اردوی راهیان نور به سبک انشای خانم معلم+ تصاویر
خبرگزاری تسنیم: روش جالب و خودجوش این معلم همدانی در آستانه روز معلم برای آشنایی کودکان با فرهنگ دفاع مقدس و ترویج میراث شهدا، ارزشمند و ستودنی است. او طی یک روش خلاقانه سفرنامه راهیان نور خود را برای دانش آموزانش خوانده و روایت کرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، یک معلم مقطع ابتدایی برای روایت سفرش به مناطق عملیاتی جنوب کشور و اردوهای راهیان نور سر کلاس روش جالبی را ابداع کرد. "معصومه رشیدی" معلم کلاس چهارم ابتدایی یک مدرسه در روستایی واقع در شهرستان رزن همدان است. و طی یک روش خلاقانه سفرنامه راهیان نور خود را برای دانش آموزانش خوانده و روایت کرد. او به بچهها یک موضوع انشای تکراری داد: "تعطیلات نوروز خود را چگونه گذراندهاید؟" اما به دنبال آن خودش دست به اقدام جالبی زد. با نوشتن یک انشا به لحنی ساده، به دور از تکلف و کودکانه تمام سفرش به اردوهای راهیان نور را توصیف کرد.
معصومه رشیدی عید نوروز را به همراه دوستان و مربی عکاسیاش به اردوی راهیان نور سفر کرده بود به همین دلیل جریان انشا همهاش روایت سفرنامه او به این اردوی پرمحتوا بود. او جریان سفرش را در یکی از دفترچههای قدیمی مدرسه به خطی کودکانه نوشت. و عکسهای سفرش را نیز در میان این انشا چسباند و به روشی کودکانه اطراف صفحات انشا را تزئین کرد. بعد مانتو و شلواری به سبک لباس فرم دانش آموزان پوشید و در وسط کلاس برای دانش آموزانش انشای خود را با صدای بلند خواند. بچههای کلاس که از این روش خانم معلم به وجد آمده بودند توانستند با المانهای گروه سنی خود ارتباط برقرار کنند و به این ترتیب با اردوی راهیان نور در جریان یک انشا آشنا شوند. در نهایت وقتی انشا به پایان رسید همه دانش آموزان پای انشای معلم خود را امضا کردند و به او نمره دادند. نمره همه بچههای کلاس 20 بود.
روش جالب و خودجوش این معلم همدانی در آستانه روز معلم برای آشنایی کودکان با فرهنگ دفاع مقدس و ترویج میراث شهدا، ارزشمند و ستودنی است. متن انشای خلاقانه او در ادامه میآید:
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع انشا:
تعطیلات عید نوروز خود را چگونه گذراندید؟
چند روزی به تعطیلات عید مانده بود اقا معلم قول داده بود ما را به اردو ببرد.روز اخر هم قرار بود برای ما تکلیف عید بدهد. اقامعلم روی تابلو نوشت؛ موضوع انشا تعطیلات نوروزی خود را چگونه گذراندید؟ من خیلی خوشحال شدم که میتوانستم خاطرات این اردو را در انشا بنویسم چون اگر به این اردو نمیرفتم، نمیتواستم خاطره خوبی بنویسم.
چند روز قبل از اردو مادرم در خواب دید که من و پدرم و مادرم با هم به مکه می رویم. وقتی به پدر و مادرم گفتم که اقا معلم ما را به اردوی راهیان نور می برد و اولیا هم میتوانند به همراه ما بیایند خیلی خوشحال شدند و گفتند شاید تعبیر خواب مادرم همین سفر باشد. قرار بود که روز بیست و هشتم اسفند ماه به اردو برویم تا لحظه تحویل سال را در جنوب کنار شهدا باشیم. آقا معلم از ما خواست دوربین عکاسی مان را هم ببریم. صبح روز چهارشنبه یعنی همان بیست و هشتم اسفند، ما سوار اتوبوس شدیم. من کنار دوستم فاطمه نشسته بودم و هانیه و مهسا هم در صندلی کنار ما نشسته بودند. توی راه با هم صحبت می کردیم و از خوراکی هایی که اورده بودیم به هم تعارف می کردیم.
آقا معلم مثل همیشه ماسک اکسیژن و دوربین عکاسیاش را هم آورده بود
آقا معلم هم جلو کنار راننده نشسته بود و مثل همیشه ماسک اکسیژن و دوربین عکاسی اش را هم آورده بود. به نظرم آقا معلم هم خیلی خوشحال بود که به سفر راهیان نور می رود چون خودش هم یک جانباز بود و روزهای زیادی را در جبهه مانده بود حتما همه چیز برایش خاطره بود خاطره شیرین یا... چون بعضی از دوستانش در انجا شهید شده بودند.
