از بچههای حاج حسن «خستهام» و «نمیتوانم» نشنیدیم
خبرگزاری تسنیم:آزاده سیف میگوید: هیچوقت از شهید نواب و بچههای حاج حسن «خستهام» و «نمیتوانم» نشنیدم... هر روز برایشان صدقه کنار میگذاشتم اما صبح روز شهادت یادم رفت. از صبح دلم شور میزد، نزدیک ظهر بود که احساس کردم دلم کنده شد.
خبرگزاری تسنیم: توپخانه سپاه در سالهای هشت سال جنگ تحمیلی آغاز دوستی پایان ناپذیر «شهید مهدی نواب»، «شهید محمد سلگی» و «شهید حسن طهرانی مقدم» بود. سه دوستی که از سالهای جنگ همکاری خود را در کرمانشاه و بعدتر در عرصه توپخانه شروع کردند و بعد با موفقیتهای فراوان در عرصه موشکی تا شهادت همکاری خود را ادامه دادند. وقتی دست تقدیر مهدی نواب و محمد سلگی را به یک خانه و ازدواج با دو خواهر کشاند، خانواده سیف(همسران این شهدا) هم در نقش آفرینی شجاعانه و زندگی پر خطر این شهیدان شریک شدند. سلگی و نواب، دو دوست قدیمی حالا «باجناق» شده بودند، رفاقت تنگاتنگ خود را در خانه و محل کار ادامه دادند.
«شهید مهدی نواب» در پانزدهم شهریور سال 1346 در محله سرچشمه تهران متولد شد. در سنین نوجوانی به جبهه رفت و در سال 65 وارد سپاه پاسداران شد. زندگی شغلی او سرشار از فراز و نشیب های یک کار جهادی و طاقت فرسا بود. او سالها در پادگان شهید مدرس و در جهاد خودکفایی در کنار دیگر همکارانش به تحقیقات موشکی مشغول بود و در نهایت در 21 آبان 90 با انفجاری که در این پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر دیگر در زمره شهدای اقتدار جای گرفت.
«آزاده سیف» همسر شهید مهدی نواب متولد 1354 است. کسی که سالها زندگی مشترک در کنار مهدی نواب بهترین روزهای زندگی را برایش رقم زد. اگرچه نقش عشق و دلدادگی در زندگی شهید مهدی نواب و همسرش از دهه 70 آغاز شد اما همسر شهید نواب خیلی خوب و با جزئیات تمام تخصصهای همسرش را در دوران جنگ و قبل آن نیز به خوبی میشناسد. آزاده سیف امروز روایتگر روزهای حماسی مهدی نواب است. او معتقد است رنگ گمنامی تا روز شهادت و حتی بعد از شهادت هم از نام، حرفه و تخصص این شهدا زدوده نشد. بخشی از این گمنامی به خاطر حساسیتهای کاری خواست همین شهدا بود و بخشی دیگر را نتیجه غفلت رسانه در معرفی درست این شهدا میداند. شهدایی که همه سالهای عمر، سلامتی و جانشان را برای حفظ اقتدار کشور اسلامی گذاشتند تا روزی صدای موفقیتشان تن ابر قدرتهای زورگوی جهان را بلرزاند. همانطور که به قول آزاده سیف خود شهید نواب میگفت: «دلمان خوش است که اگر سلامتی و جانمان را میدهیم، میدانیم که در کنارش شیعه دارد قدرتمند میشود. از اینجا آمریکا و اسرائیل را میزنیم.»
آزاده سیف در گفتوگویی صمیمانه با خبرنگاران تسنیم از خاطرات و مقاطع مختلف زندگی شهید نواب، فعالیتهایش در بسیج و سپاه و دوران رزمندگی در هشت سال دفاع مقدس میگوید. بخش اول این گفتگو را در اینجا و بخش دوم را در اینجا میتوانید بخوانید.
