حاج احمد اعتقادی به مدیریت بنی صدر نداشت
خبرگزاری تسنیم: حاج احمد اگر میگفت کاری را انجام میدهم، امکان نداشت انجام ندهد. اگر کاری انجام نمیشد؛ یا باید حدس میزدید حاج احمد زنده نمانده که آن کار را انجام دهد یا انجام آن کار اساساً غیرممکن است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم الگوی رفتاری که مردان بزرگ تاریخ ایران به همراه خود داشتند، میتواند راه گشایی برای مدیریت ایران اسلامی باشد. آنها برای هدفشان که ارزش خاصی برایشان داشت تا پای جان ایستادند و مبارزه کردند. مدیریت نیروی انسانی احمد متوسلیان در آن شرایط خاص که دولت بنی صدر هیچ کمی برای آزاد سازی مناطق غرب انجام نمیداد نیز از همان نمونه های بارز مدیریت اسلامی است.
شما با حاج احمد چگونه آشنا شدید؟
اواخر سال 58 حاج احمد با جمعی از دوستانش که با هم در پاوه بودند، به تهران آمدند و مهمان یکی از نیروهایش به نام علیرضا مهر آئینه بودند. او از هم محلیهای ما بود و در پاوه با حاج احمد بود. اولین بار حاج احمد را در آنجا دیدم. من با علیرضا از بچگی دوست بودم. سال 58 او به کردستان رفت و من در تهران ماندم. او وقتی به تهران میآمد از احمد متوسلیان زیاد تعریف میکرد و من خیلی راغب بودم تا احمد را ببینم. اردیبهشت 59 شهید مهرآئینه به من پیشنهاد داد که به پاوه بروم و من استقبال کردم. فکر میکنم 28/2/59 به اتفاق آقای مهر آئینه، احمد متوسلیان، آقای میرکیانی و چند نفر دیگر به پاوه رفتیم. چند روز آنجا بودیم و مجدداً به سنندج و از آنجا برای گرفتن مریوان رفتیم.
شما هم در عملیات تصرف شهر مریوان حضور داشتید؟
وقتی برای تصرف مریوان آماده میشدیم چون من تجربه جنگی نداشتم حاج احمد اجازه نداد من در عملیات فتح مریوان بروم. من و کاظم فراهانی را در پادگان نگه داشتند. علیرضا از بچههای قدیمی بود و در پاوه، بانه با حاج احمد بود. وقتی عملیات خواست انجام شود نزد من آمد که وصیت کند. حرفهایش را زد و آخر سر من گریهام گرفت و یکدیگر را بغل کردیم. 3-2 ماه بعد من به تهران آمدم. برادرم که عضو سپاه بود گفت: یک سؤال کنم ناراحت نمیشوی؟ گفتم: نه. گفت: وقتی نیروها میخواستند برای گرفتن مریوان بروند تو ترسیده بودی؟ گفتم: نه. گفت: گریه نکردی؟ گفتم: لحظهای که علیرضا خواست برود همدیگر را بغل کردیم و هر دو گریه کردیم. در این صحنه. فضای ترس نبود. او احتمال میداد شهید میشود، من هم دیدم کاری که از دستم بر نمیآید او دارد میرود. بعد فهمیدم کسی این صحنه را برای برادرم تعریف کرده و تصور کرده ما ترسیده بودیم. فضایی که الان از جنگ وجود دارد آن موقع هنوز ترسیم نشده بود. لذا بحثها آنقدر گسترده نبود که بگویم علیرضا ابعاد شخصیتی حاج احمد را چنان برای من بیان کرد که من بتوانم او را بشناسم. من میدانستم جنگهای کردستان است و بچههای سپاه کشته میشوند. اینها هم به آنجا رفته اند و یک فرمانده شجاع دارند که از نظر اعتقادات بسیار قوی است. علیرضا به فرماندهی او اعتماد میکرد و میگفت این کارش خیلی درست است.
من روی همین تعابیر کلی شیفته احمد شدم. وقتی خودمان همسفر شدیم که به پاوه برویم ابعاد شخصیتی احمد برایم مشخص می شد. چهره حاج احمد مذهبی بود. نشان میداد ذاتش مذهبی است. خیلی کم حرف بود. او معمولا در خودش بود. ویژگی رفتاریی داشت که آدم نمیتوانست در مرحله اول با او رابطه برقرار کند. علاوه بر اینکه او چند سال از ما بزرگتر بود. مجموع این عوامل سبب شد که وقتی احمد را دیدم هیبت و شخصیتش مرا گرفت. هیچ یک از بچهها به خود اجازه نمیدادند که با احمد متوسلیان زیادی حرف بزنند، به جز دو نفر، یکی علیرضا مهر آئینه که اساساً فردی شوخطبع و خوش مرام بود و دیگری شهید رضا دستواره که او هم همین ویژگی را داشت. اینها به خود اجازه میدادند که تا مرحله شوخی با حاج احمد وارد شوند، هرچند حاج احمد هیچ وقت عکسالعملی به آنها نشان نمیداد. اما شخصیت آنها طوری بود که اگر حاج احمد در مقابل شوخیشان اخم میکرد باز هم کوتاه نمیآمدند.
