بعد از ورود به جهاد خودکفایی بارها دیدم که نماز شکر می‌خواند

بعد از ورود به جهاد خودکفایی بارها دیدم که نماز شکر می‌خواند

خبرگزاری تسنیم: خیلی خوشحال بودم بالاخره توانست کار مورد علاقه خود را پیدا کرده، بارها می‌دیدم نماز شکر می‌خواند. حتی اواخر عمر خود می‌گفت: حالا تازه فهمیدم خدا چرا مرا آفرید و چرا این‌همه استعداد به من داد که برای دفاع از این مردم عزیز جان فدا کنم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، "راضیه دهقان"؛ همسر شهید سیدرضا میرحسینی یکی از 39 شهید انفجار پادگان ملارد است.متولد61 است و دو پسر به نام‌های علی و محمد امین از 11سال زندگی مشترک با همسرش به یادگار دارد. زندگی نامه شهید سید رضا میرحسینی به قلم همسر این شهید در ادامه می‌آید:

شهید سیدرضا میرحسینی متولد 1353/2/2 در یکی از توابع استان یزد به نام مزرعه علی‌اکبر خانی به دنیا آمد. پدرش علاوه بر این که کارمند مخابرات بود کشاورزی هم می‌کرد. در سن 5 سالگی مادر خود را از دست داد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای زردین تمام کرد و برای ادامه تحصیلاتش به استان یزد آمد. خانه‌ای برای خود اجاره کرد و این اولین قدم برای مستقل کردن و زندگی شهری را تجربه کردن بود. او از همان دوران بچگی به کارهای فنی علاقه داشت و کاردستی‌های جالب درست می‌کرد که باعث شگفتی مدیر و معلمان مدرسه‌اش می‌شد. ایشان تحصیلات خود را در هنرستان نعیم‌آباد در رشته راه و ساختمان ادامه داد.

در سال 58 به همراه پدر خود شروع به ساختن هواپیمای یک نفره کرد

بعد از اتمام هنرستان همراهی دایی خود در یک شیرینی‌پزی مشغول کار شد و در سال 75 به سربازی در تهران اعزام شد. پس از اتمام سربازی در سالهای 77-79 در قسمت دوبلاژ صداوسیمای شبکه دو مشغول به کار شد. ایشان در خرداد سال 79 ازدواج کرده و در همان سال در دانشکده فنی شهید صدوقی یزد قبول و مشغول به تحصیل شدند. پدرش می‌گوید: پول توجیبی‌هایش را خرج‌ بچه‌های ندار و بی‌سرپرست می‌کرد. تابستان‌های خود را در امر کشاورزی به پدر خود کمک می‌کرد. از 8 سالگی نماز می‌خواند. چون پدر شهید علاوه بر کار کشاورزی، کار فنی هم انجام می‌داد او علاقه خاصی به کار فنی داشت و به پدر کمک می‌کرد. در سال 58 به همراه پدر خود شروع به ساختن یک هواپیمای یک نفره کرد.

از 8سالگی نماز و قرآن می‌خواند

ایام محرم در کودکی در هیئت روستای خود به سینه‌زنی می‌رفت. در سن 8 سالگی شروع به خواندن قرآن و نماز کرد. تابستان‌های خود را با ساختن کاردستی می‌گذارند از قبیل ساعت، نخل امام حسین(ع)، کامینو با آلومینیوم، ماشین آلومینیوم و موتور. با صابون اشکال حیوانات درست می‌کرد. به کوه‌نوردی و حیوانات بسیار علاقه داشت. در بچگی عقاب و شاهین و خرگوش نگهداری می‌کرد. او در تیراندازی مهارت بسیار داشت. مادربزرگش می‌گوید بسیار خوش‌اخلاق بود. روزهای خود را به بطالت نمی‌گذراند. او در سال 77 با ضبط و باندهای قدیمی همراه با قاب‌های چوبی برای مسجد روستای خود اکو و ضبط ساخت. اگر در همان بچگی دستگاه یا بلندگویی از مسجد خراب می‌شد او درست می‌کرد. دوره دبستان با همکلاسی‌های خود خوش رفتار بود که هنوز هم بعد از بیست و اندی سال یادشان است. وقتی از او یاد می‌کنند اول از خنده‌هایش و چهره مهربانش یاد می‌کنند.

