درکی از خود، تنها در میان دیگران
خبرگزاری تسنیم: نمایش «هر کس با تنهاییاش» اگر خطایی در آن دیده میشود ناشی از تازه کار بودن گروه است. البته این مسئله را باید یادآور شد که انتخاب متن مطابق با دغدغه روز جامعه یکی از راههایی است که میتواند به ماندگاری شدن یک گروه جوان کمک کند.
هر کس با تنهاییاش...!، نمایشی به قلم دوریس لسینگ، نویسنده انگلیسی برنده جایزه نوبل ادبیات و به کارگردانی سیدمهدی احمدپناه در سالن حافظ بنیاد رودکی به روی صحنه رفته است.
داستان نمایش در دو ساحت تعریف میشود:
1. داستان پسری به نام تونی که عاشق خانه بزرگشان هست؛ ولی از رفتار مادرش نسبت به وی و توجه بیشترش به آدمهای پیرامونش – طرفداران ضد جنگ و بمب هیدورژنی – آزرده خاطر است. از همین رو در برخورد پسر و مادر نوعی تنازع شکل میگیرد که در نهایت با خبر فروش خانه به پایان میرسد! خانهای که برای پسر حکم امنترین جای دنیا را دارد؛ چرا که در کودکی به سبب اصابت موشک به منزل سابقشان پدر و خانه را یک جا از دست داده است.
2. داستان زنی به نام مایرا است که به عنوان فعال ضدجنگ شناخته میشود. مایرا زنی دوستداشتنی تلقی میشود و مردهای اطرافش، با توجه به بیوه بودن او، سعی بر جلب توجه میکنند؛ اما مایرا همه را پس میزند. با این حال خانه او محفلی برای حضور مردانی است که پسرش همه را با لفظ «عمو» خطاب میکند. داستانهای عاشقانه مایرا و عموها بخش دومی از تنازع مایرا و پسرش تونی است.
متاسفانه گروه نمایشی اآ اطلاعات درخوری پیرامون نمایشنامه در بروشور ارائه نکردهاند. در ایران، لسینگ را به عنوان یک داستاننویس میشناسیم و تاکنون نمایشنامهای از وی ترجمه و منتشر نشده است. نمایشنامه «هر کس با تنهاییاش » را لسینگ در سال 1959 منتشر میکند، یعنی تنها 9 سال پس از انتشار اولین رمانش، «علفها آواز میخوانند». در آن سالها دوریس لسینگ تم کمونیستی آثار ابتداییش را تغییر داد و نگاهی روانشناسانه به ادبیات پیدا کرد. انسان و نمودهای روانی وی در نمایشنامه هر کس... نیز به خوبی مشهود و قابل لمس است.
شخصیتهای نمایش را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: 1- حامیان ضدجنگ 2 – جوانانی که این افراد را درک نمیکنند. فرد شاخص هر دو طرف نیز مایرا و تونی در نقش مادر و فرزند میباشند. رابطه این دو بسیار شبیه به نظریات ژان لکان، روانشناس فرانسوی است. توجه ویژه لکان به خود و من در مقام دال و مدلولهایی از آن انسان، در نمایشنامه لسینگ شکل و شمایلی عینی مییابد.
لکان با آنکه تعریف نشانهشناختی را از سوسور به عاریه میگیرد؛ لیکن همچون دریدا نشانه را در ساحت یک دال و مدلول سالبه نمیبیند. بلکه دال را در مقابل زنجیره نامتناهی مدلولها قرار میدهد. از همین رو در برابر دالی به نام «من»، بیشمار مدلول میتوان یافت. در نمایشنامه لسینگ «من» دچار تکثر میشود و این تکثر است که تمامی کشمکش موجود در نمایش را شکل میدهد. هر کس میخواهد «من» باشد و «من» دیگری را نمیپذیرد. در رابطه مایرا و تونی، مادر و فرزند قصد تحمیل «من» خود به دیگری را دارد یا برای مثال در رابطه مایرا و فیلیپ، هر یک قصد تصاحب و تسخیر «من» دیگری را دارد. لیکن با توجه به تنازع موجود و مشابهت خواستههایشان، هیچ کس توفق نمییابد.
در یک مورد جوزف موفق به تصاحب «من» دیگری میشود و آن هم در شمایل رزماری متجلی میشود. لیکن در تنازع میان عموها و تونی، تونی من خود را در برابر رزماری به برتری میرساند و در صحنه نهایی این تونی است که در کنار رزماری است و از آغوش معمولی او بهرهمند میشود. با این حال در طرحریزی شخصیت رزماری این گونه به نظر میرسد که تسامح رفتاریش روشی برای تسلط خود بر دیگری است.
