صوت و متن کامل شعرخوانی شاعران در دیدار رهبر معظم انقلاب


خبرگزاری تسنیم: دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب صوت و متن شعرخوانی شاعران در دیدار با ایشان را منتشر کرد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، در شب ولادت کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی علیه‌السلام، جمعی از اهالی فرهنگ، اساتید شعر و ادب فارسی، شاعران جوان و پیشکسوت کشور، و تعدادی از شاعران پارسی‌گو از کشورهای تاجیکستان، هندوستان، افغانستان و پاکستان با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند. در این دیدار شاعران به شعرخوانی در حضور رهبر انقلاب پرداختند که در این راستا پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR متن اشعار را منتشر کرد.

فایل صوتی بیانات رهبر معظم انقلاب و اشعار شاعران را دراینجا بشنوید.

متن اشعار:

آقای علی‌رضا قزوه
به سلام رمضان بر شده‌ام باز به بامی
ماه نو! ماه نو! از مات درودی و سلامی
ماه نو! ماه نو! امسال به پیمانه چه داری
پیش از این از رمضانم نه می‌ای مانده نه جامی
ماه نو! در پی تفسیر نویی از رمضانم
روزه آن نیست که صبحی برسانیم به شامی
در سلام رمضان کاش یکی آینه باشیم
آه - آیینه در آیینه - عجب حسن ختامی!

آقای ظهیر احمد صدیقی از پاکستان
ای فروغ فکر و فن از نور افکار شما
رونق گلزار ما از رنگ رخسار شما
ثابت و محکم مثال کوه کردار شما
همچو باغ گل لطیف و نرم، گفتار شما
ای عزیزان عجم! ای صاحبان دین و دل!
دیدن خضر و مسیحا هست دیدار شما
من ز پاکستان بیاوردم درود پرخلوص
صد دعای دوستان پاک‌آثار شما
شاد بادا اصفهان و مشهد و تهران و قم
زنده بادا مردم جانباز و سالار شما
جان تازه در دمیده در تن ما می‌بدی
قلب ما را کرد روشن کشف اسرار شما
راه شعر و حکمت و عرفان به ما بنموده‌اند
مولوی و حافظ و سعدی و عطار شما
همچو یک جان در دو تن اسلام ما را ساخته‌ست
دشمن‌تان دشمن ما، یار ما یار شما
خانه‌های ما به هم پیوسته چون دل‌های ما
محکم از دیوار ما گردید دیوار شما
دشمنان پاک و ایران دوست با هم گشته‌اند
این حقیقت را ببیند چشم بیدار شما
اتحاد قوم مسلم اقتضای وقت ماست
اتحاد قوم مسلم کار ما، کار شما
دوستی پاک و ایران تا ابد پاینده باد
پربهاران باد باغ ما و گلزار شما
ای فروغ فکر و فن از نور افکار شما
رونق گلزار ما از رنگ رخسار شما

آقای بلرام شکلا از هندوستان
به من رساند نسیم سحر سلام علی
برهمن‌ام که شدم چون عجم غلام علی
من ضعیف چگونه به شعر پردازم
کنار معجزه کامل کلام علی
چو کودکی که محبت ز مادر آموزد
خوشم که نکته می‌آموزم از مرام علی
سلام ما به علی آن وصی پیغمبر
سلام ما به رسولان به احترام علی
ز بندهای جهان آن زمان رها گشتم
که اوفتادم چون مرغکی به دام علی
علی، علی، و علی عالی و علی أعلا
پر است هفت ممالک ز عطر نام علی
مساز بطن خودت را چو گور جانداران
مرا غلام کند این صدا ز کام علی
علی امیر خرابات عشق و توحید است
تمام خلق به مستی کشند جام علی
چو نزد حضرت حق سجده کرده است و قیام
بود قیام همه سجده و قیام علی
خوشا که شعر من این بوی بوتراب دهد
صباح و شام معطر شد از مشام علی
خدا کند که بخوانم چو مردم آزاد
علی امام من است و منم غلام علی

آقای مؤمن قناعت از تاجیکستان
از خلیج فارس می‌آید نسیم فارسی  
ابر از شیراز می‌آید چو سیم فارسی  
دُر از این دریا نمی‌جویم چو دور افتاده است
از ته دریا ته اشک یتیم فارسی 
می رسد از کشتی بشکسته شعر بی شکست
شعر هم بشکست با پند قدیم فارسی
شیخ را سرمست دیدم یک شبی از بوی نفت
رفت با عطر کفن عطر و شمیم فارسی


