لحظه‌های ناب زندگی‌ام در عملیات بدر در کنار شهید باکری رقم خورد

خبرگزاری تسنیم: مدیرکل اوقاف و امور خیریه آذربایجان غربی و همرزم شهید نوجوان شهید مهدی باکری گفت: بوسه آن فرمانده دلاور لشگر عاشورا بر سرم شیرین ترین و خبر شهادت وی تلخ ترین لحظات زندگی من در عملیات بدر بود.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از ارومیه، حجت الاسلام علی مصائبی در سال 47 در روستای مزید آباد شهرستان خدا بنده در استان زنجان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.

اجداد وی عاشق اهل بیت بوده و به سبب اینکه مصیبت خوانی را پیشه قرار داده بودند به مصائبی شهرت یافته اند.

پدر وی کشاورز بود ولی علاقه خاصی به اهل بیت داشته و در ماه محرم در تاسوعا و عاشورای حسینی مشتاقانه به عزاداری می پرداخت.

علی مصائبی به غیر از خود 9 برادر دیگر نیز دارد و فرزند سوم خانواده است دو برادر وی به همراه یکی از پسرانش و پسر عمویش روحانی هستند.

در گفتگوی تفصیلی پیش رو، علی مصائبی به بیان خاطراتی از مهدی باکری در عملیات بدر و چگونگی قرار گرفتن در مسیر طلبگی را تشریح کرده که مشروح آن از نظر می گذرد.

تسنیم: شما در چه سالی و با چه انگیزه ای به جبهه رفتید؟

مصائبی: در آغاز جنگ با دستکاری شناسنامه ام، سن خود را به سن قانونی برای پذیرش در جبهه تغییر دادم، و بعدها توفیق شد در سال 60 در عملیات بدر حضور یابم.

در این عملیات مجروح شدم، موج اصابت گلوله در بدن و ترکش هایی در دست و شانه ام به همراه اسارت 5 دقیقه ای ام ! حاصل سالهای حضور بنده در جبهه است.

تسنیم: در مورد اسارت به اصطلاح 5 دقیقه ای خود کمی توضیح دهید؟

مصائبی: تعدادی از رزمندگان اسلام که مجروح بود و اسلحه نداشتیم در مسیر بازگشت به کانال بودیم، مسیر پاکسازی نشده بود بنابراین با رهاسازی منورهایی توسط هواپیما و روشن شدن هوا یک سرباز عراقی به ما نزدیک شد و ما را از ادامه مسیر بازداشت و به نوعی اسیرمان کرد.

هیچ کدام از رزمندگان غیر از من اسلحه نداشتند من با این تفکر که شاید اسلحه در مسیر بازگشت به درد بخورد آن را نگه داشته بودم.

اسلحه سرباز عراقی آماده نبود و تا گلنگدن اسلحه را بکشد دوستم آقای ممقانی اسحه وی را گرفت و من برخواستم و از آقای ممقانی پرسیدم بزنم گفت بزن که من اسلحه را از ضامن دراورده و نیروی عراقی را به رگبار بستم طوریکه یک ضربدر از ناحیه جای گلوله ها در بدن وی ایجاد شد.

به این ترتیب رزمندگان مجروح که من هم جزو آنها بودیم از اسارت عراقیها نجات یافتیم.

همه این اتفاقات در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد.

تسنیم: شما چند نفر بودید؟

مصائبی: ما حدود 20 نفر و همگی مجروح بودیم، یکی دستش قطع شده بود دیگری شکمش پاره شده بود و با دستش شکمش را گرفته بود تا روده هایش بیرون نریزد و هیچ کداممان غیر از من مسلح نبودیم.

من نسبت به دیگران کمتر مجروح شده بودم و این مجروحیت با بستن دستم تا حدودی کنترل شده بود و چون گلوله به استخوانم اصابت نکرده بود توان به دست گیری اسلحه را داشتم.

تا سال 67 به طور متناوب توفیق حضور در جبهه را داشتم.

در عملیات والفجر 8 به شدت مجروح شدم و اکنون دیگر انگشتان دستم کارایی ندارند و هنوز هم ترکش در آنها وجود دارد.

در سال 65 از سوی سپاه دعوت به استخدام شدم به سبب فعال بودنم در جبهه خواستند در منطقه حضور داشته باشم چرا که در والفجر 8 فرمانده گروهان و دسته بودم که بعد از بسته شدن پرونده قرار شد با امام جمعه شهرمان که آقای مقدم و اهل ارومیه بود زندگی کنم چرا که هنوز دستانم باند پیچی بود.

یک روز یکی از دوستانم را کتاب به دست دیدم و پرسیدم این چه کتابی است، گفت به عنوان طلبه ثبت نام کرده ام.

بعد از اینکه کتاب را دیدم تصمیم گرفتم به سپاه نروم و بنده نیز در طلبگی ثبت نام کرد.

در ایام طلبگی یک بار نیز عازم جبهه شدم.

