عامل شهادت آیت‌الله دستغیب چه‌کسی بود؟


خبرگزاری تسنیم: بله، چند وقتی بود خانمی دائماً تلفن می‌زد و ناله می‌کرد: من چند بچه یتیم دارم، به من کمک کنید. من هم می‌گفتم: خوب، بیا دردت را به آقا بگو، ایشان حتماً کمکت می‌کنند، اما او می‌گفت: اول باید خود تو را ببینم.

 به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، فقیه مجاهد و عارف والامقام، شهید آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی(قده)، استوانه انقلاب اسلامی در شیراز و پشتوانه محکم نظام و ولایت در آن سامان به شمار می‌رفت. در بازشناسی منش اخلاقی و سیاسی آن بزرگ، با همسر گرانمایه‌اش سرکار خانم فاطمه حق‌نگهدار گفت و شنودی انجام داده‌ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.

*نخستین بار چگونه و از چه طریقی با شهید آیت‌الله دستغیب و خانواده ایشان آشنا شدید؟ ماجرای ازدواج شما چطور انجام گرفت؟

مادرم از کودکی مرا با خود به مسجد جمعه میبردند و در آنجا با شخصیت شهید دستغیب آشنا شدم. مادربزرگم هم خیلی به ایشان ارادت داشتند و با خانواده ایشان رفت و آمد خانوادگی هم داشتند. در سال 42 که دیپلم گرفتم، ساواک در منزل شهید دستغیب ریخت که ایشان را دستگیر کند. همه جوانهای محل جلوی خانه ایشان ایستادند تا مانع شوند. همه اهالی محل به ایشان علاقه داشتند و نمیخواستند مشکلی برایشان پیش بیاید.

بعد از دیپلم در تربیت معلم درس خواندم و بعد هم به‌عنوان معلم به مرودشت اعزام شدم. در آنجا در کلاس اول دبستان درس میدادم و بعد از دو سال به شیراز منتقل شدم و در راهنمایی و دبیرستان عربی، قرآن و تعلیمات دینی تدریس میکردم. پس از سه سال تدریس در شیراز ابتدا پدرم و پس از سه سال مادرم فوت کردند. برادرم که به سربازی رفت، من خیلی تنها شدم و به همین دلیل به خانه داییام که دیوار به دیوار منزل شهید دستغیب بود، رفتم. در اواخر سال 59 میخواستم به حج بروم که به‌خاطر جنگ سفرمان لغو شد و از آن به بعد به خوابگاهها میرفتم و به جنگزدهها خدمت میکردم. من و زن‌داییام از نظر روحی خیلی با هم مأنوس بودیم. یک روز که از خوابگاه برگشته بودم زن‌‌دایی گفت: «چند خانم میخواهند به منزل ما بیایند». پرسیدم: «برای چه‌کاری؟» ایشان پاسخ داد: «باید صبر کنی تا بیایند و خودت بفهمی». خلاصه آنقدر اصرار کردم تا زندایی گفتند: میخواهند از منزل آیتالله دستغیب برای خواستگاری تو بیایند. واقعاً خوشحال شدم. نماز عشا را که خواندم، آمدند. پنج سال از فوت همسر آقا گذشته بود و بچهها با اینکه خیلی خوب از پدرشان مراقبت میکردند، اما معتقد بودند آقا به کسی نیاز دارد که همیشه کنارشان باشند تا زندگیشان نظم بگیرد، مخصوصاً که ایشان بیماری قند هم داشتند. درباره افراد مختلفی هم با آقا صحبت کرده، اما ایشان رضایت نداده بودند، ولی وقتی نام دایی مرا میشنوند، رضایت میدهند خانوادهشان با من صحبت کنند. در پاسخ آنها گفتم: «حرفی ندارم، فقط میخواهم به شغل معلمی خودم ادامه بدهم». صدیقهخانم دختر ایشان که خیلی شوخ هستند، گفتند: «شما قبول کن، باقی درست میشود». قرار شد داییام به مسجد بروند و استخاره کنند. ایشان رفتند و برگشتند و گفتند: "استخاره خوب آمده است، از حالا به بعد تصمیم با خود توست". من رفتم و قبولی خود را به دخترهای شهید دستغیب اعلام کردم و چون آقا نمیتوانستند از منزل بیرون بیایند، قرار شد من بروم و با ایشان حرف بزنم. رفتم و در حضور بچههای ایشان، پسر بزرگشان آیتالله سید محمدهاشم استخاره گرفتند و خوب آمد. همگی صلوات فرستادند و آقا پرسیدند: «آیا شرطی از جانب ایشان هست؟» پاسخ دادم: «فقط میخواهم به تدریس ادامه بدهم». در مورد مهریه هم یک جلد کلامالله مجید کافی است. آقا فرمودند: «فاطمه زهرا(س) هم مهریه داشتند، شما هم باید داشته باشید». گفتم: «هرچه را خودتان صلاح میدانید». فرمودند: «50هزار تومان».

