مشاجره ی مرحوم ابوترابی با یک قاچاقچی


خبرگزاری تسنیم: یک بار مجبور شدیم خودکارها را تو عصای محمد علی (که معلول شده بود) جاسازی کنیم. یک بار هم نوشته دعای توسل را از برادر علی لو گرفتند و یک ماه تمام، در زندانی که شب و روزش مشخص نبود، حبس کردند.

به گزارش گروه "رسانه‌های دیگر" خبرگزاری تسنیم،خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده ای به نام کاظم است:

نیروهای صلیب سرخ در پنجم بهمن ماه آمدند اسم هامان را ثبت کردند و کدگذاری کردند. از آن به بعد حق داشتیم نامه بنویسیم.

بچه ها از بازرسان صلیب سرخ دو تا خودکار کش رفتند. بعد توانستیم با همین خودکارها خیلی از کارهای لازم را انجام بدهیم. اولین چیزی که پنهانی نوشته شد، دعای توسل بود. آموزش هم کم کم زمزمه اش آمد. بعد حتی کلاس ها تشکیل شد. برای نوشتن، از قوطی های شربت معده (که به اردوگاه می آوردند) استفاده می کردیم. البته مخفی کردن خودکارها و مقواها کار سختی بود. اگر عراقی ها آنها را دست کسی می دیدند، به شدت تنبیه اش می کردند. تفتیش کردن اسرا، هر چند وقت یک بار انجام می شد. بچه ها مجبور بودند تمام لباس هایشان را در بیاورند و حتی شورت خودشان را بتکانند.

یک بار مجبور شدیم خودکارها را تو عصای محمد علی (که معلول شده بود) جاسازی کنیم. یک بار هم نوشته دعای توسل را از برادر علی لو گرفتند و یک ماه تمام، در زندانی که شب و روزش مشخص نبود، حبس کردند. با وجود تمام این سختی ها، بچه ها از آموزش و تحصیل غافل نمی ماندند.

عراقی ها، تو اردوگاه عنبر، از همان اول سعی داشتند اطلاعاتی را که تو بازجویی ها نتوانسته بودند به دست بیاورند، از راه جاسوس پروری به دست بیاورند. قاچاقچی ها بهترین جاسوس برای عراقی ها بودند. آنها گاهی حتی به خاطر یک سیگار، اسرار ما را به عراقی ها لو می دادند. آنها حتی سعی داشتند فضای مسموم و فسادآلودی را میان ما به وجود آوردند، که البته با برخورد شدید بچه ها، به خصوص حاج آقا ابوترابی، روبه رو شدند.

یک بار جلوی آسایشگاه سه یا چهار (درست یادم نیست) حاج آقا ابوترابی (که من عصبانی شدن شان را کم دیده بودم) جلوی یکی از همین قاچاقچی ها ایستاد و فریاد زد: می خواهی اینجا را به فساد بکشی؟ این کارها چیه که می کنی، مرد؟

یکی از دیگر از حساسیت های عراقی ها شناختن کامل خلیل بود، خلیل خودش را یعقوب اصلانی معرفی کرده بود. ولی آنها ( که از طریق جاسوس ها فهمیده بودند او پست مهمی داشته) نسبت به او حساس شده بودند. سعی داشتند به هر طریق ممکن شناسایی اش کنند و اسرار مهم جنگی و اطلاعات نظامی را ( به خصوص در مورد عملیات مطلع الفجر و گردانهای عمل کننده را) به دست بیاورند.

بارها جاسوس ها هنگام گفتگو با بچه ها ( و از جمله خود من) با لحن دوستانه می پرسیدند: راستی، می گویند این یعقوب اصلانی فرمانده است. راست می گویند؟

یک بار من گفتم: نه بابا. من بیشتر از پنج سال است که یعقوب را می شناسم. خانه شان نزدیک ماست. پدرش آهنگری دارد. همیشه تو دکان پدرش کار می کرد. چون دید به کسانی که می روند جبهه، پول می دهند، دو ماه آمد جبهه تا یک پولی دستش را بگیرد... نه بابا. چطور می شود باورکرد چنین بچه ای فرمانده تیپ باشد. هر کی گفته، دروغ گفته.

آن روزها خلیل نوزده سالش بیشتر نبود. و این کمک می کرد به اینکه حرف جاسوس ها را زیاد باور نکنند و حرفهای ما را باور کنند. اما با وجود تمام احتیاط ها، یکی از همان جاسوس ها (مردی عرب، به نام کریم) خلیل را لو داد. مطلب دیگر به نماز خواندن بچه ها به جماعت بود.

استواری عراقی به نام یاسین (همه کاره اردوگاه) گفته بود نماز جماعت ممنوع است. حاج آقا ابوترابی با جر و بحث های زیاد رضایتش را گرفت که نماز جماعت برگزار شود، اما فقط با دوازده نفر.

منبع:سایت جامع آزادگان

انتهای پیام/