خانم آنا برزینا از اوکراین
این خاک گهربار که ایران شده نامش
شیری است که در بین دو دریاست کنامش
خورشید برون آمده هر صبح ز مشرق
از برج اسد داده به اخلاص، سلامش
مهتاب نشسته سر هر گنبد این خاک
مانند کبوتر که نشسته‌ست به بامش
با فارس درخشنده شده نام خلیجش
از نی‌شکر فارس شکرگون شده جامش
از مرز فرا رفته به پیغمبری شعر
با سعدی و با مولوی از عشق پیامش
شوقی ازلی دارم بر خاک عزیزش
عشقی ابدی در دل دارم به دوامش
پیش ستم زورگران سینه سپر کرد
بنگر که از این همت، دنیا شده رامش
از شرق مشرف بشو ای باد صبا تا
یک بار سلامم برسانی به امامش

خانم فرزانه خجندی از تاجیکستان
درود ای قاصد فردا، شبت خوش باد و روزت خوش
نه انشایی و نا افشا، شبت خوش باد و روزت خوش
وداع ای رفته شیرین، شبت خوش بود و روزت خوش
درود آینده زیبا، شبت خوش باد و روزت خوش
چه می‌رقصی درون خانقاه سینه روز و شب
دل ای دل! سالک تنها! شبت خوش باد و روزت خوش
اگرچه زیر دست توست نتوانی چشید آخر
از این قند و از آن حلوا، شبت خوش باد و روزت خوش
چه عطرافشان، چه بوگردان، چه جاناجان محبت رفت
به یادش نیست سلمنا، شبت خوش باد و روزت خوش
به قلب من که چون ممنوع‌گاه است عین کاو پیغام
اجازت خواستی، فرما، شبت خوش باد و روزت خوش
همه دل باد ملک تو، همه گل باد ملک من
به زیر گنبد مینا، شبت خوش باد و روزت خوش
محبت‌نامه‌های من به عنوان بنی‌آدم
در آن بالا بشد امضا، شبت خوش باد و روزت خوش

خانم سیده تکتم حسینی از افغانستان

نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهرت از آبان بگیرد
غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد
پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد
خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد
خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد

خانم غزاله شریفیان
بدون مقصد پایانه‌ها شبیه هم‌اند
همین که دور شوی خانه‌ها شبیه هم‌اند
کسی شبیه تو حرف مرا نمی‌فهمد
مسلّم است که بیگانه‌ها شبیه هم‌اند
من و تو از غم دوری شبیه هم شده‌ایم
که بعد زلزله ویرانه‌ها شبیه هم‌اند
به پای سوختنم اشک از چه می‌ریزی
به چشم شمع که پروانه‌ها شبیه هم‌اند
فقط شراب نگاه تو مست کرده مرا
که گفته است که پیمانه‌ها شبیه هم‌اند؟
کسی که می‌رود از گم شدن نمی‌ترسد
بدون مقصد پایانه‌ها شبیه هم‌اند

خانم انسیه سادات هاشمی
مزه عشق به این خوف و رجاهاست رفیق
عاشقی بازی آزار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب‌ترین لذت دنیاست رفیق
بارها تا لب این چشمه دویده‌ست دلم
طعمش اما فقط از دور گواراست رفیق
اسم آن روز که نامیده‌ای‌اش روز وصال
در لغت‌نامه من روز مباداست رفیق
نیست در شهر، عزیزی که دل از ما ببرد
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق

آقای حسین عباسپور
بارها از سفره‌اش با این که نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
مردم این شهر در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند
بر سر همسایگانش سایه‌ای پرمهر داشت
از سرش هرچند روزی سایبان برداشتند
بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند
دست‌هایی که بر این تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند

آقای رضا شیبانی
طلوع می‌کنی آخر به نور و نار قسم
به آسمان، به افق‌های بی‌غبار قسم
هنوز منتظر بازگشتنت هستم
به لحظه‌های غم‌انگیز انتظار قسم
خزان به سخره گرفته‌ست خنده گل را
به غصه‌های دل ابری بهار قسم
نشانده‌ام به دل خسته داغ شهری را
به قلب زخمی این شهر داغدار قسم
به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز
به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم
دلم شبیه گسل‌های شهر می‌لرزد
به این سکوت به این صبر پایدار قسم
کجا روم که دمی شهریار خود باشم
نه شهر مانده نه یاری به شهریار قسم
ولی هنوز به آینده روشن است دلم
به بخت روشن مردان این دیار قسم

