روایتی خواندنی عضو جداشده القاعده و گروههای تکفیری
خبرگزاری تسنیم: از سنین نوجوانی وارد گروههای جهادی شده و حضور در بوسنی و چچن و افغانستان و فیلیپین و اروپا را در این راستا تجربه و در نهایت با بن لادن «بیعت» کرده است.
به گزارش گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم،این مطلب سلسله مصاحبههای روزنامهی بینالمللی الحیاة با یکی از افراد نزدیک به هستهی رهبری القاعده است که از سنین نوجوانی وارد گروههای جهادی شده و حضور در بوسنی و چچن و افغانستان و فیلیپین و اروپا را در این راستا تجربه و در نهایت با بن لادن «بیعت» کرده است ولی در نهایت از القاعده جدا شده و سعی نموده در حل کردن مشکلی که خود بخشی از آن بوده، سهیم باشد. با هم قسمت هایی از این سلسله مطلب را میخوانیم:
*طبعا نمیخواهی که اسم حقیقیات در این مصاحبه آشکار شود. دوست داری چه صدایت کنیم؟
-بله، بنا به دلایل امنیتی نمیخواهم اسم حقیقیام را بگویم. میتوانی «رمزی» صدایم کنی.
*چرا اسم «رمزی» را انتخاب کردی؟
-این اسم ریشهاش «الرمز» [نماد، رأس] و والایی است. کتابم که به زودی به زبان انگلیسی منتشر خواهد شد هم با همین اسم رمزی چاپ خواهد شد.
*آیا از این اسم در دورهی فعالیتت هم استفاده کردهای؟
-بله. در بخشی از دورهای که عضو القاعده و کار اطلاعاتی بودم از این اسم استفاده کردهام ولی ترجیح میدهم دقیق نگویم کدام مرحله.
*با تغییر مراحل کارت اسمت را هم تغییر میدادی؟
-بله.
*گذرنامهی کشوری که در آن فعالیت کرده باشی را داری؟
-بله، بیش از یک گذرنامه دارم. ولی در خلال دوره حضورم در بوسنی و القاعده یک گذرنامه داشتم. در خلال دورهی حضورم در بوسنی و افغانستان هم گذرنامهام را با خودم حمل نمیکردم. گذرنامه را عموما میگذاشتند در صندوق امانات در میهمانخانهها یا در خانههای امن، چون خودمان که خانهی شخصی نداشتیم و در پادگانها ساکن بودیم. وقتی هم که به افغانستان سفر کردم گذرنامهام همراهم نبود، چون اساسا به صورت قاچاقی داشتم وارد این کشور میشدم. با اعلام اینکه افغانیام میخواستم از گذرگاه تورخم [در مرز پاکستان] وارد افغانستان شوم.
*ممکن است از دوره کودکیات بگویی؟
-من در یکی از شهرهای ساحل در جهان عرب به دنیا آمدم و رشد کردم. پدرم مقاطعهکار بود و مادرم خانه دار. از همان بدو کودکی به علوم دینی توجه داشتم. خانوادهام سنتی بودند و مادرم بسیار متدین بود.
*خودت هم متدینی؟
-بله. روزه میگیرم و نماز میخوانم و حافظ قرآنم و بر نمازهایم مواظبت دارم. لب به مشروبات الکلی نمیزنم و سیگار نمیکشم و خودم را سنتی و محافظه کار حساب میکنم و صفت «لیبرال» را دوست ندارم.
*توجه و علاقهات به «جهاد جهانی» چطور شروع شد؟
-اواسط دهه 90 میلادی توجهم به سیاست بیشتر شد، چه داخلی و چه خارجی. مرحلهی مابعد جنگ خلیج [بین آمریکا و عراق] و آغاز روند صلح بین فلسطینیها و اسرائیلیها بود و کشمکش بین جریان محافظهکار اسلامگرا و حکومتهای عربی آغاز شده بود. در آن دوره به محافل اسلامگرا وارد شدم. به طور مرتب و دائمی نوارها و سخنرانیهای شیخ سلمان العودة و شیخ سفر الحوالی را گوش میکردم و پیگیری مینمودم.
خصوصا سخنرانی سلمان العودة با عنوان «صنعت [سازندگی] مرگ و صنعت زندگی». ضمنا با یک خطیب صریحالهجه به اسم عبدالوهاب الطریری آشنا شدم. تأثیر شدیدی داشت و سخنرانی هایش درباره جنگ نژادی و دینی در بوسنی و هرزگوین و جنایتهای صربها درونم را تکان داد.
