خاطرات مرضیه دباغ از شکنجههای ساواک تا دوران نمایندگی در مجلس
خبرگزاری تسنیم: مرضیه دباغ در برنامه امروز شناسنامه به ذکر خاطرههایش در پیش و پس از انقلاب اسلامی پرداخت.
به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم، برنامه شناسنامه این هفته با حضور مرضیه حدیدهچی (طاهره دباغ) و با اجرای محمدحسین رنجبران از شبکه سه سیما پخش شد.
دباغ در ابتدای این برنامه تلویزیونی در مورد نخستین دیدارش با امام، گفت: بعد از آزادی امام از زندان ایشان به قم تشریف بردند و هر روز صبح تا ظهر با مردم ملاقات داشتند.
وی افزود: بنده هم با اصرار به همسرم ایشان را قانع کردم که یک روز برای ملاقات با امام به قم برویم. وقتی به قم رسیدیم ظهر بود و ملاقات تمام شده بود و امام برای اقامه نماز به حرم رفته بودند. ما هم بهسمت حرم حضرت معصومه(س) حرکت کردیم و بعد از اقامه نماز و صرف ناهار بهسمت ماشینهای تهران ــ قم رفتیم که به خانه بازگردیم.
دباغ خاطرنشان کرد: در ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم تا ظرفیت تکمیل شود و بهسمت تهران راه بیفتیم که راننده آمد و گفت آقا به مسجد امام حسن(ع) آمده، اگر کسی آقا را ندیده بیاید. ما هم بهسرعت از ماشین پایین آمدیم و بهسمت مسجد حرکت کردیم. وقتی میخواستیم وارد مسجد شویم پیرمردی که دم در مسجد ایستاده بود، گفت خانمها نباید وارد مسجد شوند. بنده هم بدون اینکه به او جوابی دهم وارد مسجد شدم.
وی اظهار داشت: حضرت امام نشسته بودند و حاج آقا مصطفی کنارشان حضور داشتند. همینطور که پوشیه روی صورتم بود بهسمت امام تعظیم کردم و حضرت امام هم با تکان دادن دست مبارکشان و آقا مصطفی با نگاهشان جواب ما را دادند.
وی ادامه داد: فکر میکنم همین دست تکان دادن امام و نگاه آقا مصطفی انقلابی راستین در وجود بنده ایجاد کرد. از آن موقع به بعد همه دغدغهام این بود که دوباره به قم برگردم و امام را ملاقات کنم. دیدار با امام زندگی بنده را با هشت بچه دگرگون کرد.
دباغ افزود: بنده درس حوزه میخواندم. شهید سعیدی بهعنوان پیشنماز مسجد موسیبن جعفر(ع) فعالیتشان را آغاز کردند. این مسجد نزدیک منزل ما بود و شهید سعیدی با اصرار زیاد حاضر شدند کلاسی را برای خانمها ترتیب دهند و در نهایت 14 تا 15 نفر از خانمهای محل در این کلاسها درسهای حوزه را ادامه میدادیم.
وی تصریح کرد: سال 43 ارتباط ما با شهید سعیدی یک مقدار خانوادگی شده بود و ایشان با خانوادهام هم در ارتباط بودند. بعد از شهادت شهید سعیدی(سال 49) خیلی وضعیت بد شد و بنده مدتی شبها در کیوسکهای تلفن میخوابیدم که توسط ساواک دستگیر نشوم.
وی گفت: سال 52 برای اولین بار توسط ساواک دستگیر شدم. عروسی یکی از بچههای دانشگاه علم و صنعت در منزل ما بود و سعی کردیم بدون اطلاع ساواک این مراسم را برگزار کنیم. صبح که برای نماز از خواب بیدار شدم، کیسه زباله را برداشتم تا جلوی در بگذارم که یک آقایی پای خودش را میان در قرار داد و اجازه نداد در را ببندم. گفتم: شما؟ گفت: ما مأموریم که خانه را بازرسی کنیم. عروس و داماد در یک اتاق خواب بودند و چند نفر دیگر از بچهها هم خوابیده بودند که متأسفانه همه آنها دستگیر شدند.
