یخ تنهایی در «گرمخانه»
خبرگزاری تسنیم: وارد گرمخانه میشوم. حیاطی کوچک و جماعتی که دارند چایی میگیرند و چایی میخورند. چایی بعد شام. اتاق کوچکی را رد میکنم. روبهرویم سالن خوابگاه است. با رنگهای شاد و تمیز. بوی مواد ضدعفونیکننده میدهد.
به گزارش گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم، همینطوری وقت را میگذرانند. مترو سوار میشوند، میروند کرج و از کرج برمیگردند تهران. فقط میخواهند زمان بگذرد. بعد سوار بیآرتی میشوند میروند پارکوی، پیاده میشوند و پیاده برمیگردند. ششصبح در گرمخانه روی پاشنهاش میچرخد و بیرون میروند. تکتک یا با هم. خیابان، مسیر و مقصدشان است. روز، شب میشود و درهای گرمخانه روی پاشنه میچرخد و وارد میشوند؛ دستهدسته و تکتک. زمان گم میشود لای زندگیشان، لای روزهایی که به شب میرسانند؛ شبهایی که به صبح، تخت و سقفی که سهم آنها نیست. عاریهای است. گرمخانه هرچه که باشد سرپناه موقت است. میگذرانند تا گذرانده باشند. آدمهای گرمخانه را میگویم. ساعت نزدیک 9 شب است. وارد گرمخانه میشوم. حیاطی کوچک و جماعتی که دارند چایی میگیرند و چایی میخورند. چایی بعد شام. اتاق کوچکی را رد میکنم. روبهرویم سالن خوابگاه است. با رنگهای شاد و تمیز. بوی مواد ضدعفونیکننده میدهد. سمت چپ دفتر است. با میزی کوچک، یک کامپیوتر، چند صندلی، کمد و پروندهها.
چندبار میگوید ببخشید. مینشیند. در جواب خوب هستید؟ میگوید: کوچیک شما. خودش را معرفی میکند: «مهدی آقارضا کاشی.»
زمان گم میشود بین حرفهایش، «سربازیام سال 65 بود؟
زمان جنگ؟ نه جنگ تمام شده بود. نمیدانم، یادم نیست.»
- چند وقت است اینجایی؟
- دوماه
در میانه دهه چهارم زندگیاش قرار دارد و سهمش از زندگی دومیلیونپول ودیعه خانه است که پس داده و تخت گرمخانه. شکستهتر از آنی که باید به نظر میرسد.
میگوید: تهران به دنیا آمدهام. بریانک، باغ کمپانی. پدرم کشاورزی کاشانی است. دو تا خواهر و پنجبرادر بودیم. بچه آخر بودم. . تا ابتدایی درس خواندم. بعد ول کردم. رفتم پیش برادرای بزرگم که مبلساز بودند. با آنها کار میکردم تا رفتم سربازی. بزرگ که شدم یه موتور یاماها برایم خریدند بهجای سالها کار. سال 65 رفتم سربازی.
- جنگ بود؟
- نه جنگ نبود. جنگ تمام شده بود. نمیدانم، یادم نیست. بعد مادرم فوت کرد. پدرم وسطای خدمت فوت کرد. نیرو دریایی انزلی بندرعباس خدمت میکردم. بعد سربازی با کمک مادرم یک پیکان خریدم. با آن کار میکردم. بعد چندوقت بهخاطر ندونستن، اونو هم از دست دادم. از این شاخه به اون شاخه میپریدم. آخرین کارم تزیینات ساختمان بود.
- کجا زندگی میکردی؟
- یه اتاق سوییتمانند اجاره کرده بودم. تو 20متری جوادیه. دوسال اونجا بودم.
زمان گم میشود بین حرفهایش. از روی زمان میپرد.
- خونهرو پس دادم و تصمیم گرفتم از ایران برم. پاسمرو بگیرم میرم.
- خانوادهات چه شدند؟
- برادرام اصلا دیگر محو شدند. مادرم سال 74 فوت شد. پدرم سال 65. یک از خواهرام فوت کرد. یکی دیگر هست. هرازگاهی میرفتم پیشش. روی خوش به من نشون نمیداد. اما من از اوناش نبودم که بخوام مزاحمتی داشته باشم.
