سندرم فرهنگ سربار
خبرگزاری تسنیم: مهمترین مفهوم برای فهم سندرم "فرهنگ سربار"، مفهوم دیگری است؛ مفهوم "سبک زندگی رفاهطلب".
به گزارش گروه "رسانهها" خبرگزاری تسنیم، حامد حاجیحیدری در سرمقاله روزنامه رسالت در شماره امروز پنجشنبه نوشت:
بزرگنمایی:
قضیه به این مثال در باب ریشههای فرهنگی اپیدمی دیابت نوع دوم در ایران توجه فرمایید؛ یک نظر در مورد اپیدمی دیابت نوع دوم در ایران، آن است که ماجرا قدری صعبتر از بیشمصرفی مواد قندی از جانب افراد است.
در واقع، ما دچار نحوی "فرهنگ دیابت" شدهایم؛ فرهنگی که بیمار دیابتی تولید میکند. بر اساس این برداشت، افراط آشکار در مصرف مواد قندی در ایران، میراث و عارضه ناخواسته و جانبی توزیع کوپنی کالاهای ضروری بوده است؛ توضیح این که، در طول جنگ، لزوماً یک اقتصاد کوپنی از سوی دولتهای وقت طراحی و اجرا شد، تا سطح اقل کالاهای اساسی بین همه مردم توزیع گردد. تدبیر مؤثری بود. استدلال هم این بود که باید "سطح اقل کالاهای اساسی بین همه مردم توزیع گردد"، و عموم مردم نیز چنین برداشتی داشتند.
این برداشت، موجب شد، تا آن چه به عنوان سهمیه قند و شکر به مردم اختصاص داده میشد (سرانه سالانه 126 کیلوگرم)، از سوی مردم به عنوان کف نیازهای فیزیولوژیک به مواد قندی در فرهنگ ایرانی تعریف شود. در حالی که در قیاس با نیازهای واقعی فیزیولوژیک، و همچنین در مقایسه با ملل دیگر، این میزان، بیشتر و در برخی مواقع، بسیار بیشتر است.
سرانه توزیع قند و شکر در این دوره برای مناطق روستایی به 69/4 کیلوگرم، برای مناطق عشایری به 126 کیلوگرم، و برای مناطق شهری به 44/6 کیلوگرم بالغ شد. منطق این تفاوت هم یحتمل استفاده شهرنشینان از کالاهای آماده قندی بود که مصرف سرانه آنها را تا حد استاندارد 126 کیلوگرم ارتقا میداد. پس، حداقل جیرهبندی مصرف قند در فرهنگ ایرانی، در حدود 126 کیلوگرم تثبیت شد. این در حالی است که مصرف استاندارد قند 33 گرم در روز و 12 کیلوگرم در سال است. مفهوم این اعداد آن است که سطح حداقل جیرهبندی قند و شکر در فرهنگ ایرانی، ده برابر میزان واقعی تلقی شده است. مشابه همین اتفاق در مورد سایر کالاهای مصرفی هم رخ داده است؛ و امروز در ایران، بیماریهای مختلفی مانند چربی خون و سرطان معده و سایر جهاز هاضمه و... را به بیماریهای فراگیر تبدیل کرده است.
نکته آن است که ما با یک "فرهنگ دیابت" مواجهیم، و "فرهنگ دیابت"، یک مورد خاص از یک مفهوم عمدهتر در جامعهشناسی مسائل اجتماعی، به نام سندرم "فرهنگ سربار" است. سندرم "فرهنگ سربار"، موضوع کاوش ما در این گفتار خواهد بود.
نکته 1.
مداخله ناگزیر دولت در توزیع کوپنی کالاهای اساسی در زمان جنگ، یک ضرورت قطعی بود. مداخله دولتها به عنوان نماینده اراده عمومی، در شرایطی که بحرانهای اجتماعی، گریبان بخشهای گستردهای از جامعه را فشرده، یا زمینههای تاریخی رقابتهای منصفانه مردم را منتفی ساخته است ضرورت مییابد. اساساً حکومت به عنوان نماینده اراده ملت، برای چنین مداخلاتی ساخته میشود.
در عین آن که مداخله دولتها در جامعه و اقتصاد برای حفاظت از مردم و تدارک اقل شرایط زیست انسانی لازم است، ولی این مداخله در کوتاهمدت و از آن مهمتر در بلند مدت، عوارض جانبی هم دارد. در کوتاهمدت، ضریب و میزان فساد فزونی مییابد، و در بلند مدت، فرهنگ و شرایط هنجاری بیمارگونی پدید میآید که در جامعهشناسی مسائل اجتماعی، معمولاً از آن به سندرم "فرهنگ سربار" یا "فرهنگ طفیلی" (Culture of Dependency) یاد میشود، و اشاره به وضع بیمارگون وابستگی مردم به دولت دارد. البته تأکید میکنم که نفس وابستگی مردم به نهادهای اجتماعی و عمومی، امر طبیعی و مربوط به مدنیت بالطبع انسان است، ولی اگر این وابستگی از حدی فزونتر شود، خصلت مسئله و آسیبشناختی پیدا میکند.
نکته 2.
مهمترین مفهوم برای فهم سندرم "فرهنگ سربار"، مفهوم دیگری است؛ مفهوم "سبک زندگی رفاهطلب".
مفهوم "سبک زندگی رفاهطلب"، دلالت بر نوعی زندگی دارد که در آن، شخص، تلقی از زندگی و خویشتن را برای خود ساخته است که در آن مصرف و بهرهبرداری از آن چه "حق" خود میپندارد نقش محوری مییابد، و سایر الزامات زیست انسانی، از جمله تولید و مسئولیت اجتماعی و همکاری جمعی، به حاشیه رانده میشود. کلید سر و ساده تشخیص وقوع "سبک زندگی رفاهطلب"، این است که قدر مصرف افراد بر مبنای هر نوع محاسبهای به مراتب کمتر از تولید امکانات توسط افراد است، طوری که گاه، خود افراد، در محاسبه، مبهوت میمانند که من چه تولید میکنم که هم وزن این همه مصرف من باشد؟
خب؛ سئوال این است که فرد و جامعهای تا این اندازه "مصرف کننده" و "تولید نــکننده"، از کجا میآورند که مصرف کنند؟ اگر بخش بزرگی از زندگی این مردم به "مصرف" میگذرد، خب، چه کسی تولید میکند که آنها کالای تولید شده را مصرف کنند؟
پاسخ، در نقش "دولت" در پشتیبانی از این شهروندان مصرف کننده است. در واقع، از دولت توقع میرود تا به طریقی، برای شهروندانی که بیشتر مصرف میکنند و کمتر تولید، ساز و برگ زندگی مصرفی را فراهم آورد. به عبارت دیگر، "سبک زندگی رفاهطلب"، عمیقاً متوقع و متکی بر مزایای دولتی است. از آن جا که در این فرهنگ، رفته رفته دریافت یارانه، سپس، تدارک جنس مربوط به یارانه، و بعد، مصرف آن، به مفهوم اصلی و بخش عمده زندگی تبدیل میشود، چیزهای دیگر، مانند سهم ما در تولید، مسئولیت ما در قبال دولت یا محیط زیست یا دیگران، آخر و عاقبت مصرف، یا هر چیزی شبیه این، به حاشیه رانده میشود، یا به کل، فراموش میگردد. این افراد، بیش از مسؤول، متوقع هستند، و متوقف کردن آنها در این روند مصرف کار دشواری است.
خب؛ این معضل، یک معضل کلاسیک است، و تجربیاتی برای رویارویی با آن وجود دارد...
نکته 3.
سخاوت دولت رفاه گستر، اعتماد به نفس و مسئولیت پذیری را کاهش میدهد. در واقع، بخشی از اشتغال اندک یا غیر مؤثر ناشی از بیلیاقتی نفوس نیست، بلکه ریشه در اتکاء "سبک زندگی رفاهطلب" به کمکهای دولتی دارد؛ کمکهای دولتی که اکنون با استمرار طولانی، زمینه تاریخی نیز پیدا کرده است. مطابق این فرضیه، اگر شخص یارانه بگیر، فرصت شغلی به دست آورد، چنان چه مستلزم صرف انرژی و توش و توان زیادی برای افزایش کمی در درآمد باشد، شخص، دل به کار نخواهد داد. دولت زیادی مداخلهگر، افرادی منفعل را ثمر میدهد و مانع رشد خلاقیت و ابتکار عمل میشود.