 

*چه‌سالی؟

سال 60. پس از شهادتشان هم به خواب آقا سید محمدهاشم آمده بودند که مهر مرا به من بپردازند.

*مراسم چگونه برگزار شد؟

خیلی ساده. آقا سید محمدهاشم از طرف من وکیل شدند و آقا هم از طرف خودشان و خطبه عقد را جاری کردند.

*زندگی با شهید دستغیب چگونه بود؟ با توجه به اینکه در آن دوره، ایشان بسیار پرمشغله بودند؟

پر از مشکلات و مسائل مختلف. ایشان ده پاسدار داشتند که باید هرروز برایشان غذا تهیه میشد. رفت و آمد به خانه ایشان بسیار زیاد بود، چون ایشان مرجع همه امور انقلاب بودند. گاهی هم شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید رجایی و دیگران نزد آقا میآمدند. وقتی قرار شد به حج بروم، نوه ایشان آقا سید محمدتقی که بعداً با ایشان به شهادت رسید، گفت: من پیش آقا میمانم شما بروید. همیشه همراه آقا بود و لحظهای ایشان را تنها نمیگذاشت. حج یک ماه طول کشید. آن سال ماه مبارک رمضان به تابستان خورده و هوا فوقالعاده گرم بود. گاهی هم آب و برق قطع میشدند که کار دشوارتر هم میشد. آقا یک ماه تمام روزه گرفتند. خودشان هم باورشان نمیشد با آن شدت کار، بیماری و گرمای هوا بتوانند تمام ماه را روزه بگیرند. ایشان به من خرجی میدادند و آن پول را در کیفم میگذاشتم و میدیدم هر چه خرج میکنم تمام نمیشود. پول، حرف و زندگی ایشان سرشار از برکت بود.

*قطعاً منافقین پیشاپیش برای این جنایت نقشه کشیده بودند، شما نشانهای را احساس نمیکردید؟

چرا، اتفاقاً جمعه قبل از شهادت ایشان بود که کسی زنگ زد و گفت آقا در شاه‌چراغ سکته کرده است و ایشان را به بیمارستان بردهاند. با عجله به بچههای آقا زنگ زدم و پرسیدم: «از پدرتان خبر دارید؟» جواب دادند: «بله، حالشان خوب است. چطور مگر؟» حرفی نزدم. آقا که از نماز جمعه برگشتند، پرسیدند: «چرا این طرف و آن طرف زنگ زدی؟» قضیه را برایشان تعریف کردم. ایشان گفتند: «شهادت که بالاترین مقام است، شما حسودی میکنی من شهید شوم؟».

*از حال و هوای روزهای منتهی به شهادت ایشان برایمان بگویید، در آن دوره ایشان چه شرایط و حال و هوایی داشتند؟

گمانم جمعه آخر ماه محرم بود. آقا به مسجد جامع رفتند و دعای کمیل بسیار جالبی را خواندند و برگشتند. تلویزیون آن شب دعای کمیل ایشان را گذاشت و آقا از اول تا آخر دعا گریه کردند. نیمه‌شب که میخواستند برای نماز شب بیدار شوند، سراسیمه از خواب پریدند و دیدم حال ایشان خیلی منقلب است. یک لیوان آب برایشان آوردم تا کمی آرام گرفتند. بعد گفتند: «چیزی را به‌اشاره به تو میگویم و بس». آن‌وقت دستشان را به سینهشان زدند و به آسمان اشاره کردند. واقعاً گیج بودم و نمیدانستم معنی این کارشان چه بود.

موقعی که وضو میگرفتند، تماشایشان می‌کردم. آن روز گفتند: دیگر تنها شدی! دلم فرو ریخت. مثل همیشه قطرهشان را آماده کردم و روی میز گذاشتم که بخورند. آن روز گفتند: "دیگر قطره برای من اثر ندارد". بعد هم خداحافظی کردند و رفتند. نمیدانم چرا یک‌مرتبه به دلم برات شد این آخرین وداع است، دل‌شوره داشتم. میخواستم برای ناهار کلمپلو درست کنم. شهید آسید محمدتقی آمده بود و تماشا میکرد. انگار در چشمهایش میخواندم حادثهای در شرف وقوع است. از مکه برای خانم آسید محمدتقی چادر آورده بودم، گفت: «خانمم را میآورم که چادر را برایش بدوزید». گفتم: «قدمتان سر چشم». غذا را که آماده کردم راه افتادم تا به محل نماز جمعه بروم. جلوی در خانه زنی داد و فریاد راه انداخته بود: چند بچه یتیم دارم و کمک کنید. دایی‌ام و آقا سید هاشم چند قدمی پشت سر آقا رفتند که ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد و تمام شیشههای خانهها ریختند. داییام میگفتند: قبل از اینکه به منزل ما بیایند، در کوچه زن حاملهای را میبینند، ولی متوجه نمیشوند زیر لباسش مواد منفجره پنهان کرده است. او به‌هوای اینکه میخواهد به آقا نامه بدهد، جلو میرود و ضامن نارنجکی را که به خود بسته بود میکشد و آقا را همراه عده زیادی شهید و زخمی میکند.

