ماجرای دانشآموز دبستان نیوجرسی و خودویرانگری یک جامعه قانونگرا
خبرگزاری تسنیم: به نظر میرسد که در حال حاضر آمریکا و اروپا در وضعیت جنگی پایداری قرار دارند. سوال اینجاست که جنگ با چه کسی؟ هم اکنون که دلایل دشمنی تغییر کرده است، دولتها مردم کشور خود را هدف قرار دادهاند.
جوامع و سیاستها، تنها دو گزینه پیش روی خود دارند؛ یکی حرکت به سوی پیشرفت و توسعه، دیگری گام برداشتن به سوی زوال و نابودی. در آمریکا به قدرت رسیدن هر یک از گروههای سیاسی محافظهکار یا آزادیخواه به معنای «بهتر نشدن اوضاع کشور» است؛ این موضوع در مورد محافظهکاران و حزب کارگر بریتانیا نیز صدق میکند و با به روی کار آمدن هر یک از این دو گروه، انتظار به وجود آمدن مشکلات شکل میگیرد. به نظر میرسد که این رویه به یکی از اصول سیاسی تغییرناپذیر «دموکراسیهای بالغ» بدل شده است. مشاوران سیاسی و مسئولان امر در مواجهه با رخدادهای استراتژیک، واقعگرایی را برنمیتابند، زیرا تمایلی به ریسک کردن ندارند؛ از اینرو به سوی گزینههای سیاسی میروند، چون این گزینهها آسانترین راههای ممکن هستند.
آمریکائیها، تمایلی به واقعگرایی ندارند و معمولا به شدت علیه آن موضع میگیرند، حتی در شرایطی که از درستی و حقانیت آن آگاه هستند. نماینده تگزاس، ران پائول، که تنها به دلیل «واقعگرا» بودن، به شدت مورد نکوهش رسانهها، دموکراتها و جمهوریخواهان و حتی لابیهای اسرائیلی قرار گرفت ( اوایل 2012، گروه شلدون آدلسون جهت راهاندازی یک کمپین تبلیغاتی علیه پائول، 5 میلیون دلار هزینه کرد). در آمریکا دست اندر کاران فرهنگ بر آنند که با به کارگیری تئوری دسیسه، معانی موهن خود را برای واقعگرایی نهادینه کنند.
این مسیر، مناسب کسانی است که به مناصب و قدرتهای اجرایی تمسک جستهاند، به عبارت دیگر این مسیر، مناسب همه آحاد مردم است. عدم پذیرش واقعگرایی از سوی آحاد مردم آمریکا به این معناست که آنها مادامی که دست به اقداماتی چون بایکوت، شورش و تظاهرات و اعتصاب نزنند و در جهت اهداف و موضوعات اخلاقی فشاری بر سیاستمداران وارد نکنند، خطری آنها را تهدید نخواهد کرد و آنها زندگی آسودهای خواهند داشت. در چنین فضای گستردهای هیچ یک از گروههای مردمی قدرت ریسک کردن ندارند. طبیعتا سیاستمداران هم مادامی که حقوق مکفی دریافت کنند، به بهانه فرار از مسئولیت، از وقعگرایی امتناع میورزند.
نتیجه اساسی این روند، حقیقتی به اثبات رسیده است: «انحطاط تدریجی زندگی سیاسی تمامی طیفهای مردمی - سیاستمداران و رأی دهندگان و تمامی افرادی که بین این دو گروه کلی قرار دارند». اینجا، جایی است که امروزه آمریکا در آن واقع شده است. آمریکای کنونی در درون یک خلأ اخلاقی قرار گرفته و با حال و هوایی کاملاً بیمار، در دولتی پرورش مییابد که بیمار است و با وضع قوانین و مقررات جدید سعی در درمان و بهبود خود دارد. سیستم به این قوانین معتاد شده است و به روز شدن آنها را ضروری میداند، تا از این راه، قوانینی که در روزهای گذشته وضع شدهاند اصلاح شوند.
در جامعهای که با وضع قوانین گوناگون درمان میشود، اصول اخلاقی اساسا مبهم و نامفهوم باقی خواهد ماند. تاریخ به ما آموخته است که در عصر فقدان اخلاق، میزان قابل توجهی از قدرت در دستان طبقه اجرایی، آژانسهای دولتی، مدیران، مأموران اجرای قانون، خیریههای وابسته به شرکتهای بزرگ و پیمانکاران خصوصی دولت قرار میگیرد. در واقع، این گروهها و سازمانها «سهامداران واقعی» هستند و هرچه بیشتر زندگیهای اجتماعی به سوی بیعدالتی و ظلم پیش رود، رشد و پیشرفت بیشتری نصیب این گروهها میشود. حتی طبقههای سیاسی نیز از این گروهها واهمه دارند؛ گروههایی که هم اکنون بزرگترین جناح رای دهندگان ایالات متحده را تشکیل میدهند. آحاد مردم نیز از این گروهها در هراسند، زیرا ماشینهای اجرایی در هر برههای از زمان، از طریق تهدید و جریمه و دسترسی محدود و محرومیتهای اجتماعی و... توانایی ویران کردن زندگی آنها را دارد.
