۹ جلد الغدیر هنوز چاپ نشده است


9 جلد الغدیر هنوز چاپ نشده است

خبرگزاری تسنیم: فرزند علامه امینی می‌گوید: یازده جلد «الغدیر» چاپ شده و ۹ جلد مانده است که در اختیار مرحوم آقا رضا و برادرم محمد بود و کار زیاد دارد؛ یعنی علامه بیش از ۱۰۰ صفحه توصیه‌هایی داشته که به آقا رضا برای تکمیل این کتاب کرده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم چهارمین فرزند علامه امینی مؤلف اثر گرانسنگ «الغدیر» است، او هم اکنون بعد از سه برادر فقیدش مسئول رسیدگی به کتابخانه «امام امیرالمؤمنین» نجف است، متولد تیرماه سال 1336 در تهران است، ‌دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در خیابان ایران گذارنده است و با اینکه در 14 سالگی پدرش را از دست داده است، خاطرات جالبی از آن دوران به یاد دارد.

احمد امینی از شیطنت‌های بیش از حد دوران کودکی و خط نازیبایش می‌گوید که چگونه پدر از آن دستخط‌های نازیبا به بهترین نحو یاد می‌کرد، شیطنتی که حتی در دوران نوجوانی با او همراه بوده است و واکنش علامه امینی را به همراه داشته است، آرزویی که علامه به شوخی در حق او بیان می‌کند و اجل به او مهلت نمی‌دهد که آن آرزو محقق شود.

آنچه که در ادامه می‌آید گفت‌وگوی 90 دقیقه‌ای با حجت‌الاسلام والمسلمین احمد امینی است. او با گشاده‌رویی به سؤالات ما پاسخ می‌دهد، هر چند که برخی سؤال‌ها او را به سال‌های گذشته باز می‌گرداند و دقایقی به فکر فرو می‌برد، اما بیان تلاش‌های علامه و بازگویی زندگانی پدرش سریع او را به فضای گفت‌و‌گو باز می‌گرداند.

 

*در ابتدا خودتان را معرفی می‌کنید و می‌گویید فرزند چندم علامه امینی هستید؟

-مرحوم علامه امینی 5 تا پسر و 3 تا دختر داشتند، اولین فرزندشان مرحوم دکتر شیخ هادی امینی بودند که دارای تألیفات و تحقیقات زیادی هستند، دومی مرحوم شیخ رضا امینی که وی بیشتر از بقیه پسران با پدر همراه بود، به عبارتی دیگر بازوی پدر بود، سومین فرزند مرحوم آقا شیخ‌زاده مشغول کسب و کار بود، مدتی در نجف زندگی کرد و بعد از بیرون کردن ایرانی‌‌ها از عراق، به تهران آمد و بعد از آن به مشهد رفت، بنده هم احمد هستم، برادر دیگرم آقای دکتر محمد امینی است که در رشته علوم حدیث درس خوانده و اهل تحقیق هست، در واقع بنده، چهارمین فرزند علامه امینی هستم.

*تخصص‌ شما چیست؟

-ما هم پشت پدر پنهان شدیم(با خنده) و مشغول کارهای تحقیقی و تبلیغی دین هستیم.

*پس مسئولیت کتابخانه نجف بر عهده شماست؟

-بله! به طور موقت، البته کتابخانه یک تولیتی متشکل از هیأت امنای عراقی و یک هیأت امنای ایرانی است که بر هر گونه کارهای کتابخانه نظارت دارند، مرحوم حاج شیخ رضا یکی از اعضا هیأت تولیت بود و اکنون برادرم آقای دکتر محمدآقا به جای برادرم حاج شیخ‌ رضا یکی از متولیان کتابخانه هست، همچنین آقای حاج معین چندین سال و حاج عبدالحسین نجیم از زمان مرحوم والدمان متولی کتابخانه هستند.

*یعنی علامه امینی در وصیت‌نامه خودشان این ترکیب را مشخص کردند؟

-به طور مشخص و در وقف‌نامه ذکر شده که حاج آقا شیخ‌رضا-یکی از شرایط قانونی متولی شدن در عراق این است که شخص عراقی باشد؛ یعنی شناسنامه عراقی داشته باشد- یکی از اعضای تولیت و رئیس هیأت تولیت ‌شود و آن زمان هم هیأت تولیت پذیرفت، جمعاً سه نفر بودند، مرحوم حسین شاکری از یاران با وفای پدرمان بود که از زمان تأسیس کتابخانه حضور داشت و بعد هم پسرش حاج عارف شاکری الان متولی کتابخانه هست، در واقع شرعاً سه نفر را پدرم انتخاب کرده بود: حاج حسین شاکری، مرحوم حاج هاشم فیار و عبدالحسین نجیم.

 

الان از آن سه نفر فقط عبدالحسین نجیم زنده است، البته در منزل بستری است و او نیز آقای حاجی معین را انتخاب کرده است.

*یعنی اعضای هیأت امنای کتابخانه امام امیرالمؤمنین(ع) به انتخاب نفر قبلی مربوط می‌شود؟

-طبقه اول باید حتماً طبقه دوم را انتخاب کند، وظیفه متولیان این است که قبل از هر عملی طبقه دوم خودشان را انتخاب کنند.

چگونه کتابخانه علامه امینی تأسیس شد

* راجع به ویژگی‌های این کتابخانه توضیح می‌دهید؟

-آن زمانی که مرحوم والد مشغول مطالعه و تحصیل بودند و به کار تحقیق می‌پرداختند،‌ محرومیت‌های زیادی را هم ایشان و همه اهل تحقیق متحمل می‌شدند، به خاطر اینکه کتابخانه عمومی نبود، همچنین در نجف کتابخانه عمومی وجود نداشت، با اینکه نجف اشرف شهر مدینه علم است!

بنابراین هر کسی اگر می‌خواست تحقیقی انجام دهد و مطالعات عمیق و وسیعی داشته باشد، تهیه کتاب برایش فوق‌العاده سخت بود و برای همین داستان‌های زیادی از بزرگان مخصوصاً از والد من شنیدید که دنبال کتابی رفتند و پیدا نکردند آن هم با مشکلات متعدد.

علامه امینی با جانش این محرومیت را حس کرد، چون محرومیت خیلی کشید و با اینکه مشغول نوشتن الغدیر بود، اما به طور جد پیگیری می‌کرد، این برای بنده حقیر خیلی جای تأمل دارد، یکی از چیزهایی که من را تشویق کرد که در این کتابخانه مشغول شوم، قطع نظر از نسبت پدری و فرزندی، آن همتش بنده را گرفته است.

تمام کتاب الغدیر چاپ نشده است

همان طور که گفتم برای نگارش الغدیر (11 جلد) محرومیت‌های زیادی را متحمل شده بود، تازه برای نه جلد باقی مانده الغدیر که هنوز چاپ نشده است، یک محرومیت جدیدی را تجربه کردند، در این 9 جلد یک بحثی به نام «مسند مناقب و مرسلها» که یک تحقیق جامع‌الاطراف در مورد احادیث ولایت است که فوق‌العاده است؛ این قسمت چاپ نشده از الغدیر نسبت به آن 11 جلد مثل دانشگاه به مدرسه است. فوق‌العاده عمیق و وسیع است. به عبارتی دیگر  برای خودش یک تحقیق همه‌ جانبه است.

محرومیتی که علامه امینی را به سوی هدفی والاتر سوق داد

*یعنی می‌خواهید بگویید در کتابخانه علامه امینی کتاب‌های نفیس و کمیابی وجود دارد که علامه برای نوشتن الغدیر از آن استفاده کرده است؟

-بله! می‌خواهم بگویم این کتابخانه آرام آرام به چه صورت درآمده است، علامه اول محرومیت‌هایی کشید و دریافت که یک کتابخانه عمومی باید در این شهر باشد، در شرایطی که خودش مشغول کار است و بیکار نیست، مثلاً بگوید من الان بروم بودجه‌ای تهیه کنم، نه امکانات مالی و نه وقت کافی داشت که  زمینی را انتخاب و بعد طراحی کند، عده‌ای را دور هم جمع کند و در کارهای بنایی شرکت کند، این یک حس خاص و یک انگیزه فوق‌العاده قوی می‌خواهد.

علامه امینی یک محرومیت عجیبی کشیده بوده که نمی‌خواست دیگران مبتلا به آن شود، در بیشتر مواقع که می‌رفت از یک عالم در کتابخانه‌ای یک کتاب تقاضا کند که مطالعه کند، اجازه نمی‌دادند و در اختیارش نمی‌گذاشتند!

این محرومیت‌ها یک بار و ده بار نبوده، چون کتابخانه عمومی نبود، البته یک کتابخانه عمومی در حسینیه شوشتری‌ها بود که آن هم به علت برگزاری مراسم فاتحه شلوغ می‌شد، به همین خاطر علامه شب‌ها به آنجا می‌رفت و  به خادم حسینیه می‌گفت که کلید را بردار و برو!

