مادری که در آرزوی دامادی فرزندش ماند/ مادر شهید قلیچی: فرزندان دیگرم را هم فدای "ولایت" میکنم
خبرگزاری تسنیم: شاید برای همه پیش آمده باشد که روزی مجبور باشند، تصمیمی اساسی و مهم در زندگی خود بگیرند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سمنان، انتخاب کردن شهادت به عنوان مهمترین معاملات انسان با خداوند، تصمیمی بسیار تأثیرگذار است که شهدای بزرگوار ما آن را برگزیده اند.
آری؛ آنها این راه را در حمایت از ارزش های انقلاب اسلامی مان برگزیده اند. آنان رفتند تا آرمان های ما بماند؛ آنها از خود و دلبستگی های دنیایی خود دل بریدند اما از آرمان های انقلاب و رهبرشان نه!
آری؛ آنها از خود گذشتند تا دشمن استکباری، از ما نگذرد.
در این میان صبر و شکیبایی خانواده های معزز جانبازان، ایثارگران، آزادگی و به ویژه شهدای والامقام کشورمان چیزی نیست که بتوان به سادگی از آن گذشت. آنها که لاله های گلگون کفن خود را پرپر شده دیدند تا انقلاب اسلامی ما گلستان خود را ویران نبیند.
هفته دفاع مقدس فرصتی مناسب بود تا پای صحبت یک مادر و برادر شهید بنشینیم. خانوادهای که خاطراتی شنیدنی از شهیدشان بازگو کردند. خانوادهای که هنوز که هنوز است؛ حتی شوخیهای شهید ابراهیم قلیچی را به وضوع در ذهن دارند.
این گفتوگوی تفصیلی را باهم می خوانیم...
تسنیم: کمی از پسر شهیدتان برای ما بگویید.
مادر شهید: ابراهیم من، خیلی خیلی مظلوم و خیلی با اخلاص بود. همیشه در کنار خانواده حضور داشت و به ما در کارهای خانه کمک می کرد.
ابراهیم در کارهای فنی نیز بسیار ماهر و کاری بود. برای نمونه مهارت باز و بست موتور تراکتور و کمباین را داشت.
تسنیم: از آخرین شبی که شهید قلیچی میخواست به جبهه برود چقدر در ذهنتان مانده است؟
مادر شهید: آن شب را که کامل یادم هست. مگر میشود مادر شهیدی آخرین دیدارش با پاره تن خود را به یاد نداشته باشد.
تسنیم: اگر ناراحت نمیشوید؛ کمی از آن شب برایمان بگویید.
مادر شهید: آخرین شبی که ابراهیم میخواست به جبهه برود دائم نگران بود که از کاروان اعزامی به جبهه جا بماند و به من میگفت که مادر؛ ساعت را نگاه کن که وقت نگذرد.
به خوبی به یاد دارم که نگاهی به تقویم انداخت و گفت: امشب آخرین شبی است که مرخصی دارم. بعد ساعت را نگاه کرد که داشت دیر می شد.
دوید و به داخل اتاق رفت و لباسهایش راپوشید. (با گریه) خواست برود که من بشقاب غذا را جلویش نگه داشتم تا چند لقمه از دست بخورد و این آخرین لقمههایی بود که ابراهیم از دستان من خورد...
چون که یدالله(دوست شهید ابراهیم قلیچی) بیرون منتظرش بود، با عجله رفت بیرون؛ یادم میآید که درست زمان رفتن ابراهیم، خواهرش خواست کاسه آب را پشت سرش بریزد که ریخت بالای(روی لباس) ابراهیم و ابراهیم از موتور پیاده شد و گفت: من الان میخواستم بروم که تو باز هم همه لباس های من را خیس کردی!
به طور دقیق یادم هست که من و خواهرش با عجله لباسهایش را خشک کردیم و رفتیم میدان تا ابراهیم سوار اتوبوس شد و رفت.
راستی؛ یادم رفت این مطلب رابگویم که ابراهیم قبل از رفتن گفت: شما شب جمعه به مشهد بروید و من هم صبح جمعه خودم را به آنجا میرسانم. من گفتم که مادرجان! تو با هواپیما به مشهد نیا که من میترسم. ابراهیم هم پاسخ داد که نگران نباش مادر جان, با هواپیما نمیآیم.
تسنیم: به مشهد هم رفتید؟
مادر شهید: بله؛ ما زودتر از پنج شنبه مشهد بودیم که بعد از ظهر پنج شنبه زنگ زدند و گفتند بیایید که ابراهیم مجروح شده. -البته به من این طور گفتند که من ناراحت نشوم.- من هم گفتم اشکالی ندارد و دامادم و برادرم را برداشتیم آمدیم میامی. یادم هست که ساعت 6 و 30 دقیقه یا 7 صبح جمعه بود که به میامی رسیدیم. من به محض اینکه به خانه رسیدم، دیدم که پدر مرحوم ابراهیم، دائم سر خود میزند به دیوار تکیه داده و گریه میکند.
حالا شما تصور کنید که همه ساکت هستند و هیچ کس حرفی نمی زند. به همسرم گفتم بگویید که چه شده است؟ من میدانم ابراهیم شهید شده.
