روایتی از شهادت حجت‌الاسلام ایزدی؛ فرشته نجات گردان عمار

خبرگزاری تسنیم: در حین عملیات بودیم که دست چپ من مجروح شد، داخل کانال بودیم، حاج آقا ایزدی دست من را بست و گفت: شما برو عقب. دیگر او را ندیدم. صبح عملیات بود که بعد از دفع پاتک عراقی‌ها سراغش را از یکی از بچه‌ها گرفتم...

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، عملیات محمد رسول الله در دی ماه 1360 از دو محور مریوان و پاوه روی منطقه خرمال توسط احمد متوسلیان و ابراهیم همت رهبری شد که این عملیات سنگ بنای تأسیس تیپ 27 محمد رسول‌الله به شمار می‌رود. مؤسس اصلی این لشکر احمد متوسلیان بود که در سال 1360 با ادغام نیروهای سپاه مریوان، پاوه و همدان تیپ 27 محمد رسول‌الله را تشکیل داد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود به‌عهده گرفت. این تیپ بعدها و پیش از عملیات بیت‌المقدس به لشکر تبدیل شد. حسین‌زاده یکی از رزمندگان گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول تهران به روایت خاطره‌ای از ایام پیش از عملیات در این گردان پرداخته است که درباره شهید حجت الاسلام والمسلمین حاج حسین ایزدی است. این خاطره در ادامه می‌آید:

یکی از روزهایی که در منطقه غرب کشور یعنی کردستان بودیم و برای یکی از عملیات‌ها آماده می‌شدیم بچه‌ها به‌خاطر فشارهای زیاد تمرین‌های عملیاتی خسته بودند و به شارژ دوباره روحیه‌ای نیاز داشتند. عصر یکی از پنجشنبه‌ها بود که روی یکی از ارتفاعات دور آتش نشسته بودیم و مشغول درست کردن چای بودیم. چند ارتفاع آن طرف‌تر نقطه سفید و سرگردانی به چشم می‌خورد که بالا و پایین می‌گرفت، هرکسی که آن را می‌دید درموردش حرف و حدسی می‌زد.

اغلب بچه‌ها گفتند شاید راه‌گم‌کرده‌ای است که سرگردان شده اما درمورد اینکه چرا سفید است احتمال داده‌اند شاید عمامه سفید بر سر دارد. در میان شوخ‌طبعی بچه‌ها گفتیم یکی برود کمکش کند. احتمالاً منطقه را زیاد بلد نیست اما راه دور بود و هوا رو به تاریکی بود کسی حس این را نداشت که این همه ارتفاع را برود و کمکش کند.

قرعه به نام من افتاد که به‌دنبالش بروم. با سرعت زیادی رفتم و بعد از چند دقیقه رسیدم. دیدم او یک شیخ روحانی با لباس روحانیت و بسیار مرتب و تمیز  در میان راه کوه گیر کرده است. تا من را دید انگار فرشته نجاتش را دیده باشد. ایستادیم، روبوسی کردیم، گفتم: حاج آقا، این ساعت اینجا چه می‌کنید؟ با صدایی آرام و نجیب و با لحنی خاص گفت: «من روحانی‌ام، از حوزه علمیه مرا برای تبلیغ فرستاده‌اند برای لشکر 27، آنجا هم کسی به من گفت این مسیر کوه را اگر چند ارتفاع آن‌طرف‌تر بیایم می‌رسم به گردان نمی‌دانم مالک؟ مسلم؟ یا چیز دیگر. به من گفتند برایشان نماز جماعت برپا کنم و برگردم. از آنجایی که من هم بار اولی بود که به این جبهه می‌آمدم راه را گم کرده بودم، متوسل شده بودم که خدایا چه کنم». من هم با شوخی با او گرم گرفتم و گفتم: ما خیلی وقت شما را می‌دیدیم که این طرف و آن طرف می‌روید.

به‌گرمی همراهی‌اش کردم و گفتم: درست آمدید شما برای لشکر مایید. بچه‌های ما هم خیلی دلشان می‌خواست یک روحانی مثل شما همراهی‌شان کند. وقتی دو سه قدم پشت سرم آمد، گفت: برادر، ببخشید به من گفته‌اند باید آن طرفی بروم. گردانی که باید در آن حاضر باشم آن طرف است. من گفتم: اصلاً من را برای شما فرستاده‌اند گفته‌اند شما را به گردان عمار ببرم. به چادرها که رسیدیم وقتی بچه‌ها او را دیدند خیلی خوشحال شدند.