در پی این گفتههای مذهبی، غیرت دینیام مثل هر مسلمانی که برای دینش و امتش غیرت دارد، به جوش آمد و به عنوان داوطلب به «هیئت جهانی امداد رسانی اسلامی» پیوستم. این هیئت وابسته به سازمان «اتحادیهی جهان اسلام» بود و کارش جمع تبرعات برای مبارزین عرب در بوسنی، از مقابل مساجد و کتاب فروشیها بود.
به مرور از خودم میپرسیدم کاری که من میکنم کافی است؟ و جوابم این بود که نه. در سال 1994 یکی از رفقای دوران بچگیام مخفیانه برای جهاد ضد صربها به بوسنی سفر کرد. بعد که از بوسنی برگشت تا پولهایی که جمع شده بود را برای رساندن به مبارزین در آنجا تحویل بگیرد به دیدنش رفتم و تمایل را برای پیوستن به او برای جنگیدن در بوسنی ابراز کردم. در آن زمان شانزده ساله بودم. دوستم پرسید: «مطمئنی؟ جنگ آسان نیست و درش سختیهایی هست.» جواب دادم: بله.
پرسید گمان میکنی جهاد به تو احتیاج دارد؟
جواب دادم: «نه، جهاد به من احتیاجی ندارد، اینم منم که به جهاد احتیاج دارم.» گفتم «این ماییم که به عنوان مسلمان به جهاد محتاجیم نه برعکس. و ماییم که به مغفرة الهی محتاجیم.» چراکه جهاد در آن زمان و هنوز هم در نظر بسیاری از مسلمانان کوتاهترین راه برای رسیدن به مغفرت الهی و بهشت است (منظورم جهاد حقیقی و صحیح و دارای همهی شروط لازمه است) چرا که در آیه 38 در سورهی محمد میفرماید: «وَإِن تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَیْرَکُمْ ثُمَّ لَا یَکُونُوا أَمْثَالَکُم» [یعنی: اگر روى بگردانید گروهى دیگر جز شما را به جاى شما آرد که همچون شما نباشند.]
جوابی که دادم نظرش را تغییر داد و تردیدهایش را از بین برد و قانعش کرد که من معنای جهاد را درک میکنم.
*وقتی تصمیم گرفتی برای جهاد به بوسنی و هرزگوین بروی، به خانوادهات خبر دادی؟
-نه، خبر ندادم چون میدانستم آنها هرگز با فکر رفتنم به آنجا موافقت نخواهند کرد. فلذا بعد از اینکه [کشور را] ترک کردم و پیش از ورودم به بوسنی تلفنی با آنها تماس گرفتم و خبر دادم.
*با همان دوستت سفر کردی؟
-بله، ویزای کرواسی را گرفتیم و راهی لیوبولیانا پایتخت [جمهوری خودمختار] اسلوونی شدیم. دو روز آنجا ماندیم و سری به اردوگاه آوارگان در آنجا زدیم. بعد از آن به شهر سبلیت در کرواسی رفتیم که نزدیک ترین شهر به بوسنی بود . از آنجا به هتلی به اسم پنسیون تومی رفتم که مقصد مجاهدین عرب در راه رفتن به بوسنی به حساب میآمد. آنجا 12 مجاهد عرب را دیدیم که منتظر رسیدن نوبتشان برای رفتن به مرز کرواسی- بوسنی بودند، که با اتوبوس 45 دقیقه با آنجا فاصله داشت. برای حفظ سریت کار و جلب توجه نکردن، در مجموعههای کوچکی که تعداد اعضایش از 4 تا 5 نفر در روز بیشتر نمیشد به مرز میرفتیم. کرواتها مانع ورود ما [به بوسنی] میشدند و طرف دیگر مرز هم تحت سیطرهی کرواتهای بوسنی بود که با مجاهدین عرب دشمن بودند.
شهر زینیتسا [در بوسنی] تحت سیطرهی حکومت بوسنی بود و مقر نیروهای رزمندهی جهادی در آنجا قرار داشت. در آنجا یک مجتمع مسکونی بزرگ بود که ظرفیت 400 مجاهد را داشت و سابقا کارگران کارخانهی آهن در آنجا ساکن بودند. به محض رسیدنم به آنجا، مثل همهی مجاهدین دیگر، مرا برای مصاحبه پیش ابوعیسی المصری بردند تا جهتگیریام و تواناییهایم را مشخص کنند. خیلی شوکه شدم وقتی که از ابوعیسی شنیدم تعداد کل مجاهدین عرب یا «انصار» کم است و مجموعا بیش از 380 مجاهد از اعراب و اتراک و بریتانیاییها و آمریکاییها و پاکستانیها و غیرهم نیست. مبارزینی که از سراسر جهان میآمدند تعدادشان در تابستان زیاد میشد و ما جهاد آنها در تابستان را «سیاحت جهاد» اسم گذاشته بودیم. چون در تابستان و موقع مرخصیشان میآمدند.