- از 74 تا الان چه مدلی زندگی کردی؟ میتونی تو چند جمله بگی؟
- من اصلا زندگی نکردم. راستشو بخوای.
- زندگیات چطوری بود؟
یه جایی اتاق اجاره کرده بودم. اینور اونور کار میکردم.
زنی تو زندگیت نبود؟
نه زندگی تنهایی داشتم. عادت شده بود واسم. به اونایی هم که دل بستم نامردی دیدم. دوره خدمتم شمال که بودم رفتوآمدی با همخدمتیام داشتم و اونجا عاشق خواهرش شدم. اومدن دیدن گفتن این به ما نمیخوره. خودشونو کشیدن عقب. تا چند وقت پیش هم عکساش پیشم بود. خونه را که فروختن عکسهاش گم شد. سال 75 خونه پدریمو فروختند. آنموقع به من 600هزارتومن دادن اما همه را خرد خرد دادن. 200تومن 200تومن. اونموقع با خانومی آشنا شده بودم که بچه 10، 15 روزه بغلش بود. همه پولم رو خونه خریدم برای اون خانوم؛ اکباتان. اینجوری خرجش کردم. بعدِ چندسال نگهبان اونجا به من گفت یک نفر میاد سر میزنه به خانمت شبها. گفتم خودم بودم. گفت نه به غیر از شما. این بود که رابطه تموم شد. دوسال پیش هم فوت کرد. دخترش به هم خبر داد.
- میپرسم: «دوستداری فردا که از خواب پا میشی چه اتفاقی بیفته؟»
- در درجه اول یه کار خوب باشه، آخرین کارم تو بیآرتی بود.
- خیلی تنهایی؟
{گریه میکند. اشک پهنای صورتش را میگیرد. مانند کودکی چندساله.}
- از چی تو این روزا میترسی؟ چی اذیتت میکنه؟
- دوری خانواده. داداشامو دوست دارم. دلم براشون تنگ شده.
در این دوماه که کار نمیکنی صبحها که از اینجا بیرون میری چیکار میکنی؟
- همینطوری وقتمو میگذرونم. مترو سوار میشم. میرم کرج. از کرج سوار میشم برمیگردم. بعد سوار بیآرتی میشم میرم پارکوی پیاده میشم و پیاده برمیگردم. بعضی وقتها تنها میرم. بعضی وقتها با بچهها. بیشتر بچهها همینکار رو میکنند. بعضی وقتها میریم هیات و... .
- چی برات جالبه؟
- هیچی فقط میخوام زمان بگذره.
- مردم را نگاه میکنی؟
نه. چون تنها هستم روحیه ندارم. هیچ چی واسم جالب نیست.
پیشانیاش چند پارگی عمیقِ تازه دارد. اشاره میکند به زخمها و میگوید: «اول میدون وحدت، ایستگاه تاکسیهای اسلامشهر اینقدر حواسم نبود با صورت رفتم تو تابلو پاره شد. هیچی واسم جالب نیست. روحیه ندارم اصلا.»
- اینروزها دنیات چه رنگی است؟
- برای من که تیره و تار است اصلا رنگی ندارد. شاید باورتون نشه. اصلا روحیه ندارم.
- چرا پاسپورت گرفتی؟
- چون چیزی برام جالب نیست و روحیه ندارم گفتم برم جایی دیگه.
- پول داری؟
- دومیلیونتومن پول پیش خونهرو گرفتم. اما حالا یکی از بچهها میگه نرو بری همین پولی که داری رو هم از دست میدی. خانوم درد اصلی همه ما بیکسی است.»از سالن اصلی گرمخانه صدای آکاردئون میآید. یکی میزند و یکی با آواز میخواند. مهدی این روزها یأس را رج میزند و تنهایی را. مدیر گرمخانه مرا صدا میزند توی سالن اصلی. سالن تمیزی با 40تایی تخت دوطبقه. وسط سالن یک فرش پهن است. اعضا روی آن نشستهاند و حضور غیاب میشوند. مدیر گرمخانه صدایم میزند وسط سالن. میگوید: حضور این خانم شب تولد حضرت زهرا اینجا لطف است. تشویقش کنید. اعضای گرمخانه به گرمی و اشتیاق دست میزنند. شوق جوانه میزند بهجای یأس، بهجای بیکسی، بهجای تنهایی.
