مواجهه با «کبری ۱۱» در قلب فرانکفورت
خبرگزاری تسنیم: معصومه رامهرمزی یکی از نویسندگان ایرانی حاضر در نمایشگاه کتاب فرانکفورت سال گذشته بود، بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا که ترجمه کتاب «یکشنبه آخر» رامهرمزی نیز در آن رونمایی شد. او به نگارش خاطراتش از این سفر پرداخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، معصومه رامهرمزی نویسنده دفاع مقدس از جمله نویسندگانی بود که سال گذشته در نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 حاضر و در مراسم رونمایی از ترجمه انگلیسی کتابش «یکشنبه آخر» شرکت کرد. رامهرمزی سفرنامهای از حضور در کشور آلمان نوشته است. تاکنون دو بخش از این سفرنامه منتشر شده و اکنون قسمت سوم آن منتشر میشود.
روز سوم
«صبح کمی دیرتر از روزهای قبل به غذاخوری هتل میرویم. مراکز خرید ساعت 9 به بعد شروع به کار میکنند و ما فرصت بیشتری برای خوردن صبحانه داریم.
ساعت 8 همراهان مستقر در هتل اروپا، راهی نمایشگاه کتاب میشوند، با دودلی از همسفرم میپرسم «بهتر نیست که ما هم به نمایشگاه بریم؟»
او با خونسردی جواب میدهد: «امروز خلوتترین روز نمایشگاهِ، سالن ایران نشست و گفتوگو نداره و بهترین فرصت برای خرید سوغاتیه. شما که نمیخوای وقت برگشت به ایران دست خالی باشی. دختر کوچولوی من که به شرط خرید سوغاتیهای خوب و قشنگ اجازهی سفر داده.» حرف حساب جواب ندارد، با علامت سر گفته او را تأیید میکنم.
ساعت 9 صبح از هتل خارج میشویم. هوا آفتابی و آسمان آبی است. خبری از آلودگی هوا نیست. این یکی دو روز تجربه زندگی در هوای پاک را بدون سردرد، تیر کشیدن شقیقه، احساس خارش و گرفتگی ته گلو و خستگی و رخوت داشتم.
به «هاف بان هوف» یا همان ترمینال اصلی شهر میرسیم. روبهروی ایستگاه مرکزی خیابانی است که به بانک مرکزی اتحادیهی اروپا و مرکز خرید زایل (تسایل) منتهی میشود.
از کنار ایستگاه تراموا میگذریم، ترجیح میدهیم تا زایل پیاده برویم. ابتدای خیابان، نبش کوچهای بنبست، کنار یک مغازهی میوهفروشی تابلوی راهنمای مسجد است.
با همسفرم وارد کوچه میشویم تا از نزدیک مسجد را ببینیم و جهت قبله و ساعت اذان را از آنها جویا شویم. داخل کوچه سه چهارتا گاری دستی و تعدادی کارتن میوه روی زمین افتاده است. ته کوچه یک حیاط کوچک قرار دارد که به نظر میرسد انبار همان مغازهی میوهفروشی است. دو ساختمان قدیمی در انتهای حیاط دیده میشود که یکی از آنها مسجد است. درب ساختمان مسجد باز است، وارد میشویم و مستقیم به سمت پلهها میرویم.
روی دیوارهای راه پله، شعار لا اله الا الله نوشته شده است. از پلهها بالا میرویم. درب اصلی مسجد قفل است و کسی در ساختمان نیست. برخلاف ساختمانهای تر و تمیز در خیابانهای اطراف، نمای بیرونی و پلههای ساختمان مسجد خیلی فرسوده و کثیف است. دنبال یافتن نام مسجد هستیم اما تابلو یا نشانی پیدا نمیکنیم.
از کوچه بنبست خارج میشویم و نگاهی به مغازه میوهفروشی میاندازیم. در بین میوهها، برشهای هندوانه و خربزه با پوشش سلفون نظرم را جلب میکند. قیمت هر برش اتیکت خورده است، در این شهر، قیمت میوهها، به وزن و عدد محاسبه میشود.
از برشهای هندوانه و خربزه چند عکس میگیرم. مشتریها یک برش یا یک عدد میوه بنا به نیاز میخرند. یاد بازار میوه و ترهبار شهرداری بخیر که همیشه به جای یک کیلو میوه مورد نیاز مشتری، میوهفروش چند برابرش را تحمیل میکند و از همین جا بگو مگوی مشتری و فروشنده شروع میشود و گاهی کار آنها به دعوا و مرافعه هم میرسد.