هر وقت دلمان می‌گرفت برایمان نی می‌زد

خودش تعریف می‌کرد روزی از یزد به روستا آمده احساس سردی می‌کرد. بلند شد و شروع به ساختن بخاری بادی که پنکه‌ای کوچک به پشت المنت قرار می‌گرفت کرد. عاشق تعمیر و ساخت لوازم برقی بود. آنقدر دوست داشت که در سال 82 مربی لوازم برقی فنی و حرفه‌ای در مهریز شد. آنقدر با عشق به شاگردانش آموزش می‌داد که در روز معلم همگی از او قدردانی کردند و همگی با نمرات بالا قبول شدند. خود تعریف می‌کرد در دوران راهنمایی یکی از دوستانش به علت مشکل مالی نمی‌توانست دوچرخه بخرد سیدرضا سه چرخه‌ای ساخت و به او هدیه داد.

همسر پدرش می‌گوید: نمی‌گذاشت من لباس‌های کثیفش را بشویم. می‌گفت نمی‌خواهم زحمتم روی دوش شما بیفتد. حتی بیشتر وقت‌ها وقتی لباس می‌شستم او کمک می‌کرد. هنگامی که که مهمان می‌آمد او تا آخرین لحظات مهمانی به من کمک می‌کرد. سفره را که تمیز کرده و بعد استراحت می‌کرد. فوق‌العاده مهمان‌نواز  و خونگرم بود. همه اقوام تعریف می‌کنند هر وقت به مهمانی می‌رفت امکان نداشته بیکار بنشیند حتی در کمترین وقت‌ها لوازم خراب صاحبخانه را درست می‌کرد. در نقاشی خیلی مهارت داشت هر آنچه در تخیل انسان جا داشت تشریح می‌کرد. تمام حیوانات را با تمام اطرافش می‌کشید. او نی هم می‌زد. خودش درست کرده بود. هر وقت دلمان می‌گرفت برایمان نی می‌زد.

و اما قصه زندگی من و سیدرضا...

آنجا که عشق همراه با یک طوفان به بلندی آسمان می‌رود. قصه آغاز می‌شود. قصه زندگی من و همسرم سیدرضا. قصه‌ای که در مزار با دیدن سیدرضا شروع می‌شود. آنجا که قلم به تپش می‌افتد با شنیدن صدای او دلم می‌لرزد. قرآن می‌خواند دیگران را به آرامش دعوت می‌کند. چشمانش پر از اشک است و به جسم بی‌جان برادرش نگاه می‌کند. خدایا، این چه قصه‌ای است که دوباره در تاریخ تکرار می‌شود ولی این بار متفاوت همانجا بود که من به جسم بی‌جان عشقم نگاه می‌کردم. سیدرضا در تابوت و من ناباورانه به او زل زده بودم. خدایا سیدرضا را در همین خلد برین به من دادی و در همین خلدبرین از من گرفتی. ای خدا این چه غمی است که بر روی قلب و سینه من نشسته و من درد آن را آشکارا حس می‌کنم. در تمام مراسم برادرش حواسم به او بود. چقدر متین و صبور بود. نمازهایش را چقدر با خشوع و حضور قلب می‌خواند یک لحظه او را بیکار نمی‌دیدم. شش ماه بعد یعنی 89/2/9 به خواستگاری من آمد در دو ساعتی که با هم صحبت می‌کردیم از خجالت سرم پایین بود. او هم حجب و حیای خاصی داشت. خیلی تاکید داشت که درسم را ادامه دهم و حجابم را همین طور که هست حفظ کنم.

بعد از مراسم نامزدی او به تهران رفت و دوباره 21 خرداد برگشت و در تاریخ 82/3/20 عقد ما جاری شد. سیدرضا آن موقع در صدا و سیما مشغول کار بود. جدایی و دور بودن از او برایم خیلی سخت بود. تنها امیدم قبولی او در دانشگاه شهید صدوقی یزد بود که لطف خدا شامل حالم شد و او در دانشگاه قبول شد. او کار در صدا و سیما را رها کرد و در یزد همراه با تحصیل در دانشگاه یک مغازه نجاری و ساخت لوازم فرفوژه راه‌اندازی کرد.

در سال 82 اولین فرزندمان سیدعلی در شب عید غدیر به دنیا آمد. سیدرضا علیرغم آنکه همه هنرها را بلد بود ولی هنوز نتوانست شغل مورد علاقه خود را پیدا کند. او در برق‌کشی، جوشکاری، تیراندازی، نجاری، تعمیرکاری ماشین و تعمیر لوازم خانگی و برقی مهارت کافی و لازم را داشت. او همیشه می‌گفت می‌خواهم شغلی داشته باشم که بتوانم از هوش و استعدادم استفاده کنم. مدتی در آموزشگاه فنی و حرفه‌ای مهریز یزد مشغول به آموزش تعمیر لوازم برقی به دانش‌پذیران بود.

