روایت فرزند شهید شرفخانلو از حکایت ناتمام و شگفت پدر شهیدش


خبرگزاری تسنیم: کتاب «درضیه» روایت ساده و صمیمی از شهید علی شرفخانلو توسط مادر شهید است که توسط پسر آن شهید نگاشته شده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دو کتاب از مجموعهٔ «مادران» انتشارات روایت فتح در آستانه میلاد حضرت زهرا(س) منتشر شد. «درضیه» و «شهید سالاری به روایت مادر» به ترتیب ششمین و هفتمین عناوین از مجموعهٔ مادران انتشارات روایت فتح است که منتشر شده‌اند.

«درضیه» روایت ساده و صمیمی از شهید علی شرفخانلو توسط مادر شهید است که توسط حسین شرفخانلو، فرزند این شهید بزرگوار به نگارش در آمده است.

فرزند این شهید و نگارنده آن در مقدمه این کتاب آمده است:

به جای مقدمه؛ به روایت حسین.

بامدادی در روزهای اول اردیبهشتِ 88، که ‌شب تا سحرش را در جوار آستانِ ملائک پاسبانِ رضوی، مشغول زیارت رضای آل‌محمد (صلوات الله علیهم اجمعین) بودم و صبحش هنوز آفتاب نزده، در اتوبان تهران - قم عازم زیارت حضرت معصومه (س)، وقتی‌که پلک‌هایم کم‌کم به سنگینی می‌رفتند و می‌رفت که مسیرِ یک‌ ساعته را زیر اشعه‌های طلایی آفتابِ سحرگاهی به خواب بروم، حوالی حرم امام (ره) و نرسیده به عوارضی، تلفنم زنگ خورد.

آن سال‌ها شغلم طوری نبود که تلفنم هر ساعتی از شبانه‌روز زنگ بخورد؛ آن هم آن وقتِ سحر. دلم آشوب شد... با چشم‌های نیمه‌باز که حالِ نگاه کردن به صفحهٔ گوشی را نداشتند و شاکی از پاره شدن چرت بامدادی، طول کشید تا صاحبِ صدای آن‌سوی خط را بشناسم؛ سیدقاسم، رزمنده‌ای که سال‌ها رفیق پدرم بود و آن روز‌ها خادم شهدا در بنیاد حفظ آثار استان، تماس گرفته بود که بگوید نوشته‌هایم را این‌جا و آن‌جا خوانده و خوب است که قلمم برود سمتِ نوشتن از ادبیات مقاومت و برای حماسه‌ای که خلق آن هشت سال طول کشید و دوست‌تر دارد که با کلماتی که به قول او «دیگر بلد شده‌ام خوب به هم ببندمشان» راجع به «پدرِ شهیدم» بنویسم و گفت که می‌توانم روی کمکش حساب کنم.

همین یکی، دو، سه جمله کافی بود تا خواب از سرم بپرد و تمام حواسم برگردد سرِ جایش. آن‌جا نبود که ببیند انگشت حیرت به دندان گرفته‌ام... پیشم نبود تا چشم‌های متعجبم را ببیند... پیشم نبود تا ببیند که یک‌هو خوابم پریده و حواسم به حرف‌هایش نیست و متحیرم از اجابتی که به این زودی قسمتم شده بود! نمی‌دانست تماسی که آن وقت سحر گرفته بود، اجابتِ دعایی بود که دو، سه ساعت قبل در حرم کرده بودم.

سیدقاسم خبر نداشت دو، سه ساعت قبل، زیر طاق مسجد گوهرشاد، وقتی مؤذنِ خوش‌صدای حرم، بین اذان و اقامهٔ فریضهٔ صبح داشت دعا می‌کرد و دل می‌بُرد، رو کرده بودم سمتِ گنبدِ زردِ طلا و با لایه‌ای از اشک که یک تکان تا سُریدنشان فاصله بود، دلم را دخیل بسته بودم به ضریحِ اجابت حضرت رضا (علیه آلاف التحیه و الثناء) که بتوانم از «او» بنویسم. امام را قسم داده بودم به اجابتی که در دعای بینِ اذان و اقامه است و به حالِ خوشی که وقت سحر دارد و به سیل عاشقانی که سحر را به دیدار و زیارتش آغازیده بودند که عزمی دهد تا قلم و ذهن و دلم برود سمتِ نوشتن از «حماسه‌ای به نام پدر» و هنوز آفتاب نزده، در راه زیارت خواهرش، دخیلِ درخواستم به دست گره‌گشایش باز شده بود و در عجب بودم از رزقی که «مِن حَیثُ لا یَحتَسِب» افتاده بود در دامنم.

