صحنه‌های غیرقابل پیش بینی که در «رمضان» رقم خورد


صحنه‌های غیرقابل پیش بینی که در «رمضان» رقم خورد

صحنه‌ها قابل پیش‌بینی نبود اما فکر می‌کنم بعضی از صحنه‌های جبهه به بلندای ابدیت در افق ذهن‌ها می‌درخشد و هیچ گاه فراموش نمی‌شود. همیشه طراوت و زیبایی خود را به همراه دارد.

 به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، عملیات رمضان در گرما گرم تیرماه سال 1361 با اهداف بزرگی طراحی و اجرا شد. در این عملیات که نتیجه دلخواه به دست نیامد رزمندگان بسیاری حاضر شدند که هر کدام تا پای جان ایستادگی کردند. یکی از این رزمندگان حجت الاسلام ماشاءالله صدیقی است که خاطراتش را از این عملیات اینگونه روایت می‌کند:

                                                 ***

کنار جاده با بچه ها کنار هم نشسته بودیم و شلیک می کردیم و لحظه به لحظه به سختی میدان نبرد افزوده می شد. نیروهای دشمن از دو طرف چپ و راست، ما را کاملا محاصره کرده بودند و به ما نزدیک می شدند. آتش سنگین دشمن نیروهای زیادی را تلف کرد. شدت گرما نیز کار را سخت می کرد. بدن هایی که در اثر شلیک گلوله ها متلاشی شده بودند، در فاصله زمانی بسیار کمی در زیر تابش آفتاب تغییر کردند که خود صحنه های غیر قابل تحملی را به وجود می اورد. سراشیبی جاده از بدن های قطعه قطعه شهیدانی که با مظلومیت تمام به لقای رسیده بودند پر بود و ما فقط نظاره‌گر آن صحنه‌های غمناک بودیم.

در جبهه پاتک‌ها سرنوشت‌ساز بودند. دشمن برای جبران شکست خود همه توانش را به کار می‌گرفت تا وضع موجود را تغییر دهد و گاهی دیوانه‌وار تا عمق نیروهای ما وارد می‌شد. نیروهای دشمن از هوا و زمین حمایت می‌شدند و یک نبر واقعی و تن به شکل می‌گرفت. گلوله‌ها همانند باران همه خطوط دفاعی را پوشش می‌دادند. ادوات جنگی هدف قرار می‌گرفتند. راه‌های ارتباطی تقریبا بسته بود. بچه‌ها در کنار یکدیگر با توکل به خدا و استمداد از اهل بیت استقامت می‌کردند و تا مرز شهادت پیش می‌رفتند. دفاع جانانه و به نمایش گذاشتن قدرت عشق و مردانگی بر عظمت این صحنه‌ها می‌افزود و این حقیقتی بود که در هر عملیاتی تکرار می‌شد.

ساعت 12 ظهر بود که از کناره‌های میدان نبرد گرد و غبار عظیمی برخاست و توجه ما را به خود جلب کرد. کمی دقت کردیم و دیدیم صدها تانک و نفربر با پشتیبانی نیروهای پیاده خود به سوی ما می‌آیند. بالگردها و هواپیماها هم ما را بی‌بهره نمی‌گذاشتند.

به این ترتیب دشمن حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کرد. آتش سنگین دشمن فرصت هرگونه تصمیم‌گیری را از انسان می‌گرفت. شهادت بچه‌ها به خاطر کمبود فضا برای نشستن و باتلاقی بودن منطقه قلب آدمی را می‌سوزاند و اشک انسان را جاری می‌کرد.

مهمات ما در حال اتمام بود. آبی هم برای رفع تشنگی نمانده بود همه زمین و آسمان از آتش و خون پر شده بود. گرمی هوا، تشنگی، خستگی، نزدیک شدن گام به گام دشمن واستقامت شیرمردان با تجهیزات ناچیز و قطع ارتباط با نیروهای خودی لحظه به لحظه تعداد مجروحان و شهدا را بیشتر می‌کرد. بچه‌ها مظلومانه در آغوش یکدیگر به شهادت می‌رسیدند. دشمن نفربرها و تانک‌ها را هم هدف قرار می‌داد و منفجر می‌کرد و در نتیجه آن بچه‌هایی که از شدت گرما در زیر تانک‌ها پناه گرفته بودند. به شهادت رسیدند ترکش‌های آنها و گلوله‌های داخل آنها بر ترکش‌های گلوله‌ها اضافه می‌شد. صحنه‌های دلخراشی به وجود آمدهبود و فقط ایمان و عشق نیروها را نگه می‌داشت.

