روایت یک مهاجر افغانستانی از روزهای رحلت امام :مگر می‌شود «آقاخمینی» دیگر نباشد؟


خبرگزاری تسنیم: خمینی ایرانی‌ها، افغانستانی‌ها، پاکستانی‌ها، عراقی‌ها، لبنانی‌ها، خمینی همه مستضغفین عالم، سالها پیش در چنین روزی آرام گرفت. این روایتی یکی از مهاجرین افغانستانی ساکن ایران از آن روزها ست.حافظه مشترک ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها زیاد است

خبرگزاری تسنیم:‌- غفار یعقوبی

اکنون که بیست وشش سال از آن‌روزها گذشته و شتابان در گذر از سنین جوانی هستم، تنها حادثه‌ای که هنوز برایم تازه است و باورنکردنی، رحلت امام خمینی (ره)  است و حال وهوای آن‌روزها. نه تنها خود من، بلکه حال و هوای صد‌ها نفری که اول در محله‌ٔ مهاجرنشین قلعه ساختمان (محل سکونت آن زمان ما در حومهٔ شهر مشهد)  دور و برم بودند و بعد میلیون‌ها انسانی که در دو روز بعد در مراسم تشییع امام دیدم. از اوان کودکی تا آن زمان که نوجوان چهارده پانزده ساله ای بودم هیچ‌گاه، نبود و رحلت امام را به ذهن خود راه نمی‌دادم.

وقتی پچ پچ های هم‌وطنان خود در ایران را می‌شنیدم که «اگر روزی امام نباشد چه‌ها بر سر ما خواهد آمد؟» یا جمله‌ای از یک ایرانی که در آن خبر از احتمال درگذشت امام در سال‌های آینده را می‌داد، به سادگی و بلاهت آن‌ها خنده‌ام می‌گرفت. مگر روزی هم می‌شود که امام نباشد؟ با این ذهنیت به آن سن رسیده بودم که اگر برای «آقاخمینی» (مهاجرینی که خیلی به امام ارادت داشتند این نام را به‌کار می‌بردند) اتفاقی بیفتد زندگی هم متوقف خواهد شد، زمین به آسمان خواهد رفت و همه سرگردان و حیران دور خود دور می‌زنند. عین این اتفاق را اگر چه همان روزهای اول رحلت امام به چشم دیدم اما نمیدانستم توقف زندگی و زمین به آسمان رفتن و سرگردانی، جورهای دیگری هم ممکن است اتفاق بیفتد که آدم خیلی متوجه‌اش نشود.

یکشبه14 خرداد 1368

هنوز هفت و نیم صبح نشده سردر همهٔ خانه‌ها پارچه‌ای سیاه چسبیده بود. رد خورهم نداشت. بلندگوی مسجد محل هم هنوز داشت صدای اقای حیاتی (گویندهٔ خبر رحلت امام) را پخش می‌کرد. برخی همسایه ها بیرون آمده بودند و مات ومبهوت به دیوارهای کاهگلی کوچه تکیه داده بودند. از درون برخی خانه ها صدای گریه و شیون می‌آمد. محلی که حداکثر شصت خانوار زندگی می‌کردند حداقل هشت، نه شهید داشت. برخی کوچه های یک متری هم به نام یک شهیدی بود. آخرسر هم عده ای فکرشان را یکی کردند که اول برویم به خانواده های شهدا تسلیت بگوییم. دو تا شهید افغانستانی هم در محل داشتیم که یکی در ایران و یکی در افغانستان شهید شده بود. حجت الاسلام حاج آقای خجسته که تا چشم باز کرده بودیم امام جماعت مسجد بود هم  پیشرو ما بود. او تاکید داشت که اول به منزل شهیدان مهاجر برویم که آن‌ها دو تا غم دارند.