بعد از ورود به سازمان جهاد خودکفایی سپاه بارها دیدم که نماز شکر می‌خواند

در مقابل سختی‌ها خونسرد و آرام بود و با توکل خالصانه به خدا به دنبال راه چاره می‌رفت. گاهی وقت‌ها از اینکه نمی‌تواند از استعداد خود استفاده کند ناراحت می‌شد. وضو می‌گرفت و شروع می‌کرد به نماز خواندن و بعد از آن زیارت عاشورا را می‌خواند می‌گفت شاید خدا دارد من را امتحان می‌کند که سختی بکشم تا قدر استعدادم و نعمت‌هایی که به من داده را بدانم و در اواخهر 83 به روستای پدرش رفت. در آرامش و سکوت آنجا گلخانه زد و مشغول به کار شد تا اینکه اردیبهشت 84 زندگی جدید خود را شروع کرد و وارد سازمان جهاد خودکفایی سپاه شد. خیلی خوشحال بودم بالاخره توانست کار مورد علاقه خود را پیدا کند و بتواند از تمامی استعدادهای خود استفاده کند. بارها می‌دیدم نماز شکر می‌خواند. حتی اواخر عمر خود می‌گفت حالا تازه فهمیدم خدا چرا مرا آفرید و چرا این همه استعداد به من داد که برای دفاع از خاک میهن و این مردم عزیز جان فدایی کنم.

در سیدرضا و رفقایش چیزی جز زیبایی ایثار و شهامت کربلایی ندیدم

هر وقت به شهید سیدرضا و همه رفیقانش فکر می‌کنم هیچ چیز جز زیبایی ایثار و فداکاری و شرف و شهامت کربلایی نمی‌بینم. بعد از اینکه از یزد به کرج مهاجرت کردیم برگ جدیدی از زندگیمان ورق خورد. در‌‌ همان اوایل به علت کار زیاد و حساسیت کاری سید رضا هفته‌ای یک بار به منزل می‌آمد. خیلی خسته بود ولی با این حال اوقات خوشی را با من و سید علی می‌گذراند. من تنهایی و غربت برایم سخت بود. هر دفعه با او حرف می‌زدم مرا آرام می‌کرد. امید به آینده می‌داد و از اینکه در اجر کار او من هم شریک هستم به روحیه و امیدواری می‌داد. با آنکه وضع مالیمان بهتر شده بود ولی سید رضا ساده زندگی کردن را دوست داشت و از اصراف کردن پرهیز می‌کرد. صبح‌ها جمعه اگر احیانا میوه‌ای در حال خراب شدن بود آن میوه را پوست می‌گرفت و در ظرفی می‌گذاشت، من و علی را صدا می‌کرد تا با هم بخوریم یا از من می‌خواست از آن میوه مربا یا شیرینی درست کنم. وقتی بعد از دو سه روز به خانه می‌آمد و من شامی تهیه می‌کردم می‌گفت اگر ناراحت نمی‌شوی من نان و پنیر می‌خورم. دلم نمی‌آید من شام مفصل بخورم و دیگری گرسنه بخوابد. بعد از کار، رسیدگی به امور سیدعلی در اولویت کار‌هایش بود. از‌‌ همان سه سالگی نماز خواندن را به سید علی یاد می‌داد. او همیشه با وضو بود و به علی هم یادآوری می‌کرد.

بی‌ریا و متواضع بود/بعد از نماز شب ایستاده زیارت عاشورا می‌خواند

خیلی بی‌ریا و متواضع بود. هرگز ندیدم به پایین‌تر از خود حتی یک بچه تکبر بورزد و به او امر و نهی کند. در این اواخر بسیار کم می‌خوابید. وقتی ساعت 12 شب به منزل می‌آمد به او می‌گفتم رضا جان خسته‌ای می‌گفت: خسته‌ام ولی وقتی نماز شب می‌خوانم آرام می‌شوم. خداییش راست می‌گفت. وقتی خسته‌ای و از بندگان خدا دل می‌کنی و همگام شب با محبوب خود خلوت می‌کنی و راز خود را با او می‌گویی و عاشقانه خدای خود را صدا می‌زنی مطمئنا به آرامش روحی و جسمی می‌رسی. نماز شب را که می‌خواند، چند صفحه قرآن تلاوت می‌کرد. می‌ایستاد و زیارت عاشورا می‌خواند. مطمئنا شهیدان عاشق این فرضیه را پاس می‌داشتند و در پرتو آن به آب حیات و دولت جاوید رسیدند.