تلفن سحرگاهی سید کار خودش را کرد و تمام اردیبهشت و خردادِ آن سال، به تکمیل کردنِ فهرست نام و تلفنِ کسانی‌ گذشت که پدرم را دیده بودند و از او برایم حرف‌ها داشتند و تابستان و پائیزش به دیدار چشم‌هایی که پدرم را دیده بودند و دیده‌ها را برایم به تصویر می‌کشیدند. و برای من که پدر را ندیده بودم، تک‌تک حرف‌ها، در یاد مانده‌ها، عکس‌ها و... عین تکه‌های آینه‌ای می‌ماندند که با یافتن هر کدامشان یک قدم به پدر نزدیک‌تر می‌شدم و این، شوقِ مرا به دانستن و بیشتر دانستن و به شنیدن و بیشتر شنیدن از «پدرم» بیشتر و بیشتر می‌کرد و چند سال بعد، حاصل آن دیدار‌ها و آن شوق فزاینده، کتابی شد به اسم «اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام» که در بهار سال 92 به قلم حقیر و توسط مؤسسهٔ روایت فتح، در چهارده روایت به چاپ رسید و منتشر شد.

بازنویسی خاطرات و انتشارشان، اجابت دعای آن سحر بود که بین اذان و اقامهٔ فریضهٔ صبح، زیر طاق بلند مسجد گوهرشاد کرده بودم و تماشاگهی شد به راز زندگی پر فراز و نشیب مردی که در بیست و چهار سال حیاتِ زمینی، از کودکی قرین قرآن بود و در عمر کوتاهی که داشت، از شاگردی در قالی‌بافی پدرش تا معلمی و جهادگری و پاسداری را تجربه کرد و شهردار شد و زندگی‌اش بر مدار امر امام (ره) می‌چرخید و همیشه و همه‌جا، در هر لباسی که بود، چه آن‌جا که رفت جهاد تا بیل بزند برای خدا و چه وقتی که شهردار بود و چه زمانی که در لباس پاسداری به جبهه رفت و خونش برای همیشهٔ تاریخ، زینت لباس سبز پاسداری شد، قرین قرآن بود و بیست و دو روز گذشته از بهار فروردین سال 62، در حین رساندنِ آب به رزمنده‌های لشکر عاشورا، به بهانهٔ اصابت یک ترکش ریز در قلبش، قربانی قرآن شد و تا آسمان پر کشید و آسمانی شد و آسمانی ماند...

حالا و هر بار و همیشه، وقتی بناست از تو بگویم، دست و دل و قلمم می‌لرزند. واژه‌ها به بند جمله‌ها کشیده نمی‌شوند و بزرگیت آمیخته می‌شود با شگفتی من و حکایت ناتمام تو آغاز می‌شود.

برای من، همیشهٔ خدا حکایت تو ناتمام و شگفت است.

برای من که تو را ندیده‌ام.

برای من که تمام بختم از فهم تو، آن‌هایند که تو را دیده‌ و از تو برایم گفته‌اند.

برای من که جسمت را به چشم دنیایی‌ام ندیده‌ام.

برای من که هیچ تصوری از گرمای دستانت ندارم و تمام عمر یتیمِ نداشتنِ آغوش گرم و آرام و مهربانت بوده‌ام.

برای من که سنگ سفید مزارت شفاخانهٔ دل‌تنگی‌های‌گاه و بی‌گاهم بوده و نزدیک‌ترین راه رسیدن به خدا و بوسیدن آن، به معنی گشوده شدن سخت‌ترین و کور‌ترین گره‌های زندگی‌ام و لمس آن سنگِ بوسیدنی که شرف از نام بلند تو گرفته، به عوض آغوشی که هیچ بار نفشرده‌ام، تسکین روزهای سخت نبودنت شده؛ حکایت تو ناتمام و شگفت است.

حکایت ناتمام و شگفت تو، صندوقچهٔ اسرار و نشانه‌هاست و تو همیشهٔ خدا با نشانه‌ها با من حرف زده‌ای و از ردّی که در جای‌جای زندگی‌ام گذاشتی و می‌گذاری و دلم را همیشهٔ خدا، به بودنت قرص می‌کنی...

و من در همهٔ سال‌های زندگی‌ام، عطشی به وسعت میل دانستن و شوق شنیدن نام تو نداشته‌ام و همیشه از تو فهمیدن و تو را دیدن و شبیه تو بودن، حدّ اعلای آرزو‌هایم بوده و هست و من در تمام این سال‌ها که بی‌تو بزرگ شدم، راهی را جُستم که به تو ختم شود و دستی را فشردم که گرمی دست تو را داشته باشد و والله که تو تمام این‌ها را از آن بالا که نشسته‌ای، می‌بینی!

روایت مکرر تو، حکایت ناتمام و شگفت تو، همیشه برایم نو بوده و نو مانده. نه برای من؛ که برای همهٔ آن‌ها که تو را دیده‌اند و تو را برایم روایت کردند و نه فقط برای آن‌ها که حتا برای مردمی که تو را در قاب قصه‌ای که تو را روایت کرد؛ «اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام» تماشا کرده‌اند.

پدرم! پدر آسمانی‌ام؛

این بار تو را به نام مادرت روایت می‌کنم؛ شیرزنی که شیر از او خوردی و در دامنش بزرگ شدی و در همهٔ بیست و چهار بهاری که با او بودی و در این سی و چند بهار که تا خدا پر کشیده‌ای، نبودنت زخم همیشگی دلش شده، از خدا خواسته که علی‌ِ او را با علی‌اکبرِ امام حسین (علیه‌السلام) محشور کند. مادری که خدا حرمت مادریش را داشت و روز وداع، نگاهت را به او برگرداند و چشمش را به دیدار دوبارهٔ چشم‌های خسته‌ات روشن کرد؛ «فَرَ‌جَعْنَاکَ إِلَى أُمِّکَ کَیْ تَقَرَّ‌ عَیْنُهَا وَ لا تَحْزَن»

و برای من هنوز و همیشه، ناتمام و شگفت است قصهٔ زندگی مردی که راه درست زیستن را بلد بود و هر کار و هر قدمش به قاعده بود و توانست وقت امتحان، از مال و جان و زن و فرزند بگذرد و سربلند و سرفراز، بال تا آسمان بگشاید.

پدر آسمانی‌ام!

از این‌که از تو نوشته‌ام، و از این‌که باز با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را، ممنونم و پیشانیِ سپاس به درگاه حی لایزال می‌سایم؛ از این‌که رخ نمودی و اذنم دادی که از تو بشنوم و از تو بنویسم.

من این چند سطر را به عوض مقدمهٔ کتابی که برای تو و با دست عنایت تو نوشته شد، نوشتم و این چند سطر و آن‌چه که در پی این خواهد آمد را تقدیم تو می‌کنم و تقدیم مادرم که نگذاشت جای خالی نبودنت، غصهٔ بزرگ کودکی‌ام شود؛ «وَ جِئنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوفِ لَنَا الکَیلَ وَ تَصَدَّق عَلَینا.» تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

آغاجدا خَزَل آغلار
دیبینده گوزل آغلار
گَلَر سنین اؤز آنان
اوتورار گوزل آغلار
***
گل گئدک داش بولاغا
سویو، سرخوش بولاغا
بیرین سن دئی بیرین من
تؤکک قان یاش بولاغا
***
کوینگی آغ ساخلارام
یووارام آغ ساخلارام
بیرده الیمه دوشسن
سنی قوناخ ساخلارام
حسین شرفخانلو
31 شهریور 1393
هم‌زمان با سی و چهارمین سال آغاز جنگ

انتهای پیام/