هم‌شهری های من بنده های خدا از همه غمناک تر بودند وحیران تر. از اول کوچه که شروع کردیم خانهٔ دومی، خانهٔ شهید افغانستانی بود. شهید دوم خانه‌اش وسط محل، داخل کوچه باریکه ای بود که امام جماعت محل و اهالی، کوچه را با تابلو کوچک و خوش‌خطی به اسم شهید نام گذاشته بودند. از هر دو خانه صدای تلاوت قرآن بیرون می‌آمد. مهاجری که در ایران شهید شده بود اهل سنت بود. پدرش قرآن را با صدای بلند می‌خواند. اهل سنت در این طور مواقع از ضبط صوت برای قرآن خوانی استفاده نمی‌کنند چون اعتقاد دارند صدای قرآن بلند است و هرکسی راه خودش را می‌رود و همه با همدیگر حرف می‌زنند و این بی اعتنایی و بی احترامی به قرآن است. ولی اگر کسی قرآن بخواند بقیه ناچار هستند ساکت باشند و قرآن را گوش کنند. خداییش هم درست می‌گویند.

ظهر هم ابگوشت ساده‌ای در مسجد خوردیم که خادم مسجد صبح هزینه اش را ازاهالی محل جمع کرده بود. من هم سی تومان داده بودم. بیشتر نداشتم. پدر خدا بیامرزم پنجاه تومان داده بود. همه می‌دانستند که بابا اصغر (خادم مسجد) این جور جاها با کسی شوخی ندارد. سالی هفده هجده مناسبت خودش را به جان اهالی محل می زد. از مهاجرین محل هم خیلی راضی بود می‌گفت خیلی خوش‌حساب هستند و معتقد و با ایمان. 

آن روز را با همسایه‌ها به تسلیت گفتن و مسجد رفتن و نوحه خوانی گذراندیم. یادم هست آن شب اخبار 8 شب رادیو تا حدود 11 شب طول کشید که فکر کنم از اول انقلاب بی‌سابقه بود.

کسی نمی‌دانست باید چکار کند. تهران برود؟ اصلاً تشییع جنازه امام کی هست؟ که باز آقای خجسته خیال‌همه را راحت کرد که؛ اگر برنامه ای باشد به همه اهالی خبر می‌دهد. همه در منزل از تلویزیون اخبار را دنبال تلویزیون دنبال می کردند تا این که طبق معمول هر شب برق رفت و باز همگی آمدیم کوچه. مصیبت خوانی و بحث این بار در تاریکی شروع شد. آن شب کسی مثل بقیه شب‌ها صدای اعتراضش با لهجهٔ مشهدی بلند نشد که: «بابا ساعت چنده نصفه شبه! مردم آرامش مَخَن. َبرِن بخوابِن»! چون همه در کوچه بودند و اصلا کسی آرامش نمی‌دانست چیه که حالا دعوایش را با بقیه بکند!

دوشنبه 15 خرداد68

صبح با صدای بلندگوی مسجد از خواب بیدارشدم. خادم مسجد یا همان بابا اصغربود: «اهالی محترم محل ضمن تسلیت توجه کنن، اهالی محل محترم توجه کنن: هرکی مخه تو تشییع جنازه امام مراسمش شرکت کنه زودی بیه مسجد بنی هاشم بره ثبت نام که جا نمنه» درنگ جایز نبود. زودی خودم را رساندم مسجد. شلوغ و پر سر صدا بود. کلی زن برای ثبت نام آمده بودند، خیلی‌هایشان از مهاجرین بودند. اقای خجسته اول به آرامی با زن ها صحبت کرد که منصرفشان کند نتیجه که نگرفت سرشان داد کشید تا رفتند خانه هاشان.

مسئول کاروان بعد از اسم نویسی گفت: «ساعت 12 ظهرجلو مسجد باشید». ده پانزده تا از هم‌وطنانم هم زودتر از من آمده بودند.

