همسرانههای شهید مهدی باکری؛ از کلت کمری که مهریه ازدواج شد تا حسرت دیدار پیکر شهید
صفیه مدرس در پنجمین محفل «فرشتگان بال گشودند» از چهارسال زندگی مشترک و ساده زیستی با سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا و سبک زندگی این شهید والامقام از ازدواج با او تا شهادتش روایت کرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پنجمن محفل «فرشتگان بال گشودند» به همت «مؤسسه آسمان هفتم» عصر روز گذشته در حسینیه فاطمهالزهرا(س) واقع در میدان سپاه برگزار شد. پنجمین محفل از سلسله همایشهای «فرشتگان بال گشودند» به تجلیل از صفیه مدرس، همسر سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا اختصاص داشت.
او در این مراسم با اشاره به دوران کودکی خود گفت: من در یک خانواده مذهبی سنتی به دنیا آمدم. پدرم مرد سختگیری بود بخصوص در موضوع تربیت فرزندان و حجاب آنها. اولین دختری از خانواده بودم که به مدرسه راه پیدا میکردم به خاطر مسائل اجتماعی و فرهنگی مدارس آن زمان در دوران ستمشاهی که اجازه داشتن حجاب در مدارس ممنوع بود از سال اول راهنمایی دیگر به مدرسه نرفتم. به قرآن روی آوردم و روخوانی قرآن را در کنار پدرم یاد گرفتم. بعد از آن به مسجد رفتم و برای تفسیر و معنی قرآن همانجا با دوستان مسجدی در فعالیتهای نهج البلاغه و مطالعات کتابهایی مثل کتابهای دکتر شریعتی یا نوار سخنرانی علمایی که آن زمان ممنوع بود شرکت میکردم.
وی افزود: از آن روزگار مسیر زندگیام عوض شد و سبک زندگیام باهمسن و سالانی که از نظر حجاب و شرکت کردن در مهمانیها و مجالس لغو با هم اشتراک نظر داشتند تفاوت زیادی کرد. وقتی در سطح کشور راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی فراگیر شد ما نیز وارد مسائل اجتماعی شدیم. یکی از اساتیدمان در سال56 گفت حالا شما باید به مسجد بروید و به نام یاد دادن قرآن به خانمها در مساجد با آنها از انقلاب و مسائل اجتماعی صحبت کنید. ما هم در مساجد با زبان ترکی برای خانمها سخنرانی میکردیم و مسائل انقلاب را شرح میدادیم.
در کمیته فرهنگی جهادسازندگی با مهدی آشنا شدم/20روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی از من خواستگاری کرد
مدرس با اشاره به فعالیتهایش پس از پیروزی انقلاب گفت: من بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته فرهنگی جهاد سازندگی شدم آنجا برای فعالیتهای مختلف به روستاهای دور و نزدیک فرستاده میشدیم. کارخانه قند در یکی از این روستاها بود که خانواده شهید باکری در آن زندگی میکردند. ما را به خانه آقا مهدی بردند. برادر بزرگتر او علی که مهندسی شیمی دانشگاه شریف را خوانده بود در سال 51 توسط رژیم شاهنشاهی اعدام شده بود درحالی که جنازهاش را به خانواده نداده بودند. خانواده به همین دلیل تحت نظارت شدید ساواک بود تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. مهدی باکری مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز قبول شده بود و درس میخواند و من در کلاسهای کمیته امداد آموزش کار با اسلحه را نزد برادرش حمید که مربی اسلحه بود یاد میگرفتم.
وی در ادامه تصریح کرد: 20 روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی بود که آقامهدی کسی را برای خواستگاری از من فرستاد.در واقع یکی از دوستانم که ایشان را میشناخت به خانه ما آمد و قصد داشت اول قضیه را به خودم بگوید و بعد آن را در خانواده مطرح کند. چون مهدی شهردار ارومیه و از بچههای ناب سپاه ارومیه بود و شرایط خاصی داشت. به همین دلیل ترجیح میدادند اول پاسخ من را برای این خواستگاری بدهند. من اولین بار مهدی را در یک مصاحبه تلویزیونی دیدم صدایش را شنیدم و نگاهی کردم و گفتم این چه کسی است که به عنوان شهردار انتخاب کردهاند که حرف زدن هم بلد نیست و نمیدانستم یک روزی با او ازدواج خواهم کرد.