همچنین، "سبک زندگی رفاهطلب" باعث سستی همبستگیهای اجتماعی، خانوادگی، و گروهی نیز میشود؛ چرا که هر یک از افراد عادت میکنند تا با اتکاء به کمکهای دولتی، خود را از سایر همکاریهای اجتماعی و حتی پشتیبانیهای خویشاوندی و خانوادگی مستغنی بینگارد. از این مبنا، مسائل اجتماعی از قبیل فروپاشی خانواده، اعتیاد و عدم موفقیت در تحصیل و هزیمت در رشد اجتماعی، میتواند تا حدی در "سبک زندگی رفاهطلب" ریشه داشته باشد.
نکته 4.
اروپا و آمریکا، در فاصله سال 1929، یعنی سال تشکیل دولتهای رفاهی زیادی متکفل تا دهه 1990، متحمل یک جریان فزاینده بحرانی از "سبک زندگی رفاهطلب" بودند، و هماکنون نیز هستند. این "سبک زندگی رفاهطلب"، ریشه بسیاری از مسائل آنها را ساخته و میسازد.
در دهه 1990 و 2000، نگرش نو محافظهکار در اقتصاد، متکفل درمان این دشواری شد. هر چند که این نگرش نومحافظه کار در درمان مسائل اقتصادی کامیابیهایی داشت، ولی موفق به علاج ریشهای سندرم "فرهنگ سربار" نشد. بحرانهای ناشی از "فرهنگ سربار"، حملات سیاسی را موجب گردید که نتیجه آن ظفر موقت عصیانهای سوسیال دموکرات اروپایی بود. این چنین، تونی بلر در بریتانیا و گرهارد شرودر در آلمان، به قدرت رسیدند. در آمریکا هم بیل کلینتون با شعار "کمک موقت برای خانوادههای نیازمند/ TANF"، واکنش کوبندهای به سیاستهای دولت رانلد ریگان مبنی بر کاهش پرداختهای زندگی رفاهطلب محسوب میشد.
سیاستهای بیل کلینتون، موسوم به TANF، همصدا با سیاستهای تونی بلر موسوم به "راه سوم"، میکوشیدند تا مسئولیت پذیری شخصی را با ایجاد فرصت شغلی تلفیق کنند، و از این طریق وابستگی رفاهی را کاهش و فرهنگ مسئولیت را مورد حمایت قرار دهند؛ کلینتون موفق شد تا بین سالهای 1996 تا 2002، تعداد افراد متکی به یارانه دولتی را، 4.7 میلیون نفر کاهش دهد؛ آنان نیز که هنوز یارانه دریافت میکردند هم، با فرمول مشخصی، به میزان پنجاه درصد درآمد خانوار خود، میتوانستند، کمکهای دولتی در شکل بنهای غذا، یا بیمههای الحاقی اجتماعی دریافت کنند؛ همین. به این ترتیب، این سیاستها کوشیدند تا در نامعادله مصرف و تولید، و توقع و مسئولیت، کفه تولید و مسئولیت را در مقایسه با گذشته قدری بهبود بخشند.
به این نوع خطمشیها، میشود عنوان سیاستهای "رفاه مبتنی بر مسئولیت" اطلاق کرد. این سیاستها این منظور را هدف قرار داده بودند تا افراد را وادار نمایند تا به تدریج تبدیل به "نیروی آماده به مسئولیت پذیری" شوند و متناسب با انجام کار و مسئولیت، آنها را مستحق مزایای زندگی رفاهی به شمار آورد. حامیان این نسق حکمرانی، معتقد به تشکیل دولتی با نقشی کوچکتر هستند؛ و در کنار آن نسبت به مسئولیت پذیری افراد تأکید میکنند.
این خطمشی معتقد است که باید از مفهوم "شریک اعضای اجتماع" به جای ذینفعها یا سهامداران جامعه سخن گفت. این که اعضای جامعه در این باره سخن بگویند که یارانه حق ماست و ما باید این حق را استیفا کنیم، روحیه مثبتی نیست. اعضای جامعه باید نگاهی خانوادگی و خویشاوندی به جامعهای داشته باشند که طینت و ملت و تقدیر مشترکی با آنان دارند. دولت، نه پیشخدمت مصرف بیشتر نفوس، بلکه تضمین کننده اتحاد اجتماع در مسیر اهداف ارزشمند مشترک است.
انتهای پیام/