سفرنامه قزوه از دعا برای «مگوایر» تا کبوترهای اسد


سفرنامه قزوه از دعا برای «مگوایر» تا کبوترهای اسد

خبرگزاری تسنیم: قزوه می‌گوید: مانده بودم یک سیاهپوست مشت زن چه رابطه‌ای با هیأت صلح می‌تواند داشته باشد. بعدها فهمیدم که کار سلومون یک کار شدیداً تبلیغاتی است. او بیشتر سراغ بچه‌های جنگ می‌رفت و با پدر اسمیت کشیش مسابقه می‌داد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم‌، چندی پیش جمعی از اهالی فرهنگ و هنر در قالب کاروان زائران صلح به سوریه سفر کردند. جمعی شامل محمد‌حسین جعفریان،‌ جواد افخمی،‌ علیرضا قزوه،‌ حجت‌الاسلام زائری‌، محسن مومنی شریف‌، ناصر فیض،‌ رضا امیرخانی و .... به همراه مادر اگنس، مادام مک گوایر و چند فعال صلح‌طلب بین‌المللی دیگر همراه این کاروان بودند.

پس از بازگشت از این سفر،‌ محمدحسین جعفریان از انتشار سفرنامه دسته‌جمعی این گروه خبر داد و در خلال صحبت‌هایش به علیرضا قزوه به عنوان جدی‌ترین فرد گروه در یادداشت‌برداری برای سفرنامه‌نویسی اشاره کرد.

علیرضا قزوه در وبلاگش با عنوان «عشق علیه‌السلام» سفرنامه خودنوشت خود را منتشر کرده است،‌ دومین قسمت سفرنامه او به شرح ذیل است:‌

«در هواپیما و در نزدیکی ما پیرمردی نشسته بود که از استرالیا آمده بود با قدی بلند و مویی سپید و چهره‌ای شبیه مردمان اسکاندویناوی. دوستان می‌گفتند این پیرمرد پدر ژولیان آسانژ است، همان برادری که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده بود. جعفریان گفت: «اصلا می‌دانی ویکی لیکس چیست؟» گفتم، به گمانم یک وسیله برقی باشد در مایه غذا درست کن یا مخلوط کن. دروغ چرا؟ تا حدی می‌دانستم اما نمی‌دانستم که نام آن جوانی که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده بود ژولیان آسانژ است.

پیرمرد کپی پیر شده آسانژ بود. دقیقاً پدرش بود و او هم مثل پسرش کمی تا قسمتی سرش درد می‌کرد برای مبارزه با آمریکایی‌ها. به دست چپش دستبندی مسی بسته است. یاد هندوهای سیک یا همان سیک‌های هندو افتادم که دستبند مسی جزو لاینفک زندگی‌شان است. همچنان که شانه و همچنان که خنجر. به فرودگاه دمشق نزدیک می‌شویم، مهماندار با سرعت می‌آید و کاور تمام پنجره‌ها را پایین می کشد . می‌گویند به خاطر امنیت بیشتر پرواز است. شیطنتم گل می‌کند و از زیر کاور به چراغ بال‌های هواپیما نگاه می‌کنم. می‌بینم خاموش است. هواپیما دقایقی بعد در تاریکی مطلق فرود می‌آید. یکی از مهماندارها به بچه‌ها گفته بود که قبلا اوضاع خیلی بدتر از این بود و حتی گاهی هواپیمای مسافربری با اسکورت هواپیمای جنگی فرود می‌آمد و قبلا حتی خبری از مهماندارهای زن هم نبود. هواپیما آرام در فضای تاریک فرودگاه دمشق فرود می‌آید. در همان نور اندک فرودگاه، هواپیما خود را تا جلوی پاویون می‌کشاند.