میان بچه‌ها ولوله افتاد، خیلی وقت بود یک روحانی به میان‌شان نیامده بود. همه دورش جمع شده بودم و با او شوخی می‌کردند. او یک روحانی باحیا و نجیب بود و شرم و حیا مانع می‌شد مثل بچه‌ها راحت باشد اما بچه‌ها خیلی گرم با او شوخی می‌کردند. وقتی لبخندها و خاطراتش برایم زنده می‌شود اشک‌هایم نیز روی گونه‌هایم جاری می‌گردد. اسمش حجت الاسلام والمسلمین حاج حسین ایزدی بود.

آن موقع نماز جماعتی به پا شد که حتم دارم عرشیان نیز حظ بسیاری از این نماز بردند. از ایشان خواستیم منبر بروند و سخنانش نیرو و قدرت بسیاری به بچه‌ها بخشید. وقتی بعد از سخنرانی می‌خواست برود به او گفتم: دلتان می‌آید وسط این کوه و کمر ما را تنها بگذارید و بروید؟ گفت: به من دستور داده‌اند سریع‌تر به تبلیغات لشکر برگردم. گفتم: هماهنگ شده زحمت دعای کمیل شب جمعه را هم بکشید. با لبخندی که زد یک جورهایی به من فهماند که متوجه ِدروغم شده است اما باز هم قبول کرد. مراسم دعای کمیل واقعاً خاص بود. بعد از دعا گفت: اگر اجازه بدهید بروم. گفتم: حاج آقا، تا شام را با بچه‌ها بخورید من با تبلیغات لشکر صحبت می‌کنم، این چند روزه که ما روی این ارتفاعات هستیم مأموریت شما را لحاظ کنند و وقتی قرار شد به عملیات برویم شما هم به تبلیغات بروید. او هم قبول کرد.

بعد از شام گفتم: حاج آقا، هماهنگ شد نام شما را به‌عنوان مبلغ ثابت گردان عمار رد کردند، نگران نباشید. گفت: حال وظیفه من اینجا چیست؟ گفتم: هیچی. ما از آن بچه‌هایی نیستیم که شما را اذیت کنیم همین نماز جماعت و دعا برایمان کافی است، گفت: چشم. چند روزی را کنارش صفا کردیم، یک روز که بیشتر با هم رفیق شده بودیم، گفتم: حاجی، نگفتید بچه کجا هستید؟ گفت: تهران. گفتم: کجای تهران؟ گفت: گیشا. سکوت قشنگی بین‌مان جاری شد. به‌شوخی گفتم: پس برای همین است که آن‌قدر نجیب و باکلاس و سوسول هستید. همه خندیدند. آن موقع محله گیشا محله‌ای معرفی می‌شد که ساکنانش از نظر مالی و اقتصادی از طبقه بالایی بهره‌مند بودند.

کم‌کم داشتیم برای عملیات آماده می‌شدیم، یکی از این روزها گفت: من باید برای امر واجب و خیری به تهران بروم. حال همه گرفته شد، عبا و عمامه‌اش را برداشت و رفت. 48 ساعت هم نگذشته بود که دیدیم حاج آقا با لباس خاکی بسیجی و عمامه سفید اعزام انفرادی گرفته و آمده است. خیلی خوشحال شدیم، گفتیم: پس چه شد؟ نرفته برگشتید؟ گفت: احساس غریبی دارم که من هم باید دنبال چیزی باشم که شما دنبالش هستید؟ فهمیدم باید با این لباس باشم تا بتوانم به خط بیایم. بین خودمان مشورتی که کردیم که او که هنوز کار عملیاتی نکرده است باید چه‌کار کند، قرار شد با خودمان ببریمش و برایمان گلوله آرپی‌جی11 بیاورد. دست بر قضا کمک دوم من شد.

پای کار رفتیم، حال و هوای عجیبی داشتیم، راز و نیازهای عجیبی می‌کرد. در حین عملیات بودیم که دست چپ من مجروح شد داخل کانال بودیم که دست من را بست و گفت: شما برو عقب. دیگر او را ندیدم صبح عملیات بعد از دفع پاتک عراقی‌ها سراغش را از یکی از بچه‌ها گرفتم که گفتند حاجی شهید شد. فهمیدم همان‌جا که دست مرا بست چند متر جلوتر از آن این اتفاق افتاده است، رفتم دیدم عینک قاب مشکی‌اش هم همان‌جا افتاده است و یکی  از شیشه‌هایش نیست. آن یکی هم داخلش خونی شده و با یک ترکش سوراخ شده است. عینکش را برداشتم و به واحد تعاون لشکر دادم که به خانواده‌اش برسانند.

انتهای پیام/*