دباغ خاطرنشان کرد: چند شب بعد دوباره به منزل ما مراجعه کردند و گفتند: باید برای پاسخگویی به چند سؤال همراه ما بیایید. حدود 7 تا 8 روز زیر دست مأموران ملعون و حیوانصفت ساواک بودیم که دیدم در سلول باز شد و دیدم دخترم که چند ماهی بود وارد 14سالگی شده بود، داخل سلول شد.
وی تأکید کرد: دخترم گفت به منزل ما آمدند و گفتند هرکسی یک خطی بنویسد و خط بنده را با خطی که در دفترچه سرودهای عراق بوده تطبیق دادهاند و مرا دستگیر کردهاند. از صبح اینجا هستم و هر غلطی که دوست داشتهاند هم انجام دادهاند، اما بنده هنوز حرفی نزدهام! گفتم: مادر، تو به آنها بگو این سرودها زیبا بود و دوست داشتم یاد بگیرم.
دباغ در بخش دیگری از این برنامه تلویزیونی در مورد شکنجههای ساواک، افزود: مسئله اولی که برای بنده و دخترم خیلی مهم بود، مسئله حجاب بود که آنها اجازه ماندن چادر نمیدادند. دو پتوی سربازی به ما داده بودند که ما از این پتوها بهجای چادر استفاده میکردیم که این موضوع باعث شده بود همه ما را مورد تمسخر قرار دهند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، وی افزود: دخترم را هرشب ساعت 10 میبردند و صدایش را در سلول من پخش میکردند. بلاهایی که سر این بچه میآوردند طوری بود که انسان شرم میکند به آن اشاره داشته باشد. 5 تا 6 حیوان به جان دختر 14سالهام میافتادند و او جیغ میزد و بنده هم صدایش را میشنیدم، اما کاری از دستم برنمیآمد و فقط به خدا و معصومین پناه میبردم.
دباغ اظهار داشت: یکی از شبها وقتی در سلول باز شد دیدم دو سرباز زیر بغل دخترم را گرفتهاند و دارند او را به سلول میآورند. با خودم گفتم الحمدلله به شهادت رسید و از دست اینها خلاص شد و من هم از خدا بابت این لطفی که در حقم کرد تشکر میکنم. ساعت میگذشت، اما دخترم به هوش نمیآمد و سربازها هرچقدر با سطل آب روی او میریختند، فایدهای نداشت. بنده که بهشدت نگران بودم با مشت به در میکوبیدم. آیتالله ربانی شیرازی که در بند ما بودند، با صدای بلند آیهای را خواندند که من به خودم آمدم و گفتم: چهکار داری میکنی؟ تو برای خدا کار کردهای بعد داری به دشمن التماس میکنی؟
وی ادامه داد: دو رکعت نماز صبر خواندم. چند دقیقه بعد آمدند و این بچه را داخل یک پتوی سربازی گذاشتند و بردند. بعد از 16 روز دخترم را به سلول برگرداندند. بنده سریع پتو را روی سرش کشیدم تا اگر حرفی میزند ساواکیها نشوند. رضوانه (دخترم) گفت که در بیمارستان هم شکنجه بود و دستهایم به تخت بسته شده بود و هر 24 ساعت، فقط یک بار اجازه میدادند از سرویس بهداشتی استفاده کنم؛ نکته جالب این بود که میگفت: هیچکدام از این شکنجهها مهم نیست، من در این 16 روز نمازهایم را بهشکل خوابیده و بدون وضو خواندم. نمازهایم را باید دوباره بخوانم، یا خدا قبول میکند؟ گفتم: خدا حتماً قبول خواهد کرد، نماز تو زیباترین نمازی بوده که خواندهای.
دباغ تصریح کرد: هیچوقت به راهی که طی میکردم، شک نکردم. علتش هم ملاقات اولی بود که با امام داشتم. ایشان با حرکت سرشان تمام وجودم را تسخیر کردند و باعث شد هیچوقت نه خسته شوم و نه به خودم شکی راه دهم.
وی افزود: بعد از شش ماه از زندان آزاد شدم. خدمت یکی دو تن از روحانیون تهران رفتم و خواهش کردم درسم را خدمتشان ادامه دهم، اما هیچکدام حاضر به این کار نشدند و گفتند: شما با سعیدی بودی، و از این موضوع ترسیدند.