بخش پایانی این گفتوگو در ادامه میآید:
* تسنیم: از فعالیتهای شهید نواب خارج از سپاه و جهادخودکفایی بگویید. اوقات غیرکاری خود را با چه فعالیتهایی پر میکرد؟
شهید نواب از کودکی با پدرش با دوچرخه به نماز جمعه میرفت پدر شهید نواب یکی از پیشکوستان دو چرخه سواری ایران بود که چندین بار به کربلا رفته بود و شهید نواب هم این حرفه را از پدر آموخته بود و جزء دوچرخه سواران حرفهای بود. طوری که در سال 1369 فدراسیون دوچرخه سواری برای اردوی تدارکاتی مسابقات دوچرخه سواری آسیای پکن او را دعوت کردند. شهید نواب مدتی با دوچرخه از خیابان سرچشمه تا پادگان المهدی کرج به سرکار میرفت و مسافتی حدود 50 الی 60 کیلومتر را رکاب میزد.
نامه فدراسیون دوچرخه سواری برای دعوت به اردوی تدارکاتی مسابقات دوچرخه سواری آسیای پکن
تأسیس بسیج مسجد آیت الله کاشانی در پامنار
او در نوجوانی هم والیبالیستی عالی بود و در والیبال هم میخواستند او را به تیم ملی دعوت کنند اما علاقه مندیهای انقلابیاش بر این فعالیتها پیشی گرفت. شهید نواب از نوجوانی روحیه بسیجی و انقلابی داشت. اوایل انقلاب در آن بحران به کمک مردم مستضعف برای تقسیم نفت و مواد مایحتاج میرفت. و در همان زمان به کمک یکی از دوستانشان شهید مهدی خلیلی که در دوران جنگ شهید شد، بسیج مسجد آیت الله کاشانی در خیابان پامنار را بنیانگذاری کردند. از همان جا یک بسیجی مخلص بود.
در زمان جنگ در اوقاتی که حالت عادی بود و آماده باش نبودند به کارهای روزمره موشکی پرداخت و پس از کار در پادگان و مراجعت به منزل شبها در بسیج محله پامنار خدمت میکرد. در اوایل مسئول آموزش در بسیج بود و بعد مسئول حفاظت و اطلاعات حوزه 26 مرصاد شد. بدون هیچ چشم داشتی، در بسیج زحمت زیادی میکشید. همزمان هم در بسیج مسئول بود و هم در سپاه زحمت میکشید و هیچ وقت انرژی و وقت خودش را هدر نمیداد و میگفت اسراف است.
ماجرای خنثی کردن نارنجک در کیوسک تلفن همگانی
دوستان بسیجی شهید نواب از دوران فعالیت شهید در بسیج خاطرات زیادی دارند و آنها را گاها نقل میکنند. در سال 1378 در خیابان امیرکبیر روبروی مسجد سراج یک کیوسک تلفن همگانی بود که پرسنل بسیج اطلاع دادند که در کیوسک تلفن، یک نارنجک چهل تیکه تله گذاشته اند. دوست شهید نواب تعریف میکرد: «بلافاصله همراه شهید نواب به آنجا رفتیم و ایشان به هیچکس اجازه نداد که جلو برود و خودش به تنهایی نارنجک را درآورد و آن را خنثی کرد و بعدا مسئولین نواحی بسیج آمدند و از شهید نواب تقدیر و تمجید کردند و گفتند که باعث افتخار است که چنین برادر بسیجی در اینجا داریم.»
انگشت او تا زمان شهادت حس خودش را از دست داده بود
یکی دیگر از دوستان بسیجی شهید نواب از خاطرات زمانی که شهید نواب مسئول آموزش پایگاه حوزه 26 مرصاد بود صحبت میکرد و میگفت: «یک شب با شهید نواب در پایگاه در حین آموزش سلاح کمری بودیم و وقتی مهدی سلاح کمری را کنار گذاشت و به آموزشهای دیگر پرداخت ناخودآگاه یکی از پرسنل بسیج که به تازگی آمده بود سلاح کمری را اشتباهاً شلیک کرد و گلوله به انگشت سبابه شهید نواب خورد و همه دستپاچه شدیم. آن مرد حسابی دستپاچه شده بود. اما شهید نواب با آن حالش به آن مرد دلداری میداد. میگفت: "من هیچیم نشده. تو نگران نباش!" او را فورا به بیمارستان نجمیه بردیم و انگشت ایشان تا زمان شهادت حس خودش را از دست داده بود و و نمیتوانست آن را درست تکان دهد. اما ذره ای به روی آن فرد نیاورد و همیشه با او شوخی میکرد.»