یک عمر نماز عشق می‌خواند اما

آن شب به اشاره گفت‌وگو کرد و گذشت

همیشه شهدای 8 سال دفاع مقدس را مثال می‌زد که در سرما و گرما برای دفاع از کشور زحمت زیادی کشیدند

صبح‌ها بعد از نماز دعای عهد می‌خواند قرآن را تلاوت می‌کرد و برای شروع روز تازه خود را آماده می‌ساخت. بارز‌ترین خصیصه فردی سید رضا تحرک و مسئولیت پذیر فوق العاده ایشان در کار‌هایشان بود حتی به نقل از دوستان ایشان که می‌گفتند با آنکه نیازی نبود به کارگاه‌های فنی سربزند ولی ایشان در اتاق نمی‌ماندند و مرتب به این کارگاه‌ها سر می‌زدند. با آنکه خسته بود ولی اگر کار شخصی داشت خودش انجام می‌داد. حتی روزهایی که فرزند دوم‌مان محمد امین به دنیا آمده بود و مرا درگیر خود کرده بود و تا صبح بچه گریه می‌کرد او نصفه شب بیدار شده و به من کمک می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که به من می‌گفت: شما وظیفه‌ای در قبال انجام کارهای شخصی من ندارید. همینکه از فرزندانمان پرستاری و نگهداری می‌کنی برای من کافی است. سیدرضا همیشه آرزو می‌کرد یکی از سربازان امام زمان(عج) باشد و با همه وجودش خود را صرف خدمت به انقلاب و کشورش می‌کرد و ساعت‌های متمادی کار شبانه روزی از شدت کار خم به ابرو نمی‌آورد و همیشه شهدای 8 سال دفاع مقدس را مثال می‌زد که در سرما و گرما برای دفاع از کشور زحمت زیادی می‌کشیدند. در امور منزل یار و مددکار من بود و هر موقع که مهمان داشتیم او خیلی به من کمک می‌کرد.

گاهی می‌شنیدم در قنوت نماز‌هایش با تضرع می‌گفت:خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده

نماز اول وقت را هرگز فراموش نمی‌کرد حتی در بیابان! در بعضی مواقع اتفاق می‌افتاد که از یزد به طرف تهران حرکت می‌کردیم موقعی که اذان مغرب را می‌گفتند ما وسط بیابان بودیم. او بلافاصله ماشین را نگه می‌داشت و نماز را اول وقت می‌خواندیم. گاهی می‌شنیدم که در قنوت نماز‌هایش با حالت تضرع می‌گفت (خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده) قلبم فرو می‌ریخت گویی به من الهام می‌شد که خداوند دعای او را می‌پذیرد و به اجابت می‌رساند.

سیدرضا در پادگان مدرس (محل کارش) پیش نماز همکارانش بود. همیشه به من می‌گفت من این لیافت را ندارم که امام جماعت باشم ولی همکارانش به خاطر خصوصیات مذهبی و اخلاقی ایشان را به عنوان امام جماعت انتخاب کرده بودند. حتی لحظاتی قبل از شهادت همگی آخرین نماز جماعت را خواندند و شربت شهادت را نوشیدند. او خیلی به نماز جماعت اهمیت می‌داد. هرگاه به خرید می‌رفتیم و موقع اذان می‌شد فورا در آن اطراف مسجدی پیدا می‌کرد و نماز را به جماعت می‌خواندیم. می‌گفت پیامبر فرموده: یک نماز جماعت بهتر از 40 ساعت نماز فردی است. همیشه می‌گفت خوشحالم که همه همکاران در نماز جماعت شرکت می‌کنند. آخر نماز جماعت و صفوف فشرده تمرین با هم بودن که یک هدف را دنبال می‌کنند در نماز جماعت جسم و روح انسان‌های مومن با هم گره می‌خورد و این خار چشم دشمنان اسلام است. ضمنا ایشان بعد از اتمام نماز جماعت چند دقیقه‌ای مسائل احکام را می‌گفت. سیدرضا 2 سال قبل از شهادت جانباز شده بود. او بعد از جانبازیش هر روز صبح قبل از رفتن به محل کار غسل شهادت می‌کرد. بچه‌ها را می‌بوسید و با من خداحافظی می‌کرد. گویا دیگر برنمی‌گردد و وقتی غروب به منزل می‌آمد با تمام وجود بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌گفت خوشحالم دوباره شما را می‌بینم. هرگز دست خالی به منزل نمی‌آمد. حتی اگر یک بطری شیر بود. ما در کرج تنها بودیم تنها دل خوشی ما این بود که شب شود و سیدرضا به خانه برگردد.