آن هیبت تداعی یک فرد بد اخلاق و تندخو بود یا تداعی فردی که همه از او حساب میبرند را داشت؟
وقتی آدم بیشتر با حاج احمد آشنا میشد، میدید خارج از فضای کاری فردی بسیار مهربان، آرام و دوست داشتنی بود. طوری که اگر کسی میگفت این برادر احمد است، میگفتی کسی که اینقدر آوازهاش همه جا پیچیده است، اصلا نشان نمیدهد این شخص باشد. اما وقتی همین فرد به فضای عملیاتی میآمد کار نظامی که باید را انجام میداد، ابعاد مدیریتیاش، شخصیتش طوری بود که اجازه نمیداد بتوانید مقابلش صحبت کنید. وقتی ما میرفتیم مریوان را بگیریم در پادگان سنندج چند روز معطل شدیم. در آن چند روز آموزش میدیدیم. به میدان صبحگاه سنندج میرفتیم، یک گروه شش نفری بودیم. فرماندهمان حاج احمد و معاون او آقای جواداکبری بود. آموزشها سنگین و خستهکننده بود. در یکی از روزها که آموزش حدود دو ساعت طول کشید، همه خسته شده بودیم. آن موقع شعارها اینطور بود که یک نفر به عنوان سرگروه شعار میداد:
چون پلنگ در جنگل/ چون نهنگ در دریا میجنگم، میرزمم.
بقیه هم جواب میدادند. ما ردیف به یک صف ایستاده بودیم. رضا دستواره خارج از ستون ایستاده بود، این شعارها را میگفت و ما تکرار میکردیم. حاج احمد هم در کنار ستون میآمد. نوبت به حاجی رسید که گفت روحیه. همه ما سه مرتبه میگفتیم: عالیه. یکدفعه رضا چراغی گفت: شکم ها. همه گفتیم خالیه. این را که گفتیم حاج احمد یکدفعه فرمان ایست داد. عقبگرد، برگردان داد و به سمت موانع برد و گفت: دوباره شروع به رفتن موانع کنند. بچهها واقعاً خسته بودند، هرچه التماس کردند، گفتند برادر احمد منظوری نداشتیم اشتباه شد، میخواستیم کمی بخندیم. گفت: ما موقع آموزش نظامی خنده نداریم. با پادرمیانی و التماس ایشان گفت: دفعه بعد این عمل تکرار نمیشود. این همیشه آویزه گوش ما شد که در مسائل نظامی نمیشود طرف حاج احمد رفت. او هیبتی داشت که اجازه نمیداد کسی بخواهد در کارش دخالت کند. خارج از فضای کار، احساس میکردی به راحتی میتوان سر حاج احمد کلاه بگذاری. او را ساده مییافتی و فکر میکردی الان هر خواستهای که داشته باشی جواب میدهد.
قبل از رفتن به منطقه آموزش نظامی ندیده بودید؟
آن موقع هنوز بسیج هم شکل نگرفته بود. رفتن به منطقه کاملا مردمی بود. خود من هم که به منطقه رفتم، آموزش نظامی ندیده بودم. در 10 روزی که در پادگان سنندج بودیم، بچهها نحوه کار با اسلحه را آموزش میدادند. صبح و عصر هم که تمرین بدنسازی میکردیم.
حاج احمد در غرب نسلی را پرورش میدهد که بازماندههایش هنوز هم فرمانده لشکر و سپاه هستند. احمد متوسلیان چه چیز را درون نیروهایش بوجود می آورد؟
حاج احمد الگوی نفراتی بود که با او بودند. خودش شاخصههایی داشت که باعث میشد بچهها با دیدن آنها درس بگیرند. وقتی کسی حاج احمد را با آن قاطعیت و مدیریت و نظامیگری میدید، متوجه میشد یکی از رموز موفقیت حاج احمد، قاطعیتی است که در کارها دارد، صلابت اوست، پشتکارش در انجام و به نتیجهرسانی کار است. این ویژگیها مخصوص حاج احمد بود.