* تسنیم: خانم نواب، از روز آخر بگویید. چطور گذشت؟
روز آخر برف شدیدی آمده بود سه تا درخت در حیاط ما شکست مثل همین سه دوست که با هم شهید شدند. مهدی هر وقت برف میآمد زمین را پارو میکرد نمک میپاشید تا ما زمین نخوریم. صبح زود رفت درختها را برید. برف درختها را تکان داد یکهو کمرش گرفت. همان موقع یک ماشین در خیابان میان برف گیر کرده بود با همان کمر گرفته رفته بود کمک کرده بود تا ماشین راه بیفتد.
تا صبح همه وصیتهایش را به من گفت
پنجشنبه گفت بروم پادگان مدرس یک سری بزنم. برای اولین بار بهش گفتم ببین آقا مهدی بعد از 16 سال میخواهم بهت حکم بدهم. دستور میدهم خانه بمانی و استراحت کنی. امروز سرکار نمیروی. جوراب را یک طرفه به زور پایش کرد گفت میروم اتاق فیلمبرداری. روباه آمده بود در حیاطش مرغ و خروسها را خورده بود. دوربین مدار بسته داشتیم صدایم کرد گفت بیا اینها را ببین. گفتم بروم ناهار درست کنم.گفت بنشین خودم میروم کباب درست میکنم. گفتم آره تو هم با این کمرت انگار میتوانی در این برف کباب درست کنی. هی میگفت بنشین پیش من. گفتم مطهره نیست باید بروم. بعد گفت خیلی بیمعرفتیها یک دقیقه پیش من ننشستی.
پنجشنبه تا صبح نخوابید همه وصیتهایش را به من گفت. میگفت به مطهره بگو نماز اول وقت بخواند. پشتآقا باشید. بیت المال را کامل و دست نخورده تحویل دهید. جمعه گفت کاری دارم رفت و آمد. مطهره کار دستی داشت گفت بابا برای من درست میکنی؟ گفت برو خمیر گل چینی بیاور. خیلی با سلیقه بود. با آن کمرش نشست سر کاردستی. با آن درد و مظلومیت نشست تا دل مطهره را خوش کند. هنوز آن کاردستی نیمهتمام را داریم. در آن لحظه بهش گفتم مهدی لیاقت تو در رختخواب مردن نیست. لیاقت تو شهادت است. گفت خدا از دهنت بشنود. ساعت 2 قرار داشت پادگان مدرس. رفت و دیگر برنگشت. او هم میدانست قرار است چه بشود.
روز انفجار یادم رفت صدقه کنار بگذارم/مهدی که شهید شد، قلبم کنده شد
* تسنیم: خبر شهادت همسرتان چطور به شما رسید؟
آن روز انفجار من از صبحش دلم شور میزد. جمعه از سرکار به مهدی زنگ زدند که دمای سوخت کمی بالا و پایین است. قرار نبود سرکار بروند اما رفتند. مهدی گفت «شب برمیگردم» گفتم من بعید میدانم. پا درد شدید هم داشت ساعت پنج و شش به من زنگ زد گفت «شب برنمیگردم تو خانه تنها نمان برو خانه مادرت». صدایش خیلی ناراحت بود، گفت مشکلی نداری؟ گفتم نه. همیشه وقتی پادگان میخوابید صبحش زنگ میزد ببیند مطهره مدرسه رفته است یا نه. اما صبح آن روز زنگ نزد. من هر روز برای آنها صدقه کنار میگذارم اما آن روز یادم رفت. ساعت 9 و 10 بود که به مادرم گفتم «دلم شور میزند، بیا برویم خرید». میخواستم پیراهن و زانو بند بخرم. پیراهن را هم پسند کردم اما گفتم ولش کنم. گفتم «مهدی میخواهد برایم انگشتر بخرد پنجشنبه که آمدیم اینها را هم میگیریم».