یک حلقه ارزان قیمت تمام خرید من برای ازدواج با مهدی باکری بود
همسر شهید مهدی باکری با اشاره به ماجرای ازدواجش با شهید گفت: مهدی در دوران جنگ از سمت شهرداری استعفا داده و برای اعزام به جبهه آماده شد در همین فاصله به خواستگاری آمد. ابتدا به برادرم و بعد توسط او ماجرا را به پدرم گفت. شناخت کاملی از آقامهدی نداشتم ولی میدانستم از بچههای خوب شهر ارومیه است. یک جلسه با هم صحبت کردیم و در مورد تصمیم گیری فکر کردیم و نهایتاً تصمیم به ازدواج گرفتیم. قرار عقد گذاشته شد من خرید عروسی را قبول نکردم و گفتم چیزی نیاز ندارم. دو روز مانده بود به عقد که وقتی از بیرون به خانه آمدم مادرم گفت آقامهدی با دوستش آمده بودند دنبال شما برای خرید حلقه که من گفتم چیزی نیاز ندارم. همان موقع دوباره سررسیدند و به زورو اصرار مرا با خود بردند دوست آقامهدی گفت آقا مهدی معتقد است وقتی میخواهد برود به جبهه شما باید حداقل یک حلقه از ایشان داشته باشید تا همه بدانند ازدواج کردهاید.
او در ادامه گفت: حین خرید وقتی به حلقههای ازدواج نگاه میکردم به دنبال ارزانترین حلقه ازدواج بودم و اصلاً مدلها برایم مهم نبود. نهایتاً یک حلقه ارزان قیمت انتخاب کردم و این همه خرید عقد من بود. نه سفره عقد داشتیم و نه جشن ازدواجی، عاقد به خانه آمد و طی یک مراسم ساده عقد را برگزار کردیم. مهدی باکری هم با ساده ترین ظاهر در این مراسم حضور داشت دامادی که نه کت و شلوار پوشید و نه کفش نویی داشت. با لباس خاکی و پوتین در مراسم خود حضور یافته بود. شاید 10 دقیقه یا یک ربع بیشتر نبود که بعد از عقد با هم صحبت میکردیم که یک دفعه در زدند و گفتند آمدهایم دنبال آقامهدی و او را با خود بردند.باید برای اعزام به جبهه آماده میشد. شب هم برق منطقه رفته بود. مهدی در تاریکی آمد با چراغ گردسوز شام را خورد و برای اعزام به جبهه رفت و تا سه ماه در منطقه بود. در این مدت فقط یک بار تلفنی با هم صحبت کردیم.
سنت شکنی در مهریه: کلت کمری مهدی را انتخاب کردم/سادگی زندگی ما زبانزد همه مردم شهر شد
مدرس با اشاره به مهریه ازدواجش گفت: وقتی پدرم از میزان مهریه از من سوال کرد گفتم که میخواهم سنت شکنی بکنم. دوست داشتم زندگی را با آسانی شروع کنیم تا جوانهابتوانند زندگی یک پاسدار را الگوی خود قرار دهند. مهریهام کلت کمری آقامهدی و یک جلد قرآن کریم بود. از فردای آن روز سادگی زندگی ما بدون تشریفات، مهریه، جشن عقد و عروسی زبانزد همه مردم و علمای شهر در سخنرانیها، محفلها و منبرها بود. آقامهدی اخلاقهای خاصی داشت اگر دریک مهمانی حاضر میشد و دو نوع غذا سر سفره بود امکان نداشت که از هردو بخورد اگر میزبان اصراری برای خوردن هر دو نوع غذا داشت آقامهدی با خوردن آن غذا تصمیم به روزه گرفتن در روز آینده میکرد و به این وسیله در واقع خودسازی میکرد. هیچ وقت دنبال غذای کاملی نبود. او و امثال او به خود ریاضت دادند و سختی کشیدند و قبل از انقلاب خود را ساختند تا شدند کسانی همچون سردار شهید مهدی باکری.