حسین همیار است اینجا. میگوید: نظافت میکنیم. خدمات میدیم. ادامه میدهد: من شیشماهه بودم مادرم از بابام سوا شد. من تا شیشسالگی پیش مادربزرگم بودم. بعد بابام زن گرفت و منو برد پیش خودش. اول دبستان بودم که مادرم اومد مدرسه و من مادرمرو دیدم. مادرم گفت بابات منو اذیت کرده از هم سوا شدیم من مادرتم. من بزرگ شدم و رفتم سربازی. بابام بعدش گفت برو بیرون. آبجیم شوهر کرد و موندم بیسرپناه. مادرمم ازدواج کرده بود.»
حسین ریزهمیزه است. لنگ میزند. معلولیت خفیفی دارد اما اینها همه شوقش برای زندگی را سد نمیکند.
ادامه میدهد: از سربازی برگشتم. یه اتاق مجردی داشتم. میرفتم سر کار. بعد پس دادم. چون همه اونجا معتاد بودن. منم میموندم اونجا معتاد میشدم. من حتی سیگار هم نمیکشم. روزها میرم میدون ترهبار و شبا میام اینجا.
- چندسالهای؟
-32 ساله.
- درآمدت خوبه؟ راضی هستی؟
- آره خوبه. خیلیها اینجا هستند شاید نتونن یک صدتومانی دربیارن. خدا خودش گفته کسی که دست روی زانوی خودش میذاره و همت میکنه، روزیشو نوشته. فقط باید بروی دنبالش.
- مادرت چی شد؟
مامانم بازنشسته داروپخشه. میگفت به بابام گفته من میخوام بچههامرو نگه دارم بابام قبول نکرد گفت من خودم نگه میدارم.
حالا چی دوست داری؟ دنبال چی هستی؟
- من راضیام از زندگیام. شکر.
---
آقای حسینی میآید داخل. اتوکشیده است. با کیفی زیربغل. میانسال است. موهای سرش ریخته. مددکار میگوید که آقای حسینی ادعا میکند در آمریکا درس خوانده و زندگی کرده و حالا اینجاست؛ گرمخانه.
- میگوید: منظور از این گفتوگو چیه؟ چه منظوری داری؟
- من میخوام بگم اونایی که تو گرمخانه زندگی میکنن آدم عجیبوغریبی نیستند. شبیه بقیه هستند و میخوام بگم آدمای گرمخونه روزگارشون چطور سپری میشه.
- ولی بهقول معروف میگن که استثنا کلیت خودشرو نقض نمیکنه. معمولا آدمایی که اینجا هستند باید از طبقه پایین اجتماع باشند در ضمن از نقطه نظر کلاسیک (با تشدید بر سین میگوید) سواد اینها بسیار پایین است. این واقعیت است. من استثنا هستم و استثنا به قول معروف کلیت خودشرو نقض نمیکنه. ای کاش میتونستم جزییات امر رو به شما بگویم. در انگلیسی ضربالمثلی دارن میگه «وضعیت از اختیار من خارج است.» هرجا مراجعه کردم سمبه پرزور است و منرو در موقعیت بسیار بدی قرار دادند. من خانمم در آمریکا دکتر است. خودم فوقلیسانس ارتباطات هستم. گرایش رادیو، تلویزیون، سینما و مطبوعات.ای کاش به ایران برنمیگشتم. اومدم ایران و گیر کردم. بدجوری هم گیر کردم. پولهام از بین رفت. بچه و خانمم از دستم رفتن. مستاصل شدم و من این شعر رو گفتم: «در دور مصیبتها ما ثقل بلا داریم/ دردم نشود زائل خودگونه به انگاریم/ چون صبح شفا نایل خورشید نظر تابان/ حقم شده روشنگر بر عاقل در حیران/ گوید به چه منظوری بر قاعده شد پنهانو...» یک ربعی شعرش را ادامه میدهد.
- متولد چه سالی هستید؟
- 1336
- کی رفتین آمریکا؟
- من 18سالگی رفتم. لیسانس و فوقلیسانس خوندم. خانم من آلمانیه. ایشون پیاچدی داره و گیاهشناسی خونده. مرفالوژی گیاهان.