در ادامه مسیر به یک فروشگاه میرسیم که قیمت اجناسش دو تا پنج یورو است. مثل فروشگاههای کلشی دو ریال عربستان. جدیداً فروشگاههایی هم در تهران همه چیز را به قیمت های پایین میفروشند. انگار این شگردی قدیمی برای فروش است، در همه جای دنیا حتی آلمان.از همسفرم میخواهم که قید این فروشگاه را بزند و از خیر آن بگذرد. اما او اصرار دارد که فقط تماشا کند. از قرار معلوم فروشگاه تازه شروع به کار کرده است. به جز من و همسفرم مشتری دیگری در فروشگاه نیست. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در فروشگاه موجود است. فروشگاه خیلی بزرگی است.
چندین قفسه شمع و جاشمعی و وسایل درخت کریسمس، قفسههای بزرگِ مملو از اسباب بازی، قفسههایی از انواع و اقسام جوراب و دستکش، قفسههای بزرگ و کوچک وسایل باغبانی و وسایل برقکاری منزل، مواد شوینده و پاک کننده؛ تنوع اجناس فروشگاه گیجکننده است.
از ظاهر اجناس چنین برمیآید که تولید آلمان نباشد. وقتی اتیکت پشت چند جنس را نگاه میکنم، مطمئن میشوم. کشور چین تقریباً تمام بازار دنیا را در دست گرفته است. کمکم مشتریها از راه میرسند. خیلی تلاش کردم تا با این تنوع اجناس خرت و پرت اضافه نخرم. از فروشگاه که خارج میشویم همسفرم از رفتن به فروشگاه اظهار پشیمانی میکند. دو سر کیف دستیام را باز میکنم و یواشکی داخل آن را نگاه میکنم: چهار تا گوزن پارچهای تزیینی، دوتا رویه کوسن، دو تا سفره تزیینی کوچک و ... واقعاً خجالت آوراست. هر دو مثل بچههای بازیگوش بلند میخندیم.
تا زایل راه زیادی مانده است. تراموا از بغل ما رد میشود، اما همچنان مصمم به پیادهروی هستیم. تعداد زیاد کافهها و رستورانهای رو باز مرا به فکر میبرد. مگر آلمانیها چقدر وقت دارند که برای نوشیدن یک قهوه یا خوردن یک بستنی هر روز به کافه میروند. البته توریستها از مشتریهای همیشگی این رستورانها هستند.
با اینکه طی دو سه روز گذشته از کنار کافههای زیادی عبور کردیم، خانوادهای متشکل از پدر و مادر و فرزندان را با هم ندیدیم. احتمالاً خانوادهها در مکانهای مشخص دیگری جمع میشوند که در مسیر رفتوآمد ما نبوده است.
بعد از نیم ساعت پیادهروی به محوطه بزرگ و زیبایی میرسیم که محل استقرار بانک مرکزی اتحادیهی اروپا است. فرانکفورت مرکز اقتصادی اروپا، بزرگترین و مهمترین بانکها را در دل خود جای داده است. علامت آبی رنگ یورو، نماد واحد پول مشترک اروپا، مقابل بانک جهانی خودنمایی میکند. تردد در این منطقه تنها بهوسیله دو خط تراموا و یک خط اتوبوس در محوطه اطراف بانک امکانپذیر است.
بعد از کمی پیادهروی به خیابان زایل میرسیم. در این خیابان مجموعهای از ساختمانهای بلند و مراکز خرید قرار دارد. در مرکز این خیابان فروشگاههای محلی و برندهای معتبر اروپایی برای جذب مشتری با هم رقابت میکنند.محوطه میانی ساختمانها، محل تجمع توریستها و گروههای نمایشی و خریداران آلمانی است.عروسکهای تبلیغاتی به استقبال توریستها و خریداران میآیند. یک عروسک تبلیغاتی به شکل میکیموز دختر، به سمت من میآید و ضمن خوشآمدگویی به زبان آلمانی، با ما عکس یادگاری میگیرد.