همیشه مرا تشویق می‌کرد تا یک خانواده مستمند پیدا کرده و به آن‌ها کمک کنیم

وقتی در را باز می‌کردم گوی از سفر چند روزه برگشته و بسیار با روی گشاده و چهره‌ای شاداب وارد خانه می‌شد و با من احوال پرسی گرمی داشت. همسایه‌هایمان سیدرضا را خیلی دوست داشتند. هر موقع ساختمان از نظر فنی به مشکلی بر می‌خورد، سید رضا بی‌هیچ چشم داشتی آن را انجام می‌داد. من و سید رضا عاشق اهل بیت بودیم و به همین خاطر سه شنبه‌ها دعای توسل در منزلمان برگزار می‌کردیم. در یک ماه محرم مراسم سینه زنی و زیارت عاشورا داشتیم. ماه رمضان با همسایه‌ها قرآن می‌خواندیم و آن‌ها را برای افطار دعوت می‌کردیم. من به کمک راهنمایی‌های سیدرضا توانستم یکی از همسایه‌ها را، که با نماز و قرآن آشنا نبود، آشنا کنم. ما برای یک قرآن و مفاتیح همراه با سجاده سبز از مشهد مقدس سوغات آوردیم. بعد از شهادت سید رضا می‌دیدم سجاده را پهن می‌کرد و برای همسرم قرآن می‌خواند. او کمک به مستندان را دوست داشت. او همیشه مرا تشویق می‌کرد تا یک خانواده مستمند و نیازمند را پیدا کرده و به آن‌ها کمک کنیم. حتی همین اواخر، پولی به من داد و من به همراه یکی از همسایگان به شوش رفته و بسیاری از جهاز یک دختر یتیم را خریداری کرده و با وانت به کرج آوردیم. ما سرپرستی یک دختر یتیم و بی‌سرپرست را برعهده گرفته بودیم. او هم‌سن سیدعلی فرزند اولمان بود. خدا را گواه می‌گیرم هرچه که برای صبا می‌خرید خیلی بهتر از وسایل و لباس‌های سیدعلی بود.

انتشار شکوفه‌های انار/ لحظه‌های تلخ آخرین دیدار

حلقه زد اشک توی چشمانم/ دل تنگم نداشت راه فرار

سیدرضا؛ مردی که از خود گذشت تا به دیگران هستی ببخشد

حتی در آخرین لحظاتی که داشت به پادگان می‌رفته به من یادآور شد هوای یکی از همسایگان که از نظر مالی تأمین نبود را داشته باشم و تأکید داشت تا کتاب‌های یک دانشجو که نمی‌توانست برای خود کتاب خریداری کند تهیه کنم و برایش بفرستم. اتفاقا ساعت 10:30 روزی که به شهادت می‌رسید دوباره زنگ زد و پرسید آیا به خرید کتاب‌ها رفته‌ای یا نه؟ گفتم حتما بعدازظهر می‌روم ولی متأسفانه آن انفجار همه معادله‌های فکری را به هم زد.

خدایا باورم نمی‌شود که امروز دارم از نبودنش و خاطراتش می‌نویسم. خدایا اکنون با غم دلتنگی فراوان و در اوج تنهایی در کنج خلوت احساسم نشسته‌ام و پنجره‌های امیدم را به سوی آفتاب رحمتت گشوده‌ام و دستانم را تا ارتفاع چیدن انوار مهر و لطفت بالا برده‌ام. خدایا آمده‌ام تا نماز عشق بخوانم و بار سنگین خطا‌هایم را بر زمین نهم و سبک بال به سویت پرواز کنم. خداوندا کمکم کن تا این دو فرزندم را همانند پدرشان تربیت کنم تا آن‌ها نیز راه پدر را ادامه دهند. سید رضا مردی بود که از خود گذشت تا به دیگران هستی ببخشد.

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند

رفتند و شهر خفته ندانست کیستند

مرغان پرگشوده طوفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره برایشان گریستند

به یاد همه شهدای غدیر و همهٔ عزیزانی که در پادگان مدرس ملارد کرج در تاریخ 21 آبان سال90 بر اثر انفجار به فیض شهادت نائل شدند.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران