رجایی؛‌گنجینه ساده زیستی


خبرگزاری تسنیم: بعضی از آدم‌ها شبیه اهرام ثلاثه مصر هستند و هزار پیچ و خم و رمز و راز درونشان نهفته است.

به گزارش گروه "رسانه‌ها" خبرگزاری تسنیم، بعضی از آدم‌ها شبیه اهرام ثلاثه مصر هستند و هزار پیچ و خم و رمز و راز درونشان نهفته است.

برای پیدا کردن زوایای پنهان زندگی این آدم‌ها همیشه باید بلد‌راه‌هایی وجود داشته باشد تا بتوانی به عمق وجودشان پی ببری و بفهمی چگونه زیسته و بعد هم چگونه مرده‌اند. یکی از این آدم‌های چندبعدی پیچیده در عین سادگی شهید رجایی است که چه در زمان حیاتش و چه بعد از شهادتش سنگ محکی بود تا همه او را به‌عنوان مسئولی ساده‌زیست مثال بزنند. ساده‌زیستی تنها یکی از ابعاد وجودی این رئیس‌جمهور شهید بود و ما هم در آستان شهادت او سراغ یکی از دوستان گرمابه‌و گلستانش رفتیم که از دوران شروع به‌کار معلمی شهید رجایی با او بوده است. اگرچه امروز گرد پیری بر موهای «عباس صاحب‌الزمانی» نشسته اما هنوز تمام وقایع، اسم‌ها و مکان‌هایی که به واسطه آنها خاطره‌ای از شهید رجایی دارد را در حافظه سپرده است. برای مصاحبه با او در «موزه شهید رجایی» قرار گذاشتیم و او هم انگار خاطراتش دوباره از پشت ابر سربرآورده باشد، همه‌‌چیز جلوی چشمانش آمد و برای ما از زوایای پنهان زندگی شهید رجایی گفت.

1- من عباس صاحب‌الزمانی متولد روستای قاسم‌آباد، 6کیلومتری رفسنجان هستم. تا کلاس ششم ابتدایی را در روستا بودم و بعد هم تا کلاس یازدهم را در شهر خواندم. به سفارش پدرم به تهران آمدم و در مدرسه علمیه تا کلاس دوازدهم را خواندم و دیپلم ادبیات را از آنجا گرفتم. بعد هم در دانشگاه قبول شدم و رشته ادبیات را ادامه دادم. یک روز یکی از استادان به من گفت که دکتر یدالله سحابی با شما کار دارد. نخستین‌بار بود که اسم او را می‌شنیدم. وقتی به دیدن او رفتم در آزمایشگاه سنگ‌شناسی دانشگاه تهران از من خواست که دبیر مدرسه‌ای شوم که او داشت. آن موقع آقای سحابی به‌دنبال افرادی می‌گشت که هم صفا و اخلاص داشته باشند و هم برای آنها مسائل اسلامی مهم باشد و شناخت کافی از دین داشته باشند. خب من هم قبول کردم و از فردای آن روز به مدرسه کمال، روبه‌روی مسجد جامع نارمک رفتم. تلفنی هم من به دکتر فردنیا، رئیس مدرسه، معرفی شده بودم. همان موقع به مدرسه رفتم و کار خود را به‌عنوان دبیر شروع کردم. سال 37 بود و به‌خاطر اینکه بچه‌ها با من فاصله سنی چندانی نداشتند خیلی سریع با آنها جور شدم. از من خواستند که زمان‌های اضافی را در مدرسه بگذرانم. کم‌کم کار به جایی رسید که وقتی مسئولان مدرسه خودشان در زندان به سر می‌بردند من همه‌کاره مدرسه می‌شدم و حتی بعضی وقت‌ها کارهای خود دکتر سحابی را هم بر عهده می‌گرفتم و او هم مسئولیت ریاست مدرسه را به نام من نوشت.