در این بین یکی از بچه‌های اصفهان به فرمانده ما گفت: دلم درد می‌کند، نمی‌توانم تحمل کنم. فرمانده گفت: شما سوار آن تویوتا شوید و به پشت خط بروید. همین که از جا بلند شد و از سراشیبی جاده حرکت کرد و پایین رفت یک گلوله مستقیم به پشت کمر او خورد و قسمت بالای بدنش متلاشی شد. فقط دو پای او روی زمین ماند. او این گونه به خیل ده‌ها شهید دیگر پیوست. شهدایی که در کنار جاده مظلومانه به شهادت رسیده بودند.

به علت محدود بودن فضا و زیادی نیرو بچه‌ها کنار هم پدافند کرده بودند و این باعث شده بود وقتی گلوله‌ای بین بچه‌ها به زمین می‌خورد بچه‌ها گروهی به شهادت می‌رسیدند. چه بدن‌هایی که متلاشی می‌شد سرهایی که از بدن جدا شده بود و گاهی کاسه سری برداشته می‌شد و همه مغز روی شانه‌ها می‌ریخت. پیکرهایی که بدون دست روی زمین افتاده بودند. دست‌هایی که مادر بارها بوسه مهر بر آنها زده بود و صورت‌هایی که هنوز گرمی بوسه پدر را به همراه داشت. در زیر آفتاب سوزان سوخته بودند. آنها که انتخاب شده بودند به سرعت می‌رفتند. سرنوشت‌ها در شب قدر رقم خورده بود و بچه‌ها فقط در مسلخ عشق حاضر شده بودند و این معشوق  بود که انتخاب می‌کرد.

زمان به سرعت می‌گذشت. ساعت یک بعد از ظهر بود و وضعیت ما لحظه به لحظه بحرانی‌تر و دشمن هم به خطوط ما نزدیک‌تر می‌شد از زمین و آسمان آتش می‌بارید. تانک‌ها و نفربرها در حالی که نیروهای پیاده عراقی را همراهی می‌کردند. به خط ما نزدیک‌تر می‌شدند. هواپیماها و بالگردها مواضع و عقبه دفاعی ما را بمباران می‌کردند و ما فقط خدا را داشتیم.

در این هنگام یکی از بچه‌ها در حالی که بر موتوری سوار بود. ابتدای خط با دست اشاره کرد که عقب‌نشینی کنید و این سخت‌ترین لحظات بود. بدن مطهر شهدا روی زمین می‌ماند.مجروحانی که فریاد استغاثه آنها بلند بود خواهش زیادی نداشتند. فقط به مقدار یک جرعه آب، یا اینکه زخمشان را ببندند و بعضی که طاقت‌ برایشان نمانده بود. تقاضای تیر خلاصی می‌کردند و هیچ کدام امکان‌پذیر نبود. تنها چیزی که وجود داشت قطره اشکی بود که بدرقه‌شان می‌کردیم.

مسافتی که بچه‌ها باید با تشنگی و گرسنگی طی می‌کردند هم عرصه را برای حضور یا مقاومت تنگ‌تر می‌کرد.حمله هوایی، زمینی، فرار تانک‌ها و اسارت بچه‌ها همه باعث شده بود تصمیم‌گیری سخت شود. مقاومت، شهادت و اسارت گزینه‌هایی بود که ذهن را به خود مشغول می‌کرد. هیچ کسی تصور نمی‌کرد که بتواند از این صحنه سالم بیرون برود و آنچه بیش از همه توجه ما را به خود جلب می‌کرد شهادت همرزمان و دوستانی بود که پیکرشان روی زمین قرار گرفته بود و یا مجروحانی که با چشم‌های معصومانه خود کمک می‌خواستند.