آقای علی فردوسی
مرامت عشق، لبخندت صمیمی
قدم‌هایت صراط المستقیمی
بگویم یا علی آغاز هر کار
که بسم الله رحمان الرحیمی
***      
یک اتفاق ساده مرا بی‌قرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه می‌گذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ می‌شود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد
با سنگ می‌شود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی‌سرپناه‌ها همه را خانه‌دار کرد
یا می‌شود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشه‌ای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت می‌شود اصلا به لطف بخت
گنجشک‌های مفت زیادی شکار کرد
یا می‌شود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بی‌مقدمه آمد به حرف، سنگ
این گونه گفت و سخت مرا بی‌قرار کرد:
تنها به یک جوان فلسطینی‌ام بده
با من ببین که می‌شود آنگه چه کار کرد!

آقای علی قنبری
هرچند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود، خریدار زیاد است
من دربه‌در پنجره‌فولادم و دیری‌ست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آن‌قدر کریمی که بدهکار تو کم نیست
آن‌قدر کریمی که طلبکار زیاد است
پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم
این‌جا چقدر چادر گل‌دار زیاد است
با بار گناه آمده‌ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم، این بار زیاد است
گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم
آخر چه کنم در حرمت؟ کار زیاد است
 نوروز به نوروز، محرم به محرم
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هر گوشه ایران حرم توست که با تو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
آن شب که به رؤیای من افتاد مسیرت
دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است
در خواب، سر سفره اطعام تو گفتی
هر قدر که می‌خواهی بردار، زیاد است


آقای احمد بابایی
خبر آمیخته با بغض گلوگیره شده‌ست
سیل دلشوره و آشوب سرازیر شده‌ست
سر دین طعمه سرنیزه تکفیر شده‌ست
هر که در مدح علی شعر جدید آورده‌ست
گویی از معرکه‌ها نعش شهید آورده‌ست
 
بنویسید تب ناخلفی‌ها ممنوع!
هدف آزاد شده، بی‌هدفی‌ها ممنوع!
در دل عرش ورود سلفی‌ها ممنوع!
عرش یک روضه فاش است که داغ و گیراست
عرش... گفتیم که نام دگر سامرّاست
 
تا «بهار عربی» روی علف باز کند
جبهه در شام و عراق از سه طرف باز کند
وای اگر دست کجی پا به «نجف» باز کند
عاشق شیر خدا، وارث شمشیر خداست
سینه «سنی و شیعه» سپر شیر خداست
 
لخته‌خون جگر ماست به روی لب‌شان
کوره دوزخیان، گوشه‌نشین تبشان
لهجه عبری و لحن عربی مکتب‌شان
«نیل» را تا به «فرات» - آن‌چه که بود آتش زد
شک مکن ما همه را مکر یهود آتش زد
 
بی‌جگرها جگر حمزه به دندان گیرند
انتقام احد و بدر ز طفلان گیرند
چه تقاصی ز لب قاری قرآن گیرند
بیشتر زان که از این قوم بدی می‌جوشد
از زمین غیرت حجر بن عدی می‌جوشد
 
سنگ تکفیر به آیینه مذهب؟! هیهات!
ذوالفقار علی و رحم به مرحب؟! هیهات!
دست خولی طرف معجر زینب؟! هیهات!
ما نمک‌خورده عشقیم به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم به زینب سوگند
 
داس تکفیر گل از ریشه بچیند؟! هرگز!
کفر بر سینه توحید نشیند؟! هرگز!
مرتضی همسر خود کشته ببیند؟! هرگز!
پایتان گر طرف کرب‌وبلا باز شود
آخرین جنگ جهانی حق آغاز شود
 

آقای علی سلیمانی
نشسته‌ام مثل بچه‌شیری که دل به چشم غزال دارد
بهارگیسوی چشم‌سبزی که با زمستان جدال دارد
مرام چشمش مرام جادو هزار جنگل هزار آهو
خزر به گونه خزان به گیسو به جای ابرو هلال دارد
کشیده نقشی به روی شالش چه نقشه‌هایی خوشا به حالش
نشان خونخواهی از جنوب و نشان مهر از شمال دارد
پرنده‌ام رو به آسمانش همیشه دل بسته‌ام به جانش
که آرزوی من است و این من چه آرزویی محال دارد
چه چشم‌های ترانه‌سوزی چه وزن نابی عجب عروضی
غزل به تکرار ابروانش هجا هجا اعتدال دارد
تو شمس باشی و مولوی من غزل بخوانی و مثنوی من
اگرچه پیرم هنوز با من جوان شدن احتمال دارد  
بخند تقویم روزگارم نشان نده چند سال دارم
غمی که در سینه‌ام نشسته قریب هفتاد سال دارد



