خبرنگاری که همسر اصغر وصالی شد
خبرگزاری تسنیم: کمتر کسی هست که فیلم «چ» را دیده باشد و شهید اصغر وصالی را نشناخته و برایش شخصیت، زندگی و فعالیت این شهید بزرگوار جالب نشده باشد؛ فرمانده مقتدری که در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد .
به گزارش گروه "رسانهها" خبرگزاری تسنیم، کمتر کسی هست که فیلم «چ» را دیده باشد و شهید اصغر وصالی را نشناخته و برایش شخصیت، زندگی و فعالیت این شهید بزرگوار جالب نشده باشد؛ فرمانده مقتدری که در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد و دورههای چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کرد و پس از ورود به ایران، توسط رژیم شاه بازداشت شد.
اصغر وصالی، بهدلیل فعالیتهایش، قبل از انقلاب به اعدام محکوم شد و بعدها حکم او به زندان تقلیل یافت و بالاخره در سال56 از زندان آزاد شد. بعد از انقلاب، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شد و سپس به جبهه غرب رفت و برای رویارویی با ضدانقلاب و متجاوزان بعثی آماده شد. گروهی که شهید وصالی با خود همراه کرده بود بهدلیل بستن دستمال سرخ بر گردنشان به دستمال سرخها شهرت داشتند که همان سالها اکثریت قریب به اتفاقشان شهید شدند و آنها که ماندهاند، یادگار جانبازی همراه دارند.
کمتر کسی هست که فیلم «چ» را دیده باشد و شهید اصغر وصالی را نشناخته و برایش شخصیت، زندگی و فعالیت این شهید بزرگوار جالب نشده باشد؛ فرمانده مقتدری که در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد و دورههای چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کرد و پس از ورود به ایران، توسط رژیم شاه بازداشت شد. اصغر وصالی، بهدلیل فعالیتهایش، قبل از انقلاب به اعدام محکوم شد و بعدها حکم او به زندان تقلیل یافت و بالاخره در سال56 از زندان آزاد شد. بعد از انقلاب، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شد و سپس به جبهه غرب رفت و برای رویارویی با ضدانقلاب و متجاوزان بعثی آماده شد. گروهی که شهید وصالی با خود همراه کرده بود بهدلیل بستن دستمال سرخ بر گردنشان به دستمال سرخها شهرت داشتند که همان سالها اکثریت قریب به اتفاقشان شهید شدند و آنها که ماندهاند، یادگار جانبازی همراه دارند.
شاید بشود گفت یکی از بزرگترین شانسهای تاریخ، آشنا شدن اصغر وصالی با خبرنگار پرشر و شوری بهنام مریم کاظمزاده بود؛ خبرنگار و عکاسی که با وجود زن بودن و سن کمش، راهی مناطق مختلف جنگی میشد و از آنجا گزارش تهیه میکرد و عکس میگرفت. این آشنایی که بعدها منجر به ازدواج آنها شد، سبب شد تا خیلی از خاطرات نمیرند و تلاش برای روشن نگه داشتن راه آن شهدا ادامه پیدا کند.
از انگلستان تا کردستان!
مریم کاظمزاده به اصرار خانوادهاش برای ادامه تحصیل در سال55 به انگلستان سفر میکند و در همان سالها برای دیدار با امام به فرانسه میرود. در سال57، قبل از پیروزی انقلاب به همراه خانواده امام به ایران میآید و پس از پیروزی انقلاب، به خاطر علاقه به روزنامهنگاری در روزنامه انقلاب اسلامی شروع به فعالیت میکند.
