خلاصه کتاب طنز «خمپاره‌های فاسد»


خبرگزاری تسنیم:بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم،داوود امیریان از جمله نویسندگان ادبیات پایداری است که در طول سال‌های گذشته به واسطه نگارش داستان‌های طنز دفاع مقدس به چهره‌ای شناخته شده در این زمینه تبدیل شده است. «فرزندان ایرانیم»، «رفاقت به سبک تانک»، «گردان قاطرچی‌ها» و «مین نخودی» تعدادی از این کتاب‌ها هستند که بارها تجدید چاپ شده‌اند و ده‌ها جایزه را در جشنواره‌های مرتبط با دفاع مقدس کسب کرده‌اند.

«خمپاره‌های فاسد» نیز یکی دیگر از این آثار است که در نمایشگاه کتاب امسال خوش درخشید و یکی از پرفروش‌های حوزه دفاع مقدس بود. کتاب دارای 150 صفحه‌ و دربرگیرنده خاطراتی از رزمندگان استان همدان است که درونمایه‌ای طنز دارند و توسط امیریان به نحوی خوب و خواندنی ساخته و پرداخته شده‌اند.

این اثر که سیزدهمین کتاب امیریان محسوب می‌شود دارای یازده داستان با عناوینی همچون «اسم مادر سمرقند»، «اسیر خودی»، «پلک‌های نیمه بسته»، «خمپاره‌های فاسد»، «صدای خوش در سرزمین عجیب»، «دزدان توالت»، «عروسی به صرف میوه و فاتحه»، «مداح فراری» و «من آنم که رستم بود پهلوان» است.

زبان به کار گرفته شده در کتاب، زبان عامیانه است که همراهی آن با ماجراهای طنز کتاب، باعث جذاب شدن اثر شده است. همچنین استفاده از کاریکاتورهای متنوع و جذاب در هر داستان، «خمپاره‌های فاسد» را تبدیل به کتابی دلنشین کرده است.

فونت بزرگ متن‌های کتاب و همچنین به کارگیری 4 رنگ در تولید اثر در بالابردن جذابیت آن تاثیر بسزایی دارد.

خمپاره‌های فاسد، از مجموعه کتاب‌های «ترکش‌های ولگرد» محسوب می‌شود که برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده است و انتشارات «فاتحان» آن را با قیمت 12هزارتومان منتشر کرده است.
لازم به ذکر است، داوود امیریان در حوزه‌های غیردفاع مقدسی نیز آثاری دارد که یکی از پرفروش‌ترین‌های آن‌ها «جام جهانی در جوادیه» است. همچنین «بهشت منتظر می‌ماند» و «نفوذی» نیز از جمله فیلمنامه‌هایی است که امیریان نگارش آن‌ها را برعهده داشته و تبدیل به فیلم سینمایی شده‌اند.

با هم بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم:

پرده اول: پلک‌های نیم بسته
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخه‌سوار همسن و سال خودم را می‌دیدم، با افسوس نگاهش می‌کردم و آب از لب و لوچه‌ام سرازیر می‌شد. خودم را می‌گذاشتم به جای دوچرخه سوار، چشمانم را می‌بستم و خودم را می‌دیدم که رکاب می‌زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده‌ام. اما قدرتی خدا هیچ وقت به این آرزویم نرسیدم!

وقتی بزرگ‌تر شدم، آن‌قدر کار و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه بخرم و به آرزویم برسم. از طرف دیگر عشق موتورسواری شده بودم! شانس را می‌بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم و حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!

وقتی به عنوان رزمنده به جبهه‌های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم که خودم را عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک‌های مزبور جملگی موتورسوار بودند. آن هم موتور پرشی مامان قرمز رنگ! اما هرکاری کردم نشد که نشد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانه چند طبقه از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشتش تک چرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم!
تازه داشت خوابم می‌برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقا رسول، فرمانده گردان گفت: «راه رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»

با تعجب گفتم: «بله آقا رسول، هفته‌ای دو بار با خودتون می‌ریم اونجا و برمی‌گردیم.»

- پس پاشو، برات یه ماموریت مهم دارم.
هنوز خوابم می‌آمد و خسته بودم؛ اما نمی‌شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون؛ اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد خواب از سرم پرید.