حاج احمد سعی میکرد یکسری ویژگیها را به نیروهایش آموزش دهد مثل اینکه اگر به فردی مسئولیتی میداد، به او اعتماد میکرد. مسئولیت را تفویذ میکرد. طوری نبود که کار را واگذار کند و خودش مرتباً دخالت کند. اختیار را میداد و مسئولیت هم میخواست. در کنارش به گونهای رفتار میکرد که آن فرد اعتماد به نفس پیدا میکرد. چون خود حاج احمد برای افرادی که با او کار میکردند یک الگوی رفتاری مدیریتی بود، افراد این ویژگی او را در خودشان پیاده میکردند. میدانستند وقتی حاج احمد آن کار را محول کرده، نتیجه کار برایش مهم است. به هر ترتیبی شده باید کار را به نتیجه برسانند. فرد قوت قلب میگرفت و احساس میکرد حاج احمد به او اعتماد کرده. در آن راستا قدم برمیداشت. شجاعت حاج احمد مثال زدنی بود همه بچهها مجذوب این ویژگیاش بودند. یکی از دوستان به نام آقای رضا سلطانی که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید، مسئول تدارکات سپاه مریوان بود. وقتی میخواست از سنندج به مریوان بیاید بین راه نیروهای مستقر جلویش را گرفته بودند او امکان تماس نداشت که خبر دهد که من در فلان جا گیر کردم. حرکت او اعلام شده بود اما رسیدنش معلوم نبود. ساعت 10 شب بچهها مطلع شدند که رضا سلطانی صبح راه افتاده و هنوز نرسیده. حاج احمد فراخوانی داد و نیروهای دور و برش را جمع کرد. 3-2 وانت تویاتا نیرو آماده بودند. در سال 59، ساعت 10 شب رفتن از مریوان به سنندج یک امر غیرممکن بود. وقتی ما آماده شدیم؛ ما مانده بودیم که حاجی چگونه میخواهد در جاده حرکت کند؟ از ساعت 10 تا یک نیمه شب طول کشید تا آماده شدیم. ساعت یک اعلام کردند رضا سلطانی در فلان قسمت مانده و جلویش را گرفتهاند؛ صبح میآید. حرکتی که حاج احمد نشان میدهد واقعاً از کسی برنمیآید. شجاعت و حمایتی که از نیرویش به خرج میدهد کمنظیر است. ویژگیهای شخصی حاج احمد و توانمندیهایی که خود بچهها داشتند و اعتماد به نفسی که حاج احمد به نیروها میداد، اختیاری که میداد و مسئولیت میخواست خیلی مؤثر بود.
مطلب دیگر رودربایستی نداشتن احمد در کار بود. اگر کسی در کارش کوتاهی میکرد حاج احمد اصلا ملاحظه آن فرد را نمیکرد. اگر کوتاهی کرده بود به شدت برخورد میکرد. این الگوی رفتاری شده بود. اگر امری در اختیار بنده بود و فلان شخص در انجامش کوتاهی کرده بود ممکن بود من چیزی نگویم اما احمد به شدت برخورد میکرد و فردی را که کوتاهی کرده بدون هیچ ملاحظهای تنبیه میکرد. این عاملی بود که سبب میشد اگر حاج احمد مسئولیتی را به من واگذار کرده و من آن کار را انجام نداده بودم وقتی حاج احمد را میدیدم میدانستم اگر پیگیری کند و مطلع شود که من از روی سهلانگاری آن کار را انجام ندادم به شدت با من برخورد میکند.
به خاطر همین با دیدن حاج احمد اضطراب میگرفتیم که اگر پیگیری کند و آن کار انجام نشده باشد، برخورد خواهد کرد. همین باعث میشد امور محول شده را به نحو احسن انجام دهیم.
خاطره ای از مهربانی حاج احمد دارید؟
ما میخواستم منطقه دزلی را فتح کنیم. شب حرکت کردیم صبح به مکان های مسلط به دزلی رسیدیم. توپخانهای که روبروی این آبادی بود شلیک کرد و ضد انقلابی که در دزلی مستقر بود متوجه شد که محاصره شده. من به عنوان نارنجکانداز به همراه حاج احمد بودم. وقتی ایشان میگفت به فلان منطقه شلیک کن شلیک میکردم. آقای مجتبی عسگری هم در آن عملیات امدادگر و همراه ما بود. من داشتم همراه حاج احمد از ارتفاع سرازیر میشدم. ما در واقع سه نفر بودیم؛ بقیه افراد هم داشتند سرازیر میشدند که برویم آبادی را بگیریم. در طول مسیر مقاومتها و درگیریهایی میشد. وقتی داشتیم از ارتفاع پائین میآمدیم، دیدیم یک زخمی از افراد ضد انقلاب روی زمین افتاده بود. تیر به پهلویش خورده و در مسیر عبور ما افتاده بود و ناله میکرد. تا به او رسیدیم ایستادیم. برادر احمد رو به مجتبی عسگری کرد و گفت: او را پانسمان کن. مجتبی تکان نخورد. احمد گفت: به شما میگویم برو پانسمانش کن. اما باز هم مجتبی تکان نخورد. احمد با فریاد حرفش را تکرار کرد. مجتبی گفت: برادر احمد این تا به حال داشته ما را میکشته. حاجی گفت: به تو میگویم او را پانسمان کن. مجددا مجتبی نرفت. خود برادر احمد شروع به باز کردن شال کُردی از کمر کرد تا زخم ضد انقلاب کُرد را پانسمان کند. مجتبی با دیدن آن صحنه خجالت کشید، آمد و گفت: برادر احمد... احمد گفت: حرف نزن پانسمانش کن. مجتبی سر پانسمان او نشست. من و احمد بلند شدیم و حرکت کردیم. احمد در مقابل یک ضد انقلاب که در مقابل ما ایستادگی کرده بود این طور برخورد کرد.