تسنیم:از کدام حوزه علمیه طلبگی را آغاز کردید؟

مصائبی: حوزه علمیه امام صادق (ع) در شهرستان خدا بنده.

یک سال آنجا بودم بعد تا سال 69 در قزوین بودم و تا سال 82 نیز در قم تحصیل مر کردم.

تسنیم: آیا خاطره مشترکی با شهید مهدی باکری در عملیات بدر داشته اید؟

مصائبی: بله، بنده در لشگر عاشورا حضور داشتم اما اوایل با وجود اینکه ایشان فرمانده من بودند ولی من شناختی از او نداشتم.

ما را به یک برنامه نظامی شب می بردند من که از سن کمی برخوردار بودم کلاه آهنی ام برای سرم بزرگ بود و تا پایین صورتم می آمد شهید مهدی باکری آمد و گفت برادر کلاه آهنی ات را به من می دهی؟

من هم به وی دادم.

می دانستم که او یکی از فرماندهان است ولی به نام نمی شناختم احساس کردم وی با این تفکر که من بچه هستم و نمی توانم وزن آن کلاه را بر روی سرم تحمل کنم کلاه را از من گرفت.

بلافاصله پشت سر وی رفتم و گفتم برادر کلاه مرا بده و کلاهم را در حالی که ایشان با خنده آن را به من می دادند گرفتم.

بعدها یک روز ما را جمع کردند و گفتند که آقا مهدی می خواهند سخنرانی کنند و من که از همه کوچکتر بودم پرچم بدست در اول صف ایستاده و منتظر بودم که فرمانده لشگرمان آقا مهدی بیاید و شروع به سخنرانی کند همین که وی را در جایگاه سخنرانی دیدم فهمیدم که ایشان همان آقایی هستند که کلاه آهنی مرا گرفته بودند.

آقا مهدی در صحبت هایشان گفتند که شما را به مرخصی می فرستیم و بعد از آن با هواپیما برمی گردانیم که عملیات در پیش داریم.

چون امکانات وجود نداشت عمدتا آقا مهدی پیاده به منطقه می رفتند آنروز نیز یک آمبولانس آمد و ایشان با وجودیکه فرمانده بود و باید جلو می نشست در پشت آمبولانس را باز کرده و آنجا نشست و از همانجا من که در جلو نشسته بودم دستشان را برگردنم انداخته و مرا بوسیدند.

نفهمدیم این بوسه به سبب خاطره ای است که با من داشت یا چیز دیگر، فقط شیرنی این بوسه بر یادم مانده.

آنروز همه ما ناراحت بودیم که چرا فرمانده با وجود ماشین های  لشگر پشت آمبولانس نشسته است.

در شب عملیات بدر در کنار رود دز  شب را آنجا سپری کردیم و تا زمانی که هوا روشن نشده بود نمی دانستیم که آن طرف جاده آب است و حتی نمازمان را نشسته خوانده بودیم.

صبح دیدم که آقا مهدی بسته های خرما و مغز گردو را در میان رزمندگان توزیع می کند و به من نیز بسته ای دادند.

تسنیم:آن موقع چند سالتان بود؟

مصائبی: 16 سالم بود در واقع من شناسنامه ام را که متولد سال 47 بودم 7 را به 5 تغییر داده و خودم را دو سال بزرگتر یعنی 18 ساله کردم.

ما بعد از عملیات بدر که به اهواز برگشتیم یکی از رفقا به من گفت که آقا مهدی شهید شده است، من از معاون شهید باکری که آقای صادقی نام داشت پرسیدم که ایشان شهید شده اند؟ گفت نه، ایشان مجروح شده و در بیمارستان هستند.

من اصرار کردم که راستش را به من بگوید؟ معاون شهید مهدی باکری گفت: به هیچ کس نگو چون که اگر بچه ها بفهمند هیچ کدام برنمی گردند بله آقا مهدی شهید شده اند و ما نتوانستیم بیاوریمش و آنجا ماند.

ما نیز از منطقه برگشته بودیم چرا که در حال جابجایی نیرو بودیم و برگه هایمان در دست مان بود و چون آقای صادقی از من قول گرفته بود به هیچ کس از شهادت شهید مهدی باکری نگویم نگفتم و تحمل این خبر سنگین برایم خیلی سخت بود.

تسنیم: اولین روز آشنایی تان  تا روز شهادت مهدی باکری چه قدر طول کشید؟

مصائبی: حدود 15 الی 20 روز.

تسنیم:شما فهمیدید که چرا مهدی باکری کلاه آهنی شما را گرفت؟

مصائبی: چون قرار بود تا کنار دز پیاده برویم آقا مهدی فکر کردند که به علت کمی سنم تحمل وزن کلاه آهنی در طول مسیر برایم سخت بوده و مرا خسته می کند بنابراین آن را از من می گرفت که در آنجا برایم پس دهد.

تسنیم:چند نفر هم سن و سال شما همرزمتان بود؟

مصائبی: 10 نفر از تربیت معلم آمده بودند ولی از همه ضعیف جثه تر من بودم.

انتهای پیام/