آقای محمدحسین ملکیان
جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد
عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد
یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ  
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد
یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد
یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد
در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد
هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد

آقای میثم داوودی
غزلی تقدیم به امام هادی علیه‌السلام

شعر خواندی و استوارترین، کاخ‌های جهان خراب شدند

دست بردی به چشمه زمزم، آب‌های جهان شراب شدند
پلک باز تمام پنجره‌ها، روزها با تو خیره حرف زدند
شب ولی سرد بود پس ناچار، چشم بستند و گرم خواب شدند
آسمان راه خویش را گم کرد، ماه در چشم شب تلاطم کرد
ابرهای سیاه با گریه، خیره در چشم آفتاب شدند
تو خلیلی که زیر پاهایت، قفس شیرها گلستان شد
دست آخر هم از خجالت تو، شیرها قطره قطره آب شدند
ای نگاهت شفای بیماران، ای امام صداقت و باران
تو دعا کردی و گنه‌کاران، با خدا پاک بی‌حساب شدند
ساحران را به خاک افکندی، بارها مثل حضرت موسی
بعد هم دور گردن آن‌ها، مارها یک به یک طناب شدند
خواب مسموم معتمدها را، زلف آشفته‌ات پریشان کرد
آسمان رعد و برق زد یعنی، اشک‌های تو مستجاب شدند

آقای مهدی نظارتی
شعری تقدیم به غزه

دور تا دور شهر ایستاده‌اند
تا سرایت نکند بوی گرسنگی
و از اشتها نیفتند
کافه‌نشینانی که بخت از ته فنجانشان گریخته

فریادهایی در گلوگاه رفح ماند
فرات تا غزه خیز برداشت
کودکان تشنه‌اند
تمام گلوگاه‌های جهان تشنه‌اند
خدا کند رؤیای برگشتن عمو
درست از آب دربیاید

مدیترانه پر است از بطری‌هایی که تلو تلو می‌خورند
تا نامه‌های صلح را به ساحل برسانند
مدیترانه پر است از کشتی‌ها، کاپتان‌بلک‌ها و سربازان مستی که
به پیشانی برادرم فکر می‌کنند
برادری که روزگارش چون تخته‌سیاه دبستانی که... 
مدیـ...ترانه پر است از آوازه‌ها و رقص‌های غرق‌شده عربی
کسی می‌آید
کسی که پپسی را بین مردم جهان تقسیم نخواهد کرد
من خواب دیده‌ام کسی می‌آید

  آقای موسی عصمتی
آیا شما نشانه‌ای از من ندیده‌اید؟
کوهی درست رو به شکستن ندیده‌اید؟
رودی بدون فرصت برگشت تا ابد
آرام و سربه‌زیر و فروتن ندیده‌اید؟
این‌جا کنار بغض سرازیر ریل‌ها  
ساکی در آستانه رفتن ندیده‌اید؟
ساکی بدون نان و پنیر و کمی لباس
ساکی میان رفتن و ماندن ندیده‌اید؟
در چاه‌های بسته این شهر یک زمان
از این قبیله باز تهمتن ندیده‌اید؟
مردی شبیه رودکی اما شکسته‌تر
در بلخ یا حوالی کدکن ندیده‌اید؟
بوداتر از همیشه تاریخ بامیان
آماج سنگ‌های فلاخن ندیده‌اید؟
مردی که رنگ مات عصایش سفید بود
مردی شبیه چلچله اصلاً ندیده‌اید؟

مردی که آه مثل من انگار گم شده‌ست
چون سوزنی میانه انبار گم شده‌ست

مردی که باز بغض عصایش رها نشد
هرچند روضه خواند، عصا اژدها نشد

مردی که باز با پر قمری پرید و رفت
با چشم تا ابد تر قمری پرید و رفت

در کوچه‌های گریه بسیار خنده شد
از دست سنگ‌های زمان پرنده شد

آقای سعید طلایی
فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من – ای دوست – کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیت کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یک ذره فقط کندتر از سرعت نور است
هر رکعت من حائز عنوان جهانی است!
این سجده آخر نکند سجده سهو است؟
چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست
یک سکه سپردند، دو تا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکی است، ربا نیست
از بس که پی نان حلالیم شب و روز
در سجده ما رونق اگر هست صفا نیست
گویند که گنجی است به هر سجده بیایید
من رفتم و پیدا نشد این گونه، نیا، نیست!
به‌به چه نمازی است! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست!