در خیابان میگشتیم ساعت یک و نیم بود که در اتوبوس احساس کردم قلبم کنده شد و پایین افتاد. سابقه نداشت اینطوری بشوم به مادرم هم گفتم. دلشوره و حالت تهوع داشتم. برای مطهره و مهدی و خودمان ساندویچ خریده بودم. آمدم که غذا را بیاورم اخبار را روشن کردم دیدم اعلام کرد «انفجار مهیب در ملارد». یک دفعه دو دستی بر سرم کوبیدم. به مادرم گفتم به خدا مهدی شهید شد من میدانم. همین که قلبم کنده شد یعنی مهدی شهید شده است. گفتم اگر حسن آقا شهید شده اینها هم شهید شدهاند. مادرم دائما زنگ می زد این طرف و آن طرف. مهدی شماره علی کنگرانی و ابوالفضل حیدری را داده بود. چون خودش در پادگان موبایل نمیبرد اینها را داده بود اگر نیازمان شد، تماس بگیریم. مدام زنگ میزدم به شمارههای درون دفترچه تلفن؛ یا همهاش خاموش بود یا در دسترس نبود. دیدم بقیه هم دارند گریه میکنند. گفتم باید خودم بلند شوم بروم کرج. به مادرم گفتم به خواهرم نگو تا مطمئن شویم چه شده.
قرار شد با خالهام برویم. گفتم تا خالهام بیاید دنبالمان و به کرج برویم؛ مطهره را از دم مدرسه بیاوریم. مطهره مدرسه ابتداییاش دو کوچه آنطرفتر بود. آنقدر حواسم پرت بود که رفته بودم نزدیک مدرسه ابتدایی و در آنجا را میکوبیدم. یکهو به خودم آمدم دیدم مطهره مدرسهاش اینجا نیست و رفتم به سمت مدرسه راهنمایی. خالهام آمد گفت اگر با گریه بروی مطهره تو را اینجوری ببیند سکته میکند. اما در همان حالت مطهره رسید و دید من دارم گریه میکنم گفت «چه شده؟» گفتم دندانهایم درد میکند. بعد خاله ام گفت «فکر کنم پدرت در کرج زخمی شده فقط دعا کن پدرت شهید نشده باشد». مطهره شروع کرد به گریه کردن. ما چهار بعد از ظهر به سمت کرج راه افتادیم؛ تا 11 شب در بیدگنه میچرخیدیم تا پادگان را پیدا کنیم اما انگار خدا نمیخواست و ما هم راه درست را پیدا نمیکردیم.
محمد، برادر آقای نواب به ما زنگ زد و گفت فقط بروید خانه؛ من میآیم توضیح میدهم، مهدی زخمی شده با هلیکوپتر او را به شهریار بردهاند. این برادرها به پدرشان حساس اند. به همین دلیل به پدرشان قسمش دادم و گفتم ارواح خاک پدرت چه شده؟ گفت شما برو خانه. من دلشوره گرفته بودم. با حالی که داشتم خانه را تمیز میکردم و آن موقع شب، در میان مغازهها دنبال خرما میگشتم تا همه چیز برای مهمانهای مهدی آماده باشد. مغزم هنگ کرده بود. یک مرتبه برادر آقای نواب را دیدم که کاپشن، کتانیها و جاکلیدی مهدی دستش بود. گفتم مهدی رفت؟ زد زیر گریه و گفت «شهید شد». اما به مطهره گفتند پدرت زخمی شده و در بیمارستان است و نمیتواند صحبت کند. مطهره با گریه میگفت به من بگویید کدام بیمارستان؟ مطهره را شب در بغلم گرفتم. آرام بخش خورده بود. گفتم: «مطمئن باش پدرت برنمیگردد». گفتم: «بابا همان شد که هر روز میگفت ممکن است صبح بروم شب برنگردم، درست را خوب بخوان و مادرت را اذیت نکن».