تعدادی استقبال کننده با پلاکارد «مرحبا بکم» و دسته گل و دوربین‌های فیلمبرداری به استقبال مان می‌آیند. موبایلم را مطابق معمول خاموش نمی‌کنم، چه در حین پرواز و چه قبل و بعد از آن . اولین پیامک را دشت می‌کنم از دکتر غلامرضا کافی است از شیراز. یحتمل التماس دعا دارد و زیارت قبول و این که جای ایشان هم حرم را ببوسیم. در سالن پاویون همه دور خانم ایرلندی برنده جایزه نوبل جمع شده‌اند. همان خانمی که یکی از بچه ها مدام می‌گفت درد و بلایش بخورد به جان برنده نوبل وطنی مان. مادر اگنس هم هست و خیلی از دوربین‌ها هم زوم شده‌اند روی چهره ایشان. چند تا پرنده در تاریک روشن فرودگاه پر می‌کشند . ناصر فیض شوخی‌اش گل می‌کند و می گوید : کبوترهای اسد... یاد جملات طنز خودم می‌افتادم که گاهی میرفتم به خواربار فروشی سر کوچه‌مان و به فروشنده‌اش که رفیق مان بود می‌گفتم شیر انقلابی دارید؟ لابد همین اسد بهانه‌ای می شود که فردا بچه‌های طنازی مثل فیض بگویند: برویم صبحانه اسد بخوریم. در طول نصف روز فقط پنج پرواز در مانیتور فرودگاه دمشق ثبت شده است که یکی دو پروازش هم تقریبا داخلی است و بیشترشان می‌روند تا همین لاذقیه. در مانیتور هیچ اطلاعاتی از پرواز ما درج نشده است. فرودگاه تقریبا خلوت است ، چیزی شبیه فرودگاه های دورافتاده ایران خودمان.

چراغ های دمشق از دور دیده می‌شود. فکر می کنم این هشتمین سفر من به دمشق باشد. تقریباً خیابان‌ها و کوچه‌های دمشق را هم مثل خیابان‌های تهران و دوشنبه و دهلی خوب می‌شناسم. فرودگاه بیست کیلومتری با شهر فاصله دارد و این سالها در مسیر فرودگاه همیشه اتفاقات و درگیری‌هایی وجود داشته. سوار دو تا ون می‌شویم و ما را می برند به هتلی نسبتاً شیک. یحتمل قبلا هم به این هتل آمده‌ام. نام قبلی‌اش مریدین بوده و بعد ترکها آن را خریده‌اند و حالا که بین دو کشور ارتباط قطع است ،سوری‌ها نامش را عوض کرده‌اند و گذاشته‌اند داما رز. خیلی زود می‌فهمیم که باید پول آب و چای و هتل مان را خودمان حساب کنیم. خدا را شکر که پول ون ها و سواری‌ها را نگرفتند. البته اینجوری خیلی بهتر است و به کسی بدهکار نیستیم.

تمام تدارکات این سفر را موسسه غیر دولتی امت واحده تامین کرده و کلی هدایای مردمی از قبیل عروسک و دارو با خودمان آورده‌ایم. حدود ساعت نه شب به هتل می‌رسیم. تقریبا خبری از پذیرایی و شام نیست. به طبقه نهم فراخوانده می‌شویم. جلسه‌ای است با حضور تعدادی از نهادهای سوری و رئیس هتل هم خوشامدی می‌گوید و مژده می‌دهد که تخفیف خوبی به گروه می‌دهد . مومنی می‌گوید قبلا اینجا هر اتاق را شبی چهارصد دلار اجاره می‌دادند. دوستان می‌گویند الان تقریبا نود در صد هتل‌های دمشق خالی‌اند و نه از زائران ایرانی خبری است و نه از جهانگردان خارجی. از قرار معلوم اتاق‌ها را به ما شبی 50 دلار اجاره داده‌اند و ما برای هر نفر تقریبا شبی بیست و پنج دلار می‌پردازیم. تخفیف بسیار خوبی ست. به ما خبر می‌دهند که فردا صبح عازم لاذقیه‌ایم. می‌پرسم با هواپیما؟ می گویند نه، زمینی می‌رویم. قبلاً به لاذقیه رفته‌ام. حدود بیست سال پیش . من بودم و موسی بیدج بود و سعیدی کیاسری. برای شرکت در جشنواره ادبی محبت و سلام. این بار هم در سفرمان سلام و صلح و البته محبت موج می‌زند و می‌رویم تا ببینیم آن شهرها که پیشتر دیده‌ام هنوز پابرجا ایستاده‌اند یا نه. با مومنی در اتاق 207 هتل در طبقه دوم جاگیر می‌شویم. اتاق جمع و جور و تمیزی است. هر چند دقیقه صدای خمپاره و گلوله از دور به گوش می‌رسد. پنجره را باز می‌کنیم و هوای بهاری خود را پرت می‌کند به اتاق مان. بناست فردا به لاذقیه برویم. از طرطوس می‌گذریم. کنار دریای مدیترانه است و تقریباً در جایی در جنوب ترکیه. گفته‌اند که یک شب را در لاذقیه می‌مانیم و فردایش به شهر حمصمی رویم و غروبش به دمشق برمی‌گردیم. در مسیر راه به یک جایی رسیدیم که عکس بزرگی از بشار اسد را بالای جایی زده بودند و نوشته بودند: الامبراتور دکتر بشار اسد. یک لحظه فکر کردم باید یک مقر دولتی باشد. کمی که دقت کردم دیدم یک سوپرمارکت است . شجاعت صاحبش ستودنی بود و نشان بسیاری از مردم از دل و جان بشار را دوست دارند.