در غرب با کمبود مشکلات نیرو و مهمات هم درگیر بودید؟
شرایط آن موقع کشور مثل سالهای بعد نبود که نیروهای بسیجی در قالب گردانها به جبهه آمدند. آن موقع اگر 30 نفر میآمدند اصطلاحاً میگفتند یک گردان نیرو دارد به منطقه میآید. نیروهای مردمی عشایر، بسیج میآمدند. البته نه به عنوان بسیج؛ بسیج منسجم هنوز شکل نگرفته بود. اواخر سال 59 بسیج شکل گرفت و ابتدا در اختیار ارتش بود و بعد در اختیار سپاه قرار گرفت. بنابراین بعدها گسترده شد. فضای تبلیغاتی حاکم بر جامعه که کردستان بهم ریخته است و شرایط جغرافیایی بدی دارد، سبب شده بود کمتر به مردم اطلاعرسانی شود و نفرات کمتری به منطقه بیایند چون جنگ در منطقه کردستان سختیهای خودش را داشت و واقعاً با جنوب تفاوت داشت. از لحظهای که وارد مناطق جنگی کردستان میشدید تا وقتی میخواستید برگردید، مدام در دلهره و اضطراب بودید. حتی در خطوط پدافندی هم با دشمن خارجی که عراق بود سر و کار داشتیم و هم با دشمن داخلی که ضد انقلاب بود. هر لحظه و هر دقیقه احتمال اینکه کمین بزنند و به پایگاهی حمله بزنند وجود داشت. لذا نیرویی که به کردستان میآمد هیچ وقت آرامش خاطر نداشت ولو اینکه وسط روز بود. همین فشارها و بودن در این محیط سبب میشد نیروها اتوماتیکوار از نظر رزمی آماده شدند و هم روحیهشان آماده جنگ باشد چون در شرایط سخت رشد میکردند. میتوانستند در شرایط سخت ثمره این سختیها را به بار بنشانند. وقتی نیرویی میآمد حاج احمد با تدبیرهایی که داشت سعی میکرد بیشترین بهرهبرداری را از نیروهایش به عمل آورد.
در سال 59، تعداد 70-60 نیرو به منطقه آمده بودند، با فرماندهی آقایی که روحانی بود. او وقتی به منطقه آمد لباس روحانیت به تن داشت. اینها به مدت 45 روز به منطقه آمده و در پایگاهها تقسیم شده بودند.
بعد از اتمام 45 روز فرمانده ایشان فراخوان داده و همهشان را در محوطه سپاه مریوان جمع کرده بود تا به سنندج برگرداند و به شهرستان برگردند. آقای اکبری چند بار به فرماندهشان تذکر داد که الان وقت برگرداندن نیروها نیست. باید نیروی جدید بیاید تا شما را به عقب برگردانیم؛ اما او نمیپذیرفت. میگفت من به نیروها قول دادم 45 روزه بیایم. 45 روزشان هم تمام شده است. برادر احمد آمد و با آن آقا صحبت کرد. او عمامه به سر و لباس بسیجی به تن داشت. عبایش را روی لباس بسیجی انداخته بود. برادر احمد میگفت نیروها را به سر پستهایشان برگردانید اما او مقاومت میکرد. سپس برادر احمد گفت من از شما خواهشی میکنم اگر شما برگشتی و خواستی جایی صحبت کنی بحث اطاعت از ولایت فقیه را زیاد مطرح نکن. به آن آقا برخورد و گفت: چرا این حرف را میزنی؟ حاج احمد گفت: شما خودت به این مسئله عمل نمیکنی. اگر عمل کنی اشکال ندارد اما اگر عمل نکنی، حرفت اثری ندارد. آن روحانی گفت: من به حرفایم عمل میکنم. حاجی گفت: عمل نمیکنی، شما میدانی که آقای محسن رضایی بلاواسطه منصوب امام است، فرمانده کل سپاه است. من هم فرمانده سپاه مریوان هستم و حکمم را آقای محسن رضایی داده. یعنی من با یک واسطه منصوب امام هستم. من به شما عرض میکنم که به صلاح نیست که نیروها را از ارتفاعات پائین بیاورید، ممکن است پایگاههای ما سقوط کند و مسئولیت جان بچهها با شماست. آن روحانی گفت: نه اینطور نیست. حاج احمد گفت: من الان به شما عرض میکنم عمامهتان را بردارید و لباس روحانیت را در بیاورید. روحانی گفت: گوش میکنم. عبا و عمامه را برداشت. وقتی این کار را کرد حاج احمد محکم روی شانهاش زد و گفت: شما فکر کردی هر کاری بخواهی میتوانی انجام بدهی؟ اگر همین الان ضد انقلاب حمله کند و بخواهد پایگاهها را بگیرد ما چه کمکی داریم؟
این آقا را به محوطه آورد و گفت: سینهخیز برو. او سینهخیز رفت. حاج احمد از شدت عصبانیت نایستاد. فکر میکنم به رضا چراغی گفت که برو به او بگو از زمین بلند شود. چراغی به او گفت: حاج آقا، برادر احمد گفتند بلند شوید. اما او بلند نمیشد و سینهخیز میرفت. روحانی گفت: به من میگوید تو ضد ولایت فقیه هستی.
