شهید آهنی امینه: «جامعه نوی اسلامی به فکر نو نیاز دارد نه بازوی کلفت» +تصاویر و آنونس مستند

خبرگزاری تسنیم: محمود دومین فرزند خانواده آهنی امینه است. او همیشه همراه برادر بزرگترش احمد بوده، حتی وقتی احمد به سن مدرسه می‌رسد و قرار است به کلاس اول برود. محمود آنقدر بی‌تابی می‌کند که بالاخره در ۵ سالگی همراه برادرش پشت میز دبستان ملی می‌نشیند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم؛ شهید محمود آهنی امینه از شهدای فرهنگی و تبلیغات دفاع مقدس است. متن زیر روایتی کوتاه از زندگی کوتاه اما عمیق اوست:

محمود دومین فرزند خانواده آهنی امینه است. او همیشه همراه برادر بزرگترش احمد بوده، حتی وقتی احمد به سن مدرسه می‌رسد و قرار است به کلاس اول برود. محمود آنقدر بی‌تابی می‌کند که بالاخره در 5 سالگی همراه برادرش پشت میز دبستان ملی می‌نشیند و تحصیل را شروع می‌کند.

مادر محمود از خاطرات کودکی او می‌گوید. وقتی قرار بود با دوستان مدرسه‌اش به تفریح بروند؛ تفریحی که باب میل محمود نبوده است. دوستانش به سینما می‌روند اما محمود با زیرکی از آنجا فرار می‌کند.

دوران دبستانش گذشته و حالا محمود نوجوانی 14، 15 ساله شده است. همانجا نزدیک خانه‌شان مسجدی پیدا ‌کرده و هر صبح به آنجا می‌رود. دوست دارد بقیه اعضای خانه را هم باخودش ببرد بهمینخاطر دوباره سراغ برادران و خواهرانش می‌رود.

محمد برادر کوچک‌تر محمود است. او می‌گوید که شش صبح آنها را بیدار می‌کرده تا به مسجد قوامی ببرد. محمد معتقد است که خط فکری برادر شهیدش از همان مسجد شکل گرفته است.

****

سه چهار سال به انقلاب مانده است. نام امام خمینی(ره) را حتی در جلسات خانگی هم باید با احتیاط برد. این شرایط برای محمود و خانواده مذهبی‌اش سخت‌تر است چون همسایه آنها یک مرد ساواکیست.

محمود به خانه می‌آید و دنبال رساله امام می‌گردد. رساله سرجایش نیست و بالاخره سراغ آن را از مادر می‌گیرد. مادر می‌گوید که از ترس همسایه ساواکی‌شان، رساله را در باغچه حیاط خاک کرده است. محمود آنجا ناراحت می‌شود و به مادرش می‌گوید: «این چه مسلمانیست که از رساله می‌ترسید؟»

****

 

 

آنونس مستند شهید محمود آهنی امینه

محمود سال آخر دبیرستان را می‌گذراند که خانواده آهنی به محله تهرانپارس می‌روند. او درسش را تمام کرده و دیپلم رشته طبیعی را گرفته است. در محله جدید دوستانی پیدا کرده و اینجا هم جای خودش را باز کرده است. چند ماه بعد، محمود سرباز مرکز آموزش نیروی هوایی دوشان تپه می‌شود.

در سربازی آرام و قرار ندارد؛ اعلامیه‌های امام را به پادگان می‌برد و روی میز فرماندهان ارتش شاهنشاهی می‌گذارد.

سال 1357 از نیمه گذشته است. شهر حسابی شلوغ شده و مردم هر روز در خیابان‌های شهر تظاهرات می‌کنند. محمود سرباز نیروی هوایی شاهنشاهی است اما ذاتش انقلابیست؛ او اصلا نمی‌خواهد جلوی مردم شهر اسلحه بگیرد و از پهلوی حراست کند. حالا محرم رسیده و مردم در تدارک تاسوعا و عاشورایی متفاوت هستند؛ محمود تصمیمش را گرفته است.

برادرش محمد همراه او در راهپیمایی تاسوعا و عاشورا بوده است. او می‌گوید که آنسال از میدان امام حسین(ع) تا آزادی را پیاده رفته و برگشته‌اند. محمود حتما باید دستش را به میدان آزادی می‌رسانده است!

****

انقلاب به روزهای اوج خودش رسیده است. امام خمینی(ره) دستور می‌دهد تا سربازها از پادگان‌های رژیم فرار کنند.

محمود خدمت آیت الله طالقانی می‌رسد تا کسب تکلیف کند. آقای طالقانی به او می‌گوید که چون سرباز مرز نیست،‌ فرار کند و محمود همینکار را می‌کند.

در این مدت محمود در جلسات مخفیانه همافران شرکت می‌کند و در برنامه ریزی برای استقبال از امام مشارکت دارد. آنها بالاخره تصمیم‌شان را می‌گیرند و 19 بهمن به مدرسه علوی می‌روند تا با امام بیعت کنند.

چند روز بعد پادگان دوشان تپه شلوغ می‌شود. همافران با وابستگان رژیم درگیر می‌شوند و مردم عادی را مسلح می‌کنند تا با گارد شاهنشاهی روبرو شوند. محمود فردای درگیری به پادگان می‌رود؛ کارت سربازی‌ ارتش را نشان می‌دهد و دوباره مسلح می‌شود اما اینبار نه برای پهلوی.

