شهدای گمنام، گمگشته هایی بی‌نام، مهمان شهر اصفهان


خبرگزاری تسنیم: فردا بوی پیراهن یوسف  می آید شهدای گمنام، گمگشته هایی بی نام که متعلق به تمام مادران ایرانی هستند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، وقتی بابا پوتین هایش را می بست، همزمان با گره هایی که می، زد سرش را بالا گرفت و به چشمانم نگاه کرد و گفت تا وقتی که من نیستم تو مرد خونه ای....

دست های کوچک من را گره زد به دستان بزرگش، مانند یک پازل در هم قفل شده بود و من را نصیحت می کرد آن موقع معنی تمام حرف هایش را نمی فهمیدم من را در بین بازوانش در آغوش گرفت، بابا می گفت و من گوش می دادم، دست های کوچکم را فشار داد و گفت خداحافظ مرد من...

پدر رفت و جای خالی اش هنوز در خانه مانده بود انگار با کوله پشتی اش تمام وجودیتش را باخود برده بود هر بار که موج های رادیو امان می داد، به اخبار جنگ گوش می کردیم لحظه به لحظه با جنگ واخبارش همراه بودیم.

یک سال گذشت بعضی از دوستان پدر آمدند اما یک چیزی را با خود جا گذاشته بودند یکی دستش را و یکی پاهایش و حتی یکی چشم هایش را در جبهه جا گذاشته بودند.

سال دوم افراد دیگری هم از میدان جنگ آمدند اما این بار جور دیگری بود این بار شهید شده بودند دیگر چیزی را در جبهه جا نگذاشته بودند همه چیز را با خود یک جا برده بودند نه یادگاری نه چیزی ....

یک جانباز از خاطره اش گفت: چشم از آسمان نمی‌گرفت. یک ریز اشک می‌ریخت. طاقتم طاق شد.

- چی شده حاجی؟

جواب نداد، خط نگاهش را گرفتم اول نفهمیدم،‌ ولی بعد چرا؛ آسمان داشت بچه‌ها را همراهی می‌کرد. وقتی می‌رسیدند به دشت،‌ ماه می‌رفت پشت ابرها، وقتی می‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند،‌ بیرون می‌آمد.

پشت بی سیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»

پنج دقیقه بعد،‌صدای گریه فرمان‌ده‌ از پشت بی‌سیم می آمد.

یا زهـرا (س)......

8 سال جنگ به نوشتن و گفتن آسان است اما مصیبت‌هایی که در پس آن داشت مانند یک غده نمود داشت دنیا که از این فجایع نمی گذرد مادران را نمی دانم؛ گرچه مادران وهمسرانی که عزیزان خود را از دست داده اند از اینکه فرزندشان در جایگاه شهادت قرار دارد راضی اند اما آنها نیز مانند ما دوست داشتند عزیزانشان اکنون در کنارشان بودند.

این جدایی، جدایی که ما فکر می کنیم نیست قطعا آن خانواده ها احساس می‌کنند که تازه عزیزان خود را به دست آورده‌اند و تازه با او وارد زندگی جدیدی شده‌اند.

اما پشت خاکریزها پشت برکه های پنهان و در سنگرها افرادی بودند که اسلحه به دوش با نامه ها و عکس های یادگاری که برای خانواده ها می فرستادند، از حال و هوای جبهه و پسر بزرگ خانواده با خبر می‌شدند.  

بسیاری از مواقع عکس هایی که شهدا برای خانواده ها می فرستادند، آخرین تصاویر بعضی از آنها در این دنیای فانی بود.

به قول شاعر رازقی پرپر شد/ باغ در چله نشست/ تو به خاک افتادی/ کمر عشق شکست/ ما نشستیم و تماشا کردیم.....

ما نشستیم و تماشا کردیم بعضی‌ها نیز نشستند و تماشا کردند آنها رفتند و ما ماندیم، آنها حتما با خود عهدی داشتند که ما از آن بی خبریم، اینجا آن عهد را فقط خدا می داند و بس.

آن موقع ما نبودیم اما از فیلم هایی که کارگردان ها ساخته اند درک اندکی از فضای آن زمان به دست آورده ایم.
هنوزهم صدای آرپی‌چی‌زن‌ها درگوش بازماندگان سنگر خاطرات 8 سال دفاع مقدس می پیچد و اگرحوصله ای مانده باشد خاطرات بازگو می کنند شاید ما فقط خاطرات رابشنویم اما هیچ وقت به عمق اتفاقی که افتاد و عمیق بودن وقایع را هیچ وقت درک نمی کنیم.

اما حالا روزگار فرق کرده خیلی چیزها عوض شده همه در جامعه می بینم اصلا باید نامه ای به شهید همت نوشت:

سلام حاج همت!

اینجا، پشت جبهه، وضع  خیلی خرابه حاجی...

مهمات کم آوردیم، بدجور گیر کردیم در میدان مین گناه، وضعیت قرمزه...!

بچه‌ها دارن سعی‌شان را می‌کنند ولی فایده ندارد، حاجی هوای اینجا اصلا قابل تحمل نیست...

قرار بود هر وقت شیمیایی زدند، ماسک تقوا بزنیم اما....

بالگرد شفاعتی، آمبولانس توبه ای چیزی بفرست به عقب وضعیت خیلی وخیمه حاجی...

مجروح های قلبی خیلی زیادند دیگر نمی شود با چفیه زخم دل ها را بست به کپسول ایمان نیاز داریم...

این ها فقط دلنوشته است واژه هایی که به ذهن سرازیر و جاری می شوند دیگر نمی شود جلوی آنها را گرفت من در میان هجمه ای از جملات گم شده ام.

اما در این بین شهدایی هستند که با نام و مشخصات، هر بار به شهرمان می آیند به استقبالشان می رویم، این بار اما قرار است میزبان شهدایی باشیم که هیچ نام و نشانی از آنها در دست نیست هیچ کس آنها را نمی شناسد شهدای گمنام رزمنده هایی که به همه مادران مالکیت دارند.

یا نور النور، یا رحمن الدنیا و الاخره، یا رب

فردا بوی پیراهن یوسف ها می آید گمگشته هایی بی نام که متعلق به تمام مادران ایرانی هستند.

حالا همان پسری که قرار بود پس از پدرش مرد خانه باشد، منتظر است.... او هر بار که یک شهید گمنام می آید، در انتظار دیدار پدرش است.... حتما با خود می گوید همه آمدند اما پدر هنوز نیامده و خبری از آنها نیست...

مرد کوچک خانه اما می‌گوید پدر این بار شاید همراه شهدای گمنامی  است که فردا به شهرمان می آید.....به خانه خود خوش آمدی پدر.

گزارش از نگین فروغی

انتهای پیام/ ب