تاریخ نفرت؛ درآمدی بر منطق تاریخی و چارچوب نظریِ نامه رهبر انقلاب به جوانان غرب
خبرگزاری تسنیم: پیام فضلی نژاد سرمقاله پنجمین شماره عصر اندیشه را به بررسی منطق تاریخی و چارچوب نظریِ نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان غرب اختصاص داده است.
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم، متن مقاله پیام فضلی نژاد در پنجمین شماره ماهنامه عصر اندیشه به شرح ذیل است:
تاریخ غرب مدرن از زمان صدور «منشور کبیر آزادیها» در ابتدای قرن سیزدهم با غلبه فرادستان بر فرودستان پیش رفت و در نخستین گام، «بردهداری» و «تبعیض و خشونت قانونی علیه زنان» را به رسمیت شناخت. یک قرن پس از این، «پیامبرستیزی» و «اسلامهراسی» در آثار ادبی دانته ایتالیایی به اوج رسید و این موج بر سراسر قرن بعد نیز سایه افکند. در قرن پانزدهم که ماکیاولی ظهور کرد، علم سیاست غربی از فلسفه اخلاق اعلام استقلال کرد و او جواز هرگونه نیرنگبازی را به شهریاران و دولتمردان داد. ابتدای قرن شانزدهم که لوتر پا به صحنه گذاشت، از یکسو پروتستانتیسم مسیحی به عنوان نیرویی اسلامهراس و دیگریستیز جان گرفت و از سویی امثال اراسموس مروج «دین اومانیستی» و «اومانیسم مسیحی» شدند. اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری به یکدیگر آمیخت تا راه برای «سرمایهداری» هموارتر شود و فیلسوفان اسلامستیز چون فرانسیس بیکن روند جدایی علم از دین و فلسفه از مذهب را شتاب میدادند. درست در همین زمان، یعنی نیمه قرن شانزدهم، «تجارت برده» در انگلیس کسب و کار اعیان و اشراف بود و فیلسوفان آزادی که در تصور بردگان «آدمخوار» بودند، برای بردهداری توجیهات فلسفی دست و پا میکردند: هابز حکم به مشروعیت «بهرهکشی» میداد و لاک خود از بزرگترین تاجران برده در انگلیس و مستعمرات آمریکایی آن بود.
تحریک احساس «رعب» و «نفرت» و بهرهگیری از آن، متاسفانه سابقهای طولانی در تاریخ سیاسی غرب دارد... تاریخ اروپا و آمریکا از «بردهداری» شرمسار است، از «دوره استعمار» سرافکنده است، از «ستم» بر رنگینپوستان و غیر مسیحیان خجل است؛ محققین و مورخین شما از خونریزیهایی که به نام مذهب بین کاتولیک و پروتستان و یا به اسم ملیت و قومیت در جنگهای اول و دوم جهانی صورت گرفته، عمیقاً ابراز «سرافکندگی» میکنند... شما بهخوبی میدانید که تحقیر و ایجاد نفرت و ترس موهوم از «دیگری»، زمینه مشترک تمام آن سودجوییهای ستمگرانه بوده است. اکنون من میخواهم از خود بپرسید که چرا سیاست قدیمی هراسافکنی و نفرتپراکنی، اینبار با شدتی بیسابقه، اسلام و مسلمانان را هدف گرفته است؟ بخشی از نامه آیتالله خامنهای به عموم جوانان اروپا و آمریکای شمالی
عصر گذار از خلسه مادی؟