کاظمزاده، خبرنگار، عکاس و گزارشگر روزنامه انقلاب اسلامی میشود و علیرغم مخالفت دستاندرکاران این روزنامه، تصمیم میگیرد برای تهیه خبر و گزارش، به مناطق ناآرام کردستان سفر کند. به همراه یکی از همکارانش راهی کردستان و در پادگانی مستقر میشوند و همانجا، با دکتر چمران آشنا میشود؛ «سال58بود که بعد از جریانات پاوه به کردستان رفتم. میخواستم با دکتر چمران مصاحبه کنم و از این جریانات مطلع شوم که ایشان گفتند فرمانده سپاه، اصغر وصالی است و بهتر است اول با او مصاحبه کنی و بعد از او من هم صحبت میکنم...» و همین اتفاق، عامل آشنایی این خبرنگار جوان با اصغر وصالی میشود.
برخورد اول: سرد، تند، خشن!
خبرنگار جوان برای دیدار با وصالی عازم میشود. وقتی که میرسند، یکی از دستمال سرخها مریم را اینطور معرفی میکند: «برادر! ایشون همون خواهری هستند که چند وقت پیش توی پادگان بود...»
اصغر وصالی با بیاعتنایی میگوید: «خب که چی؟!»
همهجا میخورند، مریم کاظمزاده از همه بیشتر! اصغر با لحنی شدیدتر از قبل رو به مریم میگوید: «همون بهتر که شما بروید و وقتی وضع شهرها آرام شد بیایید؛ هر وقت هرجا امن و امان میشود، سر و کله شما پیدا میشود!» مریم کاظمزاده میگوید: «اصغر معتقد بود که باید در جریانات پاوه میبودم و همان زمان خبرنگاری میکردم نه بعد از آن جریان. معتقد بود که خبرنگار باید هر جا که خبر هست حاضر باشد و خودش با چشمانش ببیند و از شنیدههای دیگران استفاده نکند.» به خاطر برخورد اصغر وصالی، مصاحبه انجام نمیشود و مریم کاظمزاده، عصبانی به پادگان بازمیگردد.
خواستگاری عجیب و غریب
«احساس میکردم حرفی برای گفتن دارد اما قادر نیست به صراحت بیان کند. چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودیم و او هنوز من من میکرد. خوب میدانست چه میخواهد بگوید اما با نخستین کلمه، لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همهچیز را در یک جمله خلاصه کرد: با من زندگی میکنی؟»
مریم کاظمزاده میگوید که در آن لحظه خیلی جا خورده است. میگوید: اصلا فکرش را هم نمیکردم که اصغر به من فکر کند. یکماه از آشناییشان گذشته بود و رفتارهای شهید وصالی و اتفاقاتی که افتاده بود، باعث شده بود که مریم هرگز فکرش را هم نکند که یک روز چنین درخواستی از او بشود؛ «بعد از اینکه این پیشنهاد را شنیدم، به او گفتم که باید روی این قضیه فکر کنم. پذیرفتن پیشنهاد ایشان راحت نبود... .»
مریم پیش از ازدواج تقاضاهایی داشت. یکی از این درخواستها مربوط به کارش میشد. از همسر آیندهاش این توقع را داشت که ازدواج به کارش لطمهای نزند. از شهید وصالی خواست تا هیچ کدام در کار دیگری دخالت نکنند و آن شهید بزرگوار هم این درخواست را قبول کرد؛ «یکی از بزرگترین مشخصههای اصغر، جوانمردی و درستکاریاش بود. او مرا با حرفه خبرنگاری انتخاب کرده بود و بعد از ازدواج هیچ وقت با کار من مخالفت نکرد. چیزی که در میان امروزیها بسیار تغییر کرده و دیگر مردم با خودشان صادق نیستند و بهجای اینکه مرد با همسرش همراه باشد با کوچکترین سختی که پیش میآید، او را مجبور میکند که از خواستههایش دست بکشد. به جای اینکه کمبودهای همسرش را جبران کند، او را مقصر میداند و از حقی که دارد محروم میکند.» شهید بزرگوار، شروط مریم را قبول میکند و این وصلت سر میگیرد. مریم کاظمزاده از بهمنماه 58تا آبان 59با اصغر وصالی زندگی میکند.