انگار مهدی شانه به شانه به من کمک میداد/میگفتم به من تبریک بگویید
همسر برادرم به من یک قرص آرامبخش داد گفت این را بخور تا بتوانی بخوابی. صبح خیلی کار داری. باید بتوانی در مراسم تشییع شرکت کنی. جنازه مهدی هم پیدا نشده بود. خوردم و یک ربع خوابم برد. خواب دیدم مهدی در خواب میگوید من ناهار نخوردهام. من هم ناهار نخورده بودم. به من گفت «چرا انقدر گریه میکنی؟ عکس لبخند من را از مقابلت بردار و عکس معمولی جایش بگذار. تو فردا کلی مهمان داری یاعلی بگو و از مهمانها پذیرایی کن». خدا میداند من فردا و پس فردایش جوری بودم که انگار مهدی شانه به شانه به من کمک میداد و من میتوانستم صبورانه پذیرایی کنم. میگفتم به من تبریک بگویید. دیگر گریه نمیکردم. در تنهایی خودم گریه میکردم. بعد از چهلم کارم به بیماریهای سخت و لمس دست و پا کشید. دیگر آن روزها بود که فهمیدم مهدی واقعا رفته است.
بعدش مرا به دکتر اعصاب بردند دکتر گفت اگر اینطور ادامه دهی مریضیهای بدتر را در پیش داری. علائم بیماری ام اس را گرفتهای. به خاطر این بود که شوک عصبی آزارم میداد و نگران بودم که نکند مراسم مهدی خوب برگزار نشود. بیتالمال مهدی را خوب تحویل دهم و جاهای سری لو نرود تا مهدی هم از من راضی باشد. به کمک خدا و شهید کارم راه افتاد. با اینکه سه سال از شهادتش گذشته، اما مهدی از جلوی چشمانم کنار نمیرود.
بچهها میگویند کاش یکی از شهیدان سلگی، نواب و طهرانی مقدم بود تا جای خالی پدر را پر کند
آقای سلگی خیلی شوخ طبع بود، چون خواهر نداشت به من میگفت شما هم خواهر همسرم هستی هم خواهر خودم. پسر عمه، محبت خاصی داشت و آن را به زبان میآورد. آقا مهدی همیشه محبتش را برعکس آقای سلگی با عملش نشان میداد. مطهره در گریههایش میگفت کاش حداقل عمو محمد زنده بود که جای پدر را هم پر میکرد. چون محبتش همه چیز را درست میکرد. من هیچوقت نمیگویم کاش مهدی زنده بود اما پسر عمه نبود. میگویم کاش پسرعمه بود تا کارهای ما هم راه میافتاد نمیتوانم تنهایی ِ خواهرم را ببینم. نظر خواهرم هم همین است و او هم نمی تواند تنهایی من را ببیند. خانم حسن آقا هم همین را میگوید که کاش آقا مهدی یا آقای سلگی بود تا جای خالی بقیه را برای ما پر کنند. بچههای آنها هم همین نظر را دارند. انقدر این سه شهید به هم محبت میکردند، بچههایشان هم احساس میکنند که اگر یکی از آنها بود قطعا جای خالی پدر خودشان جبران میشد. دوریشان سخت است تقدیری است که خدا برای ما رقم زده است.
دخترم با به گردن انداختن چفیه آقا آرامش خاصی گرفت
*تسنیم: خانواده شهدای اقتدار با امام خامنهای دیداری خصوصی داشتند. جزئیات این دیدار را به خاطر دارید؟
بله؛ من چفیه آقا را برای دخترم گرفتم وقتی آن را دور گردنش انداختم مطهره آرامش خاصی گرفت. گفتم بابا گفته «پشت ولایت را خالی نگذارید» آن را بو کرد و با آن چفیه آرامش گرفت. اما خواهرم نه. میخکوب شده بود.