آقای محمود شریف صادقی
از طلعت زیبای تو گر پرده برافتد
ماه از نظر مردم صاحب‌نظر افتد
گر پیش رخت گل بزند لاف نکویی
از شاخه به یک جنبش باد سحر افتد
در باده عشق تو ندانم چه اثرهاست
کز خویش هر آن کس که خورد بی‌خبر افتد
با کام هوس هر که ره عشق تو پوید
با هر قدمی مرحله‌ای دورتر افتد
ای حجت ثانی‌عشر ای مهر جهان‌تاب
از طلعت زیبای تو کی پرده برافتد؟
گر دیدن روی تو به مرگ است میسر
با شوق دهم جان که به رویت نظر افتد
از فخر زنم طعنه بر افلاک چو گردی
گر رهگذرت بر من بی پا و سر افتد
ای منجی عالم ستم و جور شد از حد
باز آ که ز دست متعدی سپر افتد
پر مظلمه شد دهر بیا تا شجر عدل
در سایه جان‌پرور تو بارور افتد
گر قوت دل منتظران خون جگر شد
غم نیست چو وصل تو به خون جگر افتد
ای منتقم خون شهیدان ره حق
مپسند که خون‌های مقدس هدر افتد
گویند دعای سحری راست اثرها
لطفی که دعاهای «وفا» کارگر افتد

آقای سید عبدالله حسینی
آمدیم از هزاره اندوه
سبدی از ستاره زیر عبا
ماه در جیب و کهکشان در جِیب
پیکری پاره پاره زیر عبا
 
از ازل گوئیا که در تقسیم
عشق کارش به ما محول شد
مختصر بود اصل نسخه عشق
با حواشی ما مطول شد
 
گرچه فرزانگان وادی فقه
باب الإنسداد را بستند
قائلین به انسداد هنوز
در میان صفوف ما هستند
 
مثل سنگ‌اند ساکت و سنگین
چشم بر گردش فلک دارند
دیده بربسته‌اند و عندالظهر
باز بر آفتاب شک دارند
 
پشت کرده به واجبات خدا
رو به انجام نفل و استحباب
وضع سابق برایشان باقی است
با تمسک به اصل استصحاب
 
می‌پسندند بعضی از طلاب
بحث در قسم‌های عادت را
من ز ابواب فقه مشتاقم
باب روحانی شهادت را
 
قبله در قید و قدس در زنجیر
بنشینید استخاره کنید
آی نامردها به آخرتان
تای تأنیث را سواره کنید
 
همه آماده‌ایم و جان بر کف
لشکر قدس را امیر کجاست
برسان فاعل مقدر را  
ای خدا مرجع ضمیر کجاست
 
فاعل ار غائب از نظر گردید
نائب فاعل است اهل سداد
آن که با دانش و درایت و صبر
تن به ترخیم انقلاب نداد
 
آخرین خُم تمام لب‌ها را
آشنا با پیاله خواهد کرد
شهر را با طهور خواهد شست
حوزه را استحاله خواهد کرد
 
مستحق‌تر ز سید عبدالله
نیست در عرصه نظربازی
مست می‌شد اگر ز رخسارت
سهم سادات را بپردازی

آقای محمدحسین انصاری‌نژاد
ماه رد می‌شد از شب یلدا، ولی انگار بی‌خبر بودیم
سایه‌ها هم بلندتر بودند، شاد از آن جشن مختصر بودیم
پای این صخره سفره گستردیم، باده‌مان چای قندپهلو بود
شب سردی که گرم خاطره از، کودکی‌های یکدگر بودیم
صفی از مرغ‌های ماهیخوار، آمدند از اجل معلق‌تر
فکر اندوه ماهیان آن جا، از همه عمر بیشتر بودیم
ماسه‌ها از تلاطم امواج، زیر پامان تکان‌تکان خوردند
در مه‌آلود ساحل بی‌تاب، چون دو تا قوی همسفر بودیم
سیلی موج‌ها مکرر شد، ناگهان صخره‌ها کم آوردند
چشم بر موج‌های ساحلکوب، محو هنگامه خطر بودیم
یادم آمد که باد می‌آمد، شب یلدای کودکی‌هایم
خواهرم سوزنی به دستش رفت، دور قالیچه با پدر بودیم
قصه کودکانه خود را، شب یلدا به ماه می‌گفتیم
گاه بالای تخته‌سنگی نیز، در خیال از ستاره سر بودیم
شب یلدای دیگری اما، مادرم در گدازه تب بود
داشت تا صبح سخت می‌لرزید، ما سرآسیمه پشت در بودیم
عابر صخره‌های ساحلی‌ام، موج‌ها در دلم می‌آشوبند
بر همین صخره خوب یادم هست، شبی این گونه تا سحر بودیم