****

چند ماهی از پیروزی انقلاب گذشته است. محمود تصمیم می‌گیرد تا همراه برادرش احمد برای تحصیل در رشته پزشکی به استکهلم سوئد برود. اما حرف‌های ضد و نقیضی که از مردم در صف پاسپورت می‌شنود باعث می‌شود تا تصمیمش عوض شود.

****

با سقوط رژیم شاه، کادر آموزش و پرورش تغییرات گسترده‌ای کرده است. انقلابی‌ها نمی‌خواهند مهم‌ترین رکن تربیتی نسل‌های بعد دست نااهلان بیافتد. مدارس از نیروهای وابسته خالی شده و حالا مسئولان، دنبال نیروهای مومن برای جایگزینی هستند.

خواهر محمود به او پیشنهاد می‌دهد تا در ناحیه 12 آموزش و پرورش مشغول شود. بنابر این پای محمود به مدرسه فلسفی باز می‌شود.

مسئولان آموزش و پرورش قصد دارند برای تقویت فکری نیروهای جدید، دوره آموزشی برگزار کند. دوره‌ای که علامه جعفری یکی از اساتید آن است. محمود هم در این جلسات شرکت می‌کند و پای درس علامه می‌نشیند. شاید حضور در همین جلسات بود که باعث تا محمود خطاب به برادرش بگوید: « جامعه نوی اسلامی به فکر نو نیاز دارد نه بازوی کلفت».

****

حالا محمود جوانی 23 ساله شده و بعد از فعالیت و تدریس در چند مدرسه، مدیر دبستان شهید مصطفی خمینی در منطقه 6 تهران می‌شود. مدرسه‌ای که بعد از انقلاب محل تجمع نیروهای طاغوتی و فرزندان آنها بود.

****

دو سال از شروع جنگ تحمیلی گذشته است. تابستان‌ها که مدرسه تعطیل می‌شود، محمود هم به جبهه می‌رود.

بین معلم‌ها قرعه‌کشی شد تا افراد اعزامی به جبهه مشخص شوند. محمود یکی از آنها بود و قرار شد برای فعالیت‌های تبلیغاتی به جبهه برود. دوستانش از او می‌خواهند تا این فرصت را به آنها بدهد اما محمود تصمیمش را گرفته، مدرسه را به معاونش می‌سپارد و عازم جبهه می‌شود.

و این آغاز فصلی جدید در زندگی محمود است. حالا پای آن مدیر جوان مدرسه به جبهه باز می‌شود. او همراه رزمندگان اسلام به جبهه می‌رود تا کارهای فرهنگی و تبلیغاتی جنگ را انجام دهد.

****

مادر تعریف می‌کند: «در جبهه وصیت‌نامه‌اش را هم نوشته بود اما همانجا می‌گوید که سنت رسول الله را انجام نداده و باید به تهران بیاید تا ازدواج کند. بالاخره محمود آمد و دخترخاله‌اش را عقد کردیم. او را از قبل خودش انتخاب کرده بود!»

****

زمستان 61 رسیده و عملیات والفجر مقدماتی نزدیک است. محمود اینبار بعنوان راهنمای خبرنگاران خارجی به منطقه اعزام می‌شود. اصابت خمپاره او را بشدت زخمی می‌کند طوری که در همان بیمارستان صحرایی کلیه او را خارج می‌کنند و سپس به بیمارستان اصفهان اعزام می‌شود.

محمود یک‌ هفته در بیمارستان اصفهان تحت درمان قرار می‌گیرد تا با موافقت خانواده به بیمارستان لبافی‌نژاد تهران منتقل شود.

نزدیک دوماه از بستری محمود گذشته و 5 عمل جراحی که رویش انجام شده حسابی ضعیفش کرده است. او از مراقبت‌های ویژه به بخش بیمارستان منتقل می‌شود. پزشکان می‌گویند که حالش 90 درصد رو به بهبودیست؛ اما خونریزی داخلی وضعیت محمود را عوض می‌کند. کم کم پاهای او سرد می‌شود و چند روز بعد، دیگر از پا تا کمر او کاملا سرد و بی‌حس می‌شود. مدیر جوان شاگرد مکتبی شده که تحمل درد و سختی برایش نه تنها آسان که شیرین است.

پرستار مادر محمود را پیدا می‌کند و به او می‌گوید: «شما مادرش هستی؟ چرا راضی نمی‌شوی؟ برو نماز حاجت بخوان.»؛ مادر به نمازخانه بیمارستان می‌رود و نماز حاجت می‌خواند و می‌گوید: «خدایا اگر قراره شهید بشه، راضیم به رضای تو»

****

حالا بیشتر از سی سال از شهادت محمود گذشته اما مادر هنوز حس و حال آنروزهایش را بیاد دارد.  درست خاطرش هست که همسرش هر روز به بهشت زهرا می‌رفته و پای مزار فرزندش اشک می‌ریخته؛ هرچند خیلی طاقت نیآورده و 5 ماه بعد از شهادت محمود ، بر اثر سانحه تصادف از دنیا رفته است. مادر همه چیز را بخاطر دارد درست مثل الان. یادش هست که آنروزها گریه نکرده تا دل منافقین شاد نشود و حتی یادش هست که اصلالباس مشکی نپوشیده است.

گزارش از: مهدی آقاموسی طهرانی

انتهای پیام/