روایتی از ۳۰ ماه اسارت؛ تازیانههای بیرحمانه دشمن در «تونل مرگ»
خبرگزاری تسنیم: شب اول اسارت در اردوگاههای مخفی وضعیت عجیبی بود، عراقیها با بیرحمی تمام بچهها را شکنجه میکردند در تونلی موسوم به تونل مرگ حتی بر اثر برخورد کابلها با چشم یا سر رزمندهها بسیاری از آنها بیمار میشدند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از شهرکرد، عبدالرحیم موسوی قهفرخی یکی از جانبازان و آزادگان سرافراز چهارمحال و بختیاری است که جنگ و جبهه بخش عمدهای از زندگی او را به خود اختصاص داده است.
20 ماه حضور در جبهه و شرکت در عملیات والفجر 4، بدر، والفجر 8، کربلای 5 والفجر 10 و پس از آن 30 ماه اسارت در جنگ دژخیمان بعثی عراق سرنوشتی حماسی، غیرتمندانه، تلخ و به یاد ماندنی را برای او رقم زده است.
5 بار مجروحیت سبب شد تا ترکشها عضو ثابتی از بدن او شوند، سختترین جراحتش در عملیات والفجر 10 بود که او را زمینگیر کرد و به اسارت دشمن در آورد.
وی متولد یکم فروردین سال 44 و زاده فرخشهر است و در حال حاضر بازنشسته آموزش و پرورش و عضو شورای اسلامی شهر فرخشهر است و دستی بر قلم دارد و آثاری مانند جُمعلی، بچههای محله ما، شکوه سرو، بهانهای برای باران، مثل بزرگترها و دانههای مهر را نیز به چاپ رسانده است.
شرح گفتوگوی تسنیم با این جانباز و آزاده سرافراز در ادامه آمده است:
تسنیم: رفتن به جبهه چگونه آغاز شد؟
موسوی: اول دبیرستان بودم که امام خمینی (ره) رفتن به جبهه را واجب کردند، نامهای به ایشان نوشتم که در جواب گفته بودند رضایت والدینم را برای رفتن به جبهه جلب کنم، سرانجام آنها اجازه دادند.
بعد از اعزام به جبهه در عملیات والفجر 4 بهعنوان آرپی جی زن در گردان یا مهدی (عج) به فرماندهی سرهنگ آیت رجایی حاضر شدم و پس از آن در عملیاتهای بعدی بهعنوان جانشین فرمانده گروهان و مدتی نیز معاون فرماندهی گردان بودم.
زمانی که برای عملیات خیبر اعزام شدیم وصف سرهنگ حاج محمد کیانی را شنیده بودم و از سال 62 تا 66 جز نیروهای ایشان بودم، او فرماندهای شجاع در برنامهریزی بود.
در عملیات خیبر آقای کیانی علیرغم مخالفت ردههای بالا گردان را به جلو برد تا به واحدهای زرهی دشمن ضربه وارد کنیم، ساعت 9 شب بود، دشت صاف بود و اجرای آتش تیربار عراقیها زیاد بود، منطقه شناسایی نشده بود و خیلی توقف داشتیم سرانجام به تانکها و نفربرهای دشمن رسیدیم و با نارنجک آنها را منهدم کردیم که بر اثر اصابت نارنجک به دهانه لوله تانک یک ترکش به سرم خورد و مجروح شدم.
تسنیم: کدام یک از همرزمان دوران دفاع مقدس تأثیر بیشتری بر شما داشتند؟
موسوی: بسیاری از دوستانم به شهادت رسیدند که از میان آنها شهید حاج خداکرم رجبپور یکی از افرادی بود که سهم زیادی در آشنایی من با جنگ و ارزشهای اخلاقی و حماسی داشت و بسیار دوست داشتنی، شجاع و انقلابی بود، شهیدان سید جلال کاظمی، غلامعلی معتمدی، ابراهیم مصطفوی و شهید جمشید براتپور از دوستان صمیمیام در زمان جنگ بودند. زمانی که با آزادهها دور هم جمع میشویم دلمان برای آن حال و هوا و بچهها تنگ میشود...
از راست به چپ رحمت الله سمیع، سید عبدالرحیم موسوی، شهید خداکرم رجبپور
ایستاده از راست به چپ شهید غلامرضا کاووسی، شهید مصطفوی، شهید خداکرم رجب پور
از راست به چپ حاج محمد کیانی، سید تقی احمدی، شهید رضا رحمانی
از راست به چپ مصطفی محسنپور، شهید خداکرم رجبپور، محمد تقی شفیعی، شهید جمشید براتپور
تسنیم: سختترین عملیاتی که در آن شرکت کردید کدام عملیات بود؟
موسوی: عملیات بدر بسیار پیچیده و سخت بود، از هور العظیم حرکت کردیم و به روستایی رسیدیم که باید پاکسازی میشد، بعد از آن تعدای از نیروهای عراقی با تانک به سمت ما حرکت میکردند تنها یک آرپیجی داشتیم که آن هم به تانکهای دشمن نخورد، عراقیها فهمیده بودند ما ایرانی هستیم و به سمت ما حرکت میکردند.