فضا انقلابی و ارزشی بود و مهاجرین نمی ترسیدند که مثلاً میان راه کسی به آن‌ها گیر بدهد و دستگیر و رد مرز شوند. آن روز ساعت 2 بعد رز ظهر درمیان شیون و ناله و نوحهٔ زنان و پیرمردان و جا ماندگان، با اتوبوس به طرف تهران به راه افتادیم. تا دو ساعتی همه خسته بودند وعزادار و ساکت. اما کم کم یخ همگی باز شد و ناله و شیون و نوحه دوباره شروع شد. درمیان جادهٔ مشهد به تهران هم بلبشویی بود. کلی مسافر عاشق کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین به سمت تهران بودند. رانندهٔ اتوبوس ما اول محل نمی گذاشت و مقررات رعایت می‌کرد. اما وقتی با اعتراض ما مواجه شد از هر شهر و ده و روستایی یکی دو نفر را یواش یواش سر راه سوار کرد. جمع ما جمع شد. همه هم داغدار و اهل دل وعاشق. دوتا روحانی داشتیم تو اتوبوس که همان اول شب حرف هایشان را زدند و امور را سپردند به جوان ترها. ده دوازده مداح و خوش صدا داشتیم که آن‌ها هم تا یک و دوی شب زورشان را زدند و کناری نشستند. اما بعد از آن جو خودمانی و عاشقانه شد. خدا رسید به فریاد کسانی که ته صدایی داشتند و کلاً هیچ جا رو نکرده بودند. چنان در وصف عزیز از دست رفته ضجه می‌زدند که اتوبوس یکپارچه از ته دل گریه می کرد و بر سر وصورت می زد. همه به نوبت بلند می‌شدند مصیبتی می خواندند. باز همه گریه می کردند! حتی کسانی هم که بلد نبودند بخوانند آن شب خجالت را بی‌خیال شده وبه لهجهٔ جایی که از آن‌جا بودند درد دل و وصف حال می کردند و گریه می کردند، باز هم ما گریه می کردیم . آن شب من ضجه های نیشابوری، سبزواری، کرمانجی، کاشمری و کل فولکلور خراسان را حفظ شدم!

عجب حالی بود آن شب.  همه راه افتاده بودند. در جاده دیدم که عده‌ای با وانت، نیسان،خاور، کامیون، تریلی و تراکتور به سمت تهران می رفتند!

داخل هر شهر و ده و روستایی هم کلی وانت و کامیون و تاکسی با ساندویج و میوه و آب و غذا ایستاده بود که با التماس می خواستند جنس‌شان را مجانی به زائران امام بدهند.
حالا می فهمیدم که امام راحل چرا در ملاقات های عمومی اش هنوز بسم ا...نگفته همه شروع به گریه می کردند. گریه نبود. تجلی عشق بود و وصال.من در خیال کودکانه‌ام دوست داشتم این فضا و حال و هوا همیشه ادامه داشته باشد. اما نمی‌دانستم دیری نمی‌گذرد این‌ فضاها قربانی حرف‌هایی به نام گذشت زمان و مقررات اداری و رفاه و سازندگی می‌شود!

سه‌شنبه 16 خرداد68

یک ساعتی خوابیده و نخوابیده با صدای صلوات و نوحه و رسیدیم رسیدیم و گریهٔ مسافران داخل اتوبوس بیدار بودم بیدارتر شدم. به ساعت کامپیوتری صد تومانی‌ام نگاه کردم. 5 صبح بود. همه پریدند پایین. نفهمیدم کجای تهران بود. همه به یک طرف با عجله می‌دویدند. از یک روحانی پرسیدم حاج آقا کجا میریم؟ گفت بدو پسرم به نماز برسیم.همان طور که بدو تعقیبش می کردم گفتم به کدوم...ماز حاج...قا....؟ دستم راکشید و گفت نماز میت پسر! بدو...
و من دویدم.

همه می دویدند هزاران نفر عین‌یک لشکر زیاد که توی فیلم‌ها هم ندیده بودم.

بیابانی بود برهوت. همه میگفتند داریم به مصلی می‌رویم. من نفهمیدم هم‌سفرانم کجا شدند؟ همه هم را گم کردیم هیچ‌کس به هیچ‌کس نبود. همه فقط در بیابان دنبال مصلی می دویدند. از یکی سوال کردم مصلی مگه چه خبره؟ تا آمد جوابم را بدهد یکی محکم به او تنه زد و روی زمین افتاد. نمی شد توقف کنی. جمعیت مثل سیل دنبال آدم بود. باید راه می رفتی و گرنه فاتحه! همین طور که راه می رفتی باید کلی کفش و لباس و عبا و عمامهٔ به جا مانده لگد می کردی.

وسط بیابانی رسیدیم به جایی که همه ایستاده بودند. گفتند نماز میت است. ساعت حدود6 ونیم بود یا بیشتر. صدا بلند شد: الله واکبر..