یک جوان رزمنده سوار تریل بود. آقا رسول گفت: «با برادر شجاعی می‌ری و راه را خوب نشونش می‌دی و توجیه‌اش می‌کنی. قراره یکی دو شب دیگه نیروهای گردانش بیان و خط مقدم رو از ما تحویل بگیرند.»
من از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بی‌زحمت شما رانندگی کنید. من می‌خوام خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه رو یاد بگیرم.»

باورم نمی‌شد. ذوق زده و خوشحال سوار موتور شدم. قبلا خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن!

تمام راه انگار داشتم پرواز می‌کردم. شجاعی هم یک نفس صحبت می‌کرد؛ اما من اصلاً متوجه حرف‌هایش نبودم. داشتم لذت می‌بردم و عیش می‌کردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان. اما من ویراژ می‌دادم و حرکت می‌کردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم که گفت: «دیگه بسه، برگردیم.»

اما همین که خواستیم حرکت کنیم، خمپاره‌ای در نزدیکی‌مان منفجر شد و شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد!

با هر مکافاتی بود شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتورسواری به جای خود، اما آدم بی‌خواب فقط دنبال گوشه‌ای می‌گردد تا چند ساعت بخوابد. خواستم به سنگر خود بروم و بخوابم که آقا رسول با یکی دیگر آمد.

- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردانه. ببر خط مقدم رو نشونش بده تا راه رو یاد بگیره.

دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد سرکیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. وقتی برگشتیم یکهو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد پرت کردن. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هرچند وقت یک‌بار مشکلش عود می‌کند و باید مدتی بستری شود تا سرحال بیاید!

آقا رسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود، ببرم خط مقدم. کم کم حالم داشت از موتورسواری هم بهم می‌خورد. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می‌کرد و نه من. همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین! معلوم شد ابوذرخان تمام مدت خواب بوده و اصلا جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است! از زور بی‌خوابی داشتم از حال می‌رفتم. آقا رسول گفت: «چاره‌ای نیست. ببرش خط مقدم.»

سرانجام با هرمکافاتی بود رفتیم و برگشتیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. دو روز تمام خوابیدم! چه خوابی! جایتان خالی...

پرده دوم: خمپاره‌های فاسد
- حیف نیست؟

این جمله تکه کلام ابراهیم بود. جوانی کاری و پرتلاش، مومن و صد البته کمی هم زودباور! کافی بود برود کنار منبع آب و تکه صابونی را که تبدیل به ورقه شده و کنار مانده باشد، ببیند. سر تکان می‌داد و با افسوس می‌گفت: «حیف نیست؟ می‌شود از همین یک ذره صابون هم استفاده کرد.»

اما مسئله‌ای که باعث دردسر خودش و بعضی وقت‌ها اطرافیانش می‌شد، سادگی بیش از حد و زودباوری رشک برانگیزش بود!

در خط مقدم بودیم و دشمن بی‌امان ما را زیر آتش توپ، خمپاره و گلوله گرفته بود. زمین و زمان می‌لرزید. یکدفعه ابراهیم گفت: «چرا خمپاره‌های دشمن نرسیده به زمین در هوا منفجر می‌شوند؟»

برای لحظه‌ای شیطان رفت داخل جسمم و تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم! گفتم: «عراقی‌ها پول بادآورده زیاد دارند. روس‌ها و چینی‌ها هم که آدم ببوگلابی شاسکول گیر آوردند، هرچی می‌تونن خمپاره‌های فاسد بهشون می‌اندازند. اینایی که بالای سرمون می‌ترکن، همون خمپاره‌های فاسد هستند که اسمشونو گذاشتند: «خمپاره زمانی!»

ابراهیم مدتی بعد می‌رود به دیدار یکی از هم دهاتی‌هایش به اسم «علی مراد» که در واحد ادوات و قسمت خمپاره به اسلام و مسلمین خدمت می‌کرد!

علی مراد انواع خمپاره‌ها را برای ابراهیم نام می‌برد: خمپاره شصت، خمپاره هشت و یک، خمپاره صد و بیست و خمپاره زمانی!

ابراهیم با شنیدن اسم خمپاره زمانی با افسوس و ناراحتی می‌گوید: «اِاِاِ، این روس‌ها و چینی‌ها نامرد به ما هم خمپاره فاسد انداختن؟»

علی مراد که به سرعت می‌فهمد یک شیر پاک خورده‌ای که خود بنده باشم! ابراهیم را سرکار گذاشته. پس برای آن که باقی بحث را درز بگیرد، می‌گوید: «زمانه، زمانه نامردیه! جنگه دیگه. از این اتفاقات تو جنگ هم می‌افته، تو خودتو ناراحت نکن!» اما علی‌مراد بیچاره چه می‌داند که ابراهیم دارد چه نقشه‌ای طرح می‌کند!