*ویژگیهای برجسته اخلاقی ایشان چه بود؟ چه خصیصه‌ای را در ایشان بارز می‌دیدید؟

اولین ویژگی ایشان نظم بود. هرشب ساعت ده استراحت میکردند و دو ساعت قبل از اذان صبح برای اقامه نماز شب بیدار می‌شدند. همیشه بعد از نماز همراه با شهید عبداللهی و چند نفر دیگر پیاده تا دروازه قرآن میرفتند و تازه آفتاب سر زده بود که برمیگشتند و صبحانه مختصری میخوردند. اگر کسی برای دیدن ایشان میآمد که هیچ، والّا مشغول نوشتن میشدند. نزدیک ظهر هم وضو میگرفتند و برای ادای نماز ظهر به مسجد میرفتند. سه چهار ماه که کار کردم، آقا گفتند: «باید در خانه بمانی»، چون بیم آن را داشتند منافقین به من آسیبی برسانند.

 

*آیا نشانههایی هم برای اثبات این موضوع وجود داشت؟

بله، چند وقتی بود خانمی دائماً تلفن میزد و ناله میکرد: من چند بچه یتیم دارم، به من کمک کنید. من هم میگفتم: خوب، بیا دردت را به آقا بگو، ایشان حتماً کمکت میکنند، اما او میگفت: اول باید خود تو را ببینم. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم بروم و او را ببینم. رفتم که از آقا اجازه بگیرم که ایشان پرسیدند: «کجا؟» ماجرا را برایشان گفتم. ایشان گفتند: «بچه شدهای؟ متوجه نیستی همه اینها نقشه است برای بردن آبروی من؟».

*از افرادی که همراه با ایشان به شهادت رسیدند کمتر یاد میشود، بد نیست به آنها هم اشارهای کنید.

شهید محمدرضا عبداللهی که رئیس دفتر آقا بود، شهید جباری، شهید رفیعی، شهید جوانمردی، شهید منشی، شهید سادات، شهید حبیب‌زاده و آسید محمدتقی که نوه آقا بودند. با خانواده این شهدا در تماس هستیم و هروقت به گلزار شهدا میرویم، همدیگر را ملاقات میکنیم. یادم هست شهید جباری همیشه روی پشتبام منزل پاسداری میداد. یک‌وقتی به آقا گفتم: «این بنده خدا نباید مرخصی برود؟» نوزده سال هم بیشتر نداشت، اما هیچ‌چیزی جز مراقبت از آقا برایش مهم نبود. شهید عبداللهی هم با اینکه زن و بچههای زیادی داشت، ولی آقا را رها نمیکرد، طوری که خانمش گاهی گلایه میکرد: ما اصلاً او را نمیبینیم. آقا سید محمدتقی هم که همیشه یک قدم جلوتر از آقا حرکت میکرد و مراقب بود. شهید حبیبزاده هم پیرمرد محترمی از خانواده فقیری بود که همیشه آقا را همراهی میکرد.

*ارتباط معنوی شما با شهید دستغیب هنوز هم باقی است؟

بله، بنا بر نص صریح قرآن شهدا زندهاند و نزد خدای خود روزیخوار. روح شهید همه‌جا حاضر و ناظر است، لذا همواره از آقا کمک میخواهم و با ایشان درددل میکنم. همه زندگیام با آن یک سالی که با ایشان زندگی کردم برابری نمیکند. ایشان حیات واقعی را به من برگرداندند. پس از شهادت آقا خیلی بیتاب بودم. چهلم ایشان گذشته بود که خوابشان را دیدم که گفتند: «اگر از تو شفاعت کنم، آرام میگیری؟» گفتم: «بله» و از فردا صبح آرامش عجیبی پیدا کردم. پس از چهلم آسید هاشم به من گفتند: سر کارت برگرد و به تدریس ادامه بده تا آرام بگیری. من هم رفتم. مدیر مدرسه از اداره خواست مدیریت مدرسه را به من واگذار کنند. از آن زمان مدیر مدرسه هستم و دلم به وعده شفاعت آقا خوش است. شهید دستغیب بسیار روی ولایت فقیه تأکید داشتند و میگفتند: ولیفقیه حکم پدر خانواده را دارد که اگر نباشد، آن خانواده در هم میریزد. بنابراین همه باید سعی کنیم این ستون اصلی خیمه را حفظ کنیم تا انقلاب در امان بماند.

منبع: مشرق

انتهای پیام/*
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوماً به‌معنای تأیید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.

بازگشت به صفحه سایر رسانه ها