به هر حال علامه با عشق و علاقه‌اش یک زمینی را با چند نفر پیدا کرد، از جمله مرحوم حسین شاکری و این کتابخانه را تأسیس کرد، در وهله نخست  کتاب‌های خودش را آورد و بعد از این طرف و آن طرف کتاب جمع کرد، البته یک حالت گزینشی هم جمع کردن کتاب داشته، یک مجله‌ای در این کتابخانه وجود دارد که یک یادگاری است به نام «صحیفة ‌المکتب» یا همان مجله کتابخانه که خیلی خواندنی است.

تأسیس کتابخانه امام امیرالمؤمنین سال 1373 هجری‌ قمری بوده، این مجله سه شماره چاپ شده است و علامه این سه شماره را در یک جلد صحافی کرده است.

در ابتدا از محرومیت جامعه می‌گوید و بعد بیان‌می‌کند در جوامع دیگر چقدر برای کتاب ارزش قائل هستند و کتابخانه‌های عظیمی که در دنیا است و چه امکاناتی دارند-با دید حسرت می‌گوید-، چرا این طوری شدیم، چرا جامعه ما اینطوری است و بعد مشکلات را ذکر کرده است و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که الان وقت آن رسیده که یک کتابخانه تأسیس شود،‌آن هم کتابخانه عظیم جهانی! «مکتب ‌الامام امیرالمؤمنین(ع)»، یعنی کتابخانه عمومی.

روش علامه امینی برای تجهیز کتاب از سفر به کشورهای مختلف تا تهیه میکروفیلم

داشتم می‌گفتم بعد از تأسیس کتابخانه شروع به جمع‌آوری کتاب کردند و مجبور شدند سفرهایی را انجام دهند و از این کتابخانه به آن کتابخانه بروند و محفوظات اسلامی را پیدا کنند، در کشورهایی مانند ترکیه، مصر، مراکش، سوریه، ایران، هندوستان، یمن و کشورهای دیگر -هر کدام دریایی از فرهنگ و منابع اسلامی هستند- شروع کردند کتابخانه‌ها را دیدن و در تصحیح کتابخانه‌های خیلی از جاها نقش مهمی داشتند چون کتاب‌شناس شده بود.

همچنین دنبال منابع خطی مباحث خودشان بودند، کتاب‌های مهم(رفرنس‌ها) و منابع چاپی را دیده بودند و حالا دنبال منابع خطی بودند، خیلی از منابع معتبر الغدیر هنوز چاپ نشده بود، صد سال پیش را در نظر بگیرید، آن موقع خیلی از کتاب‌ها و منابع دینی چاپ نشده و ایشان به آن منابع نیاز داشت و مجبور بود برود مکتوبات را ببیند که به راحتی قابل دسترسی نیست.

علامه از کتابخانه‌های سوریه شروع می‌کند و بعد ترکیه می‌رود، برادرم مرحوم حاج‌رضا ایشان همراهی می‌کند، علامه برای استفاده بهتر از این منابع از فیلم و سه روش دیگر استفاده کرد، اگر برایش میسر بود، اجازه می‌دادند میکروفیلم تهیه می‌کرد، اگر امکان کپی و زیراکس بود، کپی برمی‌داشتند.

اکنون در کتابخانه سه نوع منابع خطی موجود است و سوم اینکه خودش استنساخ کردند، یعنی به دست خودشان نوشتند، بعد همه اینها را آوردند و در زمان حیاتشان وقف امیرالمؤمنین(ع) کردند و حتی اولادش را توصیه کردند که بروید برای کتابخانه امیرالمؤمنین کار کنید و در جوار حضرت(ع) باشید، برای همین من هم که هیچ کاره هستم، به کتابخانه می‌روم.

 

چرا صدام موفق نشد کتابخانه علامه امینی را تخریب کند

* چند سال است در کتابخانه فعالیت دارید؟

-بنده عهده‌دار کاری در کتابخانه نیستم، فقط یک سال و اندکی مشغول هستم، فقرا را جمع کردم، کتابخانه چند سال متروک بوده، به عبارتی دیگر این کتابخانه دورانی را گذرانده است، چند بار خواستند این کتابخانه را از بین ببرند، چند بار خواستند این کتابخانه در زمان صدام را با خاک یکسان کنند، حتی بعد از حکومت سابق آمده بودند کتابخانه را غارت کنند، الحمدلله به همت دوستان امیرالمؤمنین(ع) و عنایت امیرالمؤمنین(ع) این کتابخانه محفوظ مانده است، الحمدلله از کتابخانه‌ چیزی به سرقت نرفته است.

* قدیمی‌ترین کتابی در کتابخانه وجود دارد؟

-یک مصحف شریف قرآن کریم منسوب به امیرالمومنین(ع) و دیگر مصحف شریفی دیگر منسوب به امام جعفرصادق(ع) است.

*در زمان صدام اقدامی برای نابودی کتابخانه صورت گرفت، علیرغم اینکه نیروی‌های امنیتی صدام آمده بودند، این کار را عملی کنند، چه اتفاقی افتاد که این حادثه رخ نداد؟!

-من اطلاع ندارم که چه شد، اما آمدند اعلام محلی کردند، نجف در آن زمان محاصره بود، ظاهراً قرار بود ساعت 7 صبح آنجا را منفجر ‌کنند، البته چند تا کتابخانه مهم را از بین بردند، کتابخانه حاج حکیم را که پر از کتاب‌های خطی بود را آتش ‌زدند، حتی برای گرم کردن خودشان از آتش این کتاب‌ها استفاده کردند، بساطی بود، به اهل محل اعلام کرده بودند که منطقه را خالی کنند، مأمورها آماده شده بودند، افرادی که در کتابخانه بودند، دو سه روز قبل از آنکه احساس خطر کرده بودند، برای قسمت‌هایی که محفوظات قرار داشت، دیوار کشیده بودند که مأمورها متوجه نشوند تا جایی که فرصت داشتند، کتاب‌ها را داخل کیسه کرده و دفن کردند و تا جایی که توانستند برای نگهدار‌ی‌اش تلاش کرده بودند.

می‌گویند تا چند دقیقه قبل از اینکه این برنامه‌شان اجرا شود آمدند و به سربازان دستور دادند برگردند، چه شده؟ خدا عالم است.

از آقای خویی نقل شنیدم که به مدیر کتابخانه فرمودند: در حفظ آن تابلو، مثل جانت مراقبت کن، چون نجف را خداوند به عنایت امیرالمؤمنین(ع) و به واسطه وجود این حرز است که حفظ کرده است.

*چاپ «الغدیر» در زمان حیاتشان آغاز شد یا نه؟!

-در زمان حیاتشان، جلد دوم گزارش سفرشان به هند است، جلد سوم ادامه گزارش و اسم و ذکر نام مبارک تمام کسانی که کمک کردند به کتابخانه چه پولی و چه کتاب آوردند، حتی ربع دینار هم نوشته شد، یعنی علامه مبلغ برایشان مهم نبود، مهم افرادی که سهیم بودند و آخرش هم یک دیوان ده ساله دادند «اشعره ‌کامله»، یک دفترچه‌ای چاپ کردند که واردات و صادرات کتابخانه به صورت شفاف و نقایصی که آوردند.

کسانی که به کتابخانه کتاب هدیه دادند، اول هر کتابی به نام خودشان است، مثلا محمدحسین مجتهدی، حاج محمدعلی پوستی، چند تا کتاب داده، حتی کسی مانند سرلشکر ضرغام که تمام کتابخانه‌اش را و آثار پدرشان را به کتابخانه اهدا کردند.

نشر الغدیر اولی در زمان خود مرحوم امینی واقع شد که یازده جلد است، اولین چاپ در نجف بود و امکانات به قدری برای علامه کم بود که برادر و خواهرهایم تعریف می‌کردند که صحافی‌ کتاب‌ها را در خانه انجام می‌داد، آنچه که مهم است این است که جلد یازدهم وقتی چاپ می‌شود، مسیر تحقیقات ایشان همان طور که عرض کردم، جهتی پیدا می‌کند که مطالعات خاصی را می‌طلبد.

برای همین لازم بود که به کشورهای مختلف بروند تا دیگر مختوتات را ببیند، برای آن چندین سال بیش از ده سال عمر صرف شده، علامه خیلی پیگیری ‌کرد و آخر عمرش نیز مشغول تحقیقات آن‌ها بود و منتها دیگر اجل مهلت ندارد.

سرنوشت 9 جلد باقی‌مانده الغدیر

*خب! سرنوشت 9 جلد باقی‌مانده چی شد؟!

ـ الان یازده جلد چاپ شده و 9 جلد مانده است که در اختیار مرحوم حاج‌آقا رضا و برادرم دکتر محمد امینی است که إن‌شاءالله تحقیق شود و کار زیاد دارد، یعنی علامه بیش از صد صفحه توصیه‌هایی داشته که به حاج‌ آقا رضا برای تکمیل این کتاب کرده است.

