با عمل مبلغ اسلام باشیم


خبرگزاری تسنیم: زکریا پسر ابراهیم در خانواده اى نصرانى پرورش یافته بود. مدتی بود که در دلش نسبت به دین اسلام احساس تمایل می کرد تا این که مسلمان شد.

به گزارش گروه "رسانه‌های دیگر" خبرگزاری تسنیم، زکریا پسر ابراهیم در خانواده اى نصرانى پرورش یافته بود. مدتی بود که در دلش نسبت به دین اسلام احساس تمایل می کرد تا این که مسلمان شد.

موسم حج فرا رسید. زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد. در مدینه به حضور امام صادق(ع) رسید. ماجرای مسلمان شدنش را برای امام(ع) نقل کرد و گفت: پدر و مادرم هنوز نصرانی اند، مادرم نابیناست. آیا می توانم با آن ها هم غذا شوم؟ امام(ع) پرسید: آیا گوشت خوک مصرف می کنند؟ گفت: نه! امام(ع) فرمود: معاشرت تو با آن ها جایز است! آن گاه فرمود: مراقب حال مادرت باش! تا زنده است به او نیکی کن. وقتی که مُرد جنازه او را به کسی وا مگذار، خودت تدفین او را به عهده بگیر. من هم به مکه خواهم آمد، ان شاء ا... در منا همدیگر را خواهیم دید.

جوان در منا به سراغ امام(ع) رفت. در اطراف امام(ع) ازدحام عجیبی بود. مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می گیرند و پی در پی بدون مهلت سؤال می کنند، پشت سر هم از امام(ع) سؤال می کردند و جواب می شنیدند. ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه برگشت. سفارش امام (ع) را به خاطر سپرده بود. از این رو کمر همت به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادرش فروگذار نکرد. با دست خود به او غذا می داد و لباس های او را می شست.

این تغییر محسوس رفتار پسر پس از بازگشت از سفر مکه برای مادر نصرانی شگفت آور بود. یک روز به پسرش گفت: پسرم! هنگامی که تو نصرانی بودی، این قدر به من مهربانی نمی کردی؟! اکنون چه شده است تو را که این چنین مهربان شده ای؟! با این که من و تو در دین و اعتقادات با هم بیگانه ایم. پسر گفت: مادرجان! مردی از نسل پیامبر(ص) به من این گونه دستور داده است. مادر گفت: آیا او نیز خود پیغمبر است؟! پسر گفت: نه! او پسر پیامبر است. پیامبر نیست! مادر گفت: پسرم، گمان می کنم او باید خود نیز پیامبر باشد، زیرا این گونه سفارش ها از ناحیه پیامبران صادر می شود. پسر گفت: نه مادرجان، مطمئن باش او پیامبر نیست. چرا که پس از پیامبر ما پیامبری به جهان نخواهد آمد. مادر گفت: پسرم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همه دین های دیگر برتر است. از تو خواهش می کنم که به من کمک کنی تا مسلمان شوم. جوان شهادتین را به مادر آموخت. مادر نصرانی مسلمان شد. سپس جوان چگونگی و آداب نماز خواندن را به مادرش آموخت. مادر نماز ظهر و عصر را به جا آورد. تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، مادر توفیق نماز مغرب و عشاء را نیز پیدا کرد.

آخر شب بود که ناگهان حال مادر تغییر کرد، بیمار شد و به بستر افتاد. پسر را طلبید و گفت: پسرم! یک بار دیگر آن چیزهایی که به من یاد دادی را تکرار کن. پسر بار دیگر شهادتین، ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد. مادر بعد از تصدیق همه آن باورها جان به جان آفرین تسلیم کرد. صبح مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند. کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد، پسر جوانش زکریا بود.

منبع:خراسان


انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.