در این هنگام که هر کسی به فکر نجات خود و مهم‌تر از همه مجروحان بود. بچه‌ها لحظه‌های حساسی را می‌گذارندند و هر لحظه به آمار شهدا و مجروحان اضافه می‌شد. یکی از برادران کاشانی به نام ساجدی از بچه‌های نوش‌آباد گفت: صدیقی بیا ما با آر‌پی‌جی آن طرف جاده جلو تانک‌ها برویم تا بچه‌ها بتوانند بهتر و راحت‌تر عقب‌نشینی کنند. او یک قبضه آرپی‌جی برداشت و من اسلحه و چند تا گلوله برداشتم و همراه ایشان حرکت کردم. مقداری که جلو رفتیم یک تانک جلو راه ما بود. ساجدی آن طرف تانک قرار گرفت من هنوز این طرف بودم که تانک‌ توسط عراقی‌ها هدف قرار گرفت و همراه با ده‌ها گلوله داخل آن منفجر شد و تعدادی از بچه‌هایی که زیر تانک و داخل آن بودند شهید شدند.

اینجا بود که احساس کردم رفتن جلو تانک‌های دشمن با دو سه گلوله آر‌پی‌جی مشکلی را حل نمی‌کند و ساجدی هم در محاصره تانک‌های دشمن قرار گرفت و دیگر نمی‌توانستیم به او کمکی بکنم. از همان جا برگشتم. گلوله‌ها را زمین گذاشتم، اسلحه را برداشتم و آمدم.

ساجدی اسیر شد و بعد از ده-دوازده سالی متوجه شدم که از اسارت بازگشته است. یک روز تصمیم گرفتم به ملاقات او بروم. وقتی در نوش‌آباد کاشان به دیدن او رفتم. به قدری چهره او تغییر کرده بود که همدیگر را نمی‌شناختیم. موهای سر او ریخته بود. جوان رفته بود و پیر برگشته بود. هر چند قلبی جوان و روحیه‌ای با طراوت داشت. به او گفتم: من را می‌شناسی؟ گفت نه گفتم یادت هست گفتم جلو تانک‌ها نرویم. تو رفتی و من برگشتم. خندید و گفت: یادم آمد گفتم چی شد؟ گفت: آن طرف خاکریز که رفتم سربازان عراقی ما را اسیر گرفتند و بردند.

مقاومت بچه‌ها قابل تحسین بود. عده‌ای مقاومت می‌کردند و عده‌ای در تلاش بودند خود را نجات دهند. در این لحظه‌های سرنوشت‌ساز مجروحانی که توان حرکت را از دست داده بودند. با نگاه‌های معصوم خود هزار فکر را مرور می‌کردند. اما باز هم امید را از دست نداده بودند و خود را روی زمین می‌کشیدند شاید راه نجاتی پیدا شود.

در این گیرو دار چشمم به علی باقری افتاد. اهل حسنارود کاشان بود. طلبه جوانی بود. چهره‌ای نورانی، بشاش و قلبی پاک داشت. لحظه‌ای که داشتیم برمی‌گشتیم. گفتم بیا برویم. گفت من نیامده‌ام که پشت به دشمن کنیم. من باید همین جا مقاومت کنم. اسلحه کلاش روی دوشش بود. یک قبضه آر‌پی‌جی هم برداشت و به طرف دشمن حرکت کرد. به او گفتم: ما پشت به جبهه نمی‌کنیم. طبق دستور برمی‌گردیم و دوباره تجدید نیرو می‌کنیم. مقاومت ما در این لحظه فایده‌ای ندارد.

اما او به پیروزی و استقامت و شهادت می‌اندیشد و با شهامت تمام به طرف دشمن حرکت می‌کرد. ما از هم جدا شدیم. بعد از چند روز او را پشت خط داخل چادرها دیدم. پاهای او ورم کرده بود و تاول‌هایش ترکیده بود. پاهایش مجروح بود و به سختی راه می‌رفت اما برای مرحله دوم آماده می‌شد با همان روحیه و شهامت در مرحله دوم عملیات به شهادت رسید. در مرحله سوم دیگر با ما نبود. آنها که شهید شده بودند بدن‌های مطهرشان روی زمین بود. مجروحان با نگاه حسرت‌بار ما را بدرقه می‌کردند و همه در بیابان به طرف خط اول برگشتیم.

صحنه پرماجرایی بود. بعضی بچه‌ها نمی‌توانستند از داخل باتلاق‌ها بیرون بیایند. لذا پای خود را از پوتین بیرون می‌آوردند و پوتین‌ها را رها می‌کردند. سنگینی اسلحه، تشنگی و خستگی بچه‌ها را مجبور کرده بود هر چه داشتند زمین بگذارند تا بتوانند بهتر حرکت کنند.