مهمات زیادی نداشتیم، بچهها ذکر میگفتند، تعدادی به سجده افتاده بودند و تنها امیدمان به خدا بود، در همین حین بود که به سمتشان دویدم ولی آنها 25 نیروی عراقی بودند سرجایم میخکوب شدم، فرمانده عراقی به عکس امام خمینی (ره) که بر روی جیبم بود اشاره کرد، با دستان لرزان عکس را به او دادم، عکس را بوسید و در جیبش گذاشت صحنه عجیبی بود در یک طرف تانکهای عراقیها و جلوی ما این نیروهای عراقی بودند.
در همین حال تعدای از نیروهای خودی با تانکها درگیر شدند و اینجا بود که فهمیدند تانکها از خودشان بود و اگر قبلاً متوجه شده بودند ما را زنده نمیگذاشتند در این میان بود که فرار کردند ولی زده شدند و تعدادی به عقب برده شدند، امداد غیبی عجیبی بود.
تمام تلخیهای عملیات بدر در والفجر 8 تبدیل به شیرینی شد این عملیات اوج اقتدار و پیروزی بود، چیزی که هرگز از یاد نمیبرم حالات معنوی گردان امام سجاد (ع) بود.
تسنیم: چه خاطراتی از عملیات والفجر 10 به یاد دارید؟ چگونه به اسارت در آمدید؟
موسوی: امریکا برای جلوگیری از سقوط صدام زمینه افزایش تجهیزات عراق را با دخالت مستقیم خود در جنگ به نفع عراق و تجهیز عراق به سلاحهای شیمیایی فراهم کرده بود.
عملیات والفجر 10 با عملیات قبلی تفاوتهای زیادی از جمله جغرافیایی جنگ داشت، در این زمان ایران در جنگ تغییر استراتژی داد و مناطق غرب کشور را به جای مناطق جنوب برای عملیات انتخاب کرده بود.
خاطرات زیادی از این عملیات به یاد دارم اسفند 66 بود که تلفنی خبر تولد فرزندم را شنیدم، لحظه عجیبی بود برای رفتن به قرآن تفأل زدم ولی خوب نیامد و نرفتم.
چند روز بعد نامهای به دستم رسید، آخرین نامه، همسرم سرانگشت رضا پسرم را پای نامه زده بود نامه را در جیبم گذاشتم.
شب عملیات بود از موانع زیادی گذشتیم، سنگرهای عراقی قابل مشاهده بودند در این جا بود که مطمئن شدیم عراقیها از عملیات با خبر شدند و عملیات لو رفته، حاج آقا کیانی فرمان حمله داد و حاج رحمت الله سمیع با گفتن تکبیر حرکت کرد، تیربار عراقیها شروع به کار کرد و خیلی از بچهها تیر خورده بودند و یا زهرا، یا حسین و یا مهدی میگفتند.
من به همراه جمشید براتپور، حمید زاهدی و مطلبی به سمت تیربار دشمن حرکت کردیم و خواستم آن را بزنم که یکی از عراقی متوجه شد و با تیربار کلاش ما را به رگبار گرفت، جمشید براتپور، حمید زاهدی و مطلبی شهید شدند و من از ناحیه ران پا تیر خوردم.
کم کم منطقه خالی شده بود لحظه آغاز تنهاییام آغاز شد، اطرافم مثل دشت کربلا شده بود، شهدایی که خونهایشان در سرازیری کوه راه افتاده بود، هر کسی در حالتی با سربندهای یا زهرا، یا مهدی، یا حسین و چفیههایی آغشته به خون غمی در دلم نشست و شروع به نوحهخوانی کردم و توسلی به حضرت زهرا (س) پیدا کردم.
نامه و دفترچه یادداشتم را مرور کردم و جای سرانگشت فرزندم را در آوردم و روی زبانم گذاشتم و بقیه را همراه با کالک عملیات در چالهای پنهان کردم، به اسارت فکر میکردم حالت بیم و امید داشتم که بچهها دوباره عملیات کنند و مارا نجات دهند و خوف آنکه دیگر نیایند.
نزدیک دو روز و نیم آنجا بودم تا اینکه نیروهای عراقی مرا پیدا کردند، یکی از نیروهای عراقی شیعه بود و از من میپرسید اگر تو را به نزد ایرانیها ببرم مرا نمیکشند به او گفتم که آسیبی به تو نمیرسانند، ولی نتوانست فکرش را عملی کند.
فرمانده گردانشان بعثی لجوجی بود برای تظاهر به آب دادن به من، یک ظرف آب روبهرویم گذاشته بودند و از من عکس و فیلم میگرفتند ولی حتی قطرهای آب به من ندادند.