آیا کارنامه تاریخیِ غرب مدرن به راستی از «بردهداری» و «خشونت» آکنده است و قرنهاست که برای بقای تمدن سکولار، «دیگریسازی» از رقبای مذهبی و فکری خود را برای سودجوییهای استعماری دنبال میکند؟ سیاستمداران و دولتمردان غربی «آگاهانه راه سیاست را از مسیر صداقت و درستی جدا کردهاند؟» یا چنین داوریهایی فاقد سندیت و اصالتِ تاریخی است و صرفاً از موضعی ایدئولوژیک و غربستیز به نقد تاریخ سیاسی غرب میپردازد؟ آیا جهان معاصر با گذر از این تاریخ خشونتبار، اکنون در عصر گذار از «خلسه مادی» به «فهم قدسی» ایستاده است و میتوان انتظار داشت موج ماتریالیسم (مادیگرایی) که دایره فهم بشر را سخت محدود ساخته، عقبنشینی کند تا چنانکه در نامه رهبر انقلاب آمده، فرصت برای جوانان غربی برای «شناخت حقیقت دین» فراهم گردد؟ یا چنین نگرشها و امیدهایی نیز، صرفاً بنمایههای ایدهآلیستی و بلکه سورئالیستی دارند و محاسبات و مناسبات حاکم بر دنیای لیبرال سرمایهداری ناگزیر دین را به عقب خواهد راند؟ امر قدسی در عصر «خلسه مادی» که هزاره گذشته جهان را از آن خود کرده، چه سرنوشتی خواهد داشت و به فرض گسترش عامدانه «اسلامهراسی» در غرب، میتوان انتظار داشت «سد عاطفی و احساسی» میان بشر غربی و واقعیت جاری شکسته شود؟
این رشته بحثها و پرسشها از ابتدای بهمن 1393 که نامه رهبر انقلاب به عموم جوانان اروپا و آمریکا منتشر شد، در محافل فکری و رسانهای جهان شدت بیشتری گرفته است. برای داوری درباره چنین مباحثاتی، ناگزیر باید به کندوکاو در سرچشمههای «تمدن غرب» پرداخت و اصول کلاسیک و تاریخ آغازین آن را از منابع اصیل بازخوانی کرد؛ تمدنی که مدعی هستیم «حیات قدسی» را به «خلسه مادی» تقلیل داد و وقتی موج اول «مادیگرایی انسانمحور اروپایی» ابتدا انگلستان و سپس ایتالیای سده سیزدهم را فراگرفت، وقت آن رسید که اشرافیت فئودال و روشنفکران سکولار نشان دهند ارادهشان هیچ چیزی کم از خداوند ندارد.
موج اول: ماتریالیسم انگلیسی، اومانیسمِ ایتالیایی
نخستین سرچشمههای «خلسه مادی» یا آنچه که «ماتریالیسم» و «اومانیسم» (ارکان فلسفه و تمدن غرب مدرن) مینامند، سال 1215.م در انگلستان با شورش «ماگنا کارتا» (کودتای اشراف) و امضاء «منشور کبیر آزادیها» پدید آمد. اشراف زمیندار انگلیسی نخستین طبقهای بودند که در هزاره گذشته توانستند از رهگذر یک کودتای مسلحانه راستگرایانه، شاه (جان لکلند) را وادار سازند تا حقوق و مطالبات آنها را با امضاء «منشور کبیر» به رسمیت بشناسد و شان آنان را از دیگران برتر بداند. حتی تاریخدانان غربی که از این کودتا به مثابه «انقلاب اشراف» یاد میکنند، آن را یگانه انقلابی میدانند که «حقوق مردم» و «عدالت اجتماعی» در زمره مطالبات و شعارهای آن نبود. هرچند در منابع تاریخی از منشور این انقلاب به عنوان «سند اصلی و بنیان حقوق بشر و آزادیهای اساسی» یاد میکنند، اما «منشور کبیر» به «بردهداری» در مقام یک سنت دیرین اروپایی رسمیت حقوقی بخشید، نظریه «خون آبی» از دل آن بیرون آمد که «تبعیض نژادی- اقتصادی» را به عنوان یک قانون حاکم تغییرناپذیر میپذیرفت، و بدتر اینکه حقوق ابتدایی «زنان» را با وضع این ماده لغو کرد: «هیچکس را نمیتوان به شکایت زنی دستگیر یا زندانی کرد، مگر آنکه آن زن مدعی شود که آن شخص شوهرش را کشته است.» اشراف زمیندار/ سرمایهدار (پیشگامان سرمایهداری تجاری)، «شوالیههای معبد» (جنگجویان صلیبی و حاملان بعدیِ معرفت ماسونی) و «روحانیت مسیحی» (کلیسای سکولار/ سرمایهدار) سه رکن تعیین کننده و بازیگران اصلی تحولاتی بودند که طی پنج قرن درگیریهای خونبار، بنیاد یک «سلطنت سرمایهداری انگلیسی» را گذاشت.