2- یک روز در ایستگاه اتوبوس همراه یکی از شاگردان آقای سحابی ایستاده و مشغول صحبت بودیم. آن زمان آقای رجایی را نمی‌شناختم و او هم کنار ما ایستاده بود و می‌گفت که از طرف آقای طالقانی به مدرسه معرفی شده است. خودروهایی که در حال حرکت بودند به‌خاطر تولد بچه شاه چراغ‌های خود را روشن کرده بودند که من به شوخی گفتم خوب است بچه شاه به دنیا آمده است، عروسی او نیست و هر سه‌مان خندیدیم و بعد هم خودمان را معرفی کردیم. این آغاز آشنایی من با شهیدرجایی بود. بعد از آن ما هر پنجشنبه به مسجد هدایت می‌رفتیم تا سخنان آیت‌الله طالقانی را گوش دهیم. شهیدرجایی آن زمان می‌گفت ما باید مثل ماشین که به جایگاه سوخت برای بنزین گرفتن می‌رود به این جلسات بیاییم تا از نظر اعتقادی و سیاسی پربارتر بشویم. آقای رجایی آن زمان برای اینکه بهتر به وضعیت تحصیل بچه‌ها رسیدگی و مشکلات درسی آنها را رفع کند خانه‌ای 2طبقه بغل مدرسه ساخت و این کار، باعث نزدیک‌تر شدن بچه‌ها و تأثیرپذیری آنها از آقای رجایی شد. برای همین چندتا از معلم‌هایی که از نظر اعتقادی قوی‌تر بودیم تصمیم گرفتیم جلسه‌ای داشته باشیم. یک روز آقایان گل‌زاده، غفوری و باهنر با هم آمدند به مدرسه و همانجا بود که آقای گلزاده، آقای باهنر را با آقای رجایی آشنا کرد و آقای رجایی از او خواست که بیایند و در این مدرسه تدریس کنند.

3- آن زمان تلاش کردیم بقیه کسانی را که با اعتقادات مذهبی، ضد‌رژیم شاه فعالیت می‌کردند جذب این جمع کنیم. یک روز یکی از همین دوستان آمد و گفت که آیت‌الله بهشتی در قم به مشکل امنیتی خورده و به تهران آمده است. ما هم خیلی سریع در میدان اعدام به دیدن ایشان رفتیم و با وی مسئله تدریس در مدرسه را مطرح کردیم که ایشان هم از آن استقبال کرد. آقای سیدمحمد خامنه‌ای برادر بزرگ‌تر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را هم به مدرسه کمال دعوت کردیم و ایشان هم آنجا مشغول تدریس شدند.

4- واقعا کار خدا بود که این همه چهره شاخص اینطور دور هم جمع شوند. مدرسه ما شده بود محل تدریس معلم‌هایی که همه مخالف رژیم بودند. خانواده‌هایی هم که بچه‌های خود را به مدرسه ما می‌فرستادند به‌دنبال این بودند که بچه‌هایشان از نظر علمی و اخلاقی پیشرفت کنند. آنجا واقعا همه درسخوان بار می‌آمدند و می‌دانستند که یک آدم اعتقادی باید در همه زمینه‌ها برتری داشته باشد. من همه این نتایج را از لطف خدا و خلوص افردای که آنجا بودند می‌دانم و این هم کاملا ملموس بود. شهیدرجایی به‌شدت به مدرسه علاقه داشت و یک معلم بسیار جدی و منظم و دلسوز بود که حتی حاضر نمی‌شد زنگ‌های تفریح را هم به بطالت بگذراند. ما 2نفر تقریبا یک زمان ازدواج کردیم و ایشان به‌خاطر علاقه‌ای که به مدرسه کمال داشتند یک روز به من گفتند که بیا عهد کنیم هر کدام زودتر پسردار شد اسم پسرش را بگذارد کمال، برای همین پسر ارشد او، کمال رجایی شد.

5- حضور آقای رجایی باعث تزریق خون تازه‌ای در مدرسه شد که ما تا آن زمان احساس نکرده بودیم. خود مرحوم رجایی گروه تئاتر و سرود مدرسه را راه انداخت. تا دیروقت در مدرسه می‌ماند و به مشکلات درسی و خانوادگی بچه‌ها رسیدگی می‌کرد. حتی با اینکه دیرتر از ما به مدرسه آمده بود و گاهی از خیلی از معلم‌ها کم‌سن‌وسال‌تر بود باز برای آنها تکلیف تعیین می‌کرد؛ مثلا در روز شهادت امام‌رضا(ع) من باید کتابی که خود او معرفی کرده بود می‌خواندم وبعد هم درباره فضایل امام جلوی بچه‌ها سخنرانی می‌کردم.

