پایان «یک روز با چند متر مکعب عشق»
خبرگزاری تسنیم: چند هفته پیش یک اکران ویژه برای فیلم «چند متر مکعب عشق» با حضور مهاجرین افغانستانی در مشهد برگزار شد. غفار یعقوبی یکی از مسئولین برگزاری این مراسم، حاشیههای جالبی از این اتفاق فرهنگی خاص نوشته است.
خبرگزاری تسنیم: غفار یعقوبی
فیلم «چندمترمکعبعشق» در جشنوارهٔ فیلم فجر سال گذشته تحسین و استقبال منتقدان و تماشاچیان را بر انگیخت و موفق به دریافت چند جایزه شد. چندمترمکعبعشق» تاثیرگذار ترین و رسانه ای ترین فیلمی است که تا به حال درباره مهاجران افغان در ایران ساخته شده است. باموجی که در مشهد راه افتاد به فکر افتادیم نمایش ویژه ای داشته باشیم همراه با عوامل سازندهٔ فیلم و چند کارشناس سینما و افغانستان تا فیلم درمشهد، هم رسانه ای شود و هم اکران مخصوص برای مسئولین استان و فرهنگیان مهاجر، بیشتر باب گفتگو و همکاری را باز کند. اما این تازه اول ماجرا بود. بخشی از حاشیههای برگزاری این مراسم در دو نوبت اینجا و اینجا منتشر شد و حالا بخش پایانی ماجرا.
رسیدیم سینما. کاشف به عمل آوردم که یک ُربعی تا پایان فیلم مانده. نوید از فرصت استفاده کرد وهمه را دعوت کرد جگرکی که همان بغل سینما بود. با یکبار رفت و آمد از کجا جگرکی کشف کرده بود نمیدانم. دست من را هم کشید که بیا برویم گفتم: «اگر فیلم تمام شود و شما را روی سن دعوت کردند بگوییم: حضار محترم کمی صبرکنید عوامل محترم هماینک در حال صرف جگرکی هستند و به زودی خدمت میرسند! بگذار برم داخل سینما هوا را داشته باشم که زود خبرتان کنم»
داخل سینما داشتم با آقای کاظمی صحبت میکردم که آمدند. به نوید گفتم: «نوش جان کردید؟» گفت: «بله جایت خالی» گفتم: «ای کوفتت بشود تنها خور!» دست کرد در کیفش ساندویچ جگرکی را در آورد وگفت: «فکر کردی ما این قدر بی مرام هستیم؟» ساندویچ را گرفتم و گفتم: «نه این قدر که فکر نمیکردم!» آقای کاظمی حیران مانده بود که ما به هم چی میگیم و این یک روزه چقدر باهم رو راست شدیم!
مراسم پایانی که همان تجلیل و تقدیر از عوامل فیلم بود شروع شد. آقای عجمی مدیرکل اداره اتباع ومهاجرین خارجی هم روی سن دعوت شد. البته یکی از مسئولین بخش اشتغال اتباع خارجی هم از ادارهٔ کار به اصرار من درمراسم آمده بود ولی خواهش کرد اجازه دهیم بی سر و صدا مراسم و فیلم را ببیند. ایشان رابط خیر شده بود که چند تن از مدیران دفاترکفالت که مستقیمآ با مهاجرین سر وکار داشتند هم در مراسم حضور یابند. جایزه ها وتقدیرنامه ها اهدا شد و از سوی شورای مهاجرین هم بشقابی ُمنقش به طاق ظفر که یادآور پیروزی مردم افغانستان در جنگ با انگلیس بود به میهمانان اهدا شد.
هدیه ای هم به خانم زهرا بهرامی که سالها قبل در فیلم «باران» مجیدمجیدی بازی کرده بود اهدا شد. فیلم باران هم روایت عشق دختر و پسر ایرانی افغانستانی داشت.
هرکدام از میهمانان در پایان جمله ای گفتند و اظهار لطفی کردند. خانم بیات که مجری این قسمت از برنامه بود از همهٔ میهمانان و دستاندکاران و برگزارکنندهگان تشکر کرد با نام بردن از من مرا هم شرمنده کرد. نوید که انگار آخر کاری چیزی یادش آمده باشد دوباره میکروفون را گرفت و گفت: «اجازه دهید یک تشکر ویژه ای بکنم از جناب کاظمی و یعقوبی که خیلی با جدیت پیگیر برگزاری این مراسم بودند» و به سبک خودش مرا هم مورد تفقد قرارداد:«پیش آمده ساعت دو شب آقای یعقوبی زنگ زده که نوید جان آقای طالب زاده را پیدا نکردم!» و به آقای کاظمی اشاره کرد که روی سن برود. آقای کاظمی هم دستم را کشید و باخودش روی سن برد اصلآ انتظار نداشتم روی سن دعوت شوم چون معمولآ کسی از مجریان پشت صحنه یادی نمیکند. هول شدم با کاظمی رفتم روی سن و صاف پایم رفت روی پای جمشید محمودی. آخش در آمد و آرام گفت: «چه خبرته عروسی که نیست پا لگد میکنی؟» گفتم: «این به خاطر بی معرفتی است که در حقم کردی. نه تقدیری نه تشکری نه تقدیم هدیه و لوح تقدیرت به من! از نوید کمی یاد بگیر» گفت: «تقصیر من است که دست آخربه نوید گفتم از تو تشکر ویژه بکند. گفتم: «تو اگر خواسته باشی به کسی سلام هم بکنی ظاهرآ نوید را واسطه میکنی!»