کمتر از 100 سال پس از آنکه در انگلیس به نام «منشور کبیر آزادیها» بردهداری و تبغیض نژادی- حقوقی به رسمیت شناخته شد، «دینستیزیِ اومانیستی» در ابتدای قرن چهاردهم، یعنی حدفاصل میان قرون وسطی و عصر رنسانس، خود را در کتاب «کمدی الهی» دانته نشان داد؛ کتابی از یک شاعر ایتالیایی که از ارکان محوری «سنت فکر غربی» است، منتقدان ادبی اروپا اثرش را از بزرگترین شاهکارهای ادبی جهان معرفی میکنند و سال 1335 شجاعالدین شفا آن را به فارسی برگرداند. در این اثر که یک سه گانه ادبی و شامل سه کتاب دوزخ و برزخ و بهشت است، پیامبر عظیمالشان اسلام - نعوذبالله- «مظهر شیطان» توصیف و العیاذبالله مانند گناهکاری تصویر شده که با دستان خود سینه چاک شدهاش را از هم میدرد، چون از نظر دانته «پیامبر با ترویج مذهب دروغین و دعوی نزول وحی که نوعی شیادی کفرآمیز بود، بذر اختلاف را در جهان پاشید.» او در بخش 28 کتاب دوزخ شادمانه مینویسد: «ببین محمد [ص] چطور له شده! علی [ع] اشکریزان در جلوی من میرود؛ در حالیکه چهره او از چانه تا پیشانی شکافته شده است.» حاملان این معرفت دینی با جوهر «اسلامستیزی رادیکال» اغلب شوالیههای جنگهای صلیبی بودند که با کینهای شدید نسبت به پیامبر، اسلام را سبب چند قرن جنگ در قرون وسطی معرفی میکردند. تصویری که شوالیهها از اسلام ساختند، تلقی رایجی بود که هم در قرون وسطی، هم از آغاز عصر رنسانس توسط روشنفکران اومانیست نیز علیه پیامبر اسلام در ادبیات، هنرهای تجسمی و نقاشی دامن زده میشد.
نیم قرن پس از «کمدی الهی» دانته، در سال 1362.م ویلیام لنگلند شاعر انگلیسی در کتاب Piers Plowman پیامبر را یک «کاردینال بدعتگزار» معرفی میکند که در اسفل دوزخ جای دارد. پس از لنگلند هم ویلیام دَنبار شاعر اسکاتلندی در اثری معروف پیامبر را در مقام «رئیس تشریفات دربار» مینشاند. دانته در ایتالیا موجی را به راه انداخت که همزمان با آن، اشعار پترراک «نخستین دریافتهای اومانیستی از انسان و جهان» را شکل میداد. یک قرن بعدتر و دقیقاً در نقطه تاریخیای که مبداء «نوزایی در فلورانس ایتالیا» و تاریخ آغازین «مدرنیته» است، «پیامبرستیزی» در تصویرسازی و مجسمهسازی نیز به اوج رسید؛ در دوره «احیاء فرهنگ و روح یونان و رم باستان» که به تدریج، فلسفه مدرن را میساخت. «سندرو بوتیلسی» در قرن پانزدهم یکی از هنرمندان پیشرو رنسانسِ ایتالیایی است که کتاب «دوزخ» دانته را تصویرسازی کرد و طرحهای پرکینهای علیه پیامبر اسلام کشید.
در قرن پانزدهم انقلاب کشاورزی انگلیس به ثمر نشست، نظام آموزشی از سیطره کلیسا خارج شد، پیشرفت حسابداری شتاب گرفت و پیامبرستیزی نیز دوشادوش فلسفه سکولار در ایتالیا پیش رفت. دوره رنسانس، نه تنها نوابغی چون لئوناردو داوینچی، جوردانو برونو، گالیله، کوپرنیک، بلکه پدر علم سیاست مدرن یعنی «نیکولا ماکیاولی» را نیز در دل خود پروراند؛ فیلسوف سیاسیای که لیبرالها و دموکراتهای اصیل با صراحت خود را از پیروان راستین او میدانند. فرانسیس بیکن انگلیسی که خود در اروپا صدراعظم فیلسوفان لقب دارد، درباره ماکیاول میگوید «ما به کسانی همچون ماکیاولی مدیونیم که جهان سیاست و رهبران آن را آنطوری که هست به ما نشان میدهند؛ نه آنطوریکه باید باشد.» مانیفست حکمرانی سیاسیِ ماکیاول که مظهر «علم سیاستِ سکولار» در غرب مدرن به شمار میرود، در بخشی از کتاب «شهریار» (1513.م) او آمده است؛ جایی که مینویسد: «داشتن صفات خوب چندان مهم نیست. مهم این است که پادشاه فن تظاهر به داشتن این صفات را خوب بلد باشد. حتی از این هم فراتر میروم و میگویم که اگر او حقیقتاً دارای صفات نیک باشد و به آنها عمل کند، به ضررش تمام خواهد شد. در حالیکه تظاهر به داشتن اینگونه صفات نیک برایش سودآور است. مثلاً خیلی خوب است که انسان دلسوز، وفادار، با عاطفه، معتقد به مذهب و درستکار جلوه کند و باطناً همچنین باشد. اما فکر انسان همیشه باید طوری معقول و مخیر بماند که اگر روزی بکار بردن عکس این صفات لازم شد، به راحتی بتواند از خوی انسانی به خوی حیوانی برگردد و بیرحم و بیعاطفه و بیوفا و بیعقیده و نادرست باشد.»