این صحنه بسیار ناراحتکننده بود. نیروهایش از پشت پنجره این صحنه را میدیدند و این قاطعیت حاج احمد را میرساند. از طرف دیگر حاج احمد میدانست که آنجا 70-60 نیرو، واقعاً حکم گردان دارد. اگر یک پایگاه 3-2 نفر نیرو از دست میداد واقعاً سست میشد.
یادم هست در ارتفاعی به نام حصون به تعداد 23 حضور داشتیم. در کل هفت سنگر نگهبانی داشتیم که هر سه نفر در یک سنگر نگهبانی میداد. دو نفر هم به عنوان پاسبخش که نگهبان ها را جابجا کند. نیروها در آن شرایط روزی هشت ساعت پست میدادند. در شرایطی که نیروهای عراقی و ضد انقلاب پائین ارتفاع هرلحظه آماده حمله بودند و هرلحظه ممکن بود ارتفاع را از دست بدهیم. اما چون نیرو کم بود، چارهای نداشتیم و باید همینطور عمل میکردیم. آن موقع امکانات کلاً کم بود و شرایط این طور بود و تعمدی هم در کار نبود.
حاج احمد راجع به بنیصدر صحبت نمیکرد؟
من خیلی یادم نیست، فقط موقعی که بنیصدر فرمانده کل قوا بود و میخواست به مریوان بیاید؛ یکی از علتهایی که نیامد این بود که حاج احمد پذیرایش نشده بود. در کل حاج احمد در بحث نظامی اعتقادی به بنیصدر نداشت. حاجی همیشه به عملکرد او در مدیریت جنگ انتقاد میکرد. ما هم که امکانات نداشتیم، در کل 21 نفر بودیم که یک نفرمان، آقای «ولیجناب» شب اول حمله که ارتفاعات را گرفتند به شهادت رسید. فشنگ کم داشتیم. همیشه بحث این بود، که علت نبود امکانات این است که آقای بنیصدر اعتقادی ندارد که سپاه بتواند بجنگد. تا سال 60 که در مریوان بودم، یادم نمیآید بنیصدر به مریوان آمده باشد.
حضور حاج احمد در هر عملیاتی با ابتکار خاصی همراه بوده. شما خاطره ای در این زمینه دارید؟
حداقل در ماههای اول در مریوان، عراق غافل بود که بخواهد جلو بیاید . ما هر درگیریی که داشتیم بیشتر با ضد انقلاب بود. ما وقتی شهر مریوان را گرفتیم، 6 ماه بعد، آذر سال 59، یک منطقه استراتژیک به نام دزلی که روستایی بود. از آنکه عبور میکردیم، پس از آن ارتفاعات صعبالعبوری بود که به شهرهای مرزی عراق مشرف میشد. به واسطه صعبالعبور بودن آن ارتفاعات خیال عراقیها از آن منطقه راحت بود. از یک طرف ضد انقلاب بود و از طرف دیگر سرما و یخبندان. اصلا به ذهنشان نمیرسید که ایران بخواهد بیاید و آن ارتفاعات را بگیرد. حاج احمد تصرف دزلی را در برنامه کاریش قرار داده بود. خاطرم هست در زمستان سال 59، به محض اینکه هوا تاریک شد حرکت ما ار حاشیه شهر مریوان شروع شد. تا ساعت 7 صبح بدون توقف یک ضرب حرکت کردیم. از ارتفاعات عبور کردیم و به بالای ارتفاعات دزلی رسیدیم. در مسیر، آبادیهای زیادی بودند که بدون سروصدا از کنارشان رد میشدیم. حتی در یک مرحله که میآمدیم؛ دیدیم نیمه شب چراغی سوسو میزند و قطع و وصل میشود. کُردهای عراقی و کُردهای پیش مرگ خودمان هم ما را همراهی میکردند. وقتی چراغ روشن و خاموش شد، حاج احمد همه ما را متوقف کرد. به بلدچی اعتراض کرد و گفت اینها مطلع شدند و با آن چراغ به هم علامت میدهند. با هم صحبت کردند. آخر سر بلدچی، حاج احمد را متقاعد کرد که بحث رمز و رموز نیست ممکن است اتفاقی باشد ولی به هر صورت با احتیاط به حرکتمان ادامه دادیم. وقتی بالای روستای دزلی رسیدیم، دیدیم آنجا کاملا حالت عادی دارد. خودشان هم احتمال نمیدادند نیروهای سپاه بتوانند در یخبندان از مریوان تا دزلی بیایند.