از کشورهای حاشیهی خلیج فارس خصوصا عربستان و قطر و بحرین و کویت در آنجا مبارزینی حضور داشتند همچنین از مصر و مبارزین شمال آفریقا هم که به سبب نزدیکی جغرافیایی، از ایتالیا میآمدند. ابوعیسی در مصاحبهاش درباره تجربه و توانایی جهادی فرد و کیفیت آموزشاش و دورهی جهادیاش میپرسید. اگر مبارز، تجربهی جهادی سابقی داشت و کار با سلاح را قبلا آموخته بود، مستقیما به جبهه فرستاده میشد.
بوسنی، برای من تجربهی جهادی نخست بود، چیزی که باعث شد ابوعیسی با درنظر گرفتن کم بودن سنم از اینکه چنین مسیری را انتخاب کردهام تمجید کند. ابوعیسی پرسید: وصیتنامهات را نوشتهای؟ گفتم: نه. درخواست کرد که وصیتنامهام را همراه با یک راه ارتباطی به خانوادهام بنویسم تا در صورت شهادتم بتوانند به آنها اطلاع دهند.
خاطرم هست وقتی که به انبار رفتم تا لباس نظامی سایز خودم تحویل بگیرم، مسئول انبار که مراکشی بود به شوخی گفت لباس نظامی مارک «مادر کر» [یک برند معروف تولید لباس کودک] نداریم.
*زندگیات آنجا چطور بود؟
-زندگیای سخت و واقعا عجیب. ماکارونی را با دست میخوردیم. پیاز و نانی میخوردیم که شبیه سنگ بود و نمیشد جویدش. اکثر جوانهایی که با ما در بوسنی بودند، بعدا شدند سران سازمان القاعدة در عربستان، یعنی یوسف العییری و عبدالعزیز المقرن و خالد الحاج و صالح العوفی. 45 روز آموزش دیدم. پادگان با ماشین حدود یک ساعت با محل سکونتمان فاصله داشت و نزدیک روستایی بود به اسم مهرچ.
دستور کار روزانهمان این طور بود که یک ساعت پیش از اذان صبح برای خواندن نماز شب از خواب بلند میشدیم، بعدش نماز صبح، بعد حلقههای قرائت قرآن. بعدش تمرینات نظامی و بدنیمان شروع میشد.
روزانه پنج کیلومتر در کوهها و طبیعت الخلابة، نرکض. آموزشمان زیبا بود به این دلیل که آب و هوا خوب بود و مناظر زیبای پیش چشممان قرار داشت. مساجد و منارههایشان از دور در افق دیده میشد، واقعا «جهاد اروپایی» بود. بعد از آموزش به پادگان برمیگشتیم تا صبحانه بخوریم که متشکل بود از نان توخالی و کره و المربی که از روستاهای مجاور تهیه می شد، روستاهایی که مملو بود از باغهای میوهی هلو و سیب و چراگاههای چارپایان و مناظر طبیعی دیدنی. برای به دست آوردن دل مردم بومی، تیپ مجاهدین پول زیادی خرج میکرد و از ساکنین بومی و مزارع محلی الاجبان و نان و غذا میخریدند تا کمکی به اقتصادشان بشود.
بعد از خوردن صبحانه آموزش نظری درباره تفنگ و بمب و آرپیجی و سلاحهای صدهوایی شروع میشد. عصرها هم همان ها را عملا تمرین میکردیم و آموزش میدیدیم. بعد از نماز مغرب هم در حلقات درسی یک شیخ عربستانی که کنیهاش ابوایوب الشمرانی بود حاضر میشدیم. او مسئول دینی تیپ مجاهدین بود. بعضا هم جلسات را شیخ انور شعبان المصری تشکیل میداد که عضو گروه «الجماعة الاسلامیة» (که رهبرش شیخ عمر عبدالرحمن- الان در آمریکا زندانی است- بود). انور شعبان قبل از آمدن به بوسنی، امام مسجد میلان بود. بلافاصله بعد از درس و نماز عشا هم پاسهای شبانه آغاز میشد.