موج دوم: قرآنستیزی، اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری
فلسفه سیاسیِ سکولار که «آگاهانه راه سیاست را از مسیر صداقت و درستی جدا کرد» ابتدای قرن شانزدهم در ایتالیا تاسیس شد و به حاکمیت فلسفه اخلاق بر علوم سیاسی غرب پایان داد. در همین هنگام کوششهای سرنوشتسازی برای تجدیدنظرطلبی دینی توسط مارتین لوتر آلمانی جریان داشت و لوتریسم و کالونیسم با هدف پیرایش دین به صحنه آمد. در این عصر، روحانیت مسیحی در وضع دشواری قرار داشت و فساد و فحشا از سر و روی کلیسا میبارید، چنانکه کاتولیکهای معتقد و مومن را نیز به انتقاد واداشته بود. از دیگر سو سال 1509.م با پافشاری هنری هشتم برای ازدواج با معشوقهاش کلیسای انگلیکان از کلیسای کاتولیک اعلام استقلال کرد. انگلستان از نیمه قرن شانزدهم «پروتستان» شد و شاه در راس کلیسا قرار گرفت. کلیسای کاتولیک از همیشه سستتر شده بود و قلمرو آن به تدریج کاهش مییافت. ظهور لوتر مثل یک تیر خلاص بود. او به آئینی رازآلود تعلق داشت که به فرقه «رُز- صلیبی» مشهور است و آن را از نخستین پیشاهنگان «فراماسونری» میشناسند. به نوشته دایرهالمعارف بریتانیکا، فرقه رز- صلیبی ادعا میکند از علم رموز برخوردار است و این علم از دوران باستان به آنها به ارث رسیده است. آموزههای رز- صلیبیها تلفیقی از یک فلسفه رازآلود با سایر عقاید مذهبی و رسوم دینی است؛ عقاید و رسومی مانند فلسفه هرمسی (آموزههایی از یونان باستان)، عرفان یهودی و گنوسیسم مسیحی.
«مارتین لوتر» سال 1517.م پیشوای نهضت اصلاحات پروتستانی شد و با انتشار رسالهای شامل 95 نکته به جنگ کلیسای کاتولیک رفت. فارغ از منازعاتی که درباره انگیزهها یا ماهیت آراء لوتر در محافل آکادمیک وجود دارد، اندیشه او بر گسترش «خلسه مادی» و بسط «سکولاریسم دینی» تاثیر مستقیم داشت و چنانکه ماکس وبر میگوید سرانجام «اخلاق پروتستان» (که رباخواری و سودانگاری اقتصادی محض را مجاز میدانست) و «روح سرمایهداری» (که بر اصالت سود و ثروت تکیه داشت) دست به دست هم دادند و به مثابه دو نیروی مکمل و سازنده تمدن مدرن غرب ظاهر شدند. همزمان با لوتر، «اراسموس» (1466-1536) الهیدان و کاتولیک دوره رنسانس که به «پرنس اومانیستها» مشهور است، در هلند مروج اومانیسم مسیحی بود و هالیفاکس نیز در انگلیس بنیانهای فلسفه «اصالت سود» (سودگرایی محض) را بر اساس دو اصل «مصلحت» و «سازش» میگذاشت که مقدمه پیدایش «یوتیلیتاریانیسم» است و بعدها جان استوارت میل انگلیسی اصول آن را پرورش داد. از یکسو، سرمایهداری تجاری و تجار یهودی ایتالیا پیوندهای خود با اشراف انگلیسی را گسترش میدادند و از سوی دیگر، کانون یهودیان آمستردام در هلند احیاء شده بود.
در نیمه قرن شانزدهم انگلیس به تدریج از قرون وسطی خارج شد، نظام الیگارشی اشراف در آن قوام بیشتری گرفت و در دوره سلطنت 45 ساله الیزابت اول، به قدرتمندترین کشور جهان بدل گشت. از یاد نبریم سرمایهداری نخستین نیرویی است که «بردهداری» را احیاء کرد و برای این کار خود پشتوانه نظری ساخت، چنانکه از همین زمان و در سال 1562 «تجارت برده» توسط سِر جان هاوکینز و صرافان انگلیسی آغاز شد. در حالیکه نیم قرن از کشف قاره آمریکا میگذشت، این تجارت برای منافع استعماری بریتانیا اهمیت زیادی یافته بود و سال 1585، انگلیس با اشغال ویرجینیا در آمریکای شمالی اولین کمپهای بردگان را ساخت، اما این سرزمین، فقط سرزمین «تجارت برده» نبود، بلکه جایی بود که در آن پیوند الهیات و فلسفه از هم گسست. با همین رخدادها و رویدادها، به تدریج نخستین گامهای آفرینش جهان مدرن برداشته میشد.