روزهای زندگی
دوره کوتاه زندگی مریم کاظمزاده و اصغر وصالی آغاز میشود. با اینکه هر دو جوانند و تازه به هم رسیدهاند اما هیچ کدام از دیگری توقع ندارند که از خدمت دست بکشند. مریم کاظمزاده میگوید: «آن روزها دنبال آنچه دلمان میخواست نبودیم. شروع انقلاب بود و هرکدام شیفته این بودیم که بیشتر از دیگری کار و خدمت کنیم؛ کاری که ثمره داشته باشد. اصغر معمولا ساعت 7صبح سرکار میرفت و 9شب برمیگشت. من هم کار ایشان را پذیرفته بودم و میدانستم مسئولیتش سنگین است. هیچ وقت از او نخواستم وقتش را بیشتر برای من بگذارد و از خدمت بزند. آن روزها همیشه بهدنبال کامل شدن بودیم. ویژگی آن روزیها در همین بود که خدمت به انقلاب و کشور، مهمتر از خواستههای شخصی بود. همسرها هیچ وقت معترض به وضع موجود نبودند چرا که تازه انقلاب شده بود و اوضاع عادی نبود. هر شخص خصوصا اگر در ردههای بالا قرار داشت باید بهجای 3،4مدیر کار میکرد تا کار به انجام برسد و آن به نتیجه رسیدن کار بود که برای ما مهم بود نه خواستهها و تمایلات شخصی».
مظلوم بودند، خیلی مظلوم...
به یاد آوردن آن روزها و آن خاطرات، بغض به گلوی مریم کاظمزاده میآورد. وقتی نام شهدای همرزم همسر شهیدش را به زبان میآورد، صدایش میلرزد و به سختی میتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. مظلومیت دستمال سرخها هنوز هم او را متاثر میکند، انگار نه انگار که 30سال از آن روزها گذشته است؛ «من مدت کوتاهی با این گروه زندگی کردم و نوع کارشان را از نزدیک دیدم. میدانم با چه خطراتی مواجه میشدند و نحوه تعاملشان با یکدیگر چطور بود. اکثرشان به کاری که انجام میدادند معتقد بودند و اینطور نبود که چشم و گوش بسته هرکاری به آنها گفته میشود انجام بدهند. در جلساتی که تشکیل میشد توجیه شده بودند که مردم کردستان تحت ستم قرار دارند و باید آنها را نجات دهند. درک بالایی نسبت به مسائل داشتند و هر کدامشان از دیگری روشنتر و مخلصتر بود. در کارها از هم سبقت میگرفتند و خطر را به جان میخریدند. در این بین، چیزی که بیشتر از همه مرا شگفتزده میکرد تعبدشان بود. نماز خواندنشان زیبا و حیرتانگیز بود. با اینکه تازه انقلاب شده بود و خیلیها تعبد را ملموس ندیده بودند اما اینها خیلی زود راه بندگی را فراگرفته بودند.»
او در مورد خصوصیات شهید وصالی که او را از دیگران متمایز میکرد میگوید: «چیزی که در این مدت مرا جذب اصغر وصالی کرده بود، ایمانی بود که به کارش داشت. اخلاصی که در همه کارهایش به چشم میخورد او را به فردی خاص تبدیل میکرد. محبتش نسبت به دیگران خیلی زیاد بود و با اینکه فرمانده بود اما هیچ وقت خودش را بالاتر از نیروهایش نمیدید و هم سطح آنان بود؛ تا جایی که به کسی دستور کاری را نمیداد و برای هر کاری خودش پیشقدم میشد». در کنار همه اینها، پررنگترین وجه دستمال سرخها برای مریم کاظم زاده، مظلومیت آنهاست؛ مظلومیتی که فراموش نمیشود و باعث میشود به آنها اقتدا کنیم.