آقای هاشم فراهانی دیدهبان سپاه بود. یک دیدهبان هم از ارتش بلندان، داوطلب با ما آمده بود. پشت دزلی که ارتفاعات است، جلویش هم دشت وسیعی بود. بعد از آن ارتفاعات دیگری شروع میشد. ابتدا توپخانه، به سمت دشت شلیک کرد. با زدن آن دشت، ضد انقلاب بیرون آمد. ترسیده بودند و نمیدانستند باید از کدام طرف بروند. هنوز هیچ کدامشان از شروع عملیات، اطلاعات نداشتند. شاید یک ساعت بود که در روستا بودیم و آن را پاکسازی میکردیم. یک دفعه دیدیم یک کمپرسی در حال آمدن به سمت دزلی است. همه موضع گرفتیم، آنجا جای آمدن ماشین نبود. افرادی که در آن ماشین حضور داشتند پشت سر هم تیر هوایی میزد و راننده هم با بوق مثلا داشت همه راه را خبر میکرد. کمپرسی وسط دزلی در محوطهای که بتوانند دور بزند ایستاد. بعد راننده با صدای کُردی میگفت: پاسدارها میخواهند حمله کنند.
اینها تازه متوجه شده بودند و آمده بودند به دیگر ضد انقلاب ها را خبر کنند. کامیون هم پر از نیرو بود. بچههای ما هم سنگر گرفته و آماده بودند. اسلحهها را که به سمت ضد انقلاب ها کشیدند، آنها تازه فهمیدند که دیر مطلع شدند. اسلحههایشان را پائین گذاشتند و یکی یکی پیاده شدند. از جمله کسانی که تسلیم شد، شخصی بود که نام مستعارش کال کال بود. میگفتند او نفر دوم دمکراتهاست.
شیرینترین خاطره شما از حاج احمد چیست؟
آدم از نظامیگری و هیبت احمد لذت میبرد. موقعی که مهربان بود، واقعاً از ته دل مهربان بود. ما یک گروه بودیم که رفته بودیم اورامانات را بگیریم. آقای سیفاله منتظری هم با ما بود. چهار روستا بود که ما سه تای آن را آزاد کردیم. یک گروه به ارتفاعات رفتند و آنجا را گرفتند، ما گروهی بودیم که با فرماندهی حاج احمد به داخل روستاها میرفتیم. ضد انقلاب از حضور ما مطلع شده بود. با اینکه بچههای ما ارتفاعات را گرفته بودند، ضد انقلاب هم زمان روی ارتفاعات میرفت تا آنها را پس بگیرد. روستای اول را پاکسازی کردیم و به آبادی دوم رسیدیم. دیدیم از همه طرف به ما تیر میزنند. فکر کردیم بچه ها به اشتباه تیر میاندازند. به روستای سوم رفتیم؛ دیگر نمیتوانستیم حرکت کنیم. ما یک تیم 10 نفره در یک اتاقک بودیم. حاج احمد به ما گفت من میروم به بچههایی که در روستای دوم هستند سر بزنم و برمیگردم. رفتن حاج احمد همانا و بیاطلاعی ما تا شب همانا. ضد انقلاب ما را محاصره کرد و به تسلیم شدن دعوت کرد. خداوند به طور معجزهآسایی لطف کرد و ما نجات پیدا کردیم. سه نفر سالم بودیم، بقیه شهید و زخمی شدند. تا ساعت 3-2 نیمه شب در ارتفاعات بودیم. خودمان را به پاسگاه ژالانه سابق (پاسگاه شهدای فعلی) معرفی کردیم. سیفالله نزدیک پایگاه بیهوش شد. من با کمک بقیه، سیفالله را به داخل پاسگاه آوردیم. ما خیلی ضعیف شده بودیم. آمبولانس آماده بوده و ما را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان مریوان آوردند. از پاسگاه تا بیمارستان با ماشین 4-3 ساعت راه بود.