اکنون سِرفرانسیس بیکن، فیلسوف انگلیسی و نخستین شوالیه عصر جدید، در کنار دو پیرو دیگر آئین ماسونی رُز- صلیبی، یعنی مارتین لوتر که 15 سال پیش از او مُرد و رنه دکارت که 15 سال پس از او درگذشت، «بازسازی فلسفه» را پیش میبرد تا به قول خود آن را از شر الهیات راحت کند. بیکن، پدر علم مدرن و معرفت تجربی (پوزیتیویستی) که هم شاه انگلستان او را به مقام «صدارت عُظماء» برگزید و هم «صدراعظم فلاسفه» عصر رنسانس لقب گرفت، علیه اسلام و قرآن شورید، آن را افسانههای فاقد شعور خواند و «اسلام» را با «الحاد» برابر دانست. به اعتقاد دکتر عباس زریاب خویی «بیکن در ذکر (شرح) قرآن، تحت تاثیر کشیشان مسیحی که اسلام و قرآن را تخطئه میکردند، قرار گرفت.» به تدریج، آرمانشهر جدیدی در اندیشه غرب شکل گرفت که کتاب «آتلانتیس نو» بیکن مرجع آن بود و خود را بیش از هر چیز مدیون ماکیاولی میدانست. لوتر، دین را از سیاست جدا ساخت؛ بیکن، فلسفه را از مذهب تفکیک کرد و دکارت، شکگرایی را به میدان آورد. حالا، مشرب فکری اروپا با ذهنی روشمند بهسوی نهادینهسازی سکولاریسم و اصالت سود میرفت، روح مابعدالطبیعی در فلسفه به روح دنیوی تنزل یافت، علم طبیعی راهش را از الهیاتِ دینی جدا کرد و همه چیز برای ظهور «ابلیس تجدد» فراهم بود.
موج سوم: فلسفه مدرن، بردهداری و دیگریستیزی
نیمه قرن هفدهم و پس از جنگهای 30 ساله اروپا میان پروتستانها و کاتولیکها، فلسفه ماتریالیستی به نحو روشمند توسط «توماس هابز» (دستیار مخصوص بیکن) در کتاب «لویاتان» تاسیس شد؛ فیلسوفی که سرآمد فلاسفه ملحدِ قرن هفدهم و به تعبیر لویی اشتراوس «ابلیس تجدد» بود که در «مادهگرایی» گوی سبقت را از استادش ربود. هابز شرحی شفاف از «انسان بورژوا»، «جامعه سرمایهداری» و «دولت مدرن» به دست داد: انسانی گرگصفت و جامعهای مکانیکی و دولتی سرمایهداری که از پشت عینک سودانگاری محض، همه هستی را چون اجزایی از یک «کالبد مادی» میدید و البته هیچ جایی برای «خدا» در «فلسفه» قائل نبود، چون هابز میپنداشت: «الحاد آدمی را در معرض ادراک، فلسفه، پارسایی طبیعی، قوانین و خوشنامی قرار میدهد. اعصار گرایش به الحاد، اعصار مدنی بودهاند.» به روایت رابرت کریناک، کار هابز «یک استدلال فرهنگی گسترده به سود تمدن سرمایهداری غرب» به شمار میرفت.
هابز اعتقاد داشت باید برای تامین «امیال نفسانیِ بشر» و «صلح مدنی» یک سیستم سیاسی قدرتمند را بنیان نهاد تا «جامعه مدنی» محقق شود؛ جامعهای که در آن انسانها به «خوشبختی» میرسند و نوشت: «سعادت چیزی نیست جز پیشرفت مداوم امیال نفسانی... چیزهایی از قبیل هدف غایی و خیر اعلاء که در کتابهای قدیم فلاسفه علم اخلاق آمدهاند، وجود ندارند... جز شهوت، اصلاً هیچ چیزی برای توسل جستن به آن وجود ندارد؛ مثل اخلاق یا مذهبی که قابل تکیه باشد.» به قول مارشال میسنر، پیروی از رای هابز میتواند به معنای دور ریختن بسیاری از کتابهای کتابخانه ما باشد، زیرا همه استدلالهای کتابهای فلسفی که میکوشند وجود خیر و شر اخلاقی را ثابت کنند، از نظر هابز یاوههایی بیش نیستند. در نظر او «اخلاق سکولار» بنیان عقلانی و ارزشیِ «جامعه مدنی» است و «سرآغاز حرکت بهسوی چیزی که نوید لذت دهد.» چون «عقل، خدمتگزار شهوت» است؛ فقط وظیفه ارضاء امیال را دارد و باید بتواند با استفاده از «منطق» راههای «بهرهکشی» بهتر از دیگران را به دست آورد. این «امیال بنیاد قدرت هستند»، نه ارزشها. از دل این فلسفه نتایجی به بار نشست که به قول بروک مازلیش «خوشایند کسانی بود که خواستار مبنایی برای هواداری از قدرت مطلقه متکی بر توجیه غیرمذهبی میگشتند.» در عرصه علم، هابز به ساخت نظام «معرفت مادی» پرداخت و نامش را «علم روشنگری» گذاشت که بنمایه «علوم انسانی سکولار» است و قرنها از علم روانشناسی تا علم سیاست را زیر نفوذ خود کشید.