لحظات سختی که بر ما گذشت
مریم کاظمزاده از خاطراتی که شهید بزرگوار، اصغر وصالی از جریان پاوه برای او تعریف کرده میگوید؛ «لحظههای دردآور برای اصغر زیاد بود. خصوصا شب آخر که معلوم بود همهشان کشته میشوند، سختترین شب اصغر بود. اصغر از بچههای دستمال سرخ خواسته بود لباسهای مبدل به تن کنند و بروند اما هیچ کدامشان نرفتند. مسعود منعمی شاگرد اول رشته فیزیکدانشگاه شهیدبهشتی بود. اصغر از او خواهش کرد که برود. میگفت تو میتوانی برای کشور خیلی مفید باشی اما او نرفت؛ گریه میکرد و میگفت نگذار از تو جدا شوم و ماند و همان شب شهید شد. تمام نیروها کنارش ماندند و اکثرشان شهید شدند. 30-20نفر از نیروهای سپاه بودند و 30-20نفر هم کردهایی بودند که خودشان را در اختیار سپاه گذاشته بودند، از این تعداد فقط 8-7نفر زنده ماندند که همین، برای فرمانده خیلی دردناک است... .»
آنچه بودیم، آنچه هستیم
مریم کاظمزاده هم مانند خیلیهایی که آن روزها را درک کردهاند و در امروز زندگی میکنند، دل پری از زمانه دارد. از شرایطی که باعث شد آنطور که میبایست نشود و نشد آنطور که فکرش را میکردند. دعای هر روز و هر شبش این است که آن روزها را فراموش نکند و روح ماجرا که اهمیتش از روی ماجرا بیشتر است، باقی بماند؛ چیزی که دارد رفتهرفته از بین میرود... البته کاظمزاده امیدوار است. میگوید قطعا امروز هم امثال اصغر وصالی در بین جوانهای ما هستند: «همانطور که شخصیت اصغر وصالی در سال52ناشناخته و پنهان بود و جوهره اصلی او در سال57مشخص شد، الان هم در بین جوانها افرادی هستند که اگر بستر فراهم شده و شرایط ایجاد شود، آنها هم کشف میشوند و رشد میکنند». این خبرنگار جنگ درددلش را اینطور ادامه میدهد: «سی و اندی سال از جنگ میگذرد و خوشبختانه هستند کسانی که آن روزها را فراموش نکردهاند ولی کسی به سراغ آنها نمیرود؛ چراکه تلخ صحبت میکنند و حقیقت را میگویند و این تلخگویی سازگار با مذاق خیلیها نیست». کاظمزاده معتقد است که هنوز ناگفتههایی از آن روزگار باقی مانده که باید کشف شود؛ هرکس میخواهد حقیقت آن روزها را بداند باید برود سراغ کسانی که هنوز حرفهایشان در سینههایشان مانده و حرفهایی دارند که هیچکس نمیداند... .
آشنایی با دستمال سرخها
دستمال سرخها کسانی هستند که کمحرف میزنند. وقتی به آنها میگویی: خبرنگارم، بیا مصاحبه کن، میگویند خبرنگارها بروند همان دروغهای خودشان را بنویسند و میگویند خبرنگاران بعد از واقعه میآیند و فقط آنچه را که میخواهند ببینند، مینویسند.
دستمال سرخها کسانی هستند که اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نیز از آنها بیخبر است. وقتی به آنها میگویی خانوادهات نگران توست، پیغامی برای آنها نداری؟ به روستاییان بینوا و فلکزده اطراف خود عاشقانه نگاه میکنند و میگویند خانواده من همینها هستند.
دستمال سرخها کسانی هستند که در ابتدای درگیریهای کردستان در گروه خود 40 نفر بودند و فقط پس از چند روز 8نفر از آنها باقی مانده بود...