6- شهید رجایی رابطه بسیار خوبی با بچه‌ها داشت اگرچه در عین حال بسیار هم جدی و منضبط بود. این صحنه بارها تکرار شده بود که بچه‌ها اول صبح صف کشیده بودند و خود آقای رجایی برای قرائت قرآن میان آنها می‌رفت. طوری قدم برمی‌داشت که انگار یک فرمانده نظامی در حال سان‌دیدن است و بچه‌ها هم تمام قدم‌های او را آنقدر که منظم بود شمارش می‌کردند. با این حال خیلی وقت‌ها کارهای فوق‌العاده‌ای از او سر می‌زد؛ مثلا یک روز یکی از دانش‌آموزان را به‌خاطر اینکه می‌خواست برای دخترها ایجاد مزاحمت کند از کلاس اخراج کرد اما بعد هنگام نماز او را صدا زد و جلوی جمع طلب حلالیت کرد که آن دانش‌آموز به گریه افتاد. همیشه سعی می‌کرد الگوی مناسبی برای بچه‌ها باشد و البته در کار معلمی هم نکات باریک‌تر از مو را می‌دید. خاطرم هست وقتی که به سمت نخست‌وزیری رسید عده‌ای از دانش‌آموزان قدیمی او برای دیدنش به دفتر نخست‌وزیری رفتند. آقای رجایی بعد از حال‌واحوال کردن، به هر کدام از آنها مدادهای نصفه‌ای را داد که دورش را با کاغذ پیچیده بود تا بتوان با آنها نوشت. به آن جمع هم گفت که تا وقتی می‌توانید از چیزی استفاده کنید آن را دور نیندازید و اسراف نکنید. طی سال‌هایی که من با ایشان آشنا بودم واقعا ندیدم کاری انجام دهد که خود او به آن عمل نکرده باشد. یا نمونه دیگر اینکه یک روز به ایشان گفتم خانواده‌ای هستند که برای فرزند دختر خود معلم خصوصی ریاضی می‌خواهند و من هم شما را به آنها معرفی کرده‌ام. شهید رجایی از این کار امتناع کرد و وقتی دلیل آن را جویا شدم گفت که من اگر تدریس خصوصی کنم یعنی درآمد بیشتر و حتما خانواده من این مسئله را متوجه خواهند شد و توقع آنها نیز بالا خواهد رفت. حتما روزی می‌رسد که من دیگر اینطور درآمد نخواهم داشت اما توقع خانواده من همچنان بالاست و من درآمدی در آن حد ندارم، برای همین بهترین کار این است که یکنواختی زندگی را برهم نزنم. از طرف دیگر من معلم هستم و اگر قرار است فرزند آن خانواده که وضع مالی خوبی هم دارند بهتر درس یاد بگیرد آنها هستند که باید سراغ من بیایند نه من‌ شأن معلمی را زیرپا بگذارم و به در منزل آنها بروم.

7- من تا زمان شهادت این شهید بزرگوار با او دوست و رفیق بودم و واقعا خیلی مواقع حرف‌هایی بود که فقط بین ما 2نفر رد و بدل می‌شد و کسی از آنها خبر نداشت. قبل از انقلاب شهید رجایی توسط ساواکی‌ها دستگیر شد و مدت زمان زیادی را در زندان سپری کرد. بعد از اینکه از زندان آزاد شد خیلی از دوستان و یاران سابقش مسیر خود را از انقلاب جدا کرده و به گروهک‌های مختلف پیوسته بودند که شهید رجایی هم به محض دیدن کوچک‌ترین انحرافی از آن اشخاص جدا شد و دیگر دلش با آنها یکرنگ نشد. یک روز من را خواست و گفت که صاحب‌الزمانی من فکر می‌کردم که تو هم عوض شده‌ای و از اینکه می‌بینم هنوز بر همان اصول پایبندی، خیلی خوشحالم برای همین می‌خواهم که تو در ستاد استقبال از امام‌خمینی(ره) حضور داشته باشی و من هم مسئول ارتباط ایران با پاریس شدم. بعدها هم در مسئولیت‌های مختلف حضور داشتم و شهید رجایی هم خیلی تلاش کرد تا سمت‌های مدیریتی سنگین را قبول کنم که من ترجیح می‌دادم فعالیت‌هایم در زمینه مدرسه و آموزش‌وپرورش باشد.

8- روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد که نخست‌وزیر شدید؟ گفت: یک روز با آقای خامنه‌‌ای (رهبر انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم و آن آثاری را که اغلب جنبه عتیقه داشتند صورت‌برداری می‌کردیم. خسته‌ شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنه‌ای درحالی‌که دسته کلیدی را در دست تکان می‌داد، گفت که آقای رجایی اگر یک وقت از شما بخواهیم که نخست‌وزیر شوید، می‌شوید؟ گفتم بله، اگر احساس بکنم که وظیفه هست چه اشکالی دارد. ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنه‌‌ای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخست‌وزیر نباشید آقای رجایی حاضر است که نخست‌وزیر شود. آقای بهشتی هم گفت که چه اشکالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از کنار تخته بیاید بشود نخست‌وزیر مملکت. اعتقاد که دارد، خود باور هم که هست. با خدا هم که رابطه‌اش خوب است و ادامه داد که اگر انقلاب غیراز این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخست‌وزیر انقلاب باشد آن وقت می‌داند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است. پابرهنه بوده و می‌تواند برای پابرهنه‌ها کار کند و مشکل‌گشا باشد.

9- شهید رجایی و بسیاری از انقلابیون در دوره شاه بسیار شکنجه شده بودند و حتی خود شهید رجایی می‌گفت یک روز آنقدر مأموران من را زدند که واقعا گمان می‌کردم تا چند ساعت بعد می‌میرم. آن روزی که شهید رجایی در مقابل دوربین‌ها و سران کشورها در سازمان ملل کفش خود را درآورد تا نشان دهد چگونه شکنجه شده است انگار گره از عقده دل خیلی از همرزمان و یاران او گشوده شده بود. آقای رجایی در برابر دیدگان مجامع بین‌المللی و هزاران دوربین و تصویربردار کفش خود را از پا در آورد و پای شکنجه‌شده خود را روی میز گذاشت تا آثار شکنجه رژیم پهلوی را در معرض عموم قرار دهد. او جمله خود را با آیه «لا یحب‌الله الجهر بالسوء من‌القول الا من ظلم؛ خداوند دوست ندارد کسی سخن درشت را فریاد بکشد مگر وقتی که مورد ستم قرار گرفته باشد» آغاز کرد و اینگونه ادامه داد که ما در شرایطی به اینجا آمده‌ایم که کشورمان میان آتش جنگ برافروخته از سوی دولت بعث و نامردمی عراق می‌سوزد. این جمله‌ها از روی صفای واقعی شهید رجایی بود نه به‌خاطر سیاست‌بازی که صرفا بخواهد نظر عده‌ای را به‌خود جلب کند. همین خلوص شهید رجایی باعث شد که یک‌ماه بعد کارتر انتخابات آمریکا را به ریگان باخت و خودش هم اعتراف کرد که این انتخابات را به ایران باخت، نه به ریگان.

10- شهید رجایی به‌خاطر سرسختی خود در زمینه‌های اعتقادی دشمنان زیادی داشت که گمان می‌کردند اگر او را بکشند می‌توانند ضربه‌ای اساسی به انقلاب وارد کنند. واقعا هم شهادت حق این مرد بزرگوار بود که تلاش کرد سراسر زندگی خود را برای خدا زندگی کند و در همه جا خدا را حاضر و ناظر بر اعمال خود ببیند. خاطره‌ای که از آن زمان برای من جالب است این بود که همه گمان می‌کردند کشمیری هم در این انفجار مرده است درحالی‌که خود او عامل بمبگذاری بود. شهید رجایی را هم از 3دندان مصنوعی او شناختند.