دباغ خاطرنشان کرد: در نهایت آیتالله موسوی همدانی حاضر شدند هفتهای یک بار بنده را برای درس بپذیرند و در نهایت خدمت ایشان درسم را به پایان رساندم. بعد از شش ماه دوباره دستگیر شدم. بر اثر شکنجهها بدنم بهطور کلی عفونت کرده بود و تا نزدیک زانوهایم زخم شده بود. بچههای چپی بدون اطلاع بچه مسلمانها، نامهای برای فرح نوشتند: بوی تعفن این پیرزن در سلول خیلی ما را اذیت میکند؛ در نهایت پزشکی برای معاینه بنده به سلول آمد و به ساواک گفت: این خانم خیلی زنده باشد، 7 تا 8 ماه است. من را به بیمارستان آریا فرستادند و جراحی رویم انجام شد. بعد از چند روز محمد منتظری با لباسی مبدل به بیمارستان آمد. پاسپورتی را که آماده کرده بود همراه با مقداری پول به بنده داد و گفت: صبح که برای وضو میروید، از دستشویی توالت به حیاط بیایید.
وی ادامه داد: بنده صبح این کار را انجام داد و سوار ماشین شدم و بعد از عوض کردن لباس با پاسپورتی که بهنام زینت احمدینیلی بود بهسمت انگلستان پرواز کردم.
دباغ در مورد حضورش در لبنان و سوریه، اظهار داشت: آنجا خدمت امام موسی صدر رسیدیم. وی ما را به شهید چمران ارتباط داد. شهید چمران در یکی از پادگانهای لبنان که نزدیک به مرز سوریه بود آموزش نظامی میداد.
وی افزود: چند اتاق در اختیار خانمها بود و بقیه پادگان در اختیار آقایان بود. از کشورهای مختلف برای آموزش میآمدند. آقای غرضی، محمد منتظری و دیگر برادران در این پادگان بودند. بعد از سپری کردن دوران آموزش، کارهای تدارکاتی به ما سپرده میشد. تا اینکه اواخر سال 56 واقعاً به گرسنگی افتاده بودیم و هیچ مسافری به سوریه نمیآمد و دستمان به جایی بند نبود. مأموریتی از سوی برادران به بنده سپرده شد و به نجف رفتم تا امام را ملاقات کنم.
دباغ تأکید کرد: در این ملاقات محضر امام عرض کردم من دباغ هستم. فرمودند: همان دباغی که با سعیدی بودید؟ فرمودند: بنشینید و از شکنجههای داخل زندان برایمان بگویید. بنده هم مقداری از حیوانصفتی ساواکیها گفتم که امام صحبتم را قطع کردند و گفتند: اما من شنیدهام دخترت را هم به زندان آوردهاند، چرا از این موضوع چیزی نگفتی؟ بگو میخواهم بدانم.
وی افزود: در ادامه این ملاقات خدمت امام عرض کردم که بنده و 17 برادری که در سوریه و لبنان هستیم گرسنهایم. ایشان فرمودند: بروید، من میفرستم تحقیق کنند. بعد از این موضوع هم مقرر کردند ماهی 20 تومان برایمان میفرستادند. 20 تومان برای 18 نفر آدم که فقط سه خانه تیمی داشتیم! یک روز از دفتر امام موسی صدر به آقای غرضی گفتند: خانمی که اینجا هست (خواهر طاهره) باید سریع خودشان را به فرانسه برسانند. در نهایت با برنامهریزی برادران به نوفل لوشاتو رفتم.
دباغ اظهار داشت: در نوفل لوشاتو حاج احمد آقا گفتند پلیس فرانسه فشار آورده که یک پلیس زن در منزل حضور داشته باشد. امام موافقت نکرده فرمودهاند خواهر طاهره بیاید.
وی تصریح کرد: در نهایت بنده داخل بیت حضرت امام وارد شدم و یکسری کارها مثل تهیه غذا، شستوشوی لباس امام و موارد دیگر را که به بنده سپرده شده بود انجام میدادم. غذای امام یک تکه مرغ، لپه، لیموعمانی و پیاز بود و غذای بقیه هم گوجه و تخممرغ.