دستمال سرخها کسانی هستند که هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهای خود میگویند: خدایا شهادت را هر چه زودتر نصیب ما کن و در جیب خود، روی قلبشان، آنجا که این همه عشق و محبت به خدا را در خون غرقه میسازد، این وصیتنامه را نگاه میدارند؛ «سلام، سلام بر پدر و مادر عزیزم که پسری به دنیا و ملت ایران تحویل دادهاند که تا آخرین قطره خون خود در راه دین، در راه وطن جنگید و این مردن افتخاری است برای شما. خالقا شکرت که مرا شهید حساب نمودی! این وصیت من... گریه مکن مادرم، گریه مکن خواهرم، گریه مکن پدر عزیز و بزرگوارم. الله اکبر، الله اکبر، اللهاکبر...»
این خلاصه مطلبی بود که بعد از آشنایی با دستمال سرخها، مریم کاظمزاده برای روزنامهاش مینویسد؛ «در ماموریتی که به پیشنهاد دکتر چمران، همراه اصغر و گروهش رفتم، هم شهید وصالی و هم همراهانش را بهتر و بهتر شناختم و بعد از بازگشتم به تهران، این مقاله را نوشتم و مردادماه در روزنامه منتشر کردم...»
این بانوی خبرنگار میگوید از اخلاص دستمال سرخها همین بس که از گروه 30، 20نفره اکثرشان بلافاصله بعد از فرماندهشان طی یک سال شهید شدند و آنها هم که باقی ماندند، نشان جانبازی با خود دارند...
داستان پرواز
روز تاسوعا، در منطقه گیلانغرب، مقرر شد تا اصغر برای عملیات شناسایی شخصا به ماموریتی برود. مریم کاظمزاده، ساعتهای آخر دیدارشان را اینطور توصیف میکند: «اصغر گفت: ما داریم میریم. بعد نگاهی به من انداخت. جلو آمد و صورتم را بوسید. یک آن دلتنگی عالم به سراغم آمد. تا جلو در با او رفتم. اما اصغر دوباره برگشت. باز هم رفت و برای بار سوم آمد...
گفتم: آرزو داشتم سیمرغ بودم و اصلا احتیاج نداشتم شما منو ببرید؛ دوست داشتم میتونستم بالای سر ماشین شما میآمدم. اصغر گفت: خیالت تخت باشه. سیمرغ هم که بودی، امشب نمیتونستی با ما بیایی!
بار آخر که اصغر وارد اتاق شد تا تفنگش را بردارد، این بار من بودم که صورتش را میان دستهایم گرفتم و او را بوسیدم. او که رفت حالم منقلب شد. دلم حسابی گرفت. از اینکه شب است. از اینکه در آن چاردیواری محبوسم، از اینکه نمیتوانستم با اصغر بروم... داشتم دیوانه میشدم. پناه بردم به قرآن. چند آیه خواندم. دلم کمی آرام گرفت. کوله پشتیام را باز کردم. خسته بودم و خیلی زود خوابم برد.
در خواب دیدم که سیدی که عمامه سبزی داشت آمد بالای سرم. پشت هم میگفت: امانتی را که در دستت بود بده! پرسیدم: کدام امانت؟ گفت: همان امانتی که دست شماست. میدانستم از چه حرف میزند. گفتم: امانت مال خودم است. از او اصرار و از من انکار! خیلی جر و بحث کردیم تا اینکه عصبانی شدم و گفتم: اصلا مال خودتان! بردارید و بروید!...»
در همان عملیات، تیر مستقیم دشمن به سر اصغر اصابت میکند و مجروح میشود. یکی از همرزمانش به نام آزاد او را میآورد اسلامآباد و همانجا تحت عمل جراحی قرار میگیرد. خانم کاظمزاده، دیدارشان در بیمارستان را اینطور توصیف میکند: نیمه شب احساس کردم فضای اتاق را نمیتوانم تحمل کنم. دیگر تاب و تحمل نداشتم. نفسم بالا نمیآمد. چشمم به اصغر افتاد. لحظهای از او غافل شده بودم. شاید خوابم برده بود. نگاه کردم دیدم اصغر نفس نمیکشد. دویدم بیرون و پرستار و دکتر را صدا زدم. اصغر دچار ایست قلبی شده بود...