حواسم نبود جمشید بنده خدا پشت سرم قرار گرفته بود و روی سن باهم َکل َکل میکردیم. بالاخره هم دادش در آمد: «مثل این که من کارگردانم تو رفتی جلو من با آن قدت!»
مراسم با خوبی و خوشی تمام شد. همهٔ دوستان خوشحال وراضی بودند. آقای صدیقی فر رییس دفتر منطقهای خبرگزاری فارس از برگزاری باشکوه مراسم خیلی راضی بود وبا بزرگواری از من تشکر کرد. همچنین آقای رفاهی حوزه هنری واستادم آقای کاظمی.
رفتیم پایین که داشت برای رفتن میهمانان به فرودگاه دیر میشد. مخصوصاً خانم شیرمحمدی که از تاخیرصبح و جاماندن از پرواز خاطرهٔ بدی داشت. هنوز همه سوار ماشین نشده بودند. خواستم کیفم را بردارم که جمشید آن را گرفت و گفت: «کجا؟» گفتم: «هیچی دیگه باید خداحافظی کنیم» گفت: « ای رفیق نیمه راه! تا آخرش باید با ما باشی دلمون برات تنگ میشه!» کیف را گذاشتم و رفتم داخل سینما دنبال چیزی که جا گذاشته بودم. چند دقیقه ای طول کشید تا پایین آمدم. دیدم ای وای ماشین میهمانان راه افتاده و رسیده سر چهارراه بعدی. داد زدم: «کجا رفتند؟» آقای رفاهی حوزه هنری که همان جا بود گفت: «خب مگر قرار نبود بروند؟» گفتم: «چرا اما من هم قرار بود با آنها بروم کیفم داخل ماشین جامانده!» سید جاوید همکارخبرگزاری فارس کیفم را داد دستم وگفت: «جمشید محمودی خداحافظی کرد و کیفت را داد که به تو بدهم» گفتم: «این که بدتر، بلیت هایشان داخل همین کیف است کجا رفتند بدون بلیت؟»سراسیمه گفتند: «زنگ بزن بگو هر جا هستند بایستند» ولی گوشی ام از بعد از ظهرشارژ نداشت و خاموش بود. هیچ شماره ای هم حفظ نبودم که با همراه دیگری با آنها تماس بگیرم. اگر هم میداشتم آنها طبق معمول شمارهٔ ناشناس جواب نمیدادند. به روش بلیت رزرو شده و صدور کارت پروازبا شماره کد ملی هم نمیشد اعتماد کرد. یاد جاماندن آقای افخمی از پرواز صبح افتادم. وکابوس جا ماندن دوبارهٔ هفت نفر از پرواز سرگیجهام کرد. با فریاد آقای رفاهی به خودآمدم: «معطل چی هستی پسر ماشین بگیر برو دنبالشون»
ماشین کجا بود آن نقطهٔ شهر؟ بامصیبت پژوآردی مدل پایینی را نگهداشتم و پریدم بالا. راننده که پیرمرد لاغری بود مسیرم را پرسید. گفتم: «یک تویوتا َون سفیدی است همان را بگیر» مصیبت دیگر این که سریع باید برمی گشتم سینما که باز داخل کیفم چیزی جامانده بود و یادم رفته بود به کاظمی بدهم که همان لحضه برای ختم مراسم لازم داشت. راننده هرچه پدال گاز را بیشتر فشار میداد باز یک چراغ قرمز مانع میشد. از سوالهای او هم که میخواست بداند چرا آن ماشین را تعقیب میکنم خسته شدم و دست آخر به شوخی گفتم: «سرنشینان ماشین مجرمین خطرناکی هستند که باید دستگیر شوند!» بندهٔ خدا پیرمرد نگاهی به سر و قد وقوارهام انداخت واحساس کرد مامور هستم و راست میگویم. یاد جوانیهایش افتاد و آرتیست بازیاش ُگل کرد. نه چراغ قرمز میشناخت ونه خلاف جهت! دست آخر هم نزدیک فرودگاه ماشین را به اصطلاح راننده ها گرفت و جلو آن پیچید. پیاده شدم. در ماشین میهمانان باز شد. همه حیرت زده بودند. به جمشید گفتم: «مرد حسابی بلیت ها پیش من است کجا میروید؟ میخواستی اتفاقی که صبح برای آقای افخمی افتاد به شکل دیگری برای شما تکرار شود؟» همه نفس راحتی کشیدند که اتفاق مهمی نبوده و به شوخی کف مرتبی برایم زدند. قسمت این بود تا برگشت به فرودگاه با هم باشیم. خداحافظی کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم. این بار دیگر واقعاً حال جواب دادن به سوالهای پیرمرد را نداشتم: «پس چرا رفتند؟ اون کاغذا چی بود بهشون دادی؟ یکی از اونارو میشناختم نمیدونم تو زندان دیده بودمش یا تلویزیون...»
انتهای پیام/