*عالمی که خودش را وقف نشر معارف اهل بیت(ع) می‌کند، چطوری می‌تواند برای خانواده‌ و تربیت فرزندانش وقت بگذارد؟

-این سؤال شما من را در عالمی ‌می‌برد که در دو راهی قرار می‌گیرم، یکی اینکه یک جواب رسمی به شما بدهم و خودم را راحت کنم، چون تازگی‌ها حالتی بر ما پیش آمده حرف می‌زنم و بعد پشیمان می‌شوم و خودم را ملامت می‌کنم که چرا این حرفم را زدم، نگران این می‌شوم که بعداً چرا حقش را بجا نیاوردم و از آن طرف بخواهم واقعیت زندگی خودم و امینی را بگویم همینطور.

خوش به حال آن کسی که عشقش گل کرد و روش‌اش ثمر داد

*بگذارید جزئی‌تر بپرسم، آیا شده بود که با پدرتان بازی کنید؟

-بنده یک حرف شخصی می‌زنم، آرزو می‌کنم حرفم به درد بخورد، بنده 14 سالم بود که پدرم را از دست دادم و خاطرات بسیار کم و محدودی از پدرم دارم، آدم‌های عاشق این طور هستند که خودشان را نمی‌بینند و شیدا هستند، بنا نیست آدم‌ها را کوچک یا بزرگ کنیم، خوش به حالش که حالش را کرد و رفت، خوش به حالی کسی که عاشق شد، خوش به حال آن کسی که عشقش گل کرد و روش‌اش ثمر داد، باقی که با او همسو شدند خوش به حالشان.

بنده هم به عنوان فرزند امینی یک مدت زمانی از ایشان ناراحت بودم، چون کم پدر را می‌دیدم، او را هم وقتی می‌دیدم، اصلاً غرق خودش بود؛ یعنی غرق عشقش بود، غرق کارش بود، من نامه‌ای دارم خیلی زیباست، برایتان می‌خوانم که نشان می‌دهد اهتمام به فرزند داشته است.

حرفم سر این است، علامه شخصی کاملاً مقید بود، خیلی دلش می‌خواست یک آدم ایده‌آل و پدر ایده‌آل باشد، اما طبیعتاً عشق و حالش نمی‌گذاشت که آن طوری که معمولاً به افراد می‌رسد، برسند، برای همین ما تنهایی خیلی می‌کشیدیم، وقتی برای تحقیقات همراه با علامه عراق و ... می‌رفتیم، ولی در هر صورت ما تنها بودیم.

آن تنهایی وحشتناک که برای یک بچه بوده و وقتی هم علامه می‌آمد، بازم نمی‌دیدیمش، چون دوست و آشنا جلویش جمع می‌‌شدند، من هم بچه شیطانی بودم و درس نمی‌خواندم، یک روز مادرم به من نصیحت می‌کرد.

ماجرای لامپ فیتیله‌ای و کتاب خواندن علامه

من در خیابان ایران به دنیا آمدم، اولین منزلی که پدرم در تهران ساکن شدند، به طور رسمی بعد از ازدواج با مادرم، در خیابان ایران بود، منزلی در بازارچه سقاباشی، مرحوم سادت اخوی، منزل خودش در خیابان ایران بود،‌ خانه‌ جالبی بود،‌ تازه برق آمده بود، مادر من روحش شاد، هم برای من هم مادر بود و هم پدر، خدای ما بوده و هست و خواهد بود، داشت من را نصیحت می‌کرد که تو پدرت یک چنین فردی بوده که آن زمان که برق آمده، بعضی وقت‌ها برق زیاد قطع می‌شد، لامپ سقفی بود که خیلی زود فتیله‌اش می‌افتاد و وقتی فتیله‌اش می‌افتاد دود می‌کرد، این دود چرب و زیاد بود.

مادر من زن هنرمندی بود، اکثر خانواده‌های دوستان پدرمان عاشق مادرم به خاطر خلق و خو و کمالی که داشت، بودند، پدرم هم فوق‌العاده به مادرم عشق و هم احترام می‌گذاشت و در شب ازدواج، جلوی همه دست مادرم را بوسیده است، این معروف است. دایی‌ها و مادربزرگم برایم نقل کرده -هنگامی که امینی دیگر علامه امینی شده بود- وقتی عموی مادرم دست عروس و داماد را در دست همدیگر گذاشتند و مادرم را به پدرم سپرد، پدرم خم شد و دست مادرم را جلوی همه بوسید و تا آخر عمرش همین احساس را داشت و جز محبت و احترام از پدر و مادرمان نسبت به همدیگر چیزی ندیدیم.

مادرم نسبت به پدرم فوق‌العاده بود و آن عشق پدرمان را حس می‌کرد، مادرم آن گونه زندگی را پذیرفته بود، خانمی با عشق بیاید هر روز 20 تا 30 نفر را پذیرایی کند، حدود دو سال که پدرم بستری بود، دکتر گفت: الان این خانم از شما بیشتر احتیاج به مراقبت دارد، وضعش از شما خطرناک‌تر است. این را که می‌گویم در عالم عشق و محبت است.

در خانواده‌ای بودیم که از خلق خدا هم محبت دیدیم، پدرمان نه فقط به زن و بچه‌اش به خلق خدا هم محبت داشت،‌ تکه کلامش به آدم‌ها این بود که شما جان و روح من هستید، بارها که دوستانش را دو سه ماه نمی‌دید به آغوش می‌کشید و به شدت گریه می‌کرد. چرا من شما را دو ماه ندیدم بی‌تابی می‌کرد.

 

خیلی حالت عاطفی داشت، یعنی اینکه من پدرم را کم می‌دیدم، از روی بی‌مهری‌اش و بی‌‌توجهی‌اش نبوده است، بلکه طبیعت عشق اقتضا کرده است، برای همین زمانی که بچه نبودم و آشنایی با حالش نداشتم، ازش گلایه‌مند بودم؛ آن وقت که حرمت مادرم را دیدیم، یعنی مادرم طاقت نمی‌آورد کسی علیه پدرم حرفی بزند!

مادرم گفت که یک شب برق قطع شده بود، برق نداشتیم، این لامپ‌ها را گذاشته بودیم که آقاجان مطالعه کند، برایش چایی آوردم، عرض کردم، مادرم هنرمند بود پرده‌های خانه‌اش را خودش گل‌بافی می‌کرد، تمام سفید و نقش و گلدوزی‌های خاص، به دوستانش هم یاد می‌داد، خانه‌های کاه‌گلی بود، ولی آدم با سلیقه بود و به خانه روح می‌داد، گفت: من وارد اتاق آقا جان شدم، سینی‌ به دست، دود رونق دارد و می‌چسبد، من دیدم تمام اتاق را دود گرفته، فیتیله این لامپ‌ها درآمده بود و دود می‌کرد و این آقاجان ما اصلاً متوجه نیست فقط فوت می‌کند، یعنی آن چنان غرق در کتاب است که این بنده خدا فکرش به این نمی‌رود که این لامپ فتیله را بکشد.

مادرم یک عشق عجیبی به پدرم داشت، واقعاً فدایی‌اش بود و خودش را فدا کرد، حرفم سر این است، بعدا آرام آرام دیدم، یک وقتی است پدر و مادر حرف می‌زنند، آن چیزی که کارگر است روح پدر و مادر است، من بچه را مواظب کند نماز بخواند، ولی حقیقت وجودی من عبادت نباشد، آن تأثیر ندارد. من صف اول نماز جماعت را نماز بخواند، ولی حقیقت من را بچه‌ام بهتر می‌فهمد که من خودم و خدا را فریب می‌دهم، آن چیزی که تأثیر در تربیت آدم تأثیر می‌گذارد، روح پدر و مادر است.

*‌ یعنی تأثیر عملی از پدرتان گرفتید؟

-از عملی یک کمی آن طرف‌تر است، یک وقت یک نفر رفتار پدر و مادر را می‌بیند، تأثیر می‌گیرد؛ حالات مادرم، بله! چون خیلی اهل گذشت بود و معروف بود گذشت کردن.

*می‌دانید علامه چه غذایی دوست داشت و به کدام منطقه بیشتر سفر می‌کرد؟!

-غذای خوشمزه می‌خورد و غذایی که خوشمزه نبود، نمی‌گفت خوشمزه نیست. مادرم زن کدبانو و فوق‌العاده دست‌پختش خوب بود، به طوری که بوی غذا در ‌می‌آمد برای همسایه‌ها می‌فرستاد، دوستان مخصوصاً برای دست‌پخت می‌آمدند، خیلی از دوستان از شهرستان بیمار می‌شدند، می‌گفتند ما را ببرید نزد خانم امینی، راحت برای خودشان می‌آمدند، آدمی مهربان و خوش‌اخلاق بود و خیلی‌ها را شیفته خودش می‌کردند.

علامه امینی چه توصیفی از آب و هوای هندوستان داشت!

کسانی که به تهران می‌آمدند، آدم‌های مهمی داشتند، ولی به خانه ما به خاطر محبت مادرم می‌آمدند، در حالی که می‌توانستند جای دیگر بروند. حال خاصی داشت. غذای خاص، جای خاص، با صفا بود می‌آمدند.