وقتی آقا را دیدم عبای ایشان را بوسیدم و گفتم «میشود چفیهتان را بدهید برای آرامش دخترم ببرم؟» گفتند حتما و خودشان بر آن بوسهای زدند و به من دادند. امسال برای اولین بار بدون آقا مهدی کربلا رفتیم. مادرم هم همراه ما بود. دخترم همه جا چفیه آقا را همراهش داشت. تمام حرمها دنبال خودش آورد و به گردنش انداخته بود. میگفت میخواهم این را تبرک امام حسین(ع) هم بکنم. آقای نواب ارادت خاصی به حضرت علی(ع) داشت یک سفر دسته جمعی هم با آقای سلگی و آقای طهرانیمقدم به نجف و کربلا رفتیم. این چفیه را مطهره تبرک کرد و گفت مثل بابا این چفیه را برای تبرک داخل قبرم بگذارید. آقای نواب هم قبل از اینکه بخواهد برود کرج، کمی خاک از تربت اصل امام حسین(ع) به من داد و گفت این روز عاشورا رنگ خون میگیرد. گفت این را داخل کفن من بگذارید.
دفعه بعد که با حضرت آقا دیدار داشتیم مطهره مدرسه بود. آقا پرسیدند «دخترتان کجاست؟» گفتیم امتحان دارد. آقا دوباره چفیهای را برای مطهره دادند. دخترم همه اینها را در اتاقش یادگاری نگه داشته است. در اتاقش یادوارهای از پدرش گذاشته که همه چیز در آن هست. چفیهها را هم همانجا نگه میدارد.
هیچوقت از بچههای حاج حسن "خستهام" و "نمیتوانم" نشنیدم
*تسنیم: با خانوادههای شهدای پادگان مدرس چقدر در ارتباط هستید؟
یکی دوبار خانم طهرانی مقدم به من زنگ زدند و گفتند با هم برویم به این جلساتی که همه خانواده شهدای اقتدار هستند. اما راستش طاقت دیدن فشار کاری زندگی و مالی که روی خانواده شهدای پادگان بود، نداشتم. مثلا مادری میگفت بچهام وقتی پدرش شهید شد تازه دو سال و نیمه بود. هر مردی را میبینید فکر میکند پدرش است. من خودم دختر دارم و میبینم وقتی دختری را با پدرش در خیابان میبیند اشک داخل چشمش جمع میشود. به خانم طهرانیمقدم گفتم نمیتوانم اینها را ببینم، گفتم شما چطور تحمل میکنید؟ گفت من برای اینکه فشار خانوادهها آنها را اذیت نکند دور هم جمعشان میکنم همدیگر را ببینند. با هم درد و دل کنند شاید کمی آرامش بگیرند. گفتم متاسفانه من اصلا اینطوری آرامش نمیگیرم. خانمهای جوانی که مشکلات عجیبی دارند و... مرا بیشتر ناراحت میکند.
* تسنیم: به نظر شما چه ویژگی اخلاقی، فعالیتهای این شهدا را در جهادخودکفایی برجسته میکرد؟
اینها انرژیهایشان زمینی نبود. انگار از طرف خود خدا شارژ میشدند. من هیچوقت از همسرم کلماتی مثل "خستهام" یا "نمیتوانم" نمیشنیدم. هر پنجشنبه باز هم سرکار میرفت. هیچوقت نمیگفت "حوصله کار ندارم" و "میخواهم خانه بمانم". محال بود مهدی پنجشنبه پادگان مدرس نرود و به بچهها سر نزند. میگفت باید بروم و بچهها را ببینم.
شهدایی که چندین سال با هم کار میکردند را حالا از هم جدا کردهاند. من خیلی ناراحتم. که هی این سه تن را از هم جدا میکنند و برایشان سمتهای غیرحقیقی تعریف میکنند. این سه نفر خیلی با هم جور بودند. منش و رفتارشان مثل هم بود و برای هم جان میدادند.
* تسنیم: از خاطرات همسرتان بگویید. مطالب به یادماندنی که شخصیت شهید نواب را در ذهن نزدیکانش ماندگار کرد.