ابراهیم با اصرار علی مراد تصمیم می‌گیرد شب را مهمان او و دوستانش باشد. نصف شب ابراهیم که خوابش نمی‌برد، از سنگر خارج می‌شود. فکر این که روس‌ها و چینی‌ها خمپاره فاسد به ایرانی‌ها فروخته باشند، اعصابش را خط خطی کرده است، تا سرانجام تصمیم مهمی می‌گیرد. با خود می‌گوید: «بهتره همین الان خمپاره‌های فاسد رو شلیک کنم تموم شن تا علی مراد و دوستانش فقط از خمپاره‌های سالم استفاده کنند!»

آستین بالا می‌زند و تصمیم می‌گیرد خودش به تنهایی خمپاره‌‌های فاسد را از بین ببرد! بسم الله می‌گوید و پشت سرهم خمپاره‌های زمانی را شلیک می‌کند و با خوشحالی می‌گوید: «شرتون کم. مال بد بیخ ریش صاحبش!»

علیمراد و دوستانش در خواب نازنین و شیرین هستند که با صدای شلیک خمپاره‌ها از خواب می‌پرند. پابرهنه بیرون می‌دود و دوستانش هم پشت سرش روانه می‌شوند.

همان لحظه بی‌سیم به کار می‌افتد. علی مراد که حدس می‌زند فرمانده از شیرین کاری ابراهیم خبردار شده و تماس گرفته تا خبر اخراجش را بدهد، گوشی را به گوشش چسباند.
- در خدمتم.

فرمانده با شور و خوشحالی نعره می‌زند: «الله اکبر، دست مریزاد، شیرین کاشتید. همه‌شون تار و مار شدند. شما از کجا فهمیدید؟!»
علی مراد که گیج شده می‌پرسد: «سید جان، داری چی می‌گی؟»

فرمانده می‌گوید: «اگه به موقع خمپاره‌ها رو شلیک نمی‌کردید، تمام بچه‌ها قتل عام می‌شدند. اما خمپاره‌های شما چنان بلایی سرشون آورد که دمشون رو گذاشتند روی کولشون و فرار کردن!»
علی مراد و دیگران با دهان باز به ابراهیم خیره می‌شوند. ناگهان می‌ریزند سرابراهیم و سرو صورتش را غرق در بوسه می‌کنند!

حتما توجه شدید چه شده. همان شب قرار بود عراقی‌ها بی‌سر و صدا به جبهه ما نفوذ و حسابمان را برسند، اما ابراهیم با شیرین کاری و حرام کردن خمپاره‌های فاسد چنان بلایی سر آنها می‌آورد که با سر و بدن زخم و زیلی پا به فرار می‌گذارند! خبر این حادثه به زودی همه‌جا پیچید و ابراهیم شد قهرمان!

چند مراسم به افتخارش گرفتند و فرمانده لشکر با خوشحالی اعلام کرد: «ابراهیم به همراه علی مراد و دوستانش به خرج لشکر به زیارت امام رضا(ع) میرن.»
ابراهیم تا آن زمان نتوانسته بود به زیارت امام رضا(ع) برود، سر از پا نمی‌شناخت. به نظر شما فرشته‌ها به ابراهیم کمک نکردند تا به آرزویش که زیارت امام هشتم(ع) باشد، برسد؟!

پرده سوم: عروسی به صرف میوه و فاتحه!
- من تصمیمم رو گرفته‌ام، می‎خوام برگردم جبهه!

مادرم در حال نوحه سرایی و گریه ناگهان خشکش زد و به من خیره شد. با لحنی تند گفت: «مگه جبهه چه خبره که همه‌اش جبهه، جبهه می‌کنی؟ هنوز از چهلم برادر بزرگت چند روز نگذشته، با این پای چلاق و شل کجا می‌خوای راه بیفتی؟»

- مادر جان، علی‌اکبر شهید شده، درست. ولی حالا نوبت منه که برم و جاشو پرکنم.
مادرم سفت و محکم گفت: «نه! این دفعه بی‌شرط و شروط اجازه نمی‌دم که رنگ جبهه را ببینی.»
نوری در تاریکی! با خوشحالی پرسیدم: «چه شرطی؟ هر شرطی باشه با جان و دل قبول می‌کنم.»