هنگامی که در انتهای جاده کنار باتلاق می‌دویدم. صدای سوت خمپاره‌ای به گوشم خورد. به گمانم رسید که کنار من به زمین اصابت می‌کند. من فرصت خوابیدن نداشتم. فقط سر جایم نشستم و دست‌هایم را روی سرم گره کردم. خمپاره در یکی دو متری من داخل باتلاق خورد و منفجر شد. یک لحظه که به آسمان نگاه کردم. دیدم گل و لای و ترکش مثل باران به سمت زمین می‌آید.منتظر بودم تا چه حد پیش بیاید. قطعه سنگینی به پایم خورد گمان کردم ترکش خوردم نگاه نکردم. فقط به جای اصابت آن دست زدم. نه یک قطعه سنگ بود بلند شدم و حرکت کردم.

هر قدمی که برمی‌داشتیم چشم‌مان به مجروح یا شهیدی می‌افتاد گاهی خود را به جای آنها تصور می‌کردیم و در این فکر بودیم ایا ما به انتهای خط می‌رسیم. یا اینکه در کنار همین بچه‌ها می‌مانیم. صحنه‌ها قابل پیش‌بینی نبود اما فکر می‌کنم بعضی از صحنه‌های جبهه به بلندای ابدیت در افق ذهن‌ها می‌درخشد و هیچ گاه فراموش نمی‌شود. همیشه طراوت و زیبایی خود را به همراه دارد. اگرچه با موجی از غم‌ها و ناراحتی‌های روحی همراه باشد. فقط منتظر نسیمی است تا پرده غفلت را از روی آنها برچیند و عطر آن فضای دل را معطر کند.

یکی از این صحنه‌ها برخورد با رزمنده مجروحی بود که می‌خواست او را پشت خط بیاوریم. پای او از ناحیه ران قطع شده بود و مقدار کمی از آن به بدنش متصل بود. من اولین کسی بودم که بالای سر او حاضر شدم. در این فاصله چند رزمنده دیگر هم رسیدند. یکی از برادران پتویی پیدا کرد و آورد و پیشنهاد داد او را روی پتو بگذاریم و هر کسی گوشه‌ای از آن را بگیرد و حرکت کنیم. هر چهار نفر او را از جا بلند کردیم و روی پتو گذاشتیم و حرکت کردیم اما چه مقدار؟ و چگونه؟ شاید چند متری بیشتر نتوانستیم او را حمل کنیم. بسیار سخت بود معمولا انسان در این مواقع سنگین‌تر از حد معمول به نظر می‌رسد. چون از خود هیچ حرکتی ندارد. راه هم بسیار طولانی بود. عراقی‌ها به ما نزدیک می‌شدند و ما راهی جز ترک منطقه و مجروحان نداشتیم و گویی او هم به این قضیه واقف بود و لذا انتظار زیادی از ما نداشت.

آهسته او را روی زمین گذاشتیم و از شرم دیگر به صورت او هم نگاه نکردیم. او را رها کردیم و رفتیم. چقدر سخت بود جز گریه چه می‌توانستیم بکنیم. نمی‌دانم کار او به کجا کشید اما فکر نمی‌کنم جز شهادت سرنوشت دیگری نصیبش شده باشد.

کی می‌توان این صحنه‌ها را فراموش کرد. همیشه با یاد و خاطره چشم‌های معصوم او و نگاه مظلومانه او زندگی می‌کنم. این لحظه تا بلندی حیاتم ادامه دارد. هنوز مظلومیت او را با همه وجود احساس می‌کنم و ای کاش همین یک صحنه بود و صحنه‌های دیگراتفاق نمی‌افتاد اما هر لحظه شاهد تکرار این صحنه‌ها بودیم.

از او گذشتیم و مقداری از راه را طی کردیم. لحظه به لحظه از توانم کاسته می‌شد. در فاصله کمی جلوتر دیدم یکی از بچه‌ها فریاد می‌زند «یا مهدی یا مهدی یا مهدش یکی دست من را ببندد...» اما همه در حال نجات خود بودند کسی نمی‌تواند این لحظه‌ها را به تصویر بکشد و قلم عاجزتر از آن است که حقیقت جنگ را روی کاغذ ترسیم کند.

آتش و دود همه جا را گرفته بود منطقه نیز کاملا باتلاقی بود.

منبع:فارس

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
triboon