این بنده خدا چند ماه به مخطوطات هند رفت، من با برادرم حاج‌رضا بعد از 28 سال بعد از پدرمان به هندوستان رفته بودیم تا نوشته‌های ایشان را تکمیل کنیم، هندوستان جای گرمی است، ما برنامه‌مان را طوری چیدیم که زمستان باشد-آن‌ها سه فصل دارند- یک مقدار برای ما خنک باشد، با این وجود خیلی از جاها فوق‌العاده گرم بود، ایشان چند ماه آنجا بودند که حاج رضا با علامه  بعضی جاها همراه بود، لنگ می‌بستند و لنگ را خیس می‌کردند و روی دوش‌شان می‌انداختند تا یک مقدار باد بخورد و از حرارت کم شود، برادرم حاج رضا تعریف می‌کرد که یک شب وقتی از هندوستان بازگشتند تا صبح مهمان‌ها آمده بودند،‌ اذیتش می‌کردند و نمی‌گذاشتند بخوابد، خیلی‌ها برای استقبال آمدند، گفتند: آب و هوای هندوستان چطور بود، علامه گفت: من نفهمیدم، ما مشغول کار بودیم، متوجه نبودیم کجا گرم است و کجا سرد است، فقط عرق می‌ریختیم، گرما و سرما را حس می‌کرد، ولی اعتنا نمی‌کرد که ترتیب اثری بدهد.

علامه امینی کوه انرژی بود/ والله! اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل «الغدیر» تو را آدم می‌کنم

با این وجود پدرم حدود دو سال بستری بود و نمی‌توانست تکان بخورد و قادر به راه رفتن نبود، به خاطر کار زیاد بود، به او خیلی می‌گفتند، کوه انرژی،‌ فوق‌العاده آدم قوی‌ای بود، آدم چهارشانه، قد بلند دو تا برادر بزرگ من را در آب با دست بلند می‌کرد، خیلی قوی بود و بدن ورزیده‌ای داشت، عبادتش خیلی خوشمزه بود، یک حال خوشمزه‌ای داشت. بستری شد، بنده ‌خدا پایش دیگر باز نشد، بیمارستان بردند.

یک روزی کسی نبود، مادرم به من یک بشقابی داد که در آن طالبی بود و گفت:  برای پدرت ببر، در راه داشتم می‌بردم، ناخنک زدم، خیلی دقت نکردم، جایش ماند و معلوم شد انگشت زدم، وقتی برای ایشان بردم، علامه نگاه کرد،‌ خیلی با احترام صحبت می‌کرد، ایشان شروع کرد به نصیحت کردن گفت: وقتی چیزی می‌گویند ببر مؤدبانه ببر، من از لهجه ترکی ایشان خنده‌ام می‌گرفتم، شوخی می‌کردم، برایم این لهجه ترکی جالب بود، اصول ادبیات خاص خودش را داشت، خیلی کوچه بازاری حرف نمی‌زند، کتابی حرف نمی‌زد، ولی یک تیپ خاصی حرف می‌زد، من شروع کردم به خندیدن لهجه ترکی‌اش، من خندیدم، نه اینکه مسخره کنم، ایشان فکر کرد من دارم مسخره می‌کنم، گفت: والله! اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل الغدیر تو را آدم می‌کنم.(خندیدن)، متأسفانه همان سال از دنیا رفتند و فرصت نشد من آدم شوم.(خنده و گریه)

 

نامه علامه امینی برای فرزند هشت ساله‌اش

*اشاره به نامه‌ای کردید که علامه امینی خطاب به شما نوشته است، متن آن را برایمان می‌خوانید؟

- این نامه متعلق به 8 ماه مبارک رمضان سال 1385 قمری است که بنده هشت ساله بودم.

*چه زمانی علامه این نامه را برای شما نوشته است؟

-ایشان شش ماه در عراق(نجف) به خاطر کارهای کتابشان و کتابخانه بودند، یک زندگی هم در ایران درست کردند، چون ساکن نجف بودند، پاییز و زمستان در عراق بودند و بهار و تابستان در ایران بودند، بنده هم در ایران به دنیا آمدم، ولی عموم اولادش در نجف به دنیا آمدند. بزرگترها یعنی برادرهای و خواهرهای بزرگ من در نجف به دنیا آمدند، پدرم 40، 50 سال در نجف زندگی می‌کرد.

درس‌های اولیه را نزد پدرش خواند، بعد نزد استادهای شهر تبریز و بعد از اینکه 18 ساله شد به نجف رفت و آنجا درس خواند و بعد کسالتی پیدا کرد مجبور شد به تبریز برگردد، در تبریز ازدواج کرد و با همسرش به نجف رفت و دیگر ماند، 40، 50 سال در نجف ماند و چند سال آخر به خاطر کار در تهران آمدند و در ایران خانه تشکیل دادند.

پس بعضی از زمان‌ها در عراق بودند و برای ما نامه می‌دادند، هم برای ما و هم مادرم، محمد آقا برادرم 5 سال بعد از من به دنیا آمدند، 8 سالم بود، برادرم 3 ساله بود.

علامه در این نامه می‌گوید: نور دیده عزیزم احمد آقا امینی، پسر جان پدر، - برایش به تشویق مادرم نوشتم، پدرم هم جواب نامه را از نجف داده بود-، نامه ‌خیلی مرتب تو رسید (معلوم بوده نامه بدخط و نامرتبی بوده) چند مرتبه خواندم، زیاد مسرور و خوشبخت گشتم، بسیار تو را دعا کردم، بارک‌الله بارک‌الله، انشاءالله امیدوارم امسال شاگرد اول بوده و شیطان از تو دور گشته، (چون معمولا نمره‌ها ناپلئونی است و معلم‌ها به خاطر پدرم من را قبول می‌کردند) و همواره به حرف مامان ‌جانت گوش داده و او را در خانه تنها نگذاشته و با ادب و احترام با برادر جانت محمد آقا رفتار نموده و به ننه جیروده (ننه جیروده آدم عجیبی بود و فوق‌العاده‌ای بود، کسی بوده کمک مادرم می‌کرده) اذیت نکنید.

تا انشاءالله وقتی آمدم همه تعریف تو را کنند. قدری اگر با دقت می‌نویسی (یعنی بی‌دقت نوشتی) خطات بهتر می‌شود، وقتی که نامه تو رسید آقا داداشت (حاج آقا هادی) پیش من بود، نامه تو را خواند و خیلی مسرور شد، خوب است یک نامه خوبی به ایشان بنوسی. علی آقا (پسر حاج آقا هادی) به من نامه داده جواب نامه خودش را می‌خواهد. به ننه هم بگو من نائب‌الزیاره از طرف ایشان هستم(ننه جیرودی) محمد جان را دیده ‌بوسم (ما بعضی از وقت‌ها با ایشان شوخی می‌کردیم آن موقع‌ها یک تصنیفی بود، چون آن زمان در خانه ما نه رادیویی بود نه تلویزیونی، تصنیفی بود می‌گفت: آقا دزد سلام، حالت چطوره سلام، ایشان می‌‌‌گفت محمدآقا سلام، حالت چطوره سلام، با پدرمان شوخی می‌کردیم، این شعر را می‌خواندیم، بعداً فهمیدیم یک آهنگی بود در یکی از فیلم‌ها از بچه‌ها یاد گرفته بودم، ما هم بدون توجه می‌خواندیم)

خداحافظ شما

پدرت مشتاق دیدارت

امینی

 

*درپایان صحبت خاصی دارید بفرمایید؟

ـ سخن علامه امینی ولایت بوده، ولایت مقام بزرگ آدمیت است، امامت مقام والایی است، امامت ما را الان پایین آوردیم به مقام حکومت  و خلافت رساندیم. با ولی خدا در هر شرایطی می‌شود ارتباط داشت، امینی اگر الغدیر نوشت، برای این نبود که مسائل اختلافی را بیان کند، برای این بود که یک صفحه‌ای از واقعیت دین مبین اسلام روشن شود که چرا شخصی به نام امیرالمؤمنین علی‌ بن ‌ابیطالب(ع)بوده، حدیث غدیر چقدر اهمیت داشته است؟

ولایت چیزی نیست که اثبات شود، ولایت حقیقی است؛ نه ما ولایت را مثل حکومت دیدیم اعتباری است، الان اگر فلان کس حکومت کرد مردم قبول کردند، شد، شد نشد، نشد. شما انسان هستید، ولایت امر حقیقی است، امر اعتباری نیست. در مورد انسان است و انحصار به شخص ندارد. مصداق بارزش اولیا خدا هستند، مقام الهی، مقام انسانی، هر انسانی بالقوه دارند، آنها هم آمدند به انسان بگویند این شان و مقام توست و می‌توانی برسی. آن دینی که دین تربیتی بود و نبی اکرم آورده شخصی به نام علی‌بن‌ابیطالب در تمامی مراحل با این وجود مبارک بوده، هر مؤرخی به زندگی نبی اکرم(ص) مطالعه کند، می‌بیند در تمامی قدم‌هایی که پیغمبر(ص) برداشته مهمترین نقش را علی‌ بن ‌ابیطالب(ع) داشته است.

 

انتهای پیام/ک

©2014 Fars News Agency. All Rights Reservedنسخه چاپی

فرهنگی - آئین و اندیشه
شماره : 13930223000111
93/02/23 - 11:02
گفت‌وگوی مشروح فارس با فرزند علامه امینی(ره)
راز سالم‌ ماندن کتابخانه امیرالمؤمنین(ع)/ سرنوشت 9 مجلد «الغدیر»/ اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل کتاب تو را آدم می‌کنم!