البته این یک تفسیر فرعی است و موضوع اصلی نمایشنامه در ساحت نگرش لکانی را باید در رابطه میان مادر و فرزند جستجو کرد. لکان همچون فروید فرایندی سه مرحلهای برای رشد انسان از کودکی به بزرگسالی مطرح میکند. این مراحل شامل مرحله واقعی، دورانی که کودک تصوری از خود و دیگری ندارد و فاصله میان کودک و مادر هیچ است؛ چرا که کودک درکی از خود و هویت فردیت یافته ندارد. برای رشد کودک در روانکاوی لکان، اتصال کودک و مادر باید شکسته شود تا فرهنگ شکل بگیرد. این جدایی نوعی فقدان را در پی خواهد داشت. لکان با اتکا به این مهم کاربرد واژگان را ناشی از غیبت شی مدنظر میداند. یعنی در صورتی که دنیای جامعیتی تام داشت و هیچ غیبتی در کار نبود نیازی به زبان هم نمیبود.
در این مرحله که لکان با عنوان مرحله آینهای از آن نام میبرد کودک از جدایی مادر آگاه میشود و از این طریق مفهوم دیگری را درک میکند. لیکن تقابل خود/دیگری شکل نمیگیرد؛ چون کودک درک روشنی از خود ندارد. آگاهی جدایی موجب دلهره میشود و کودک خواهان بازگشت به وضعیت اولیه است.
مرحله سوم، مرحله نمادین است که کودک درکی از خود پیدا میکند وارد نظم نمادینی میشود که همان ساختار زبان است و میتواند با گفتن من خودش را معرفی کند و فقدانهایش را با زبان پوشش دهد. لذا فرد در تلاش است تا در مرکز قرار گیرد و یکی از معانی مرکز از منظر لکان تصاحب مادر است.
رابطه میان مایرا و تونی در طول نمایش تداعیگر نگرش لکان نسبت به رشد است. تونی در ابتدا، برخلاف تصور ما که هر آن ممکن است در برابر عموهای متعددش دست به واکنش – ترجیحاً رفتاری خشونتآمیز – زند، با آرامشی خاص مادرش را زیر نظر میگیرد. در واقع تونی در موقعیتی استعاری از مرحله آینهای قرار دارد. او متوجه است که دیگر به مادرش وابسته نیست. تونی با درک چنین موقعیتی دانشگاه را رها میکند و قصد پیوستن به ارتش دارد. با این حال او درک درستی از خود ندارد. به زعم لکان او تصویر خویش در آینه را خود خویش میپندارد. تونی در برابر رفتار مادرش عکسالعملی نشان نمیدهد. در همان صحنه نخست، سندی از اتاق خواب وارد سالن میشود و برخلاف انتظار با تونی وارد دیالوگ میشود، نه یک نزاع ناموسی. تونی هیچ درکی از دیگری ندارد؛ حتی تعریفش از عموها نیز برای مخاطب غامض است.
پیچیدگی شخصیتی تونی به سبب قرار گیری استعاری وی در مرحله آینهای است. او خواهان بازگشت به مادر است؛ چرا که درک کاملی از خود و دیگری ندارد. در اینجا دوگانه خانه/مادر در قالب تعاریف پیشا ادیپی مفهوم مشترکی مییابند. خانه حکم رحمی جایگزین برای تونی دارد و او در درک ناقصش میداند توانایی بازگشت به رحم/مادر را ندارد. او یک بار در مرحله آینهای حقیقی، خانه را از دست داده است؛ به علاوه پدر را. فقدان پدر ناقص ماندن شکلگیری مراحل لکانی معنا میگیرد. تونی در غیاب پدر از گزند عقده اودیپ در امان بوده است و از همین روست که خطری از جانب عموهای متعدد متوجهاش نیست. آنها صرفاً عمو هستند نه پدر.
لسینگ برای پیشبرد این داستان روانکاوانه، نیازمند رشد شخصیت تونی است. او باید وارد مرحله نمادین شود. حال با ورود رزماری و برخورد تونی با او تونی شاهد صحنه ازلی میشود. وی به درخواست مادرش رزماری را به آغوش میگیرد. تبعیت از مادر نشان از مرحله آینهای دارد؛ چرا که مادر خود او را به وی گوشزد میکند. با در آغوش گرفتن رزماری، تونی وارد مرحلهای نو میشود. او لج میکند، مخالفت میکند، طغیان میکند و در نهایت خواهان داشتن خانه میشود. او مرحله پیشا اودیپی را از سر گذرانده است و اکنون خواهان مادر است؛ ولی نه مادر خود که تصوری از مادر خود. مادری که دوستش دارد، نه مادری که عموها دوستش دارند. رفتارش موجب میشود عموها یکی یکی پایشان از خانه بریده شود. خانه – استعاره از رحم – مادری است که تونی میتواند تصاحبش کند. او در تقابل با عموهایش موفق عمل میکند. او میلی را از سندی و رزماری را جوزف به دست میآورد. اما تونی در مواجه آنها را یا پس میزند یا با سردی برخورد میکند. او خطر واقعی از جانب پدر را حس نکرده است و حتی به طور کامل با صحنه ازلی مواجه نشده است.
