسن نصرالله و... خیلی با اشتیاق، گرم و دلنشین سخن می‌گوید. من کم‌کم به‌جای اینکه حرفهای مادر را بشنوم محو جمالش می‌شوم و نورانیتی که دارد، پیش از این وصفش را زیاد شنیده و فیلم‌هایی از او را دیده بودم که همین‌گونه از پسرانش خصوصاً حاج عماد می‌گفت، شنیده بودم بانویی شجاع، بصیر و خوش‌سخن است و اکنون آن را به‌چشم می‌دیدم.

حتی شنیده بودم که محور بسیاری از کارهای خیر میان بانوان شیعه است، خصوصاً با جایگاهی که میان ایشان بعد از شهادت عماد پیدا کرده است چرا که تا پیش از آن کسی نمی‌دانست که ایشان مادر عماد مغنیه‌ای است که آمریکا و اسرائیل و... سالهاست به‌دنبال ردی از او هستند.‌ ام‌عماد از سفر‌هایش به ایران می‌گوید و البته سفرهای عماد به ایران و حتی دیداری که به‌همراه حاج عماد با امام روح‌الله داشته‌اند. من به همین بهانه از ابوعماد می‌پرسم: شما هم بودید؟ که پاسخ منفی می‌دهد و بعد هم می‌پرسم: آیا تاکنون با آیت‌الله خامنه‌ای هم دیدار داشته‌اید؟ ابوعماد باز هم پاسخ منفی می‌دهد و البته می‌گوید: خیلی مشتاق این دیداریم (این ملاقات کمتر از یک ماه بعد و در فضایی بسیاری صمیمی در یک غروب زمستانی در بیت رهبری محقق شد) اینجا دوباره ام‌عماد رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: آرزوی‌مان دیدن سید القائد است، و به همسرش اشاره می‌کند و می‌گوید: بعد از شهادت فؤاد و جهاد فقط تا چند هفته پدرشان پیراهن مشکی به تن داشت، اما از بعد از شهادت عماد او هیچ‌گاه پیراهن مشکی‌اش را عوض نکرد و می‌گوید: تا آخر عمرم عزادار عمادم، و بعد از آن بسیار کم‌سخن شده است. (حالا می‌فهمم چرا هر تصویری که از ابوعماد دیده‌ام با پیراهن مشکی بوده است).

حالا‌ ام‌عماد دارد از آخرین دیدارش با حاج رضوان می‌گوید، دیداری که چند روز قبل از شهادتش بوده و در‌‌ همان دیدار به مادرش می‌گوید که عازم دمشق است. می‌گوید: عماد کمی سرما خورده بود و من نگران سلامتی‌اش بودم. به چشمانش چشم می‌دوزم قطرهٔ اشکی حلقه زده است و دیگر از لبخندی که از‌‌ همان ابتدای ورودمان بر لب داشت، خبری نیست. گویی هنوز هم داغ شهادت فرزند رشیدش بعد از 5-6 سال برایش تازه است. من دیگر محو این پدر و مادر شده‌ام، آن‌قدر که یادم می‌رود حتی به ساعت هم نگاه کنم. صدای زنگ تلفنم مرا به خود می‌آورد، دوستی از آن‌ور خط می‌گوید: مرد حسابی، ساعت از 10 گذشته و شما برای 2 ساعت دیگر بلیط دارید، نمی‌خواهید بیایید؟ می‌گویم: نه! اصلاً بزار جا بمانیم که خوب جایی آمده‌ایم، و البته بعد اضافه می‌کنم: کم‌کم راه می‌افتیم.

وقتی مشغول صحبت با تلفن می‌شوم‌، عماد بیرون می‌رود و حاج فائز هم سیگاری روشن می‌کند. تلفن که تمام می‌شود، خانم مغنیه می‌گوید: دیرتان شده است؟ می‌گویم: مهم نیست، می‌رسیم ان‌شاءالله. در همین حین مادر وارد می‌شود با پاکتی در دست، از‌‌ همان پاکت‌هایی که در ایران خودمان عکاسی‌ها عکس را در آن می‌گذراند، روی‌‌ همان مبل دم در می‌نشیند و ما را به‌سوی خود فرا می‌خواند. دسته‌ای عکس از درون آن بیرون می‌آورد. خدای من همه، عکس‌هایی از حاج عماد هستند و این برای منی که همیشه دربه‌در تصویری جدید از ایشان بوده‌ام و کمتر توفیقی یافته‌ام چون گنجی گران‌بهاست. مادر یک به یک عکس‌ها را نشان می‌دهد و درباره هرکدام چیزی می‌گوید، از عکس‌های دوران نوزادی، تا تصاویر دوران جوانی و سخنرانی‌های انقلابی‌اش. البته از دوران حضورش در جایگاه فرماندهی حزب‌الله کمتر عکسی دارد که طبیعی است. اجازه می‌گیرم تا از بعضی از آن‌ها عکس بگیرم اما این‌قدر حواسم پرت خود عکسهاست که از تنظیم کردن دوربین غافل می‌شوم و خیلی عکس‌هایم خوب در نمی‌آید.

من که بی‌خیال بازگشت شده‌ام، اما این‌بار خانم مغنیه زمان را تذکر می‌دهد و رو می‌کند به مادرش و اینکه ما باید برویم. دل کندن از آن خانه و محروم شدن از شنیدن کلام شیرین و جداً دلنشین مادر سه شهید برایم بسی سخت است اما گویا چاره‌ای نیست. کلی تشکر می‌کنیم از وقتی که به ما دادند و پذیرایی که کردند خصوصاً لطفی که به ما داشتند و گنجینه عکس‌های‌شان را به‌روی‌مان گشودند. ابراز امیدواری می‌کنم که به‌زودی در تهران در خدمتشان باشیم که آن‌ها هم مشتاقانه به سفر به ایران، زیارت امام رضا(ع) و دیدار آقا ابراز علاقه می‌کنند. لحظه خروج دوباره روی ابوعماد را می‌بوسم و البته دستانش را، دستانی که با نان حلال 3 شهید را به اسلام تقدیم کردند، آن‌هم شهیدی چون حاج عماد مغنیه که بی‌شک جهان اسلام معاصر و محور مقاومت اسلامی از شمال آفریقا تا شرق آسیا مدیون اوست. به ام‌عماد هم می‌گویم: برای شهادت ما دعا کنید. می‌گوید: شهادت برای شما زود است، باید باشید و از سید القائد پاسداری کنید، ما که پیر شده‌ایم باید برویم!

گزارش از: محمدمهدی رحیمی

*