فرزند علامه امینی می‌گوید: یازده جلد «الغدیر» چاپ شده و 9 جلد مانده است که در اختیار مرحوم آقا رضا و برادرم محمد بود و کار زیاد دارد؛ یعنی علامه بیش از 100 صفحه توصیه‌هایی داشته که به آقا رضا برای تکمیل این کتاب کرده است.

خبرگزاری فارس ـ آزاده لرستانی: چهارمین فرزند علامه امینی مؤلف اثر گرانسنگ «الغدیر» است، او هم اکنون بعد از سه برادر فقیدش مسئول رسیدگی به کتابخانه «امام امیرالمؤمنین» نجف است، متولد تیرماه سال 1336 در تهران است، ‌دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در خیابان ایران گذارنده است و با اینکه در 14 سالگی پدرش را از دست داده است، خاطرات جالبی از آن دوران به یاد دارد.

احمد امینی از شیطنت‌های بیش از حد دوران کودکی و خط نازیبایش می‌گوید که چگونه پدر از آن دستخط‌های نازیبا به بهترین نحو یاد می‌کرد، شیطنتی که حتی در دوران نوجوانی با او همراه بوده است و واکنش علامه امینی را به همراه داشته است، آرزویی که علامه به شوخی در حق او بیان می‌کند و اجل به او مهلت نمی‌دهد که آن آرزو محقق شود.

آنچه که در ادامه می‌آید گفت‌وگوی 90 دقیقه‌ای با حجت‌الاسلام والمسلمین احمد امینی است. او با گشاده‌رویی به سؤالات ما پاسخ می‌دهد، هر چند که برخی سؤال‌ها او را به سال‌های گذشته باز می‌گرداند و دقایقی به فکر فرو می‌برد، اما بیان تلاش‌های علامه و بازگویی زندگانی پدرش سریع او را به فضای گفت‌و‌گو باز می‌گرداند.

 

*در ابتدا خودتان را معرفی می‌کنید و می‌گویید فرزند چندم علامه امینی هستید؟

-مرحوم علامه امینی 5 تا پسر و 3 تا دختر داشتند، اولین فرزندشان مرحوم دکتر شیخ هادی امینی بودند که دارای تألیفات و تحقیقات زیادی هستند، دومی مرحوم شیخ رضا امینی که وی بیشتر از بقیه پسران با پدر همراه بود، به عبارتی دیگر بازوی پدر بود، سومین فرزند مرحوم آقا شیخ‌زاده مشغول کسب و کار بود، مدتی در نجف زندگی کرد و بعد از بیرون کردن ایرانی‌‌ها از عراق، به تهران آمد و بعد از آن به مشهد رفت، بنده هم احمد هستم، برادر دیگرم آقای دکتر محمد امینی است که در رشته علوم حدیث درس خوانده و اهل تحقیق هست، در واقع بنده، چهارمین فرزند علامه امینی هستم.

*تخصص‌ شما چیست؟

-ما هم پشت پدر پنهان شدیم(با خنده) و مشغول کارهای تحقیقی و تبلیغی دین هستیم.

*پس مسئولیت کتابخانه نجف بر عهده شماست؟

-بله! به طور موقت، البته کتابخانه یک تولیتی متشکل از هیأت امنای عراقی و یک هیأت امنای ایرانی است که بر هر گونه کارهای کتابخانه نظارت دارند، مرحوم حاج شیخ رضا یکی از اعضا هیأت تولیت بود و اکنون برادرم آقای دکتر محمدآقا به جای برادرم حاج شیخ‌ رضا یکی از متولیان کتابخانه هست، همچنین آقای حاج معین چندین سال و حاج عبدالحسین نجیم از زمان مرحوم والدمان متولی کتابخانه هستند.

*یعنی علامه امینی در وصیت‌نامه خودشان این ترکیب را مشخص کردند؟

-به طور مشخص و در وقف‌نامه ذکر شده که حاج آقا شیخ‌رضا-یکی از شرایط قانونی متولی شدن در عراق این است که شخص عراقی باشد؛ یعنی شناسنامه عراقی داشته باشد- یکی از اعضای تولیت و رئیس هیأت تولیت ‌شود و آن زمان هم هیأت تولیت پذیرفت، جمعاً سه نفر بودند، مرحوم حسین شاکری از یاران با وفای پدرمان بود که از زمان تأسیس کتابخانه حضور داشت و بعد هم پسرش حاج عارف شاکری الان متولی کتابخانه هست، در واقع شرعاً سه نفر را پدرم انتخاب کرده بود: حاج حسین شاکری، مرحوم حاج هاشم فیار و عبدالحسین نجیم.

 

الان از آن سه نفر فقط عبدالحسین نجیم زنده است، البته در منزل بستری است و او نیز آقای حاجی معین را انتخاب کرده است.

*یعنی اعضای هیأت امنای کتابخانه امام امیرالمؤمنین(ع) به انتخاب نفر قبلی مربوط می‌شود؟

-طبقه اول باید حتماً طبقه دوم را انتخاب کند، وظیفه متولیان این است که قبل از هر عملی طبقه دوم خودشان را انتخاب کنند.

چگونه کتابخانه علامه امینی تأسیس شد

* راجع به ویژگی‌های این کتابخانه توضیح می‌دهید؟

-آن زمانی که مرحوم والد مشغول مطالعه و تحصیل بودند و به کار تحقیق می‌پرداختند،‌ محرومیت‌های زیادی را هم ایشان و همه اهل تحقیق متحمل می‌شدند، به خاطر اینکه کتابخانه عمومی نبود، همچنین در نجف کتابخانه عمومی وجود نداشت، با اینکه نجف اشرف شهر مدینه علم است!

بنابراین هر کسی اگر می‌خواست تحقیقی انجام دهد و مطالعات عمیق و وسیعی داشته باشد، تهیه کتاب برایش فوق‌العاده سخت بود و برای همین داستان‌های زیادی از بزرگان مخصوصاً از والد من شنیدید که دنبال کتابی رفتند و پیدا نکردند آن هم با مشکلات متعدد.

علامه امینی با جانش این محرومیت را حس کرد، چون محرومیت خیلی کشید و با اینکه مشغول نوشتن الغدیر بود، اما به طور جد پیگیری می‌کرد، این برای بنده حقیر خیلی جای تأمل دارد، یکی از چیزهایی که من را تشویق کرد که در این کتابخانه مشغول شوم، قطع نظر از نسبت پدری و فرزندی، آن همتش بنده را گرفته است.

تمام کتاب الغدیر چاپ نشده است

همان طور که گفتم برای نگارش الغدیر (11 جلد) محرومیت‌های زیادی را متحمل شده بود، تازه برای نه جلد باقی مانده الغدیر که هنوز چاپ نشده است، یک محرومیت جدیدی را تجربه کردند، در این 9 جلد یک بحثی به نام «مسند مناقب و مرسلها» که یک تحقیق جامع‌الاطراف در مورد احادیث ولایت است که فوق‌العاده است؛ این قسمت چاپ نشده از الغدیر نسبت به آن 11 جلد مثل دانشگاه به مدرسه است. فوق‌العاده عمیق و وسیع است. به عبارتی دیگر  برای خودش یک تحقیق همه‌ جانبه است.

محرومیتی که علامه امینی را به سوی هدفی والاتر سوق داد

*یعنی می‌خواهید بگویید در کتابخانه علامه امینی کتاب‌های نفیس و کمیابی وجود دارد که علامه برای نوشتن الغدیر از آن استفاده کرده است؟

-بله! می‌خواهم بگویم این کتابخانه آرام آرام به چه صورت درآمده است، علامه اول محرومیت‌هایی کشید و دریافت که یک کتابخانه عمومی باید در این شهر باشد، در شرایطی که خودش مشغول کار است و بیکار نیست، مثلاً بگوید من الان بروم بودجه‌ای تهیه کنم، نه امکانات مالی و نه وقت کافی داشت که  زمینی را انتخاب و بعد طراحی کند، عده‌ای را دور هم جمع کند و در کارهای بنایی شرکت کند، این یک حس خاص و یک انگیزه فوق‌العاده قوی می‌خواهد.

علامه امینی یک محرومیت عجیبی کشیده بوده که نمی‌خواست دیگران مبتلا به آن شود، در بیشتر مواقع که می‌رفت از یک عالم در کتابخانه‌ای یک کتاب تقاضا کند که مطالعه کند، اجازه نمی‌دادند و در اختیارش نمی‌گذاشتند!

این محرومیت‌ها یک بار و ده بار نبوده، چون کتابخانه عمومی نبود، البته یک کتابخانه عمومی در حسینیه شوشتری‌ها بود که آن هم به علت برگزاری مراسم فاتحه شلوغ می‌شد، به همین خاطر علامه شب‌ها به آنجا می‌رفت و  به خادم حسینیه می‌گفت که کلید را بردار و برو!