چشمها و دستهای اصغر را بستم. با باند سفید. نگذاشتم پرستارها یا بچهها به او دست بزنند. موقع شستن اصغر، بهصورتش بوسه زدم. پیشانی و سر و صورتش را خودم شستم. وقتی او را در کفن پوشاندند، روی کفن آیاتی از قرآن را نوشتم.
تا غروب بالای سر اصغر ماندم. گریه کردم و قرآن خواندم. وقتی چشمم به خورشید افتاد، داشت از نظر محو میشد. یاد خوابی افتادم که مدتی قبل دیده بودم. در آن خواب امامخمینی(ره) را دیدم، داخل یک مسجد در شیراز. مرا به اسم صدا زد و گفت: مریم برو خودتو واسه جمعه آماده کن. نپرسیدم کدام جمعه. وقتی امام داشت عبور میکرد، دیدم غروب است؛ مثل همان غروبی که بر بالای قبر اصغر نشسته بودم... .
نمایش مظلومیت پس از 32سال
چند سال قبل از اینکه فیلم«چ» ساخته شود، با آقای حاتمی کیا حدود 4دیدار داشتم و ساعتها در مورد اتفاقاتی که به چشم دیده بودم با هم حرف زدیم ولی نمیدانستم قرار است در فیلمی که ایشان میخواهد بسازد، اصغر وصالی به تصویر کشیده شود و او را در کنار و گاهی در مقابل دکتر چمران به تصویر بکشد.
وقتی که فیلم اکران شد، آن را در جشنواره ندیدم. بعدتر که فیلم را دیدم، تناقضاتی با واقعیت مشاهده کردم اما به این نتیجه رسیدم که فیلم، برداشت آزاد آقای حاتمی کیا از 48ساعت اتفاقاتی بوده که در پاوه افتاده است. بهخودم قبولاندم که این فیلم، یک فیلم سینمایی است و مستند نیست که اگر مستند بود و به اسم مستند ساخته میشد، معترض میشدم که این، روایت صحیح و دقیقی از وقایع اتفاق افتاده نیست.
فیلم «چ»، برداشتی حقیقتا خوب و براساس تحقیقات آقای حاتمی کیا بود. ایشان براساس همان تحقیقات، میخواست حرف خودشان را در فیلم بزند و با هنر خودشان، نسبتی که یک فرد در لباس سپاه، یکی در لباس ارتش و دیگری در لباس معاون نخستوزیر با یکدیگر داشتند را به تصویر بکشد و به نسل امروز، حرف خودش را بزند که از نظر من، این کار بزرگ را به خوبی انجام داد. بعضی از کسانی که اصغر را میشناختند، از نقشی که بابک حمیدیان ایفا کرده بود ناراضی بودند. میگفتند چیزی که در فیلم نشان داده شد، فقط عصبیت و تندخویی بود و فریاد! درحالیکه اصغر اینطور نبود و کسانی که او را میشناختند معتقد بودند باید مهربانی و دیگرخواهیهای اصغر نیز به تصویر کشیده میشد. اما من فکر میکنم در آن شرایط، شرایطی که فرمانده از 40نیرو، سی و خردهای را ظرف 48ساعت از دست داده و در ساعات پایانی فقط با 8نفر دارد میجنگد، واکنشی جز آن نمیتواند داشته باشد و انصافا این حال را آقای حمیدیان بهخوبی به تصویر درآورد.
یکی از نکات مثبت این فیلم این بود که بعد از 32سال، مظلومیت این بچهها به همگان نشان داده شد و همه فهمیدند که این گروه، چه کسانی بودند؛ گروهی که 30سال کسی از آنها یاد نکرده بود و همچنان مظلوم باقی مانده بودند. اینکه آقای حاتمیکیا به این شکل ارزشمند و قابل تقدیر بیاید و این کار را بسازد و کمی از مظلومیت دستمالسرخها را به تصویر بکشد را فقط و فقط کار خدا میدانم.