صبح بعد از صبحانه از هتل "دامارز" راه می‌افتیم. دو مینی‌بوس و چند سواری و یکی دو ماشین اسکورت بناست ما را از دمشق ببرند تا بندر لاذقیه در شمال سوریه. قبلا تمام این راه را با جماعتی از شاعران سوری و موسی بیدج و هادی سعیدی کیاسری طی کرده ام در حدود بیست و اندی سال قبل. در آن سفر جشنواره شعری برپا شده بود در لاذقیه و تمام شاعران بزرگ سوری حضور داشتند و ما سه شاعر ایرانی را هم که در همان زمان در دمشق بودیم به این جشنواره دعوت کرده بودند. در آن سفر تمام هم و غم شاعران سوری در راه لاذقیه این بود که کدامشان اولین شاعری خواهند بود که شعرخوانی را افتتاح می‌کنند. رقابت عجیبی بین‌شان بود ، همان رقابتی که گاه به صورت پنهان در جماعت شاعران ما نیز هست .

صبح که می‌آمدیم در سر میز صبحانه باز همان برادر پاکستانی صلح‌طلب را دیدم و باز طبق معمول با همان صدای بلند و صمیمی داد می‌زد : عالی‌ریضا... عالی‌ریضا... می‌آید می‌نشیند کنارمان و راجع به اشعارم صحبت می‌کند. دیشب کارت ویزیتم را که به دو زبان فارسی و انگلیسی بود به او دادم و گویا همان دیشب مرا در اینترنت جستجو کرده و به اندکی از فراوان ارزش وجودی ادبی من پی‌برده و مدام می‌گوید وری گود وری گود. می‌خواهد مرا به بندر کراچی دعوت کند. می‌گویم من تازه کراچی بودم. یادش به خیر در کراچی همین چند ماه پیش برای شعرخوانی و سخنرانی دعوت شده بودیم و دو تا ماشین مسلح ما را اسکورت می‌کردند. امروز هم در سوریه همان دو ماشین اسکورت ادبی موجودند. در سر میز صبحانه بدم نمی‌آید سر به سر سولومون یا همان برادر سیاهپوست مشت‌زن بگذارم. می‌آید و در میز کنارم می‌نشیند. دو تا تخم مرغ آب پز آورده که نوش جان کند و من هم که همان یک تخم مرغ آب پزم را نتوانسته‌ام بخورم آن را می‌گذارم توی بشقاب سلومون و می‌گویم گوش کن سلومون! اگر دیروز دو تا تخم مرغ خوردی امروز حتما سه تا بخور و فردا چهار تا و هر روز یکی اضافه کن تا چهل تا که برای مشت زنی‌ات خوب است. می‌خندد و تخم مرغ آب پزم را برمی‌گرداند. سلومون خیلی شبیه محمدعلی کلی بود، با هیکلی تقریباً نصف کلی و بسیار ورزیده و به گمانم دو برابر او فرز و زرنگ. مانده بودم یک سیاهپوست مشت زن چه رابطه‌ای با هیأت صلح می‌تواند داشته باشد. بعدها فهمیدم که کار سلومون یک کار شدیداً تبلیغاتی است. او بیشتر سراغ بچه‌های جنگ می‌رفت و با پدر اسمیت کشیش - یا همان به قول خودم کشیک - مسابقه می‌داد. یک مسابقه نمایشی با کیسه بکس‌های واقعی. بعدها دانستم که سلومون از مریدان پدر اسمیت است. ایضا فهمیدم که سلومون همان سلیمان خودمان است و باز فهمیدم که در فرودگاه خودمان یک برادر انقلابی  مثل خود من سه ساعتی طفلک سلومون را معطل کرده بود و می‌خواست بفهمد که یک سیاهپوست آفریقایی در میان جماعت صلح دوستی که بیشترشان از استرالیا و شبه قاره آمده بودند چه می‌کند.»

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران