ماجرای عکس یادگاری ۲۳ اسیر ایرانی با صدام چه بود؟
خبرگزاری تسنیم: احمد یوسفزاده در کتاب «آن بیست و سه نفر» خاطرات جالبی را نقل کرده است که یکی از این موارد به ماجرای عکس یادگاری ۲۳ اسیر ایرانی با صدام است.
ماجرای «آن بیست و سه نفر» اتفاقی است که نمونهاش در هیچ جنگی رخ نداده است." این نخستین جمله از کتاب خاطرات احمد یوسفزاده است که چندی پیش از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده است. کتاب، همانطور که راوی بر آن اذعان دارد، روایتی ناگفته و تاکنون تکرار نشده از جنگ هشتساله عراق با ایران را در خود دارد که در نوع خود خواندنی است. کتاب نه روایتی داستانی و نه ماجرایی برخاسته از ذهن نویسنده است، «آن بیست و سه نفر» حکایتی است واقعی از زندگی 23 نوجوان که در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمدهاند. در حقیقت این کتاب سندی است از زندگی 23 رزمنده که سالهای شیرین نوجوانیشان را در اسارتگاههای عراق گذراندند. نگاه به جنگ از قاب نوجوانی 17ساله، روایتی جدید از جنگ عراق با ایران است که بیش از هرچیزی تلخی و بیرحمی جنگ را تلنگر میزند.
یکی از خاطرات خواندنی در این اثر ماجرای عکس یادگاری با صدام است که به این شرح است:
یک دیدار مهم
صبح روز 16 اردیبهشتماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرفهای مهمی بین او و صالح رد و بدل شد. هنوز آنقدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرفهایشان سر در بیاوریم. ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.
ـ میگه رفتنتون قطعی شده. باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق.
جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچهها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت: «آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آمادة بیرون رفتن باشید.»
محمد باباخانی، که از همه گروه کمحرفتر بود، پرسید: «کجا ملا؟» ملا صالح گفت: «آقای ابووقاص میگه قبل از رفتن به ایران باید پروندهتان تکمیل بشه. میگه یه سری فرم هست که باید پر کنید. عکس جدید هم باید بگیرید.»
ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم. خیابانهای بغداد مثل همیشه شلوغ بود. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی، نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده.
دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسکریه»، نزدیک شد. با ابووقاص صحبت کرد و سپس بهسرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.
وارد منطقهای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت. کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد. باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقة دوم منطقة حفاظتشده شدیم. هر وقت میخواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا میبرند، سرباز مسلح دستش را میگذاشت روی بینیاش و هیس میکرد.
از حلقههای سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعهای اداری شدیم. ابووقاص جلو میرفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح، و نگهبان مسلح پشت سر ما.
وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند. هر چه زمان میگذشت گپ و گفت ابووقاص با افسر خوشپوش پشت میز صمیمیتر میشد. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رئیس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند. بالاخره افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آمادة حرکت باشیم.
از راهروهای پیچدرپیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یکدفعه هوا تغییر کرد؛ خنکتر شد انگار. بوی خوشی در هوا پراکنده بود. وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتابها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا، که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم. چلچراغهای بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود. روی زمین فرشهای خوشنقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرشها میگذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمیشد. از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را بهاجبار درآوردیم و گوشهای گذاشتیم. لحظهای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضیشکل بزرگی وسط آن دیده میشد. دورتادور میز، صندلیهای چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاکس آب قرار داشت.
بهدستور نشستیم روی صندلیها. نگاهم کنجکاوانه همهجای سالن میچرخید. در صدر میز، صندلی شاهانهای دیده میشد. روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیة قرآنی نوشته شده بود: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ.» معنی آیه را میدانستم.
به فاصله چند متری اطراف میز، عدة زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری گوشهای ایستاده بودند. هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص بهسرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت. صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت: «میگه آقای سید رئیس الان میآن. همه بلند بشید!»
ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنکه بدانیم برای چه میایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاسها به سمت صداها هجوم بردند. از فاصلة دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما میآید. هر قدمی که او میگذاشت، محافظانش فرشی بهظاهر پلاستیکی زیر پایش میگذاشتند و وقتی عبور میکرد پشت سریها فرشهای کوچک را برمیداشتند. مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملاً میدیدیم که لبخند میزد و به سمت صندلی شاهانه میرفت. او صدامحسین بود؛ رئیسجمهور عراق!
دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشکباران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصلة چند متریمان داشت لبخند میزد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیسجمهور عراق شادمان نیستیم.
صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجة ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ میدرخشید. چهرهاش سیاهتر از آنچه در عکسها دیده بودم بود.
برای شروع سخن دنبال مترجم بود. ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود. صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند میزد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبتهایش را شروع کرد.
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد. گفت: «ما نمیخواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!» بعد ژست صلحطلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروههایی از سازمان ملل هم دارند تلاش میکنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!» او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همة بچههای دنیا بچههای ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»
دختر کوچک صدام نه به حرفهای پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلیهایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرفهای پدرش گوش میدادیم. دخترک داشت روی یکی از برگههای یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی میکشید. صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد میکنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفتهایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»
در این لحظه او صحبتهای یکطرفهاش را تمام کرد و با ما از در گفتوگو درآمد. از حسن مستشرق شروع کرد.
ـ اسم شما چیست؟
ـ حسن مستشرق.
ـ اهل کجایی؟
ـ مازندران.
ـ شهری هستی یا روستایی؟
ـ شهر ساری.
ـ شغل پدرت چیست؟
ـ کارگر.
نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.
ـ شما اهل کدام شهرستان هستید؟
ـ زنجان.
ـ خود شهر زنجان؟
ـ نه از دهات، قیدار.
ـ پدرت کشاورز است؟
ـ نه، آسیابان.
ـ برادر و خواهر بزرگتر از خودت داری؟
ـ دارم. کوچکترند.
ـ درس هم میخوانی؟
ـ بله، کلاس دوم راهنماییام.
بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد.
ـ شما؟
ـ یحیی کسایی نجفی.
ـ از کدام شهر؟
ـ از تهران.
صدام لحظهای به یحیی خیره شد.
ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی میکردند؟
ـ نه.
ـ پدربزرگت چطور؟
ـ نه.
ـ شغل پدرت چیست؟
ـ عطار.
ـ تو از بقیة برادرانت بزرگتری یا کوچکتر؟
ـ من وسطی هستم.
نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.
ـ شما؟
ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.
ـ از شهر یا روستا؟
ـ از شهر سیرجان.
ـ پدرت چهکاره است؟
ـ راننده.
ـ دانشآموزی؟
ـ بله.
ـ کلاس چندمی؟
ـ اول راهنمایی.
ـ زرنگی یا تنبلی؟
جواد مکثی کرد.
ـ متوسط.
صدام از در نصیحت درآمد.
ـ ولی باید شاگرد درسخوانی باشی!
دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو میکردم کاش باب این گفتوگو همینجا بسته بشود. بچههایی که از آنها سؤال میشد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده میکردند. این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علیرضا شیخحسینی شده بود.
ـ پدر شما چهکاره است؟
ـ عشایر!
ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر میگوییم؛ حتی اگر کوچرو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دامدار میدهد. عراق کشوری عشیرهای است، تشکیلشده از ایلها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علیرضا بپرسد: «اسم عشیرة شما چیست؟ شیخ عشیرهتان کیست؟» علیرضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»
ـ بله!
نوبت محمد ساردویی بود که با صدام همصحبت بشود. محمد کنار دست من نشسته بود. میتوانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همة ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود. او، که در شهربازی تمارض کرده بود تا سوار ماشینبرقی نشود، در آن لحظه باید توی چشمهای صدام نگاه میکرد و به سؤالاتش پاسخ میداد. اما این اتفاق نیفتاد. صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همة جمع و گفت: «از میان شما چه کسی مادرش از دنیا رفته؟» کسی جواب نداد. صدام سؤال دیگری مطرح کرد.
ـ کدامیک از شما شهری و کدام روستایی است؟ هر کس در شهر زندگی میکند دستش را بگیرد بالا.
دست من پایین ماند. صدام میخواست جلسه را تمام کند. در این لحظه، به اشارة او، افسری با یک سینی نقره، که در آن جعبهای چوبی قرار داشت، نزدیک شد. صدام از میان جعبة چوبی یک سیگار برگ برداشت، روشن کرد، و دود غلیظ آن را فرستاد توی هوا. گفت: «خوب، ان شاء الله این جنگ تمام میشود و هر کسی پیش خانوادهاش برمیگردد. در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان میفرستیم. وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!»
جلسه داشت به پایان خودش نزدیک میشد. اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت. گفت: «حالا دخترم، هلا، گلهای سفیدی را به نشانة صلح و دوستی میان شما تقسیم میکند.» این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچههای سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا. دخترک بلند شد، دور میز چرخید، و ما هر یک غنچهای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.
کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم. گفت: «حالا میخواهم با شما عکس یادگاری بگیرم. این عکسها را میگذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید.»
ماجرای عکس یادگاری با صدام
عکس گرفتن با صدامحسین بیش از حد برایمان سخت و نفرتآور بود. اما ما اسیر بودیم و چارهای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. بهدستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم. ثانیهها بهتلخی میگذشت. نمیخواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم. سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاسها پنهان ماندم. پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.
همهچیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لبهای ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند. صدام، زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهمرفته ما دست به کار شد. از ما پرسید: «کدامیک از شما میتواند یک جوک تعریف کند؟» هیچکس پاسخی نداد. صدام کوتاه نیامد. گفت: «پس هلا برای شما یک جوک میگوید.»
هلا، بعد از تقسیم کردن گلهای سفید، سر جایش برگشته بود تا نقاشیای را که ابتدای جلسه شروع کرده بود تمام کند. صدام دستی روی سر دختر شش سالهاش کشید و گفت: «هلا، تو بلدی برای این بچهها جوک تعریف کنی؟» هلا لحظهای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشیاش برداشت و کودکانه گفت: «نُچ!»
نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانة هلا جوری بود که ما خندهمان گرفت و عکاسها از لبخند ناخواستة دو سه نفر از بچههای ما بهموقع استفاده کردند.
جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.
انتهای پیام/