فلسفه مدرن که مخزن تئوریک سرمایهداری به شمار میرفت، از رهگذر «اسلامستیزی»، «پیامبرستیزی» و سرانجام «دینستیزی عام» به ماتریالیسم محض رسید؛ چنانکه برای «بهرهکشی» و «بردهداری» نیز تئوری میساخت. حکومت انگلستان در همین دوره، هنگام سلطنت چارلز دوم (1663) پس از موفقیت «کمپانی هند شرقی» در تجارت برده به تاسیس «کمپانی رویال آفریقا» پرداخت تا بردگان را از غرب آفریقا شکار کند. کمپانیهای فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، دانمارکی و آلمانی نیز در این زمان دارای قرارگاههای اختصاصی شکار برده در آفریقا بودند، اما در فاصله سال های 1680 تا 1786.م، یعنی در اوج عصر خردگرایی و روشنگری اروپا، انگلستان به تنهایی بیش از دو میلیون برده را فروخت و بدین ترتیب در آستانه قرن هجدهم میلادی به «بزرگترین قدرت بردهدار زمانه» بدل شد، در حالیکه اغلب مورخان از این دوره به عنوان سرآغاز تجدد یاد میکنند و «انقلاب باشکوه» انگلیس را در مقام «اولین انقلاب مدرن» که سرچشمههای «حکومت قانون» و «جامعه مدنی» از آن جوشیده است، میستایند؛ انقلابی که یک پیامبر مسلم بیشتر نداشت: جان لاک، فیلسوف آزادی و پدر لیبرالیسم کلاسیک که در سال 1671 نه فقط به یک «تاجر بَرده» بلکه به اصلیترین سرمایهگذار انگلستان در خرید و فروش بردگان از طریق «کمپانی رویال آفریقا» تبدیل شد.
«تجارت برده» در آن سالیان نیازهای انگلستان را برای بهرهبرداری از مستعمراتش تامین میکرد. خصوصاً در کشتزارها و مزارع آمریکا مانند کارولینا، کشت نیشکر و دیگر محصولات، کسب و کار سودآوری برای انگلیسیها به شمار میرفت و بردگان نیروی کار بیجیره و مواجبی بودند. به نوشته راس ئی.دان بَردگان گرچه در جوامع آفریقایی حداقل کرامت و «حقوق قانونی» داشتند، اما بازرگانان انگلیسی چنان خبیثانه با آنها رفتار میکردند که بنابر حکایتی مشهور بردگان ترجیح میدادند به دار آویخته شوند تا برای کار به خدمت اروپائیان درآیند. وضع بردگان در نامههای به جا مانده از آنان به روشنی ترسیم شده است: «کشتی بردهکشی لنگر میانداخت. بیحرکت و ناتوان بر عرشه افتادم. انبوهی از سیاهان را دیدم که به یکدیگر زنجیره شدهاند و از سیمای همهشان غم و نفرت پیدا بود. سپس خود را در میان همزنجیران بدبخت و تنی چند از همولایتیهایم یافتم و قدری آرام گرفتم. سفیدها، مثل وحشیها بودند و مثل آنها رفتار میکردند، زیرا تا آن زمان در میان هیچ قومی چنین بیداد تلخی ندیده بودم. پرسیدم که این سفیدها، با این هیبت ترسناک، صورتهای سرخ و موهای بلند، مرا میخورند؟ گفتند نمیخورند.»