ظهر بود که به خرم اباد رسیدیم اقای راننده اتوبوس را جلوی یک اردوگاه نگه داشت . اقا معلم میگفت: آن اردوگاه زمان جنگ ایستگاه صلواتی بوده که رزمندگان در انجا نماز میخواندند و غذا می خوردند. خیلی جای سر سبز و قشنگی بود البته شاید ان روزها اینهمه سرسبز و قشنگ نبوده. بعد از نماز و ناهار دوباره به راه افتادیم. من اولین عکس را از اردوگاه گرفتم. توی راه اقا معلم برای ما از خاطرات جبهه تعریف کرد همه به دقت به حرفهای اقا معلم گوش می کردند بعضی ها هم با حرف های او گریه می کردند و برای شهدا صلوات می فرستادند.
با خودم گفتم حتما این شهیدان پدر یکی از بچه ها است که هنوز چشم به راهش هستند
ورودی شهر اهواز به معراج شهدا رسیدیم. انجا بوی عطر می داد. از پشت پنجره های کوچک چوبی پیکر های شهدا را دیدم با خودم گفتم حتما این شهیدان پدر یکی از بچه ها یا دانش اموزانی است که هنوز چشم به راهش هستند یاد دوستم رضوان افتادم که دایی اش رزمنده بود و سال ها بود که برنگشته بود خدا کند او یکی از این پیکر ها باشد. شب را در یکی از مدرسه های اهواز ماندیم من بعد از شام به راهرو و کلاس های مدرسه سری زدم . دیوارهای رنگ پریده و ابخوری هایی که یکی درمیان خراب بودند. مدرسه ما با اینکه در روستا بود اما انگار خیلی پیشرفته تر بود یادم افتاد که اقا معلم قبلا گفته بود اینجا منطقه جنگ زده و محروم است و ما باید قدر ان چیزهایی را که داریم بدانیم.
صبح شد و اولین جایی که قرار بود برویم اروندکنار بود. من توی نقشه دیده بودم که اروند کنار با عراق همسایه است. به آن طرف اروند کنار که نگاه میکردیم یکی از شهرهای عراق پیدا بود اقا معلم گفت انجا شهر فاو است و یک مسجد داشت که رزمندگان انجا را فاطمیه نام گذاشته بودند. و یک کارخانه نمک کنار آن بود. اقا معلم می گفت رزمندهایی که انجا شهید شدند خیلی سختی و رنج کشیدند چون وقتی تیر به آنها میخورد روی نمکها می افتادند و زخمشان خیلی دردناک تر می شد. من خیلی دلم به حال انها سوخت حتما زخم نمک پاش شده خیلی درد دارد. همه از شنیدن حرف های اقا معلم گریه کردند.
محل بعدی شلمچه بود. اقا معلم گفت: "بچهها شهدا از اینجا شروع میشوند چون اینجا دشت بود دشمنان راحت تر میتوانستند رزمندهایی را که سنگر نداشتند بزنند". من با خودم گفتم رزمنده ها خیلی شجاع بودند که در اینجا با دشمنان میجنگیدند. مثل اقا معلم ما که فقط دوازده سال و هشت ماه داشته که به جبهه رفته بود. مثل حسین فهمیده و بهنام محمدی. پدرم می گوید: این نوجوان ها برای همه ما الگو هستند، چون امام خمینی(ره) هم فرمودهاند: "رهبر من آن طفل سیزده ساله است که نارنجک به کمربند میبندد و زیر تانک میرود".
هنوز چند ساعتی به لحظه تحویل سال مانده بود که ما را به محل کربلای چهار بردند
بلاخره شب شد. هنوز چند ساعتی به لحظه تحویل سال مانده بود که ما را به محل کربلای چهار بردند تا لحظه تحویل سال را در آنجا باشیم. پدرم گفت که شهید صمد و شهید ستار ابراهیمی در انجا به شهادت رسیده اند. خانواده شهید صمد ابراهیمی همسایه ما بودند. مادرم گفت:" وقتی برگشتیم باید برای عید دیدنی به خانه انها برویم اینطوری یاد شهدا هم زنده می شود".
لحظه تحویل سال من و بچه ها کنار اقا معلم نشستیم . اقا معلم به ما گفت:" بچه ها دستهایتان را بالا ببرید تا همه با هم دعای تحویل سال را بخوانیم بعد هر کسی برای خودش دعایی کند". من دعا کردم خدا به همه انسانها سلامتی بدهد و امام زمان (عج) هم زودتر ظهور کند چون پدرم همیشه میگوید این بهترین دعاست. کنار ما یک پدر و مادر شهید هم نشسته بودند و توی چفیه هفت سین گذاشته بودند. اقا معلم از انها عکس گرفت انها خیلی خوشحال شدند و از اقا معلم تشکر کردند. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل اقا معلم عکاس شوم. در انجا اقا معلم به ما عکاسی شب را هم یاد داد. من سعی کردم گفته های اقا معلم را خوب یاد بگیرم اما چشمتان روز بد نبیند پشه کوره ها که نمی دانستند ما داریم عکاسی یاد می گیریم و باید به دقت به حرف های اقا معلم گوش بدهیم به همین خاطر از فرصت استفاده کردند و حسابی ما را نیش زدند.