به هر حال علامه با عشق و علاقه‌اش یک زمینی را با چند نفر پیدا کرد، از جمله مرحوم حسین شاکری و این کتابخانه را تأسیس کرد، در وهله نخست  کتاب‌های خودش را آورد و بعد از این طرف و آن طرف کتاب جمع کرد، البته یک حالت گزینشی هم جمع کردن کتاب داشته، یک مجله‌ای در این کتابخانه وجود دارد که یک یادگاری است به نام «صحیفة ‌المکتب» یا همان مجله کتابخانه که خیلی خواندنی است.

تأسیس کتابخانه امام امیرالمؤمنین سال 1373 هجری‌ قمری بوده، این مجله سه شماره چاپ شده است و علامه این سه شماره را در یک جلد صحافی کرده است.

در ابتدا از محرومیت جامعه می‌گوید و بعد بیان‌می‌کند در جوامع دیگر چقدر برای کتاب ارزش قائل هستند و کتابخانه‌های عظیمی که در دنیا است و چه امکاناتی دارند-با دید حسرت می‌گوید-، چرا این طوری شدیم، چرا جامعه ما اینطوری است و بعد مشکلات را ذکر کرده است و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که الان وقت آن رسیده که یک کتابخانه تأسیس شود،‌آن هم کتابخانه عظیم جهانی! «مکتب ‌الامام امیرالمؤمنین(ع)»، یعنی کتابخانه عمومی.

روش علامه امینی برای تجهیز کتاب از سفر به کشورهای مختلف تا تهیه میکروفیلم

داشتم می‌گفتم بعد از تأسیس کتابخانه شروع به جمع‌آوری کتاب کردند و مجبور شدند سفرهایی را انجام دهند و از این کتابخانه به آن کتابخانه بروند و محفوظات اسلامی را پیدا کنند، در کشورهایی مانند ترکیه، مصر، مراکش، سوریه، ایران، هندوستان، یمن و کشورهای دیگر -هر کدام دریایی از فرهنگ و منابع اسلامی هستند- شروع کردند کتابخانه‌ها را دیدن و در تصحیح کتابخانه‌های خیلی از جاها نقش مهمی داشتند چون کتاب‌شناس شده بود.

همچنین دنبال منابع خطی مباحث خودشان بودند، کتاب‌های مهم(رفرنس‌ها) و منابع چاپی را دیده بودند و حالا دنبال منابع خطی بودند، خیلی از منابع معتبر الغدیر هنوز چاپ نشده بود، صد سال پیش را در نظر بگیرید، آن موقع خیلی از کتاب‌ها و منابع دینی چاپ نشده و ایشان به آن منابع نیاز داشت و مجبور بود برود مکتوبات را ببیند که به راحتی قابل دسترسی نیست.

علامه از کتابخانه‌های سوریه شروع می‌کند و بعد ترکیه می‌رود، برادرم مرحوم حاج‌رضا ایشان همراهی می‌کند، علامه برای استفاده بهتر از این منابع از فیلم و سه روش دیگر استفاده کرد، اگر برایش میسر بود، اجازه می‌دادند میکروفیلم تهیه می‌کرد، اگر امکان کپی و زیراکس بود، کپی برمی‌داشتند.

اکنون در کتابخانه سه نوع منابع خطی موجود است و سوم اینکه خودش استنساخ کردند، یعنی به دست خودشان نوشتند، بعد همه اینها را آوردند و در زمان حیاتشان وقف امیرالمؤمنین(ع) کردند و حتی اولادش را توصیه کردند که بروید برای کتابخانه امیرالمؤمنین کار کنید و در جوار حضرت(ع) باشید، برای همین من هم که هیچ کاره هستم، به کتابخانه می‌روم.

 

چرا صدام موفق نشد کتابخانه علامه امینی را تخریب کند

* چند سال است در کتابخانه فعالیت دارید؟

-بنده عهده‌دار کاری در کتابخانه نیستم، فقط یک سال و اندکی مشغول هستم، فقرا را جمع کردم، کتابخانه چند سال متروک بوده، به عبارتی دیگر این کتابخانه دورانی را گذرانده است، چند بار خواستند این کتابخانه را از بین ببرند، چند بار خواستند این کتابخانه در زمان صدام را با خاک یکسان کنند، حتی بعد از حکومت سابق آمده بودند کتابخانه را غارت کنند، الحمدلله به همت دوستان امیرالمؤمنین(ع) و عنایت امیرالمؤمنین(ع) این کتابخانه محفوظ مانده است، الحمدلله از کتابخانه‌ چیزی به سرقت نرفته است.

* قدیمی‌ترین کتابی در کتابخانه وجود دارد؟

-یک مصحف شریف قرآن کریم منسوب به امیرالمومنین(ع) و دیگر مصحف شریفی دیگر منسوب به امام جعفرصادق(ع) است.

*در زمان صدام اقدامی برای نابودی کتابخانه صورت گرفت، علیرغم اینکه نیروی‌های امنیتی صدام آمده بودند، این کار را عملی کنند، چه اتفاقی افتاد که این حادثه رخ نداد؟!

-من اطلاع ندارم که چه شد، اما آمدند اعلام محلی کردند، نجف در آن زمان محاصره بود، ظاهراً قرار بود ساعت 7 صبح آنجا را منفجر ‌کنند، البته چند تا کتابخانه مهم را از بین بردند، کتابخانه حاج حکیم را که پر از کتاب‌های خطی بود را آتش ‌زدند، حتی برای گرم کردن خودشان از آتش این کتاب‌ها استفاده کردند، بساطی بود، به اهل محل اعلام کرده بودند که منطقه را خالی کنند، مأمورها آماده شده بودند، افرادی که در کتابخانه بودند، دو سه روز قبل از آنکه احساس خطر کرده بودند، برای قسمت‌هایی که محفوظات قرار داشت، دیوار کشیده بودند که مأمورها متوجه نشوند تا جایی که فرصت داشتند، کتاب‌ها را داخل کیسه کرده و دفن کردند و تا جایی که توانستند برای نگهدار‌ی‌اش تلاش کرده بودند.

می‌گویند تا چند دقیقه قبل از اینکه این برنامه‌شان اجرا شود آمدند و به سربازان دستور دادند برگردند، چه شده؟ خدا عالم است.

از آقای خویی نقل شنیدم که به مدیر کتابخانه فرمودند: در حفظ آن تابلو، مثل جانت مراقبت کن، چون نجف را خداوند به عنایت امیرالمؤمنین(ع) و به واسطه وجود این حرز است که حفظ کرده است.

*چاپ «الغدیر» در زمان حیاتشان آغاز شد یا نه؟!

-در زمان حیاتشان، جلد دوم گزارش سفرشان به هند است، جلد سوم ادامه گزارش و اسم و ذکر نام مبارک تمام کسانی که کمک کردند به کتابخانه چه پولی و چه کتاب آوردند، حتی ربع دینار هم نوشته شد، یعنی علامه مبلغ برایشان مهم نبود، مهم افرادی که سهیم بودند و آخرش هم یک دیوان ده ساله دادند «اشعره ‌کامله»، یک دفترچه‌ای چاپ کردند که واردات و صادرات کتابخانه به صورت شفاف و نقایصی که آوردند.

کسانی که به کتابخانه کتاب هدیه دادند، اول هر کتابی به نام خودشان است، مثلا محمدحسین مجتهدی، حاج محمدعلی پوستی، چند تا کتاب داده، حتی کسی مانند سرلشکر ضرغام که تمام کتابخانه‌اش را و آثار پدرشان را به کتابخانه اهدا کردند.

نشر الغدیر اولی در زمان خود مرحوم امینی واقع شد که یازده جلد است، اولین چاپ در نجف بود و امکانات به قدری برای علامه کم بود که برادر و خواهرهایم تعریف می‌کردند که صحافی‌ کتاب‌ها را در خانه انجام می‌داد، آنچه که مهم است این است که جلد یازدهم وقتی چاپ می‌شود، مسیر تحقیقات ایشان همان طور که عرض کردم، جهتی پیدا می‌کند که مطالعات خاصی را می‌طلبد.

برای همین لازم بود که به کشورهای مختلف بروند تا دیگر مختوتات را ببیند، برای آن چندین سال بیش از ده سال عمر صرف شده، علامه خیلی پیگیری ‌کرد و آخر عمرش نیز مشغول تحقیقات آن‌ها بود و منتها دیگر اجل مهلت ندارد.

سرنوشت 9 جلد باقی‌مانده الغدیر

*خب! سرنوشت 9 جلد باقی‌مانده چی شد؟!

ـ الان یازده جلد چاپ شده و 9 جلد مانده است که در اختیار مرحوم حاج‌آقا رضا و برادرم دکتر محمد امینی است که إن‌شاءالله تحقیق شود و کار زیاد دارد، یعنی علامه بیش از صد صفحه توصیه‌هایی داشته که به حاج‌ آقا رضا برای تکمیل این کتاب کرده است.