در نهایت تونی یک بازنده است. او رشد ناقصی داشته است. خانه فروخته شده و مادرش هم دیگر تمایلی به او ندارد. راه چاره برایش چیست؟ گرایش به رزماری که در صحنه نهایی در کنارش هست و دیوارهای خانه به سویشان حرکت میکند؟
سیدمهدی احمدپناه در اولین تجربه کارگردانیش، این منم ایسمن، احمدپناه اثبات کرد میتواند نمایشی با ریتم تند عرضه کند. در نمایش هر کس... نیز تقریباً با همان شیوه اجرایی کار کرده است. همچون این منم ایسمن، مرز صحنه را با خطوط برجسته کرده است که فضایی برای شکلگیری ورود و خروجهای فکر شده پدید آورد. طراحی نور نیز در راستای برجستهسازی مرزهاست. در آن سوی مرزها دیوارهای خانه با المانهای طراحی شده از یک خانه حضور دارند. المانها با مرزهای نقش بسته بر زمین همخوانی دارند و همگی از نشانگان نقشهکشی – معماری محسوب میشوند. در واقع نمایش در یک پلان طراحی شده از خانه اجرا میشود. گویی نقشهای از خانه روی زمین گسترده شده و بازیگران بر آن بازی میکنند.
چینش صحنه و محل استقرار تماشاگران این تصور را پدید میآورد که تماشاگر نیز یکی از این دیوارهاست و تنها نقشی از نشانگان معماری بر او نقش نبسته است. با این حال چنین شیوه اجرایی کمکی به جذابیت نمایش نمیکند. باید پذیرفت که لسینگ با تمام قدرت ادبیش، درک کاملی از دنیای درام نداشته و نمایشنامه او به شدت کسل کننده است. شیوه اجرایی احمدپناه برای یک نمایش با ضرباهنگ بالا مناسب است، نه نمایشنامه لسینگ. کارگردان میتوانست به این نمایش وودویلی ریتم تندتری اعطا کند و زمان آن را کوتاهتر میکرد تا رخوت موجود در نمایشنامه، مخاطب را خسته نکند.
احمدپناه گویا با تکیه به نام لسینگ، دست به خوانشی مستقل نمیزند و بیشترین انرژیش را صرف میزانسنها میکند. میزانسنها کامل نیستند ولی قابل قبول و دوست داشتنیاند، به خصوص بازی با کاناپه و میخی که از آن بیرون زده است. میخی که باز دلالتی استعاری به مفهوم لکانی نمایشنامه دارد.
ضعف عمده اجرای احمدپناه تفاوت فاحش بازی بازیگرانش است. گلچهره سجادیه و مهدی فریضه در مقام دو نقش اصلی نمایش خوب هستند و بازی گیرایی به روی صحنه میبرند. در مقابل بازی سیدجواد یحیوی – با توقعی که از وی داشیتم – و امیرحسین متینفر – بازیگر نقش سندی – چنگی به دل نمیزند و نوعی رهایی در بازیشان دیده میشود. این رهایی اختلاف فاحشی میان بازیها ایجاد میکند که در راستای شیوه اجرایی احمدپناه نیست. تنها کافی است بازی پر شور و هیجان قوانلو – البته چیزی جدیدی از او دیده نمیشود – را بازی متینفر مقایسه کنید. آنگاه آرزو میکردید که کاش شخصیتی به نام سندی وجود نداشت.
با این حال نمایش «هر کس با تنهاییاش» اگر خطایی در آن دیده میشود ناشی از تازه کار بودن گروه است. البته این مسئله را باید یادآور شد که انتخاب متن مطابق با دغدغه روز جامعه یکی از راههایی است که میتواند به ماندگاری شدن یک گروه جوان کمک کند، اگر نگاهی کوتاه به محتوای این نمایش داشته باشیم نمایش احمدپناه، با همه تلاشهایی که گروه انجام داده است، شاید کم تر از یک درصد دغدغه مسائل و موضعات خانوادگی باشد.
انتهای پیام/