بعد ها فهمیدم مرحوم آیت ا..گلپایگانی بوده که صدایش با بلندگو هم به ما نمی رسید. دوباره جمعیت به راه افتاد و من نمی‌دانستم کجا می‌رویم. گاهی اوقات اخباری از بلندگو پخش می شد که کسی نمی فهمید چیست و به راهش ادامه می‌داد. تا دو‌ی بعد از ظهر راه رفتیم و گروه گروه نوحه خواندیم و ضجه زدیم و گریه کردیم. هوا گرم بود و آب‌پاشی هم افاقه‌ نمی‌کرد. ولی می‌رفتیم جلو. عالم سختی بود چند بار از فشار جمعیت قفسهٔ سینه‌ام قرچ قرچ صدا کرد. زیر پا کلی لنگ کفش دیده  می‌شد. خدا اجر پیرمردها و پیرزن ها و ضعیف هارو بدهد که آمدند و قربانی معشوقشان شدند.

یک شایعه‌ای راه افتاد که امروز سه‌شبه مراسم برگزار نمی شود و عزاداران تشریف ببرند. خیلی ها هم باور کردند و از همان جا برگشتند. من هم لحظه ای دو دل شدم شاید امروز تشییع نباشد!

در همین هیرو بیری خیلی ها را دیدم از شخصیت ها که قبلاً تو تلویزیون دیده بودم. یکی از آنها به من گفت نه صبرکن امروز مراسم اجرا می‌شود.

نمی‌دانم از کجا می‌دانست ولی آدم مهمی بود. آن روز خیلی آدم مهم‌ دیدم ولی یک لحظه و یک نظر.اصلاً هر کسی رو میدیدی که آشنا بود، سریع  وسط جمعیت ناپدید می‌شد.
داشتیم می‌رفتیم طرف بهشت زهرا که می‌گفتند قرار است مراسم آن‌جا برگزار شود.

چند تا هلی‌کوپتر یکسره در حال رفت وآمد از بالای سرمان بودند و جایی دور می‌زدند یا می‌نشستند. خیلی دوست داشتم خودم را آن جا برسانم ولی مگرمی شد؟ هرچه دربارهٔ قیامت و صحرای محشر و پل صراط شنیده بودم حالا بی‌کم و کاست جلو چشمم بود. دیدم وسط بیابان خدا چیزی شبیه دکل نصب شده که صد نفری رفته اند بالای آن و چشم به محل رفت و آمد و نشست‌و‌برخاست هلی کوپترها دوخته‌اند. چند نفر هم داشتند فیلمبردای می‌کردند. فهمیدم هر خبری هست از همان جا خوب می شود دید.

با خودم گفتم حالا که از نزدیک نمی شود مراسم را دید باید بروم روی همان دکل تا همه چیز را ببینم. شروع کردم خودم وجمعیت کناری ام را آزار دادن و به طرف دکل حرکت کردم. یک لنگه کفش کتانی‌ام هم که با بند سفت بسته بودم از پایم درآمد. ولی امکان این‌که بایستم و برش دارم نبود. با یک لنگه کفش به طرف دکل راهم را کج کردم. حالا که فکر می‌کنم خیلی کار شاقی بوده ازمیان آن همه جمعیت رد شدن وراه کج رفتن!

بیست متری مانده بود برسم. چشمم یکسره روی دکل بود که یکدفعه متوجه شدم دکل با سرعت دارد به یک طرفی کج می شود هیاهویی در آن شلوغی بلند شد. صدای یا حسن و یا زهرا گوشم را کر کرد. طولی نکشید که دکل با آدم هایش روی جمعیت سقوط کرد. بعد‌ها فهمیدم که صدا وسیمای خوش خیال آن را برای حداکثر ده نفر از فیلمبردارهایش نصب کرده بوده و حریف جمعیت چند صد نفری که از دکل بالا رفته بودند نشده. این یکی از تلخ‌ترین دیده هایم از مراسم بود.

ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که فهمیدیم مراسم تمام شده و حضرت امام را دفن کرده‌اند.

کاری دیگری نداشتیم و باید برمی‌گشتیم. در مسیر برگشت چند تا از هم‌وطنان و هم محلی‌هایم را پیدا کردم که با هم برگردیم. هر چه از آن‌طرف نترس و بی‌خیال به راه زده بودیم موقع برگشتن دست وپایمان از ترس پاسگاه های بین راه و اردوگاه و رد مرز می‌لرزید.

انتهای پیام/