آقای زکریا اخلاقی
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژه نارسا
به کدام جلوه بجویمت، متعالیا و مقدسا
همه جا نشان جمال تو، همه سو شکوه جلال تو
همه در ثنای تو نغمه‌خوان، همه در حریم تو جبهه‌سا
ورقی گشوده در این چمن، صفحات دفتر حسن تو
که شکفته بر لب هر گلی، به ستایشت غزلی رسا
چه خوش است وقت موحدان، به حدیث قدسی زلف تو
چه خوش است صحبت دوستان، به صفای سایه این کسا
نه همین تبسم فطرتم، که هزار آینه حیرتم
به کدام جذبه سفر کنم، به رواق مهر تو ذره‌سا
چو نی از ترنم حزن خود، چه ترانه‌ها که شنیده‌ام
همه شب در این غم دلنشین، به صباح می‌رسم از مسا
قدم شهود خیال من، نرسد به ساحت قدس تو
که بریده در ره جست‌وجو، نفس سلوک بسا کسا
سبحات روی تو دلنشان، نفحات کوی تو گل‌فشان
فبنور وجهک غشّنی، لیسیر لیلی شامسا
به مدیحه تو نمی‌رسم، نه به تازی و نه به پارسی
مگر آن که وصف تو بشنوم، به زبان مردم پارسا
سخنم تمام و هنوز هم، عطشی نهفته به جان من
کلمات افاقه نمی‌کند، به سکوت می‌رسم ای بسا

آقای غلامعلی حداد عادل
آسمان ابری است اما ماه پیدا می‌شود
ماه پنهان است اما گاه پیدا می‌شود
ماه بازی می‌کند با خاکیان از پشت ابر
گاه پنهان می‌شود ناگاه پیدا می‌شود
آسمان تاریک، ره باریک، مقصد ناپدید
زیر نور ماه اما راه پیدا می‌شود
از برای دیدن مهتاب پنهان زیر ابر
گاه‌گاهی فرصتی کوتاه پیدا می‌شود
یوسف یعقوب در صحرا اگر گم می‌شود
یک دو روز دیگر اندر چاه پیدا می‌شود
سینه‌ای دارم که در آن جا برای کینه نیست
اندر این آیینه تنها آه پیدا می‌شود
گرچه ناپیداست اما دل گواهی می‌دهد
قاصدی با مژده‌ای دلخواه پیدا می‌شود  
بی خدا بودم در آن عمری که با خود زیستم
هر کجا من گم شوم الله پیدا می‌شود

آقای مرتضی امیری اسفندقه
با تو اگر دوباره قراری نداشتم
هرگز به کار آینه کاری نداشتم
مثل دلم تمامی آیینه‌های من
درهم‌شکسته بود که یاری نداشتم
ای عشق! ای تولد دیگر! خوش آمدی
وقتی که هیچ راه فراری نداشتم
بین هزار آینه کوچک و بزرگ
آیینه‌ات شدم که غباری نداشتم
***
به محفلی که سخن از لطایف غزل است
قصیده هر که بخواند خروس بی‌محل است
***
ما قصیده گرچه بسیار و مسلّم گفته‌ایم
عاشقانه در جوانی‌ها غزل هم گفته‌ایم
چه غزل‌ها زیر باران شبانه... تازه... تر...
چه غزل‌ها زیر برف صبح، نم‌نم گفته‌ایم
چه غزل‌ها در جنوب داغ سرشار از عطش
چه غزل‌ها در شمال سبز و خرم گفته‌ایم
خوردن سیلی ز یاران در غزل گفتن نداشت
در قصیده گفته‌ایم و سخت محکم گفته‌ایم
برنمی‌داریم دست از آرمان‌های وطن
بارها این قصه را در گوش عالم گفته‌ایم

 

انتهای پیام/