صبح روز سوم به دهلاویه رفتیم. توی دهلاویه از شهید چمران برای ما گفتند در انجا انگار عکس ها و نقاشیهای شهید چمران حرف می زدند. اقا معلم می گفت: شهید چمران هم یک معلم بوده من فهمیدم شهید چمران معلم بزرگی بوده است. نزدیک ظهر بود و چون هوا خیلی گرم بود اقا معلم مثل رزمنده ها داوطلب شد تا برای همه شربت خنک درست کند. من و هانیه هم یواشکی از اقا معلم در حالی که شربت درست می کرد عکس گرفتیم.
هرکس به طلائیه می رود حتما شهدا او را دعوت کرده اند
بعد از انجا سوار اتوبوس شدیم تا به طلائیه برویم من خیلی دوست داشتم طلائیه را ببینم چون پدرم می گفت : هرکس به طلائیه می رود حتما شهدا او را دعوت کرده اند. من خیلی خوشحال شدم که شهدا من را هم به انجا دعوت کرده اند. وقتی به انجا رسیدیم من هم مثل اقا معلم کفش هایم را در اوردم و پابرهنه در انجا قدم گذاشتم چون انجا سرزمین مقدسی بود. در انجا یک لودر هم از سال های دفاع مقدس مانده بود که روی ان نوشته شده بود اسلام پیروز است. ما از اقا معلم خواستیم در انجا از ما عکس یادگاری بگیرد. اقا معلم گفت:" این لودر یادگار روزهای سخت است. نشانی از سنگرسازان بی سنگر که برای رزمنده ها سنگر میساختند اما خودشان بی سنگر بودند.
شب قرار شد ما را به دیدن یک نمایش ببرند که اسمش شب افتابی بود . من خیلی دوست داشتم بدانم این نمایش نامه در مورد چیست؟ وقتی در سکو ها نشستیم و نمایش شروع شد فهمیدم نمایش در مورد دفاع مقدس است. در این نمایش نامه از حمله عراق و کشته شدن مردم مظلوم و رزمنده هایی که جنگیدند و شهید شدند و... نمایش داده شد.
با خودم گفتم شاید آن موقع که ما سر سفره عید بودیم و آجیل میخوردیم رزمندها در اینجا گرسنه میجنگیدند
صبح روز اخر هم قرار شد به فتح المبین برویم . اقا معلم گفت:" انجا رزمندگان یک عملیات بزرگی انجام دادهاند و دشمن را شکست دادهاند". با خودم گفتم شاید آن موقع که ما سر سفره عید بودیم و اجیل میخوردیم رزمندهها در اینجا تشنه و گرسنه میجنگیدند و... در آنجا مزار چند شهید گمنام هم بود که عده ای کنارش نشسته بودند و با شهدا دردو دل می کردند من یک عکس هم از انها گرفتم.
دوست داشتم من هم با شهدا حرف زنم دلم می خواست به انها بگویم ای شهدا کمک کنید تا ما هم مثل شما انسان های خوب و پاکی باشیم و برای کشورمان مثل شما مفید باشیم. من در انجا به شهدا قول دادم درسهایم را خوب بخوانم. در فتح المبین اقا معلم از بچه ها خواست دوربین هایشان را به دست بگیرند تا باهم عکس یادگاری بگیریم.
هر روستایی برای خودش شلمچه و طلائیه دارد
دیگر باید سوار اتوبوس می شدیم تا برگردیم اما من دلم می خواست انجا بمانم به اقا معلم گفتم اقای مرادی اجازه! کاش میشد برنگردیم و همین جا بمانیم چون وقتی برگردیم دلم برای شهدا خیلی تنگ می شود. اقا معلم با مهربانی گفت:"هر وقت دلتنگ شهدا شدی میتوانی بروی به زیارت شهدای روستای خودتان ". آقا معلم درست می گفت روستای ما هم چند شهید داشت پس هر روستایی برای خودش شلمچه و طلائیه و...دارد. وقتی به خانه برگشتیم به همراه مادرم یک جعبه شیرینی گرفتیم و به خانه شهید صمد ابراهیمی رفتیم . همسر و دختر حاج صمد از ما به گرمی پزیرایی کردند. من از خاطرات اقا معلم که در کربلای چهار یعنی جایی که حاج صمد شهید شده بود برای دخترش تعریف کردم. هنگام بازگشت همسر حاج صمد چند هزار تومانی نو از لای صفحه های قرآن در اورد و به من و خواهرم هدیه داد من خیلی خوشحال شدم چون احساس کردم این عیدی را از طرف حاج صمد گرفته ام. از ان روز به بعد من سعی می کنم هر هفته به زیارت شهدای روستایمان بروم.
معصومه رشیدی کلاس چهارم دبستان
نمره بچههای کلاس به انشای خانم معلم
انتهای پیام/