- باید ازدواج کنی! برادرت داماد نشده، شهید شد و یادگاری ازش نموند. تا ازدواج نکنی اجازه نمیدم پاتو از خونه بیرون بذاری!
گریه‌ام گرفت. آخر با این حال و روز، وقتی برادرت شهید شده و هنوز به سالگردش خیلی مانده، خودت هم زخم و زیلی هستی و به کمک عصا راه می‌روی، موقع ازدواج و عروسی است؟

- مادر جان برای من زوده، من هنوز...

- ساکت! تو نامزد داری و دختر مردم شیرینی خورده توست. مثل بچه آدم دست زنت رو می‌گیری، می‌یاری خونه‌ات. بعد هرجا خواستی برو، همین!
به ناچار سرتکان دادم و با حالتی مثل اینکه خجالت کشیدم، گفتم: «چشم!»
انگار مادرم مقدمات را از قبل چیده و آماده کرده بود؛ چون به سرعت به اطلاع زن‌های فامیل رساند.

قرار شد چهل، پنجاه نفر از خانواده شهدا رو دعوت کنیم و عروسی رو بدون بزن و برقص برگزار کنیم. ظرف 24 ساعت تدارکات مراسم عروسی و همه ماجراها انجام شد. هرچه پدرم و مردان فامیل اصرار کردند، حاضر نشدم با کت و شلوار، سر سفره عقد و عروسی بنشینم. پیراهن مشکی پوشیدم و روی آن، لباس زیتونی سپاه را به تن کردم.

نزدیک عید نوروز بود و نصف بیشتر مهمانان خیال می‌کردند که ما نوعید برای شهیدمان گرفته‌ایم! عده‌ای دیگر هم خیال می‌کردند مراسم ختم برادر شهیدم است! و فقط عده معدودی مطمئن بودند که مراسم ازدواج بنده حقیر در جریان است!

وقتی فرماندار با لباس مشکی و چهره متاثر وارد مجلس عروسی شد، آن‌هایی که شک داشتند برایشان یقین شد که مجلس عروسی در کار نیست و به مجلس فاتحه‌خوانی آمده‌اند! او دست راستش را روی سینه گذاشت و با صدای بلند گفت: «خدا رحمت کند، غم آخرتان باشد!»

گوش تیز کردم و متوجه شدم از قسمت زنانه صدای گریه و زاری و شیون شدت گرفته است! با ورود هرتازه واردی صدای صلوات و فاتحه بلند می‌شد، بعد تازه وارد به ما تسلیت می‌گفت!
سفره بسیار بزرگ پهن شد. بعد بشقاب‌های حاوی چلومرغ را پخش کردند و جمعیت شروع کردند به خوردن. بعد از غذا و قرائت فاتحه، صداهای مختلفی از گوشه و کنار مجلس بلند شد:

- خدا رحمتش کنه!

- خدا روحش را شاد کنه!

عده‌ای که مطمئن بودند به مراسم عروسی دعوت شده‌اند و بعضی‌شان همسایه بودند، گفتند: «ان‌شاءالله به پای هم پیر بشن!» اما صدایشان در صداهای بی‌شمار تسلیت‌گویی گم شد.
چند روز بعد از عروسی شال و کلاه کردم و رفتم جبهه. خودم هم سرسام گرفته بودم. آخر این عروسی بود یا عزا؟
سال‌ها گذشته و فقط چند عکس رنگ و رو رفته از آن مراسم به یادگار مانده است. بچه‌هایم با ذوق و شوق عکس‌ها را نگاه می‌کنند و می‌پرسند: «بابایی داماد شمایی؟ پس چرا پیراهن مشکی پوشیدی؟ اِ، چرا مامان چادر مشکی سرشه و گریه می‌کنه؟ اِ، بابایی این بابا بزرگ شهیدمونه؟ این عموی شهیدمونه؟»

مصطفی، برادر کوچکم 6 ماه بعد و پدرم هم چند سال بعد شهید شدند.

پرده چهارم: من آنم که رستم بود پهلوان!