در بیمارستان چشمم را باز کردم، دیدم حاج احمد بالای سرم ایستاده. پیشانیم را بوسید. به خود که آمدم، دیدم در بیمارستان و روی تخت هستم. تکانی به خودم دادم که بنشینم، حاج احمد اجازه نداد. او با فرمانده تیپ 3 لشکر 28 مریوان به ملاقات ما آمده بود. این تیپ در آنجا مستقر بود و بچههای ارتش هم با ما بودند که کلا عملیات موفق نشد. ما جزو آخرین بازماندههای آن عملیات بودیم. ما گیر افتاده بودیم و بقیه برگشته بودند. حاج احمد اگر میگفت کاری را انجام میدهم، امکان نداشت انجام ندهد. اگر کاری انجام نمیشد؛ یا باید حدس میزدید حاج احمد زنده نمانده که آن کار را انجام دهد یا انجام آن کار اساساً غیرممکن است. ما مطلع شدیم حاج احمد هنگام برگشتن به روستای قبلی مطلع میشود که ضد انقلاب ارتفاعات را گرفته. برادر احمد به یکی از بچهها میگوید به آبادی جلو برو (که صد متر با هم فاصله داشتند) و به برادر سیفالله و دیگران بگو برگردند. او جلو میآید اما چون شدت تیراندازی زیاد بوده، برمیگردد و میگوید برادر احمد رفتم، بچه ها نبودند. احمد میگوید امکان ندارد، برو جلو، من به آنها گفتهام بمانید تا من بیایم. تا من به آنها نگویم آنها از آنجا تکان نمیخورند. برو آنها در روستا هستند. او باز میآید و دفعه دوم هم همین را میگوید. احمد عصبانی میشود و سر او داد میزند. او جلو میآید و چند بار صدا میزند جوابی نمیشنود، به برادر احمد میگوید به خدا رفتم و داد زدم. برادر احمد میگوید امکان ندارد اینها رفته باشند. او میگوید به خدا رفتم و دیدم کسی در اتاق نیست. آنها عقب آمده اند، حتما از پائین رودخانه رد شدند. آبادیها در دامنه بوده و رودخانه بسیار خروشانی از دره رد میشد. احمد با این اطمینان که ما به عقب رفتهایم، میگوید بچهها را جمع کنید و عقب بروید.
وقتی به پاسگاه شهدا رسیدند حاج احمد آمار میگیرد، بچهها میگویند برادر جعفر و برادر سیفالله جا ماندهاند. حاج احمد بسیار عصبانی میشود. این آقا هم دیگر دم دست حاجی نمیایستد. از جمله کسانی که آنجا بودند علیرضا مهر آیینه بود که مسئول قبضه 106 بود. وقتی ما کارمان را انجام دادیم و اعلام کردیم، خودروهای زرهی و ماشینآلات حرکت کنند. شبی که رسیدیم به یکی از بچهها گفتم برو به حاج احمد بگو فلانی حالش خوب است، نگران نباشید. ما داریم به بیمارستان میرویم. وقتی برادرمان به پاسگاه میرود که این خبر را بدهد میگوید برادر احمد کدام است؟ (برادر احمد را نمیشناخته) برادر احمد میگوید: من هستم، چه کار داری؟ او پیغام ما را به حاجی میدهد. ما که به عقب رفتیم، احمد و فرمانده ارتش هم به بیمارستان میآیند. حاجی گفت من فکر نمیکردم شما اینگونه عمل کنید. گفتیم: ما کاری نکردیم 6 نفرمان در آنجا اسیر شدند، ضد انقلاب تا پشت دیوار آمده بودند. ما هم این طرف دیوار جلویمان باز بود. آنها میگفتند: بیایید بیرون کاری با شما نداریم. 6 ماه بعد حلقه محاصره دوباره تنگ شد و ضد انقلاب مجبور شدند به عراق بروند. در راه بچهها به آنها کمین میزنند و این 6 نفر را آزاد میکنند.
خاطرهای از آن روزها دارید که هیچ گاه فراموشش نمیکنید؟
چند نفر از بچههای شمال بودند که ارتفاعات را رها کرده و آمده بودند پائین. احمد متوسلیان برای انجام کاری به سنندج رفته بود. فرمانده آن روز، جواد اکبری بود. یکی آمد و گفت: برادر اکبری، چهار نفر هستند که تپهها را رها کردند و پایین آمده اند. برادر اکبری به آنها گفت: به سنگرهایتان برگردید. یکی از این چهار نفر خیلی خوش هیکل و پربنیه بود. هرچه برادر اکبری به او گفت. او گوش نداد. جواد اکبری گفت: من شما رو به سنگر نگهبانی میفرستم. آن خوش هیکله گفت: هنوز مادرش نزاییده، کسی که بتواند این کار را انجام دهد. برادر اکبری او را به بازداشت فرستاد. بازداشتگاه کنار مقر سپاه بود. کنار بازداشتگاه هم مخابرات بود. اینها داد و بیداد میکردند و به در میکوبیدند. کسی هم حریفشان نمیشد.