سرانجام مرا به سنگر فرماندهی بردند فرمانده عراقی از من پرسید: خمینی چه میگوید؟ من چون دبیر عربی بودم زبان آنها را میفهمیدم گفتم: مردم عراق مسلماناند اما حکومت عراق مسلمان نیست.
معاونش همان سئوال را دوباره از من پرسید، من نیز دوباره همان جواب را دادم، با عصبانیت کلت را روی پیشانیم گذاشت و گفت: من حکومتم یعنی من مجوسم یا نصارایم؟ گفتم: من توهین نکردم و فقط جواب سئوال را دادم، تا اینکه دست از سرم برداشت.
تسنیم: بعد از اسارت به کجا منقل شدید؟
موسوی: بعد از اسارت به بیمارستان الرشید بغداد منتقل شدم و میخواستند پای مرا قطع کنند یکی از نیروهای عراقی که دکتر حمید نام داشت به من کمک کرد تا با حرکت انگشتانم مانع از قطع کردن پایم شوند، نزدیک یک سال پلاتین در پایم بود و بعد از در آوردن آن پای چپم کمی کوتاه شد.
شب اولی که به اردوگاه میرفتیم باید از میان 40-30 نفر عراقی که هر یک کابل برقی در دست داشت میگذشتیم آنها با بیرحمی تمام بچهها را زخمی میکردند حتی بر اثر برخورد کابلها با چشم یا سر رزمندهها بسیاری از آنها روانی شدند، ما به این تونل، تونل مرگ میگفتیم.
تسنیم: آیا خانواده از اسارت شما اطلاع داشتند؟
موسوی: خیر، بعد از اسارت به اردوگاه 11 تکریت منتقل شدیم اردوگاهی که هیچ سازمان بین المللی و صلیب سرخ بر آن نظارتی نداشت و از اردوگاههای مخفی بود و برخلاف اردوگاههای صلیب دیده حق نامه نوشتن به خانواده را هم نداشتیم؛ ما جز مفقودین بودیم.
تسنیم: دوران اسارت بر شما چگونه گذشت، آیا اعتراضی به وضعیت داشتید؟
موسوی: ماه رمضان بود که فرمانده اردوگاه وارد سالن شد و گفت: صدام گفته شما مهمان ما هستید و ما از شما مهماننوازی میکنیم، اگر خواستهای دارید بگویید؟
یکی از بچههای سبزوار دست گرفت و گفت: قبله کجاست؟ هیچ یک از آنها نمی دانستند؛ این خواسته خشم آنها برافروخت و فرماندهشان با عصبانیت آنجا را ترک کرد، مبارزه بچهها اینگونه بود و هرگز کسی تن به خواسته آنها نداد.
دو ماه اول اسارت ما را به صف میکردند تا زمین را با ناخن خیش بزنیم و سنگریزهها را جمع کنیم، بعد با آجر زمین را باید غلطک میزدیم و در نهایت حوض میساختیم، یکی از حوضهایی که ساختیم آرم بنیاد شهید بود که عراقیها هرگز متوجه آن نشدند.
شرایط سختی در اردوگاه داشتیم یک قرآن به ازای 100 نفر وجود داشت و در شبانهروز 20 دقیقه به هر فرد زمان قرآن خواندن میرسید، برای گذاران اوقات کلاسهای درس مخفی و مراسم مذهبی برگزار میکردیم.
تسنیم: چه تاریخی آزاد شدید؟ بعد از آزادی چه احساسی داشتید؟
موسوی: 26 مرداد ماه 69 اولین گروه آزادگان به ایران بازگشتند و من جز اسرایی بودم که 22 شهریور ماه آزاد شدم و آخرین اسیر چهارمحال و بختیاری بودم که آزاد میشد.
18 روز قبل از آزادیام چند نفر از هم اردوگاهیهایم که زودتر آزاد شده بودند به خانوادهام خبر اسیر بودنم را رساندند آنها در این مدت فکر میکردند که من مفقود بودم.
مدتی که در اسارت بودم خیلی زیاد خواب آزادی میدیدم ماههای بعد از آزادی باورم نمیشد که آزاد شدم، حواشی زیادی وجود داشت که این حالت را پررنگتر میکرد؛ پسرم که نزدیک 3 سال داشت و مرا عمو صدا میکرد.
پسرم به من میگفت: عمو...
تسنیم: سخن آخر
موسوی: جوانان این دوره با گذشته تفاوتهای زیادی دارند، نگاه جوانان زمان ما نگاه بدهکارانه بود که خود را به خانواده، انقلاب و دین بدهکار میدانستند و با این نگاه هر سختی را تحمل میکردند، من اهل توصیه نیستم ولی هرکس باید از زمان حال خود به نحو احسنت استفاده کند و خود را همانطور که هست باور کند.
گفتوگو از سمانه حبیبی
انتهای پیام/ج