روایت آخرین دیدار با سرلشکر شهید علی هاشمی از زبان مادرش

خبرگزاری تسنیم: مادر شهید هاشمی می‌گوید: برای خداحافظی چندین بار رفت و دوباره برگشت، انگار او هم می‌خواست حرفی بزند که دلش نمی‌گذاشت، به او گفتم: پشت سرت دارم نگاه می‌کنم، رسیدی زنگ بزن. گفت: "نگران نباش، فردا می‌آیم"، از آن روز ۲۲ سال می‌گذرد اما...

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مأمور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه‌ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق(ع)» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به‌درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه‌ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی‌رتبه سپاه، جان او را که احتمالاً به اسارت درآمده بود به خطر بیندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به‌قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره مادر شهید می‌آید:

با آغاز جنگ تحمیلی علی کمتر از قبل به خانه می‌آمد یا در منطقه بود یا در مسجد، انگار وقت کم می‌آورد. آقاقاسم هم برای پشتیبانی و تدارکات به منطقه می‌رفت، پسر کوچکترم عارف هم به جبهه رفته بود، من هم با کمک دخترم در خانه غذا، نان و کلوچه می‌پختیم تا برای بچه‌ها به منطقه ببرند. آن موقع جنگ و سپاه پشتیبانی درست و حسابی نداشت، تأمین غذا و تدارکات سپاه حمیدیه را ما در خانه انجام می‌دادیم.

علی هم مثل قبل آرام و سر به زیر می‌آمد و می‌رفت، وقتی به او می‌گفتم: چرا آن‌قدر سرت را پایین می‌گیری؟ می‌گفت: نمی‌خواهم چشمم به نامحرم بیفتد. زن‌های همسایه به من می‌گفتند: خوش به حالت ننه‌علی، پسرت مثل فرشته‌ها است. آخرین باری که دیدمش شب جمعه دوم تیر سال 67 بود، قرار گذشته بود در منزل خواهرش همه خواهرها و برادرها جمع شوند برای شام، اما زنگ زده بود به خواهرش تا مهمانی را در خانه ما بگیرد.

قمر هم همه وسایلش را جمع کرده بود و آمده بود و داشت غذاها را آماده می‌کرد که علی از راه رسید، دم غروب بود. شام که خوردیم نشستیم دور هم و علی با خواهرش شوخی می‌کرد، اما نمی‌دانم چرا دلم داشت شور می‌زد، انگار می‌خواست خبری به من بدهد که من برای شنیدنش آمادگی نداشتم، اصلاً نمی‌خواستم به این حرف دلم گوش دهم.

شب برای خداحافظی با همه روبوسی کرد، چندین بار رفت و دوباره برگشت، انگار او هم می‌خواست حرفی بزند که دلش نمی‌گذاشت، به او گفتم: مادر، پشت سرت دارم نگاه می‌کنم تا برسی، وقتی رسیدی زنگ بزن. وقتی رسید منزل خودش، زنگ زد و گفت: «مادر، نگران من نباش من رسیدم، فردا ناهار می‌آیم». من هم گفتم: منتظرت هستم.

فردا ناهار را درست کردم و منتظرش شدم، اما خبری نشد، از آن روز تا بیست و دو سال هرصبح به‌امید دیدن روی او از خواب بیدار می‌شدم و هرشب به‌امید دیدن رویش حتی به خواب می‌رفتم، اما دریغ از یک خبر! هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و علی کجاست، تا وقتی که خودش آمد به خوابم و گفت دیگر منتظرش نباشم، باور این حرف بعد از این همه سال امیدواری به دیدار دوباره‌اش برایم سخت بود.

تا اینکه سه سال پیش باز هم به خوابم آمد، رفته بودم منزل علی دیدن همسر و فرزندانش، شب را آنجا ماندم که علی آمد به خوابم و گفت: «مادر، دیگر منتظرم نباش، این انگشتر را برای شما آورده‌ام». دست مرا گرفت و انگشتر را در دستم گذاشت. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که یکی از همرزمانش به‌نام آقای عباس هواشمی که به یمن سفر کرده بود، برای من، همسر و دختر علی انگشتر عقیق آورد، به او گفتم چند شب پیش چنین خوابی دیدم. او گفت: این هدیه حاج علی بود، من برای شما آوردم.

انتهای پیام/*