تسنیم: واقعا میدانستید یا حدس میزدید؟
مادر شهید: بله میدانستم؛ چون من در مشهد خواب دیدم که ابراهیم آمده برای من خانه گرفته و گفت این خانه سه طبقه مال تو است مادر. بعد دست مرا گرفته و برد خانهای که به من هدیه داده بود را به من نشان داد.آنقدر خلایق(مردم) جمع شدند که چوب بندازی روی زمین نمی افتد(کنایه از زیاد بودن جمعیت). گفتم چه شده؟ دوباره یک چیزی اتفاق افتاد؟ در خواب خودم را زدم وگفتم که خداوندا؛ خودت بخیر بگذران.
از خواب که بیدار شدم، (وقت)نماز صبح شده بود. رفتم وضو بگیرم همسر برادرم آمد و گفت: برای چه موضوعی گریه میکنی؟ خواب خود را برایش تعریف کردم و گفتم ببین تعبیر آن چگونه است؟ او هم گفت که انشاءالله که خیر است و ابراهیم صحیح سالم به مشهد میآید. همان روز بود که از میامی پدرش زنگ زد و گفت که بیاید ابراهیم مجروح شده و من فهمیدم که جگر گوشه من شهید شده است.
تسنیم: از تشیع پیکر ابراهیم یادتان میآید؟
مادر شهید: با این که اعلام نکرده بودند جعمیت زیادی آمده بود به مراسم. من،پدرش، اصغر(یکی از برادران شهید) و دیگر خواهرها و برادرهایش رفتیم به سازمان تبلیغات. اصغر که گلاب میپاشید افتاد روی برادرش و بیامان گریه میکرد و صادق(برادر دیگر ابراهیم) به اصغر کمک کرد تا بایستد.
وقتی که پیکر ابراهیم را آوردند یک حال و هوای دیگر داخل میامی بود یک جمعیت زیادی برای تشییع ابراهیم آمده بودند. آنقدر مردم آمده بودند که از میدان بسیج تا خانه ما جمعیت بود و با شکوه بینظیری ابراهیم را دفن کردیم. الان از همه مردم تشکر میکنم واقعا آن روز یک روز عجیب بود...
تسنیم: شهید قلیچی در چه عملیاتی ودر کجا به شهادت رسید؟
مادر شهید: در کردستان.
تسنیم: آیا ابراهیم برای شما حرفی از شهادت زده بود؟
مادر شهید: بله؛ قبلا به من گفته بود که من خواب دیدم؛ یک پولی چیزی صدقه بدهید که عاقبت به خیر شوم.
تسنیم: آیا راضی هستید که ابراهیم را فرستادید جبهه و شهید شد؟
مادر شهید: چرا راضی نباشم؟ زمان رژیم ستم شاهی و وقتی که امام خمینی(ره) میخواستند به ایران برگردند؛ ابراهیم و اصغر از بالای پشتبام میپریدند تا اولین کسانی باشند که پرچم ها را بگیرند و در صف اول اعتراض علیه رژیم طاغوت بایستند. من راضی ام بهخاطر این که نگذاشت تا کسی به مملکت اسلامی ما وارد شود و از ناموس خود دفاع کرد.
تسنیم: چند سال است از شهادت ابراهیم میگذرد؟
مادر شهید: 23 سال
تسنیم: بعد از 23 سال؛ زمانی شده که دلتان برای ابراهیم تنگ شود؟
مادر شهید: غروب پنج شنبهها خیلی دلم برای ابراهیم تنگ میشود؛ آخر میدانید؛ چون 20سالش بود و آرزو داشتم دامادش کنم...(با گریه) دلم برایش تنگ میشود.
تسنیم: آیا اگر دوباره علیه ملت و کشور اسلامی ما جنگ شود و آقا(امام خامنهای) فرمان جهاد بدهند؛ دیگر فرزندانتان را به میدان نبرد و جهاد میفرستید؟
مادر شهید: بله؛ چرا که نفرستم؟ اگر شده برای این که خون ابراهیم پایمال نشود؛ به میدان میفرستمشان.
تسنیم: چه نصیحتی به جوانان امروز دارید؟
مادر شهید: به یاد شهدا و بین مردم باشید و حتماً احترام پدر و مادرتان را نگه دارید.
تسنیم: آقای قلیچی؛ ابراهیم برادر چندم شما بود و چند سال از شما بزرگتر بود؟
برادر شهید: ابراهیم برادر اول من و شش سال از من بزرگتر بود.
تسنیم: از خاطرات خودتان با شهید ابراهیم قلیچی برای ما تعریف کنید.
برادر شهید: یک خاطره از ابراهیم یادم میآید و آن اینکه یک دفعه سیل آمده بود من زیاد گریه میکردم که ابراهیم با وسایلی که داشت مرا گرفت و داخل یک تشت گذاشت مرا با آن، دور پشت خانهمان که پرآب بود دور داد(عبور داد).
تسنیم: تا بحال دلتان برای برادرتان تنگ شده؟
برادر شهید: من این حرف را تا به حال به هیچ کس حتی به مادرم فرزندم وهمسرم نگفتم(با حالت بغض) ولی الان بغض گلوی مرا گرفته و میخواهم حرف دلم رابگویم؛ دلم برای ابراهیم خیلی خیلی تنگ شده...
گفتوگو از حمیدرضا رحیمی
اتنهای پیام/ ب