بیداد تلخِ تاجران برده چنان بود که بردگان خیال میکردند انگلیسیهای سفیدپوست مثل جان لاک آدمخوارند و بیشک گمان نمیکردند که حتی در کشورهای فرودست روزگاری «آدمخواران» را پدران قانون و آزادی بنامند. لاک فقط در عرصه تجارت یک «بردهدار» نبود، در حیطه نظری هم اعتقاد داشت «غیراروپائیان» بیشعورند و به همین دلیل بسیاری از انسانها را از نظر عقلی ذاتاً ناتوان میدید. او شعور بومیان سرخپوست آمریکا را در حد آگاهی کودکان و حتی ابلهان و بیسوادان میدانست و به صراحت اعلام کرد که «آنها توانایی کار عقلانی ندارند.» با این توجیه، لاک زمینه استعمار و استثمار سیاهان، سرخپوستان و دیگر «نژادهای غیراروپایی» را میچید. سی. بی. مکفرسون، بزرگترین لاکشناس معاصر که رابطه سرمایهگذاریهای هنگفت لاک برای تجارت برده را با نظریههای سیاسی او کاویده است، مینویسد «کتاب دو رساله در باب حکومت برآیند تجربههای فریبکارانه و مقاصد تجاری لاک در انگلیس است و به درد توجیه ]کودتاها[ انقلابهای استعماری میخورد.» البته لاک نه تنها هیچ وقت این نکته را کتمان نکرد، چون به اعتقاد مارتین کوهن در پدیدآوردن این «سیستم تبهکارانه» شریک بود و باید آن را به نفع سرمایهداران انگلیسی توجیه میکرد. برای نمونه، لرد شافتسبری یکی از هشت متصرف و استعمارگر مشهور ایالت کارولینای آمریکا از لاک خواست تا پیشنویس یک قانون اساسی را برای آن منطقه آماده کند. او در این پیشنویس به مثابه یکی از متون پایه ایدئولوژی سرمایهداری، توجیهات ظریف و عوامفریبانهای را برای استعمار اموال و املاک بومیان آمریکایی ساخت، در حالیکه مخالفان خود را متهم به هواداری از بربریت و حکومت استبدادی میکرد!
«دیگریسازی» و «ایجاد نفرت و ترس موهوم از دیگری» توسط انگلیسیها در سیاست عملی و فلسفه نظری از این نقطه اوج بیشتری گرفت. اگر دانته «پیامبرستیزی» را به متن ادبیات و هنر اروپا آورد، لاک «اسلامستیزی» را محور بحثها (دیسکورس) فلسفی خود قرار داد و حتی در آراء روانشناختی خود با رد تصورات فطری و فطرت الهی، گفت هیچ «دین حقی» وجود ندارد که اکثریت جامعهای بخواهد به آن ایمان بیاورد و از احکامش اطاعت کند. لاجرم باید راه «بردباری» را پیش گرفت و دین و دولت را از یکدیگر جدا ساخت؛ غیر از چند استثناء غیرقابل مدارا که خطر آنان برای حاکمیت دردسرساز است. لاک در اثر مشهور «نامههایی در باب رواداری» اسلام را مذهبی معرفی میکند که مانند «الحاد» خطرناک است. در نگاه او، «مسلمانان» نباید در یک جامعه آزاد مشمول تسامح و تساهل مذهبی شوند، چون اولاً «با قربانی کردن انسانها موجب آزار جسمانی هستند» (قصاص و اعدام) و ثانیاً، «خواستار وفاداری نسبت به یک نیروی بیگانهاند» (حوزه مرجعیت). پس باید آنان را از جامعه طرد و از آزادی محرومشان کرد؛ مگر آنکه ابتدا التزام عملی خود را به قواعد نظام سرمایهداری انگلیسی نمایان سازند و صرفاً در حریم خصوصیشان به عبادت بپردازند. به روایت اسناد کتابخانه کنگره آمریکا، پایهگذاران ایالات متحده الگوی برخورد با مسلمان را از لاک به ارث بردند و در روح سیاست و قانون آمریکا جاری کردند. ژان فابین اسپیتز، فلسفهدان سرشناس فرانسوی میگوید از منظر لاک «مدارای دینی به این معنا نیست که هر فردی در افکار و اعمال دینیاش آزاد است و هرگونه که مایل باشد، میتواند عمل بکند. مدارا به شرطی است که این اعتقادات و اعمال با اصول اساسی و منافع دنیوی ما در تضاد نباشد.»