یادم هست یک سری آقای نواب و همکارانش رفته بودند شمال تهران. آقای محمد سلگی از چند متر صخره میافتد پایین. سنگ از زیر پایش در میرود و هر دو پایش میشکند. آن روز راهی برای هلی کوپتر جهت کمک رسانی نبود. برای همین آقای سلگی تا پایین کوه روی دوش آقا مهدی بود. وقتی مهدی آمد خانه گفت به خواهرت نگو، آقای سلگی هر دو پایش شکسته و الان بیمارستان بقیهالله بستری است.
از کوهنوردیشان هم یک خاطره دارم؛ آقای شمشیری بالای کوه میفهمد کیسه خواب نیاورده و دماوند خیلی سرد بود. آقا مهدی کیسه خواب خودش را به آقای شمشیری میدهد و تا صبح راه میرود که یخ نزند. میگفت: شب تا صبح فقط 30 ثانیه چرتم برد همان 30 ثانیه حس کردم استخوانهایم همه کرخ شده بود. آقای زارع میگفت من هرجا بنشینم این خاطره را درمورد مردانگی مهدی میگویم.
شهید احمد کاظمی هم خیلی اهل بیتالمال بود. مهدی هر وقت کوهنوردی میرفت دوتا کیسه خواب و دو پوتین کوهنوردی با خود میبرد. یکبار در کوه دید آقای احمد کاظمی با کتانی معمولی آمده. آقا مهدی به او میگوید: "حاج احمد اینها را بپوش، پایت درد میگیرد." کاظمی میپرسد: مهدی اینها مال خودت است یا مال سپاه؟ مهدی گفته مال سپاه است و او گفته اصلا من مال سپاه را برای چنین کاری نمیپوشم. و تا بالای کوه با کتانیهای خودش رفت.
تقدیر تیم بازدیدکننده خارجی از فعالیتهای شهید نواب/شهید طهرانی مقدم میگفت مهدی در یک شب هفت کلاهک موشک را به تنهایی بست
یکی دیگر از دوستان مهدی به نقل از خود شهید به تخصصی بودن در کار موشکی اشاره میکرد و میگفت شهید نواب تعریف میکرد: «عدهای برای بازدید از پیشرفتهای موشکی از خارج کشور آمده بودند و چون میدیدند در تمام مراحل، تخصص کافی وجود دارد، تعجب میکردند. آنها میگفتند ما در خارج برای هر کار یک نفر تجربه کسب میکند. مثلا برای حمل موشک با جرثقیل یک نفر، روی سکو گذاشتن یک نفر، جا زدن کلاهک یک نفر و غیره.» همین باعث شد آن تیم خارجی از نواب تقدیر کردند چون او همه این کارها را میتوانست به تنهایی انجام دهد. یادم هست شهید طهرانی مقدم هم میگفت مهدی یکبار در یک شب هفت کلاهک موشک را به تنهایی بست. جای تعجب داشت که کار سه نفر را انجام داده بود.
ابتکار شهید نواب در ساختن سلاح کلتی که دو نوع فشنگ شلیک میکرد
شهید نواب از نظر فنی هم بسیار مهارت داشت. یکی از دوستانش در پایگاه بسیج تعریف میکرد: «شب جشن 22 بهمن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی به بالای پشت بام مسجد میرفتیم و همزمان با اعلام تکبیر ساعت 21 اقدام به زدن منور میکردیم. بعد از مدتی که گذشت هر چقدر گشتیم فشنگ کلت منور پیدا نکردیم. یکی از برادرها گفت من یک صندوق، فشنگ منور دارم ولی وقتی آوردیم فشنگها به کلت منور ما نمیخوردند یعنی کالیبرشان بزرگتر بود اما شهید نواب با طراحی، لوله تفنگ برای کلت منور درست کرد. شهید نواب با این ابتکاری که کرد، کلت منور ما با دو نوع فشنگ شلیک میکرد. یعنی کار دو اسلحه را انجام میداد. وقتی لوله طراحی شده را آورد و گفت باید امتحان کنیم و مواظب باشیم کسی صدمه نبیند، هیچکس جرأت تست آن را نداشت. من به شوخی گفتم چون خودت ساختی خودت آن را امتحان کن شاید شهید شوی و او خودش اولین شلیک را با موفقیت انجام داد.»