شیخ انور شعبان المصری
بعد از 45 روز آموزش، رزمندهها به جبهه فرستاده میشدند که دو بخش داشت:
اولی خود جبهه و دومی خط پشت جبهه معروف به «سرای شیران». رهبر تیپ، ابوالمعالی الجزائری بود و معاونش هم ابوالحارث اللیبی. این دومی به قصاب معروف بود چون در مواقع زخمی شدن نفرات به دلیل نبودن امکانات طبی برای معالجهی مجروحیتها مجبور بود پا یا دستهای بچهها را قطع کند. رهبر واقعی تیپ شیخ انور شعبان بود و ابوالمعالی نقشی حاشیهای داشت.
*روابط رزمندهها با هم چطور بود؟
-روابط ما مبتنی بود به احترام و محبت و علاقه. چون نمیدانستیم کی میمیریم و میترسیدیم درحالی به دیدار رب العامین برسیم که در حق دیگران خطایی کرده باشیم. جو عمومی مثبت بود. ما تیپ مجاهدین بودیم که ذیل فرماندهی ارتش بوسنی تعریف شده بود فلذا نه از ملت بوسنی جدا بودیم نه از ارتش.
کما اینکه حضور دو بوسنیایی در تیپ؛ ما را بر آن میداشت که سعی کنیم برایشان الگو باشیم و با احترام و ادب برخورد کنیم. به ما یاد داده بودند که مأموریت ما، ایجاد تغییر با الگو شدن است نه با زور. مثلا، یک بار همراه با یک مهندس الجزایری و دو جوان عربستانی داشتیم در شهر زینیتسیا قدم میزدیم که برخوردیم به یک دختر جوان بوسنیایی که شلواری تنگ پایش بود، این حرکت در آن زمان یک حرکت زشت به حساب میآمد. به رغم اینکه ما به آن دختر نگاه نکردیم، ولی همان دختر از دوست الجزائریمان پرسید: میخواهی حجاب روی سرم بگذاری و بپوشانیام؟
آن جوان هم جواب داد: «خدا از من نخواسته تو را مجبور به پوشاندن خودت کنم، بلکه از من خواسته که به تو نگاه نکنم.» دختر خجالت کشید و راهش را گرفت و رفت. این نرمخویی در اخلاق چیزی است که اکثر مجاهدین الان ندارند، چرا که صحبت شیخ انور شعبان را فراموش کرده اند که یک بار وقتی از او خواستند (خصوصا مجاهدین کویتی و عربستانی) به آنها اجازه دهد به بازارهای بوسنی بروند و نهی از منکر و امر به معروف کنند، منعشان کرد.
*چرا شیخ منعشان کرد؟
-شیخ انور شعبان به دو دلیل مانعشان شد: اول اینکه بوسنی هفتاد سال زیر حکومت کمونیستی بود، فلذا شیخ میگفت برای اینکه حجت بر بوسنیاییها اقامه کرده باشیم باید هفتاد سال هم به آنها اجازه دهیم اسلام را بشناسند و بعدش میتوانیم بر آنها حجت اقامه کنیم.
دلیل دوم هم اینکه برای آن مجاهدین، کلام خدا در سورهی حج را متذکر میشد که میفرماید: «الَّذِینَ إِن مَّکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ آتَوُا الزَّکَاةَ و َأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ و َنَهَوْا عَنِ الْمُنکَرِ و َلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ». [یعنی: همانها که اگر آنان را در روى زمین تسلط و توان دهیم نماز را برپا مىدارند و زکات مىپردازند و (مردم را) به هر کار پسندیده (عقلى و شرعى) وا مىدارند و از هر عمل ناپسند و زشت بازمىدارند، و عاقبت همه کارها از آن خداست.]
در اینجا خدا میفرماید اگر قدرت و حکومت پیدا کردند، آن وقت بعدش امر به معروف و نهی از منکر میکنند؛ یعنی اگر تمکن پیدا کردند، بعدش نهی از منکر واجب میشود. شیخ، انسان معتدلی بود و تحمیل کردن چیزی به ملت بوسنی را رد میکرد. مجاهدین در بوسنی مأموریتشان را شناختند و درک کردند،
اما مجاهدین امروز مأموریتشان را درک نمیکنند. مجاهدین در بوسنی مأموریتشان دفاع از جان مسلمان بیدفاع و رفع ظلم بود. اما مجاهدین امروز مأموریتشان را امر به معروف و نهی از منکر حتی قبل از داشتن حکومت شرعی میدانند، انگار که اگر زنها صورتشان را نپوشانند آسمان به زمین میآید. بگذریم که این قضیه [وجوب پوشاندن صورت زنان] اساسا از نظر فقهی یک مسئلهی اختلافی است و در قضایای اختلافی نمیشود یک نظر را تحمیل و به زور اجرا کرد.
منبع:جهان نیوز
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.