برادر احمد از سنندج برگشت. اتاق بزرگی بود که شبها همه ما آنجا بودیم و وسایلمان گوشه اتاق بود. شب ها هم آنجا میخوابیدیم. صبح هم هر کس دنبال کارش میرفت. برادر احمد دیر وقت آمده بود و داشت شامش را تنها میخورد. ما هم دور او نشسته بودیم. حاجی گفت: چه خبر؟ هر کسی خبری را میگفت. بچه ها از قبل هماهنگ کرده بودند تا این موضوع را به برادر احمد اطلاع ندهید. علیرضا مهر آیینه به شوخی گفت: برادر احمد یک نفر پیدا شده که خیلی شجاع است. برادر احمد گفت: منظورت چیست؟ علیرضا گفت: یک نفر از بالا به پائین تپه آمده و سنگرش را رها کرده است. برادر اکبری خواسته او را بالا بفرستد که گفته مادرش نزاییده کسی را که مرا بفرستد. حاج احمد شامش را خورد. یک نفر از بچه ها که عملیاتی نبود، اما به عشق جبهه آمده بود. برادر احمد به او گفت: برو آن زندانی را بیاور. او را آوردند، ما همه دوست داشتیم او را گوشمالی دهد. برادر احمد به او گفت: چرا آمدی پائین؟ گفت: دوست داشتم. آن سه نفر دیگر هیچ نگفتند. برادر احمد گفت: الان ماشین میآید، آماده میشوید و بالا میروید. او گفت: ما بالا نمیرویم. برادر احمد گفت: من به شما میگویم، میروید بالا. او گفت: شما بگو، اما ما بالا نمیرویم. حاجی گفت: من تو را بالا میفرستم. گفت: برادر احمد، هنوز مادرش نزاییده کسی که مرا بالا بفرستد. اسلحه برادر احمد همیشه آماده شلیک بود. حاجی اسلحه کلاش را بالا آورد و روی سینه او گذاشت و گفت: چرا ارتفاع را رها کردی؟ حاجی طوری ژست گرفت که انگار قصد شلیک داشته باشد. او هم التماس کرد که به من شلیک نکن. برادر احمد او را روی زمین خواباند و شروع کرد به زدن گلوله در اطراف او. سپس گفت: سریع سینهخیز برو. آن طرف هم با آن هیکلش، سینهخیز میرفت. آن سه نفر که صحنه را دیدند، خودشان را باختند. حاج احمد تا ساعت 9 و 10 شب کنار او گلوله میزد و سینه خیزش میبرد. او هم میگفت برادر احمد غلط کردم نفهمیدم، به خدا میروم. همین الان میروم. برادر احمد او را بلند کرد و گفت: دیدی که مادرش زاییده بود ولی شما خبر نداشتی. آن پسر هم گریه میکرد و میگفت: همین الان میروم. حاج احمد گفت: الان نه. صبح اول وقت ماشین میآید و شما را میبرد.
آخرین باری که حاج احمد را دیدید، یادتان هست.
بعد برگشت از مریوان، من برای آموزش به سپاه رفتم. محل نگهبانیم، درب ریاست جمهوری بود که طرف دیگرش مقر سپاه منطقه 10 بود. خدا رحمت کند داود کریمی را که فرمانده سپاه منطقه 10 بود. قبل از اینکه حاج احمد به لبنان برود، پنج جلسه به آنجا آمد که نزد داود کریمی برود. از قضا ما همیشه آنجا نگهبان بودیم. من هم از قصد خودم را به نگهبانی آنجا آورده بودم که بچهها را ببینم. یکی دو بار که ایشان را دیدم گله کردم که چرا کار مرا ردیف نمیکنید تا پیش شما بیایم؟ گفت: برادر من، شما خودت نمیخواهی بیایی، اگر میخواستی اینجا را رها میکردی و میآمدی پیش ما. گفتم: من سری قبل هم به شما گفتم اما شما گفتید کارت را درست میکنم اما این کار را نکردید، حالا دوره ما تمام شده. گفت: شما اینجا را رها کن و بیا، کاری به هیچ چیز نداشته باش. گفتم:این کار را بکنم؟ گفت: من به شما میگویم این کار را انجام بده، برادر من. ایشان رفت و من در این فکر بودم که این کار را بکنم یا نه که آنها به لبنان رفتند.
منبع:سایت ساجد
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.