-----------------------------
گفتوگو از : نجمه السادات مولایی و طیبه السادات مولایی
-----------------------------
مطالب پرونده «خانوادههای اقتدار»
خانوادههای اقتدار/شهید مهدی نواب:
خانوادههای اقتدار-24 : آقامهدی میگفت، آمریکا و اسرائیل را از «همینجا» میتوانیم بزنیم
خانوادههای اقتدار-23 : دوستیهای شهیدان نواب، سلگی و طهرانی مقدم «پایانناپذیر» ماند
خانوادههای اقتدار/شهید حسن طهرانی مقدم:
خانوادههای اقتدار-22 : یادگاریهایی برای شهید طهرانیمقدم از دستخط همسر امام خامنهای تا مرقومه حجتالاسلام رحیمیان + عکس
خانوادههای اقتدار-21 : روایت دختر از پدرانههای شهید طهرانی مقدم: معتقد بود تا قدرتمند نشویم، آمریکاییها بیاحترامی میکنند
خانوادههای اقتدار-20 : وقتی همسر حضرت آقا مهمان خانه شهید طهرانی مقدم شد
خانوادههای اقتدار/ شهید علی اصغر منصوریان:
خانوادههای اقتدار-19 : پسرم بعد از تدفین شهید، برای اولین بار گفت «بابا»
خانوادههای اقتدار-18 : سرپرست سوخت رسانی موشکهای اقتدار به روایت تصویر
خانوادههای اقتدار-17 : یادگاریهای یک شهید اقتدار برای همسرش +عکس
خانوادههای اقتدار-16 : موشکهای «اقتدار» هنوز هم در غزه شلیک میشود؛ مسیر شهید طهرانیمقدم و یارانش ادامه دارد
خانوادههای اقتدار/شهید بهزاد ملانوروزی:
خانوادههای اقتدار-15 : ژست انتخاباتی یک شهید اقتدار + عکس
خانوادههای اقتدار-14 : در خانه ما، حرف آخر را رهبر انقلاب میزد
خانوادههای اقتدار-13 : شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت + تصاویر
خانوادههای اقتدار-12 : دیدار اول با شهید ملانوروزی، بهترین صحنه زندگیام بود
خانوادههای اقتدار/شهید سید رضا میرحسینی:
خانوادههای اقتدار-11 : راه و رسم زندگی مشترک در نامه شهید اقتدار به همسرش + عکس
خانوادههای اقتدار-10 : شهید میرحسینی؛ امام جماعت شهدای اقتدار به روایت تصاویر
خانوادههای اقتدار-9 : بعد از ورود به جهاد خودکفایی بارها دیدم که نماز شکر میخواند
خانوادههای اقتدار-8 : «آقای خامنهای»؛ بابای آرمیتا، علیرضا، سید علی و محمدامین
خانوادههای اقتدار-7 : حرف «حاجحسن» برایشان سند بود/گریههایی برای جای خالی یک «بابا»
خانوادههای اقتدار/شهید سید محمد حسینی فردوئی:
خانوادههای اقتدار-6 : روایت بازی شهید حسینی در نقش شمر+ عکس
خانوادههای اقتدار-5 : صد و چهاردهمین شهید فردو در قاب تصاویر
خانوادههای اقتدار-4 : «جوانترین شهید اقتدار» به روایت تصاویر
خانوادههای اقتدار-3 : برادر دوقلوی شهیدفردوئی: شهدای اقتدار هنوز در محوطه پادگان مدرس کار میکنند
خانوادههای اقتدار-2 : روایت یک پدر از جوانترین شهید اقتدار: وقت دامادیاش بود
خانوادههای اقتدار-1 : بچههای حاج حسن، همه «سربهمهر» بودند/ ماجرای دیدار خانواده صد و چهاردهمین شهید فردو با رهبری
انتهای پیام/