در آمریکا، طبقههای سیاسی و اجرایی بر این باورند که اگر بحرانهای اخلاقی بحث برانگیز شوند، تغییرات آغاز شده و در این برهه است که همه چیز امکانپذیر میگردد. نویسنده آلمانی، کافکا، اظهار داشت، «انقلابها ناپدید میشوند و تنها گل و لایی از یک بروکراسی جدید بر جای میماند». شاید آنچه به آن نیازمندیم، انقلاب نیست، ترمیم و بازسازی است؛ ترمیمی که بر پایه کمترین امکانات بوروکراتیک استوار شده است؛ دولت کمتر، سیاستهای اجرایی و حکومتی کمتر، قوانین کمتر و... تا شاید جامعهای امکان وقوع بیابد که بر پایه قوانین معمولی و حسِ مشترک پایهگذاری شده است.
اما برای تحقق چنین جامعهای مقاومت وصفناپذیری وجود دارد؛ مقامات اجرایی و سیاستمداران اصلا تمایلی به این نوع جوامع و حکومتها ندارند، زیرا چنین جوامعی از نظر آنها پرمخاطره و ناخوشایند و دشوار است و تضمین کننده هم نیست. ولی این حقیقت برای آنها چندان اهمیت ندارد که با وضع موجود در مسیر تونل تاریک زوال، به نیمه راه رسیدهایم.
داستان زیر، بیان کننده مشکل جامعه امروز غرب است؛ واقعهای در یک مدرسه ابتدایی در نیوجرسی آمریکا، که کارکنانی کاملا بیاحساس و بیمسئولیت دارد:
اتان چاپلین (عکس بالا)، دانش آموز کلاس هفتم مدرسه ابتدایی «گلن میدو» - واقع در «ورنون نیوجرسی» میگوید که «در کلاس ریاضی، در حال بازی کردن با خودکارم بودم که یکی از دانش آموزان فریاد کشید "او ژست یک فرد مسلح را به خود گرفته، او را به بازداشتگاه کودکان ببرید!"»
مدیر مدرسه، چارلز مارانزانو متذکر شد که بر اساس قوانین و سیاستهای مدرسه، وی باید حرکات غیرعادی و شکایات دانش آموزان را مورد توجه و بررسی قرار میداد. بنابراین، اتان مورد بازجویی قرار گرفت، آزمایش خون و ادرار و اعتیاد داد. 4 ساعت بعد، که مجوز بازگشت اتان به مدرسه توسط یک مددکار اجتماعی صادر شده بود، از بازگشتن وی به مدرسه جلوگیری شد؛ زیرا به دستور پزشک، اتان باید تستهای روانشناسی و فیزیکی را که 5 ساعت وقت نیاز داشت، انجام میداده است.
قانونمداری خشک و به دور از القاء حس مشترک و تضمین اخلاقیات اجتماعی، کار را به جایی میرساند که فرد بیمار، انسانی سالم محسوب میشود و با انسان سالم به مثابه یک بیمار رفتار میشود. حتی اگر فرض کنیم که قانون میخواهد جلوی هر گونه سوء استفاده را از انسان بگیرد، اتفاقا در این فضا امکان سوء استفاده اخلاقی بیشتر هم میشود. در مدرسه مذکور هر کسی میتواند به دلایل شخصی و کینههای غیرموجه یا عصبیت غیرانسانی «هر خودکاری را یک سلاح ببیند» و قانون هم به آنچه او میبیند، احترام بگذارد.
در چنین شرایطی تمام جامعه به دلیل وجود چنین مدارسی، به دلیل استخدام مدیرانی که مفاهیم اساسی عدالت و حس مشترک را به چالش میکشند و به دلیل نامنویسی فرزندانشان در چنین مدارسی مسئول هستند. گروه بیشماری از قضات و وکلا، باید به ورنون نیوجرسی یورش ببرند و نه تنها مسئولان مدرسه، بلکه تمامی مردم این ایالت را مجازات کنند. هریک از والدین دلسوز و مسئولیتپذیر دانش آموزان، باید فرزندان خود را از این کارخانه دیوانگان سودجو نجات دهند؛ مگر اینکه اصلاحاتی رضایتبخش صورت گیرد و کارکنانی قابل اعتماد بر سر کار بیایند. در غیر این صورت، جامعهای که امروز به جنگ خویش برخاسته، دیری نمیگذرد که دست به خودویرانگری خواهد زد.
انتهای پیام/