*عالمی که خودش را وقف نشر معارف اهل بیت(ع) می‌کند، چطوری می‌تواند برای خانواده‌ و تربیت فرزندانش وقت بگذارد؟

-این سؤال شما من را در عالمی ‌می‌برد که در دو راهی قرار می‌گیرم، یکی اینکه یک جواب رسمی به شما بدهم و خودم را راحت کنم، چون تازگی‌ها حالتی بر ما پیش آمده حرف می‌زنم و بعد پشیمان می‌شوم و خودم را ملامت می‌کنم که چرا این حرفم را زدم، نگران این می‌شوم که بعداً چرا حقش را بجا نیاوردم و از آن طرف بخواهم واقعیت زندگی خودم و امینی را بگویم همینطور.

خوش به حال آن کسی که عشقش گل کرد و روش‌اش ثمر داد

*بگذارید جزئی‌تر بپرسم، آیا شده بود که با پدرتان بازی کنید؟

-بنده یک حرف شخصی می‌زنم، آرزو می‌کنم حرفم به درد بخورد، بنده 14 سالم بود که پدرم را از دست دادم و خاطرات بسیار کم و محدودی از پدرم دارم، آدم‌های عاشق این طور هستند که خودشان را نمی‌بینند و شیدا هستند، بنا نیست آدم‌ها را کوچک یا بزرگ کنیم، خوش به حالش که حالش را کرد و رفت، خوش به حالی کسی که عاشق شد، خوش به حال آن کسی که عشقش گل کرد و روش‌اش ثمر داد، باقی که با او همسو شدند خوش به حالشان.

بنده هم به عنوان فرزند امینی یک مدت زمانی از ایشان ناراحت بودم، چون کم پدر را می‌دیدم، او را هم وقتی می‌دیدم، اصلاً غرق خودش بود؛ یعنی غرق عشقش بود، غرق کارش بود، من نامه‌ای دارم خیلی زیباست، برایتان می‌خوانم که نشان می‌دهد اهتمام به فرزند داشته است.

حرفم سر این است، علامه شخصی کاملاً مقید بود، خیلی دلش می‌خواست یک آدم ایده‌آل و پدر ایده‌آل باشد، اما طبیعتاً عشق و حالش نمی‌گذاشت که آن طوری که معمولاً به افراد می‌رسد، برسند، برای همین ما تنهایی خیلی می‌کشیدیم، وقتی برای تحقیقات همراه با علامه عراق و ... می‌رفتیم، ولی در هر صورت ما تنها بودیم.

آن تنهایی وحشتناک که برای یک بچه بوده و وقتی هم علامه می‌آمد، بازم نمی‌دیدیمش، چون دوست و آشنا جلویش جمع می‌‌شدند، من هم بچه شیطانی بودم و درس نمی‌خواندم، یک روز مادرم به من نصیحت می‌کرد.

ماجرای لامپ فیتیله‌ای و کتاب خواندن علامه

من در خیابان ایران به دنیا آمدم، اولین منزلی که پدرم در تهران ساکن شدند، به طور رسمی بعد از ازدواج با مادرم، در خیابان ایران بود، منزلی در بازارچه سقاباشی، مرحوم سادت اخوی، منزل خودش در خیابان ایران بود،‌ خانه‌ جالبی بود،‌ تازه برق آمده بود، مادر من روحش شاد، هم برای من هم مادر بود و هم پدر، خدای ما بوده و هست و خواهد بود، داشت من را نصیحت می‌کرد که تو پدرت یک چنین فردی بوده که آن زمان که برق آمده، بعضی وقت‌ها برق زیاد قطع می‌شد، لامپ سقفی بود که خیلی زود فتیله‌اش می‌افتاد و وقتی فتیله‌اش می‌افتاد دود می‌کرد، این دود چرب و زیاد بود.

مادر من زن هنرمندی بود، اکثر خانواده‌های دوستان پدرمان عاشق مادرم به خاطر خلق و خو و کمالی که داشت، بودند، پدرم هم فوق‌العاده به مادرم عشق و هم احترام می‌گذاشت و در شب ازدواج، جلوی همه دست مادرم را بوسیده است، این معروف است. دایی‌ها و مادربزرگم برایم نقل کرده -هنگامی که امینی دیگر علامه امینی شده بود- وقتی عموی مادرم دست عروس و داماد را در دست همدیگر گذاشتند و مادرم را به پدرم سپرد، پدرم خم شد و دست مادرم را جلوی همه بوسید و تا آخر عمرش همین احساس را داشت و جز محبت و احترام از پدر و مادرمان نسبت به همدیگر چیزی ندیدیم.

مادرم نسبت به پدرم فوق‌العاده بود و آن عشق پدرمان را حس می‌کرد، مادرم آن گونه زندگی را پذیرفته بود، خانمی با عشق بیاید هر روز 20 تا 30 نفر را پذیرایی کند، حدود دو سال که پدرم بستری بود، دکتر گفت: الان این خانم از شما بیشتر احتیاج به مراقبت دارد، وضعش از شما خطرناک‌تر است. این را که می‌گویم در عالم عشق و محبت است.

در خانواده‌ای بودیم که از خلق خدا هم محبت دیدیم، پدرمان نه فقط به زن و بچه‌اش به خلق خدا هم محبت داشت،‌ تکه کلامش به آدم‌ها این بود که شما جان و روح من هستید، بارها که دوستانش را دو سه ماه نمی‌دید به آغوش می‌کشید و به شدت گریه می‌کرد. چرا من شما را دو ماه ندیدم بی‌تابی می‌کرد.

 

خیلی حالت عاطفی داشت، یعنی اینکه من پدرم را کم می‌دیدم، از روی بی‌مهری‌اش و بی‌‌توجهی‌اش نبوده است، بلکه طبیعت عشق اقتضا کرده است، برای همین زمانی که بچه نبودم و آشنایی با حالش نداشتم، ازش گلایه‌مند بودم؛ آن وقت که حرمت مادرم را دیدیم، یعنی مادرم طاقت نمی‌آورد کسی علیه پدرم حرفی بزند!

مادرم گفت که یک شب برق قطع شده بود، برق نداشتیم، این لامپ‌ها را گذاشته بودیم که آقاجان مطالعه کند، برایش چایی آوردم، عرض کردم، مادرم هنرمند بود پرده‌های خانه‌اش را خودش گل‌بافی می‌کرد، تمام سفید و نقش و گلدوزی‌های خاص، به دوستانش هم یاد می‌داد، خانه‌های کاه‌گلی بود، ولی آدم با سلیقه بود و به خانه روح می‌داد، گفت: من وارد اتاق آقا جان شدم، سینی‌ به دست، دود رونق دارد و می‌چسبد، من دیدم تمام اتاق را دود گرفته، فیتیله این لامپ‌ها درآمده بود و دود می‌کرد و این آقاجان ما اصلاً متوجه نیست فقط فوت می‌کند، یعنی آن چنان غرق در کتاب است که این بنده خدا فکرش به این نمی‌رود که این لامپ فتیله را بکشد.

مادرم یک عشق عجیبی به پدرم داشت، واقعاً فدایی‌اش بود و خودش را فدا کرد، حرفم سر این است، بعدا آرام آرام دیدم، یک وقتی است پدر و مادر حرف می‌زنند، آن چیزی که کارگر است روح پدر و مادر است، من بچه را مواظب کند نماز بخواند، ولی حقیقت وجودی من عبادت نباشد، آن تأثیر ندارد. من صف اول نماز جماعت را نماز بخواند، ولی حقیقت من را بچه‌ام بهتر می‌فهمد که من خودم و خدا را فریب می‌دهم، آن چیزی که تأثیر در تربیت آدم تأثیر می‌گذارد، روح پدر و مادر است.

*‌ یعنی تأثیر عملی از پدرتان گرفتید؟

-از عملی یک کمی آن طرف‌تر است، یک وقت یک نفر رفتار پدر و مادر را می‌بیند، تأثیر می‌گیرد؛ حالات مادرم، بله! چون خیلی اهل گذشت بود و معروف بود گذشت کردن.

*می‌دانید علامه چه غذایی دوست داشت و به کدام منطقه بیشتر سفر می‌کرد؟!

-غذای خوشمزه می‌خورد و غذایی که خوشمزه نبود، نمی‌گفت خوشمزه نیست. مادرم زن کدبانو و فوق‌العاده دست‌پختش خوب بود، به طوری که بوی غذا در ‌می‌آمد برای همسایه‌ها می‌فرستاد، دوستان مخصوصاً برای دست‌پخت می‌آمدند، خیلی از دوستان از شهرستان بیمار می‌شدند، می‌گفتند ما را ببرید نزد خانم امینی، راحت برای خودشان می‌آمدند، آدمی مهربان و خوش‌اخلاق بود و خیلی‌ها را شیفته خودش می‌کردند.

علامه امینی چه توصیفی از آب و هوای هندوستان داشت!

کسانی که به تهران می‌آمدند، آدم‌های مهمی داشتند، ولی به خانه ما به خاطر محبت مادرم می‌آمدند، در حالی که می‌توانستند جای دیگر بروند. حال خاصی داشت. غذای خاص، جای خاص، با صفا بود می‌آمدند.