دستاوردهای نخستین انقلاب مدرن
اولین «انقلاب مدرن» چه بر سر دینداران و مومنان آورد؟ سال 1689.م و یکسال پس از انقلاب، اولین «منشور حقوق» تصویب شد و روند «دیگریسازی» و «ایجاد ترس موهوم از دیگری» شتاب پرسرعتی یافت. گرچه این منشور را از سندهای بنیادینِ فلسفه سکولاریسم و رواداری میشمارند، اما سراسر آن «لعن» و «نفرین» و «تکفیر» اقلیتهای دینی آن روزگار (کاتولیکها) است و پروتستانتیسم را یگانه «مذهب رسمی» حاکم بر انگلستان میداند. اوج آزادیستیزیِ «منشور حقوق» آنجاست که به صراحت حکم به «کفر و ارتداد» غیرخودیهای پروتستان و دیگر دگراندیشان سیاسی/ عقیدتی میدهد. تئوریهای لاک به عرصه عمل آمد و برمبنای آن شهروندان زیادی هم از «حق رای» و هم از «رواداری» محروم ماندند. غیرپروتستانها و اقلیتهای دینی حتی اجازه ورود به پارلمان و تصدی هیچ یک از مشاغل عمومی را نداشتند. همه ناسازگاران از ورود به دانشگاه محروم بودند. کمکم، همان اندک آزادیها و مقررات «منشور حقوق» نیز لگدمال گشت، چنانکه بسیاری از جنایتها علیه اقلیتهای دینی، توسط محاکم قضایی بدون مجازات ماند. کار به جایی رسید که اگر یک کشیش کاتولیک، حتی در حریم شخصی خانه خود یا منزل دیگری، هرگونه اعمال مذهبی انجام میداد، او را به مجازات حبس ابد محکوم میکردند. هیچ پدر و مادری حق نداشت فرزند خود را برای آموختن مذهب کاتولیک به خارج از کشور بفرستد. هیچکس نمیتوانست زمینی را بخرد یا به ارث ببرد، مگر پس از ادای سوگند درباره سروری شاه در مذهب پروتستان. تمام کسانیکه از ادای این سوگند سر باز میزدند، ارث خود را به نفع دولت از دست میدادند. هر قدر از وقوع «اولین انقلاب مدرن» میگذشت، فاشیسم انگلیسی هر روز هم صورت و هم ماهیتِ خود را بیشتر عریان میساخت. «انقلاب باشکوه» متولد نشد تا یک نظام مدرن دموکراتیک (به معنای حقیقی) بنا کند، بلکه شالوده نظری «سلطنت سرمایهداری سکولار» را ساخت؛ یا به روایت جان هالینگدیل همان «سلطنت مشروطه» که جان لاک آن را با اصول سرمایهداری درآمیخت و به عقیده سی. بی. مکفرسون «برای توجیه یک انقلاب مشخص استعماری در آمریکا مورد استفاده قرار گرفت» و رژیم کنونی ایالات متحده مصداق بارز آن نوع «سلطنت» است.
تاریخ غرب مدرن از زمان صدور «منشور کبیر آزادیها» در ابتدای قرن سیزدهم با غلبه فرادستان بر فرودستان پیش رفت و در نخستین گام، «بردهداری» و «تبعیض و خشونت قانونی علیه زنان» را به رسمیت شناخت. یک قرن پس از این، «پیامبرستیزی» و «اسلامهراسی» در آثار ادبی دانته ایتالیایی به اوج رسید و این موج بر سراسر قرن بعد نیز سایه افکند. در قرن پانزدهم که ماکیاولی ظهور کرد، علم سیاست غربی از فلسفه اخلاق اعلام استقلال کرد و او جواز هرگونه نیرنگبازی را به شهریاران و دولتمردان داد. ابتدای قرن شانزدهم که لوتر پا به صحنه گذاشت، از یکسو پروتستانتیسم مسیحی به عنوان نیرویی اسلامهراس و دیگریستیز جان گرفت و از سویی امثال اراسموس مروج «دین اومانیستی» و «اومانیسم مسیحی» شدند. اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری به یکدیگر آمیخت تا راه برای «سرمایهداری» هموارتر شود و فیلسوفان اسلامستیز چون فرانسیس بیکن روند جدایی علم از دین و فلسفه از مذهب را شتاب میدادند. درست در همین زمان، یعنی نیمه قرن شانزدهم، «تجارت برده» در انگلیس کسب و کار اعیان و اشراف بود و فیلسوفان آزادی که در تصور بردگان «آدمخوار» بودند، برای بردهداری توجیهات فلسفی دست و پا میکردند: هابز حکم به مشروعیت «بهرهکشی» میداد و لاک خود از بزرگترین تاجران برده در انگلیس و مستعمرات آمریکایی آن بود. همین فیلسوفان مبنای علوم انسانی مدرن را گذاشتند و آن را با «دینستیزی رادیکال» و «دیگریسازی موهوم» از کاتولیکها و مسلمانان آمیختند و سرانجام در پایان قرن هفدهم، زمانیکه عصر طلایی روشنگری نام دارد، همه این گزارهها به متن «اعلامیه حقوق» انگلیس راه یافت. اسناد تاریخی و متون کلاسیک آزادیهای غربی که منشاء آزادیهای لیبرال شناخته میشود، نه تنها یک مدل حداقلی از «حقوق بشر» را برای زنان و پیروان ادیان توحیدی به رسمیت نشناخت، بلکه چنانکه در شماره بعد خواهیم گفت، این اندیشههای نژادپرستانه و آزادیستیز به انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه رخنه کرد و بنیانهای جهان امروز را ساخت.
انتهای پیام/