گنجینه ساده زیستی

خیابان مجاهدین و حوالی خیابان ایران از سال‌های قبل از انقلاب محل سکونت بسیاری از مبارزین انقلابی بود. وقتی از سمت میدان بهارستان به سمت میدان شهدا حرکت کنی، پشت مجلس، بیمارستان شفا یحیائیان است و درست کنار آن خیابان آقجانلو که ابتدای آن عکس شهید رجایی به دیوار نقش بسته است. اواسط خیابان، روی تابلویی نوشته، به طرف موزه شهید رجایی. موزه، همان خانه قدیمی شهید رجایی است و همه روزه درهای آن به روی دوستداران آن شهید باز است. با اینکه خانه بازسازی شده است اما کاملا نشان می‌دهد که عمری از این بنا گذشته و هر یک از آجرها خاطره‌ای دارد؛ قصه‌ای از 17سال زندگی مردی که در ساده‌زیستی زبانزد بود. شهید رجایی از سال 1343در این خانه زندگی می‌کرده که مساحت کلی آن 245متر است. آقای صاحب‌الزمانی درباره خانه شهید رجایی اینطور می‌گوید: آن زمان تمام سقف خانه تیر چوبی بود و تابستان‌ها هوا بسیار گرم می‌شد. تمام اهل خانه به سرداب می‌رفتند که خنک‌تر بود اما شهید رجایی به‌خاطر اینکه میز کار و کتابخانه‌اش در اتاق بود همان‌جا می‌نشست و ساعت‌ها کار می‌کرد.

می‌گفت که اگر من به‌دنبال راحتی باشم هیچ بعید نیست که نفس لذت ببرد و بعد من هم به سرنوشت شاه و بنی صدر و خیلی‌های دیگر که خوی فرعونی پیدا کردند دچار شوم. بعد از شهادت شهید رجایی و با همکاری خانواده او، از سال1373 خانه‌اش جزو آثار ملی شد و بعد هم شهرداری تهران این خانه را به موزه تبدیل کرد. خانه از اندرونی و بیرونی تشکیل شده و هنوز بسیاری از وسایل شخصی و لوازم زندگی شهید رجایی در اتاق‌ها موجود است. در راهروی ورودی ساختمان 4در به چشم می‌خورد که 2تای آن برای مطبخ و توالت و حمام است. یکی دیگر برای اتاق نشیمن که تلویزیون سیاه و سفید قرمز رنگ و کرسی 4نفره در اتاق نشان از سادگی زندگی این مرد دارد.

مهم‌ترین اتاق خانه مربوط به مهمانان است که گوشه‌ای از آن را میز کار شهید رجایی پر کرده و بالای آن کتابخانه‌ای که بیشترین کتاب‌های آن ترجمه تفسیر المیزان علامه طباطبایی را شامل می‌شود. کمد، صندوقچه، چند عکس یادگاری، 2پیراهن و یک کت، جالباسی محقر و ساده شهید رجایی و کیف دستی او دیگر محتویات اتاق پذیرایی هستند که در کنار مجسمه یادبود این شهید قرار دارند.

زیرزمین خانه هم بازسازی شده و لوح‌های یادبود و بخشی از وسایل شخصی شهید رجایی را در آنجا گذاشته‌اند تا بازدیدکنندگان بتوانند همه روزه از ساعت 8صبح تا ظهر از آنها بازدید کنند.

مسئله‌ای که به تازگی در رابطه با خانه و موزه شهید رجایی خبرساز شده بود دزدی برخی از لوازم این موزه بود که سریعا توسط پلیس دستگیر شدند و همه اموال موزه سر جای خود بازگشت تا همچنان آثار فیزیکی باقیمانده از این معلم شهید باقی بماند.

«وصیتنامه شهید محمدعلی رجایی»

بسم‌الله الرحمن الرحیم
این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بی‌توجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی می‌کنم. وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه‌‌چیزهایی که گفته‌ام و توصیه‌هایی که داشته‌ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید می‌نمایم. به کسی تکلیف نمی‌کنم ولی گمان می‌کنم اگر تمام جریان زندگی مرا به‌صورت کتاب در‌آورند برای دانش‌آموزان مفید باشد. هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم است. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به‌عهده خودشان می‌گذارم. برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.

خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهم‌السلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم. این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط‌مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این‌ بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمی‌گنجد و مکه، حج بیت‌الله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به‌عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.

منبع: همشهری
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.