مردم روی نیمکتها و لبه سیمانی باغچهها نشستهاند، در محوطه وسط چند پسر آلمانی در یک گروه غیرحرفهای حرکات نمایشی انجام میدهند. یکی از آنها هنگام انجام حرکات نمایشی چندبار تعادل خود را از دست میدهد. آنها از کارشان رضایت دارند حتی اگر حرکاتشان خیلی هماهنگ نباشد.تعداد زیادی دختر و پسر نوجوان برای وقتگذرانی به زایل آمدهاند. بیشتر پسرها پر شر و شور و مغرورند و به هر وسیلهای میخواهند جلب توجه کنند. اما در بین دخترها، هستند کسانی که آرام و خجالتیاند و به گوشهای پناه میبرند اما با اصرار دوستانشان دوباره به جمع برمیگردند.به نظرم تجربه همزیستی با جنس مخالف، تجربهی زودهنگامی برای این دخترهای معصوم است.
من و همسفرم بارها خدا را شکر میکنیم که دخترهایمان فرصت کافی دارند که کودکی کنند. دوران نوجوانی آنها در آرامش و بدون رفتارهای پرخطر میگذرد و در زمان مناسب دل به مردی میسپارند که سالهای سال همسفر و همراهشان باشد.
محوطه زایل شبیه یک تماشاخانهی بزرگ است. در زیر درختها، بازیگرانی را میبینیم که با گریم شبیه مجسمههای برنزی شدهاند و پانتومیم بازی میکنند و هراز گاهی عابری سکهای در کلاهشان میاندازد.در گوشهای نوازندهای ویولن میزند. چند نفر با لباس دلقکهای سیرک با صورتهایی رنگشده میان مردم جست و خیز میکنند و با حرکاتشان مردم را میخنداند.
بعد از چند دقیقه استراحت و تماشا به یکی از مراکز اصلی خرید میرویم. بعضی از فروشگاهها حراج گذاشتهاند. مشغول زیر و رو کردن لباسهای یک فروشگاه هستم که خانم میانسالی به سمتم میآید. موهای رنگ و مش شده و آرایش غلیظ صورتش نشان از ایرانیبودن اوست. او با سرخوشی میگوید: «از دور که حجابتون رو دیدم فهمیدم ایرانی هستی. هیچ وقت فکر نمیکردم با دیدن یه خانم چادری این همه خوشحال شم.»
من فقط لبخند میزنم و میپرسم: «کاری از دستم برمیاد.»
تند تند درباره لباسهایی که در دست دارد نظرم را میپرسد. چند دقیقهای با او در فروشگاه قدم میزنم، من هم نظر او را درباره جنس و قیمت لباسها جویا میشوم. با وجود تفاوتهای ظاهری هر دو ایرانی هستیم و میتوانیم به هم اعتماد کنیم و حرف هم را بفهمیم و این جای خوشحالی است.همسفرم صدایم میزند و من از خانم ایرانی خداحافظی میکنم.
به یک فروشگاه بزرگ عطر و ادوکلن میرویم. همه عطرها تستر دارد. قفسههای تسترها برای همهی مشتریها قابل دسترسی است و خریداران به هر میزان که مایل باشند میتوانند عطرها را تست کنند. فروشندگی در آلمان با فروشندگی در ایران واقعاً متفاوت است.آنها دادن اطلاعات کامل از جنس، قیمت و مالیات را حق مشتری میدانند و فروشندهها تا لحظهی پرداخت پول با حوصله در خدمت مشتری هستند و اگر مشتری بعد از کلی سوال و جواب و بررسی کالای مورد نظرش، از خرید منصرف شود فروشنده رفتاری مبنی بر عصبانیت یا ناراحتی بروز نمیدهد.
بعضی از توریستها در غرفه تست عطر با استفاده از عطر دلخواه از غرفه خارج میشوند. حتی این کار هم آزاد است و فروشندهها خردهای نمیگیرند. اکثر فروشندهها زن هستند. زنهای آلمانی و ترک. آنها ظاهری آراسته و ساده دارند. حتی مغازههای فروش لوازم آرایش هم فروشندههایی با آرایش محدود دارند. برخلاف ایران که با دردی که به جان زنهای جامعهی ما افتاده، دست به گریبان است. از هر سه فروشندهی سیار در متروی شهری تهران یک نفر لوازم آرایش بیکیفیت و ارزان میفروشد و گاهی از سایر فروشندهها بیشتر سود میبرد. عدهای از مسافران خانم هم بدون اینکه حتی دلشان برای سلامتیشان بسوزد با استفاده از این محصولات درجه پایین و بیکیفیت، پوست و موی خودشان را نابود میکنند.