- کجا زندگی میکردید؟
- من در ایلینو بودم در شهر کارباندر. بعد از اونجا رفتم دیویس کالیفرنیا. خانمم اونجا داشت پیاچدی میگرفت. ما اونجا موندگار شدیم.
- چرا؟
- پدرتان چهکاره بودن؟
- پدرم شغل آزاد داشتن. برادرانم همه در آمریکا هستند، دکتر هستند، مهندس هستند.
- وضع مالی پدرتان خوب بود؟
- بله از نظر مالی مشکلی نداشتم. من وقتی آمدم نظرم این بود که برگردم. ولی متاسفانه یک نفر از من پول خواست. من نتونستم بهش جواب دهم. مزاحمتها زیاد شد اصلا مستاصل شدم.
- از کی آمدی گرمخانه؟
- من دوساله اینجام
- کلمات را با لهجه متفاوتی بیان میکند. چرا برگشتی؟
- میگوید: من با خانمم رفتیم برلین. خانمم اهل برلین است. در برلین با هم گشتیم گفتم خانم وقتی من اومدم تا اینجا و تلویزیون میگه در ایران دارد انقلاب میشود من برم ببینم اونجا چه خبره و در این لذت شریک شوم. برگشتم ایران.
- چهکار میکردید؟
- من شروع کردم درسدادن انگلیسی، کامپیوتر و ریاضیات. ما زبانهایی داریم بهنام فورت رن برای مهندسی است، کوبا برای بازرگانی است. پیالوان و... اینها رو درس میدادم اینقدر من را اذیت کردند من فرار کردم رفتم پاکستان. دانشکده لاهور. شروع کردم ریاضیات دانشگاه درسدادن.
- چه سالی؟
- قبل از اینکه بیام اینجا سهسال پیش.
- چند سال پاکستان بودی؟
- هفتسال پاکستان بودم.
- خانه پدریتان چی شد؟
- خانه پدریام هست خیابان دکتر فاطمی است.
- چرا اونجا زندگی نمیکنی؟
- خانه من هست. اما من اونجا نمیتونم زندگی کنم. پولهای من در بانک است 30هزاردلار نمیتونم بردارم مدارک منرو بردند. همه وسایل منرو شکستند و مدارک منرو به سرقت بردن. در خانه منرو حتی شکستند. چرا اینقدر منرو اذیت میکنین. من واقعا مستاصل شدم و اومدم اینجا. من از موقعی که به ایران آمدم تا حالا اینقدر مشکلات عدیده طاقتفرسا داشتم که امکان تحملشرو ندارم. این شعرو دوباره گفتم که این چیزی که سر من اومده سر هیچکس نیامده. گفتم: چه تعلیق محالی بر محال است/ ولی ممکن شده منوال حال است. همین حالا میتونن به شما القا کنن حرفای منرو ننویسین. دستگاهی هست بهش میگن سایکولوژی ماشین. میتواند افکاررو بخونه و عوض کنه و امکان تفکررو از شما سلب کنه.
من روز و ماه و سال از خاطرم رفت. چون من قائم به زندگی خودم نیستم. من نمیدونم چطور روز و شبم میگذره.
- روزهاتونرو چهکار میکنید؟
- میرفتم کتابخانه اما اونجا هم گفتن که دیگر نمیتونی بیایی.
- اینجا مشکلی نداری؟
نه اینجا مهربانند من اینجا راحتم.
مددکار میگوید آقای حسینی بیماری روانی دارد. میگوید شاید بخشی از حرفهایش درست باشد اما نیاز به درمان دارد و اینطور مددجوها جایشان گرمخانه نیست باید بروند مراکز بهزیستی و درمان شوند. اما بهزیستی آنها را قبول نمیکند. ساعت از 10 گذشته کمی بعد درهای گرمخانه بسته و چراغهایش خاموش میشود تا صبح. ششصبح درها روی پاشنه میچرخد و مهدی راهی خیابان میشود و حسین راهی میدان ترهبار و آقای حسینی را نمیدانم تا روزی دیگر شب شود و... از گرمخانه خارج میشود اما همچنان صدای پرحزنشان در گوشم زنگ میخورد که من ماندهام تنهای تنها، حبیبم... .
منبع: شرق
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.