دباغ گفت: سه ماه و 16 روز برای حضرت امام آبگوشت پختم و شبها هم نان و پنیر و انگور میل میکردند. یک روز به ایشان عرض کردم: برایتان سخت نیست که هرروز آبگوشت با نان باگت میل میکنید؟ ایشان مکثی کردند و فرمودند: شما فکر میکنید مردم در این موقعیت به همین غذا هم دسترسی دارند؟
وی خاطرنشان کرد: بهدلیل مشکل قلبی که برایم ایجاد شده بود در بیمارستان بستری شده بودم. حاج احمد آقا آمدند تا اجازه مرخصیام را بگیرند و با هواپیمای امام به ایران برگردیم، اما پزشکان اجازه مرخصیام را ندادند و گفتند هنوز خطر وجود دارد. حاج احمد آقا با بغض آمدند و گفتند: امام علیرغم اینکه گفته بودند در هواپیما زن نباشد، اما فرموده بودند شما را همراه با خود به ایران ببریم، اما پزشکان اجازه مرخصی شما را نمیدهند.
دباغ تأکید کرد: بههرحال دو روز بعد مرخص شدم و همراه با دو تن از برادران دیگر از طرف امام مأمور شدیم تا پیروزی انقلاب در منزل نوفل لوشاتو بمانیم تا جوابگوی پرسش خبرنگاران باشیم. شب 22 بهمن در رختخواب بودم و رادیو گوش میدادم که دیدم سرود پیروزی انقلاب از رادیو پخش شد و 27 بهمن بود که حضرت امام به ما سه نفر اجازه دادند به ایران برگردیم.
وی افزود: بنده از اواسط سال 53 تا 57 خانواده را ندیده بودم و از آنها بیخبر بودم.
دباغ در مورد پایهگذاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، گفت: مشکلاتی در کمیته ایجاد شده بود و در آن برای همه باز بود که همین موضوع باعث بروز مشکلاتی شده بود. امام تأکید داشتند تشکیلاتی برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب ایجاد شود و به آیتالله لاهوتی حکمی دادند و بنده بههمراه چند تن از برادران شبها جلساتی داشتیم و برنامهریزی میکردیم تا چارچوب این تشکیلات شکل بگیرد. امام هم بعضی از این مطالب را تأیید کردند. مأموریتی به بنده و آقای لاهوتی داده شد تا با اشارات حضرت امام، سپاه را در منطقه غرب کشور تشکیل دهیم.
دباغ افزود: بنده هنوز هم سپاهی هستم، اما سمت خاصی در سپاه ندارم. فکر میکنم شما در هیچیک از انقلابهای دنیا نمیتوانید تشکیلات نظامی با این نظم و پیشرفت و استقامت پیدا کنید.
وی در مورد دوران نمایندگیاش در مجلس، گفت: دوره دوم مجلس از تهران وارد مجلس شدم و دوره پنجم هم نماینده مردم همدان بودم. در آن زمان بنده فقط عضو حزبالله بودم و به هیچ جناحی وابسته نبودم. امام هم به این جناحبندیها اعتقادی نداشتند. یکی از آقایان یک روز خدمت امام رسید و گفت: شما به روحانیت مبارز اینقدر پول دادید تا در انتخابات فعالیت داشته باشد، اما ما الآن جدا شدهایم و روحانیون مبارز را تشکیل دادیم. امام فرموده بودند: یک مقدار پول هم در اختیار شما قرار میدهیم، برای ما فرقی نمیکند. اگر در خط انقلاب باشید، با هر اسمی مورد توجه مردم هستید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، وی گفت: در مجلس پنجم که یکی دو نماینده مانتویی هم بودند، گفتم هیچ نمایندهای حق ندارد بدون چادر وارد صحن مجلس شود که این جمله باعث شد مورد خشم عدهای نیز قرار بگیرم تا اینکه آقایان متوجه شدند چه مسألهای پشت این صحبت بود و آمدند عذرخواهی کردند.
دباغ در مورد ارزیابیاش از عملکرد ادوار مختلف مجلس، اظهار داشت: در ادوار مختلف مجلس عدهای از نمایندگان مخلص را میبینید که دلتان به آنها گرم است، اما نمیتوان به آدمهایی که به فکر جناحبازی خود هستند، دلگرم بود.