- سعید شیرجه می‌زنه و به طرف عراقی‌ها شلیک می‌کنه. بعدش با سرعت می‌دوه و زیربغل حسین را می‌گیره. اما حسین که خیلی ترسیده و دست و پاش از ترس و وحشت قفل شده، شروع می‎‌کنه به جیغ و داد کردن که نه، منو ول کن و برو! اما سعید ما دلش نمیاد حسین را تک و تنها میان عراقی‌ها ول کنه. چی‌کار می‌کنه؟ می‌ره...
پدر سعید چانه‌اش گرم شده بود و یک نفس داشت از شجاعت سعید و ترسویی حسین تعریف می‌کرد. بچه‌ها هرچند لحظه مرا زیر چشمی نگاه می‌کردند ببینند عکس العملم چیست. اما من سعی می‌کردم با آنان چشم در چشم نشوم و فقط به پدر سعید نگاه کنم.


- سعید ما فکر بکری می‌کنه. مثل برق به طرف یک موتور پرشی که کنار خاکریز افتاده می‌دوه. موتور را روشن می‌کنه، گازش را می‌گیره و خودش را می‌رسانه به حسین. او را با هزار زور و مکافات پشت خود سوار می‌کنه و دِ برو که رفتی.

دوتا از بچه‌ها که گوشه اتاق نشسته بودند، صورتشان را کف گرفته بودند و شانه‌هایشان می‌لرزید. پدر سعید داشت به چشمانم نگاه می‌کرد، و الا از بس که خنده‌ام را نگه داشته و خودم را کنترل کرده بودم داشتم خودم را خراب می‌کردم!

نیشگونی آتشی از ران سعید گرفتم! رنگش سرخ شد و لب گزید. دلم خنک شد. تا او باشد جلوی خودم بد و بیراه بارم نکند! حالا پدر سعید مرا نمی‌شناسد، او که نباید این همه برایش خالی می‌بست!
پدر سعید گفت: سعید ما خیلی با معرفته. اینهایی که دارم تعریف می‌کنم آن‌قدر بهش اصرار کردیم تا راضی شد بگه. آخه بدجوری زخمی شده، سه تا گلوله گلاب به رویتان به لمبه راستش خورده و یک گلوله هم به لمبه چپش. فقط مانده‌ام معطل چطوری گلوله‌ها به آن قسمت ناجور خورده‌اند. شما می‌دانید؟

پیرمرد به طرف سعید که دمر در بسترش خواب بود، خم شد و با مهربانی و صدای آهسته گفت: «سعید جان، پسر شجاعم، دوستات آمده‌ان دیدنت. نمی‌خوای بیدار بشی؟»
سعید بریده بریده گفت: «هان، چش شده؟»

پیرمرد با خوشحالی گفت: «چه عجب سعید جان، پاشو ببین دوستات آمده‌اند عیادت.»سعید پلک زد و سعی می‌کرد با من چشم در چشم نشود. تا حالا لبوی پخته دیده‌اید؟ رنگ صورت سعید سرخ‌تر از لبوی پخته شد.

دلم برایش سوخت. با آن که تمام ماجرا را برعکس تعریف کرده و جای خودش را با من عوض کرده بود، اما بازهم دلم نمی‌آمد آن‌طور جلوی دیگران ضایع شود!
رو به پدر سعید گفتم: «خُب حاج آقا، اگه اجازه بدید ما مرخص بشیم.»

- تشرف داشته باشید ناهار در خدمت باشیم. صفا آورده‌اید، لطف کردید.

سعید جرات نکرد نگاهم کند. من هم بی‌حرف خم شدم و سرش را بوسیدم. می‌خواستیم از اتاق خارج شویم که پدر سعید گفت: «راستی یه خواهشی از شما دارم. اگه میشه ماجرای حسین رو به رویش نیارید. یعنی به هیچ‌کس نگید که چی شده و سعید چطوری نجاتش داده.»

سعید صورتش را در متکا فرو کرده بود. آمدیم بیرون. به دیگران نگاه کردم و گفتم: «وای به حالتون اگه ماجرای امروز رو برای کسی تعریف کنید و یک کلاغ چهل کلاغ کنید، فهمیدید؟»
طفلک‌ها هیچ‌کدام جرات نکردند حرفی بزنند؛ اما مثل روز برایم روشن بود که صبح فردا نشده همه خواهند فهمید که چگونه سعید ماجرا را برعکس کرده و برای پدر زودباور و مهربانش قُمپز درکرده که چه شجاعت‌های نداشته‌ای برای نجات من به خرج داده است!

منبع: مهر

انتهای پیام/