این بنده خدا چند ماه به مخطوطات هند رفت، من با برادرم حاج‌رضا بعد از 28 سال بعد از پدرمان به هندوستان رفته بودیم تا نوشته‌های ایشان را تکمیل کنیم، هندوستان جای گرمی است، ما برنامه‌مان را طوری چیدیم که زمستان باشد-آن‌ها سه فصل دارند- یک مقدار برای ما خنک باشد، با این وجود خیلی از جاها فوق‌العاده گرم بود، ایشان چند ماه آنجا بودند که حاج رضا با علامه  بعضی جاها همراه بود، لنگ می‌بستند و لنگ را خیس می‌کردند و روی دوش‌شان می‌انداختند تا یک مقدار باد بخورد و از حرارت کم شود، برادرم حاج رضا تعریف می‌کرد که یک شب وقتی از هندوستان بازگشتند تا صبح مهمان‌ها آمده بودند،‌ اذیتش می‌کردند و نمی‌گذاشتند بخوابد، خیلی‌ها برای استقبال آمدند، گفتند: آب و هوای هندوستان چطور بود، علامه گفت: من نفهمیدم، ما مشغول کار بودیم، متوجه نبودیم کجا گرم است و کجا سرد است، فقط عرق می‌ریختیم، گرما و سرما را حس می‌کرد، ولی اعتنا نمی‌کرد که ترتیب اثری بدهد.

علامه امینی کوه انرژی بود/ والله! اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل «الغدیر» تو را آدم می‌کنم

با این وجود پدرم حدود دو سال بستری بود و نمی‌توانست تکان بخورد و قادر به راه رفتن نبود، به خاطر کار زیاد بود، به او خیلی می‌گفتند، کوه انرژی،‌ فوق‌العاده آدم قوی‌ای بود، آدم چهارشانه، قد بلند دو تا برادر بزرگ من را در آب با دست بلند می‌کرد، خیلی قوی بود و بدن ورزیده‌ای داشت، عبادتش خیلی خوشمزه بود، یک حال خوشمزه‌ای داشت. بستری شد، بنده ‌خدا پایش دیگر باز نشد، بیمارستان بردند.

یک روزی کسی نبود، مادرم به من یک بشقابی داد که در آن طالبی بود و گفت:  برای پدرت ببر، در راه داشتم می‌بردم، ناخنک زدم، خیلی دقت نکردم، جایش ماند و معلوم شد انگشت زدم، وقتی برای ایشان بردم، علامه نگاه کرد،‌ خیلی با احترام صحبت می‌کرد، ایشان شروع کرد به نصیحت کردن گفت: وقتی چیزی می‌گویند ببر مؤدبانه ببر، من از لهجه ترکی ایشان خنده‌ام می‌گرفتم، شوخی می‌کردم، برایم این لهجه ترکی جالب بود، اصول ادبیات خاص خودش را داشت، خیلی کوچه بازاری حرف نمی‌زند، کتابی حرف نمی‌زد، ولی یک تیپ خاصی حرف می‌زد، من شروع کردم به خندیدن لهجه ترکی‌اش، من خندیدم، نه اینکه مسخره کنم، ایشان فکر کرد من دارم مسخره می‌کنم، گفت: والله! اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل الغدیر تو را آدم می‌کنم.(خندیدن)، متأسفانه همان سال از دنیا رفتند و فرصت نشد من آدم شوم.(خنده و گریه)

 

نامه علامه امینی برای فرزند هشت ساله‌اش

*اشاره به نامه‌ای کردید که علامه امینی خطاب به شما نوشته است، متن آن را برایمان می‌خوانید؟

- این نامه متعلق به 8 ماه مبارک رمضان سال 1385 قمری است که بنده هشت ساله بودم.

*چه زمانی علامه این نامه را برای شما نوشته است؟

-ایشان شش ماه در عراق(نجف) به خاطر کارهای کتابشان و کتابخانه بودند، یک زندگی هم در ایران درست کردند، چون ساکن نجف بودند، پاییز و زمستان در عراق بودند و بهار و تابستان در ایران بودند، بنده هم در ایران به دنیا آمدم، ولی عموم اولادش در نجف به دنیا آمدند. بزرگترها یعنی برادرهای و خواهرهای بزرگ من در نجف به دنیا آمدند، پدرم 40، 50 سال در نجف زندگی می‌کرد.

درس‌های اولیه را نزد پدرش خواند، بعد نزد استادهای شهر تبریز و بعد از اینکه 18 ساله شد به نجف رفت و آنجا درس خواند و بعد کسالتی پیدا کرد مجبور شد به تبریز برگردد، در تبریز ازدواج کرد و با همسرش به نجف رفت و دیگر ماند، 40، 50 سال در نجف ماند و چند سال آخر به خاطر کار در تهران آمدند و در ایران خانه تشکیل دادند.

پس بعضی از زمان‌ها در عراق بودند و برای ما نامه می‌دادند، هم برای ما و هم مادرم، محمد آقا برادرم 5 سال بعد از من به دنیا آمدند، 8 سالم بود، برادرم 3 ساله بود.

علامه در این نامه می‌گوید: نور دیده عزیزم احمد آقا امینی، پسر جان پدر، - برایش به تشویق مادرم نوشتم، پدرم هم جواب نامه را از نجف داده بود-، نامه ‌خیلی مرتب تو رسید (معلوم بوده نامه بدخط و نامرتبی بوده) چند مرتبه خواندم، زیاد مسرور و خوشبخت گشتم، بسیار تو را دعا کردم، بارک‌الله بارک‌الله، انشاءالله امیدوارم امسال شاگرد اول بوده و شیطان از تو دور گشته، (چون معمولا نمره‌ها ناپلئونی است و معلم‌ها به خاطر پدرم من را قبول می‌کردند) و همواره به حرف مامان ‌جانت گوش داده و او را در خانه تنها نگذاشته و با ادب و احترام با برادر جانت محمد آقا رفتار نموده و به ننه جیروده (ننه جیروده آدم عجیبی بود و فوق‌العاده‌ای بود، کسی بوده کمک مادرم می‌کرده) اذیت نکنید.

تا انشاءالله وقتی آمدم همه تعریف تو را کنند. قدری اگر با دقت می‌نویسی (یعنی بی‌دقت نوشتی) خطات بهتر می‌شود، وقتی که نامه تو رسید آقا داداشت (حاج آقا هادی) پیش من بود، نامه تو را خواند و خیلی مسرور شد، خوب است یک نامه خوبی به ایشان بنوسی. علی آقا (پسر حاج آقا هادی) به من نامه داده جواب نامه خودش را می‌خواهد. به ننه هم بگو من نائب‌الزیاره از طرف ایشان هستم(ننه جیرودی) محمد جان را دیده ‌بوسم (ما بعضی از وقت‌ها با ایشان شوخی می‌کردیم آن موقع‌ها یک تصنیفی بود، چون آن زمان در خانه ما نه رادیویی بود نه تلویزیونی، تصنیفی بود می‌گفت: آقا دزد سلام، حالت چطوره سلام، ایشان می‌‌‌گفت محمدآقا سلام، حالت چطوره سلام، با پدرمان شوخی می‌کردیم، این شعر را می‌خواندیم، بعداً فهمیدیم یک آهنگی بود در یکی از فیلم‌ها از بچه‌ها یاد گرفته بودم، ما هم بدون توجه می‌خواندیم)

خداحافظ شما

پدرت مشتاق دیدارت

امینی

 

*درپایان صحبت خاصی دارید بفرمایید؟

ـ سخن علامه امینی ولایت بوده، ولایت مقام بزرگ آدمیت است، امامت مقام والایی است، امامت ما را الان پایین آوردیم به مقام حکومت  و خلافت رساندیم. با ولی خدا در هر شرایطی می‌شود ارتباط داشت، امینی اگر الغدیر نوشت، برای این نبود که مسائل اختلافی را بیان کند، برای این بود که یک صفحه‌ای از واقعیت دین مبین اسلام روشن شود که چرا شخصی به نام امیرالمؤمنین علی‌ بن ‌ابیطالب(ع)بوده، حدیث غدیر چقدر اهمیت داشته است؟

ولایت چیزی نیست که اثبات شود، ولایت حقیقی است؛ نه ما ولایت را مثل حکومت دیدیم اعتباری است، الان اگر فلان کس حکومت کرد مردم قبول کردند، شد، شد نشد، نشد. شما انسان هستید، ولایت امر حقیقی است، امر اعتباری نیست. در مورد انسان است و انحصار به شخص ندارد. مصداق بارزش اولیا خدا هستند، مقام الهی، مقام انسانی، هر انسانی بالقوه دارند، آنها هم آمدند به انسان بگویند این شان و مقام توست و می‌توانی برسی. آن دینی که دین تربیتی بود و نبی اکرم آورده شخصی به نام علی‌بن‌ابیطالب در تمامی مراحل با این وجود مبارک بوده، هر مؤرخی به زندگی نبی اکرم(ص) مطالعه کند، می‌بیند در تمامی قدم‌هایی که پیغمبر(ص) برداشته مهمترین نقش را علی‌ بن ‌ابیطالب(ع) داشته است.

منبع: فارس

انتهای پیام/

خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.

 

انتهای پیام/

 

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
میهن
طبیعت
گوشتیران
triboon