وی افزود: پس از مجلس پنجم بنده حقوقی دریافت نمیکردم و حقوق ناچیزی بهعنوان مستمری بازنشستگی دریافت میکردم. با این وجود باید دو خانواده را هم سرپرستی میکردم. بهدلیل اینکه این حقوق کفایت نمیکرد، شبها با ماشینم مسافرکشی میکردم. وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبر معظم انقلاب) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند: خرج این سه خانه را بنده میدهم و شما دیگر حق ندارید مسافرکشی کنید.
دباغ در مورد دیدارش با گورباچف، اظهار داشت: بنده مسئولیت زندانها را داشتم و وارد زندان کچویی شدم که به خانمهای زندانی سرکشی داشته باشم. از دفتر اعلام شد: حاج احمد آقا از جماران دنبال شما هستند. با ایشان تماس گرفتم و ایشان گفتند: امام برای گورباچف نامهای دارند که از بین خانمها شما را انتخاب کردهاند و از بین آقایان هم آقای جوادی آملی و جواد لاریجانی را انتخاب کردهاند تا این نامه را به گورباچف برسانید؛ بنده استخاره کردم تا ببینم این کار را بپذیرم یا خیر که استخاره خوب آمد. به جماران رفتم و حاج احمد آقا گفتند: آماده باشید هروقت امام دستور دادند به شوروی خواهید رفت.
وی ادامه داد: وقتی به فرودگاه رفتیم حاج احمدآقا آمد و گفت: وصیتنامههایتان را بنویسید، امام فرمودهاند ممکن است آمریکاییها هواپیمایتان را بزنند یا مجبورتان کنند در اسرائیل فرود بیایید، شاید هم روسها اجازه بازگشت ندهند. در نهایت رفتیم و واقعاً هم جای بسیار مخوفی برای ما در نظر گرفته شده بود. هفت ماه از این موضوع نگذشته بود که آیتالله موسوی اردبیلی اعلام کرد جوانان مسلمان ِآزادشده شوروی برای ماه مبارک رمضان نیاز به قرآن دارند. هرکس قرآن اضافی دارد به ما برساند تا ما برای این افراد ارسال کنیم.
دباغ گفت: هیچوقت به انقلاب بدون امام فکر نکرده بودم. سال 60-61 من در مکه مأموریت سرپرستی همسران و مادران شهدا را داشتم. یکی از بچهها آمد و گفت: یک خانم عربستانی گفته میخواهم مسئول اصلی شما را ببینم. این خانم آمد و نزدیک به یک کیلو طلا به بنده داد و گفت: این طلاها متعلق به شیعیان اینجاست که برای جبهه جمع کردهایم. این طلاها را به امام اهدا کنید. این خانم به بنده گفت: ما فکر میکنیم این سیدعلی میتواند جانشین امام باشد، زیرا شما مدام میگویید منتظری منتظری، من عصبانی شدم و از سر سفره بلند شدم و گفتم: ما به کسی اجازه نمیدهیم در مسائل حکومتی کشورمان دخالت کند.
وی افزود: طلاها را به نماینده امام در مکه تحویل دادم و وقتی برگشتیم به خودم اجازه ندادم این موضوع را با امام مطرح کنم. روزی که گفتند دختر آقای منتظری به مدرسههای قم رفته و عکس امام را شکسته و عکس آقای منتظری را به دیوار زده، بنده خیلی خودم را سرزنش کردم که چرا آن زن عرب را از خودم رنجاندم و با تندی با او برخورد کردم.
دباغ اظهار داشت: وقتی آقای خامنهای به کره شمالی رفته بودند، تلویزیون تصویر سان دیدن ایشان از ارتش کره را نشان میداد که بنده نیز در منزل امام همراه با ایشان و خانوادهشان مشغول تماشای این تصاویر بودیم. امام فرمودند: ببینید چقدر رهبری برازنده ایشان است. حاج احمد آقا فرمودند: حرف شما بودار بود، اما امام دیگر جواب کسی را ندادند.
وی در پایان تأکید کرد: در شیراز سخنرانی داشتم که خبر رحلت امام را شنیدم و بیاختیار زانوهایم از کار افتاد. پاهایم را گچ گرفتند و با ویلچر به جماران رفتم و در اتاق حضرت امام نشستم. نزدیک به نماز مغرب و عشا بود که بنده را به مصلی بردند و با پیکر حضرت امام وداع کردم.
انتهای پیام/*