در میان زنهای اروپایی پایبندی به یک پوشش نسبی ِمناسب با شأن اجتماعیشان وجود ندارد. گویی چیزی به نام خویشتنداری در مفهوم اروپایی یا آلمانی نیست.با اینکه ظاهر خانمها، تابعی از تربیت فردی و اجتماعی آنهاست اما بعید میدانم که با رسیدن به این آزادی بیحد ظاهری، به شادی و خوشبختی رسیده باشند. ای کاش میتوانستم با آنها در اینباره گفتگو کنم.
ظهر خسته و گرسنه به دنبال یافتن غذای حلال به چند غذاخوری سر میزنیم. سوسیس و کالباس و گوشت جزء جدانشدنی همهی غذاهاست. غذاهای دریایی آنها را هم نمیشناسیم. به ناچار به سیبزمینی سرخ کرده و آب معدنی رضایت میدهیم.روی یکی از نیمکتها فضای باز نشستیم. خیلی خسته شدیم. یک گروه نوازنده با موهای بافته و ظاهری شبیه سرخپوستهای آمریکای جنوبی با سازهای بومی، که شبیهشان را در فیلمها دیده بودم، مشغول اجرای یک آهنگ بومی هستند.
تعداد زیادی از مردم اطراف گروه موسیقی نشستهاند و اجرای آنها را تماشا میکنند. گروه، موسیقی آرام و زیبایی مینوازند. مرد سیاهپوستی حرکات عجیب و غریبی با چاقو از خودش نشان میدهد و تمرکز نوازندهها را به هم میزند. با تکرار کارهایش، بعد از چند دقیقه دو پلیس میآیند و مرد سیاهپوست را با خودشان میبرند. گروه نوازنده پس از اجرای چند آهنگ مورد تشویق مردم قرار میگیرند.
ما در سه روز گذشته هیچ پلیسی را در سطح شهر یا نمایشگاه ندیدهایم. گویی کل پلیس آلمان نامحسوس عمل میکند نه فقط تیم پلیس اتوبان یا همان کبری 11.
در قسمتی از زایل چند پسر و دختر جوان همراه با دو سگ شکاری بزرگ و سیاه زیر درخت نشستهاند. قیافههای وحشتناکی دارند. دستهایشان کاملاً خالکوبی شده و کاپشن شلوار چرم مشکی به تن دارند و در سوراخ بینیشان حلقه انداختهاند. به دستها و گردنشان زیورآلات درشت با نقش اسکلت و مار آویزان کردهاند.پسرها موهایشان را از دو طرف تراشیدهاند و فقط وسط سرشان کمی مو دارد. دخترها هم موهایشان درهم و شلخته و شاخه شاخه به رنگ آبی تیره است.
سگهایشان را با قلاده و زنجیر به درخت بستهاند. یکی از پسرها مرتب قلاده یکی از سگها را آزاد میکنند و دوباره محکم میکند و با این کار دخترها را میترساند.
به همسفرم میگویم: «این هم اراذل و اوباش فرانکفورتی، ولی خداییش اراذل شهر ما کجا و اینها کجا.» همسفرم میگوید: «این دوتا دختر چه دلی دارند که در این گروه هستند. سگهایشان وحشتناکتر از خودشان است. سگهای به این بزرگی را میخواهند چه کنند.»
کمکم وسایلمان را جمع میکنیم و راهی هتل میشویم. ساعت نزدیک چهار است. باید سریعتر به هتل برسیم تا نماز ظهر و عصرمان را بخوانیم. یک تاکسی میگیریم. خیابان زایل نسبت به صبح شلوغتر شده و گروههای بیشتری در فضای باز مشغول اجرای برنامه هستند.از بابت خرید سوغاتی برای همهی اعضای خانوادهام خیالم راحت است. دو روز آینده را فرصت دارم تا از غرفه کتاب کشورهای آسیایی و اروپایی و آمریکایی دیدن کنم. حتی در نظر دارم سری به غرفهی کتاب رژیم صهیونیستی بزنم. خیلی کنجکاوم از نزدیک آنجا را ببینم.
با یکی از خانمهای خبرنگار که مسلط به زبان انگلیسی است، هماهنگ کردهام که با هم به بازدید از سالنهای نمایشگاه برویم و در کنار تماشای غرفهها گفتوگویی با ناشران و نویسندهها داشته باشیم. بیصبرانه منتظر آمدن فردا هستم.
انتهای پیام/