بزرگمرد کوچک
معصومه(فرخنده) وصالی/ خواهر شهید
دوره راهنمایی را میگذراند که مشغول مبارزه شد. از طریق هیأتهای مذهبی که با آنها در ارتباط بود با این فضا آشنا شده بود و فعالیت میکرد. در آن سالها اغلب فراری بود و نیروهای ساواک دنبالش بودند. یادم میآید گاهی بهخاطر رفع دلتنگی خانواده خصوصا مادرم، قایمکی از آن طرف دیوار میپرید داخل خانه و هدیه کوچکی به مادرم میداد و بدون اینکه توضیحی در مورد کاری که میکند بدهد، دوباره میرفت.از کارهایی که میکرد چیزی نمیدانستیم و فقط از طریق دوستانش میفهمیدیم که فعالیتهای چریکی انجام میدهد. این را هم میدانستیم که کارهایی که انجام میدهد مهم است چون ساواکیها خیلی انرژی میگذاشتند تا او را دستگیر کنند؛ مثلا یکی از نیروهایشان در کسوت تخمهفروش دم خانه ما مینشست و مراقب رفتوآمدهایمان بود و تمامی حرفها و حرکاتمان را ثبت و ضبط میکرد. خاطرم هست یک دوره 2هفتهای، چندین نفر از نیروهای ساواک در خانه ما اتراق کرده بودند و بیرون نمیرفتند تا اثر و ردی از اصغر پیدا شود و او را دستگیر کنند. آن روزها اصغر نوجوانی کمسن و سال بود... .از همان نوجوانیاش هم میشد حدس زد که با خیلی از آدمهایی که تا به حال دیدهایم فرق دارد. بیباک بود و از هیچچیز نمیترسید، زیر بار ظلم هم نمیرفت. با اینکه خیلی کوچک بود اما برایش زیر بار ظلمنرفتن دیگران مهم بود. از بین 4 برادرم، اصغر یک طور دیگر بود. کارهای مهمی را که انجام میداد برای کسی تعریف نمیکرد.اینکه اصغر میتوانست در آن سنکم یک گروه را رهبری کند در نوع خودش عجیب و خارقالعاده بود و اتفاقا همین نکته بود که ساواکیها را شگفتزده کرده بود.
وقتی که توسط ساواکیها دستگیر شد، من کمسن و سال بودم و بهخاطر سن کمی که داشتم اجازه میدادند به همراه مادرم به ملاقات اصغر برویم. با همان سنکم متوجه میشدم که چه شکنجههایی شده و چه بر سرش آمده. صحنه زندانی شدنش در یک قفس کوچک را خوب به یاد دارم یا زمانی که برای ملاقات پشت میلهها میآمد، نمیتوانست خوب بایستد از بس که کف پاهایش در اثر شکنجه آسیب دیده بود.
آخرین باری که او را دیدم، زمانی بود که برای مراسم برادر دیگرم که شهید شده بود به تهران آمد. وقتی که بیتابی من و مادر را میدید، ما را به آرامش دعوت میکرد و میگفت که صبور باشیم. یادم میآید که در مراسم خاکسپاری حتی یک قطره اشک نریخت اما همسرش تعریف میکرد که آخر شبها برای برادر شهیدش بسیار گریه میکند.
مراسم سوم برادر شهیدم بود که آمد روبهروی مادرم نشست و بازوی مادر را بوسید. گفت: باید بروم. گفت که اگر نرود خیلیها کشته میشوند و با دلجویی مادر داغدارم را راضی کرد که به او اجازه رفتن بدهد.
آن زمان هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که بار آخری باشد که میبینمش. ولی رفت و همزمان با چهلم برادر کوچکترم، خبر شهادت او را هم آوردند. چهلم و سوم 2 برادرم با هم یکی شد.
منبع: همشهری
انتهای پیام/