او در ادامه با اشاره به حضورش در مناطق جنگی گفت: مهدی معتقد بود هرجا و در هر مسئولیتی که نیاز باشد باید به همانجا منتقل شود. میگفت یک بار نیاز بود به شهرداری رفتم حالا نیاز است در سپاه باشم و اگر نیاز باشم به جهاد و یا هر اداره دیگری خواهم رفت. سه ماه بعد از ازدواجمان فرمانده عملیاتی سپاه در یکی از درگیریهای پاکسازی اشنویه شهید شد و مهدی را به جای او انتخاب کردند. چند ماه بعد از ازدواجمان به خاطر وظایف سنگینی که برعهده او افتاد شاید هفتهای دوشب هم در خانه نبود. بعد از مدتی به من گفت: «من میخواهم به جنوب بروم تو هم با من میآیی؟ » من هم برای اینکه به او نزدیک باشم قبول کردم در اهواز خانه گرفت، وسایلمان که همگی به طور مختصری بود و در یک پیکان جای میگرفت، داخل ماشین ریختیم و با خود بردیم. سنگینترین اقلام جهیزیه من دو فرش ماشینی با یک دست لحاف و تشک بود مابقی هم ظرف و ظروف جزئی بود که اغلب کادوی اطرافیان بود.
تنها چیزی که مرا در مدت زندگی با او آزار میداد، دلتنگی بود/وقتی خواب بود هم تماشایش میکردم
مدرس ادامه داد: یک خانه با کمترین امکانات درحالیکه پنجرههایش شیشه نداشت فقط یک اتاق آن کولر داشت، یک راهروی کوچک داشت که از آن به عنوان آشپزخانه استفاده میکردیم. برق یا امکانات دیگری در آن به خوبی وجود نداشت در اختیار ما قرار گرفت. در اهواز که بودیم همیشه اولین نفری که برای آغاز عملیات به منطقه اعزام میشد مهدی به عنوان فرمانده لشگر 31 عاشورا بود و آخرین نفری هم که از عملیات بازمیگشت مهدی بود. تنها چیزی که مرا در مدت زندگی با او آزار میداد همین دلتنگیها بود. دوری از همسر برای همه کسانی که کنار شوهرانشان در جبهه زندگی میکردند سخت بود اما وقتی انسان راهش را انتخاب میکند دیگر باید استقامت و صبوری کرد زیرا محور اصلی زندگی ما خداست برای آنکه بتوانیم رنگ خدا را بگیریم باید سختیها را تحمل کنیم.
همسر شهید باکری با اشاره به دلتنگیهایش در زندگی با مهدی باکری گفت: ما حتی یک بار برای خوشی خودمان گردش تفریح و یا مهمانی نرفتیم. هیچ وقت یادم نمیرود گاهی اوقات برای آنکه دیگران را آزار ندهد آرام از دیوار به داخل میپرید و آرام بر در داخلی خانه میزد. وقتی در را باز میکردم با سر و رویی خاکی، چشمهای قرمز و خستگی زیاد وارد خانه میشد. فقط خستگی و بیخوابیهایش به خانه میرسید. عکسهای کم سن و سالیاش را میدیدم موهای پرپرشتی داشت ولی در جبهه چون نمیتوانست زیاد حمام کند موهایش ریخته بود. وقتی شبها با خستگی به خانه میآمد و میخوابید من مینشستم و نگاهش میکردم حتی وقتی در خواب پهلو به پهلو میشد میرفتم طرف دیگر مینشستم تا بتوانم چهرهاش را خوب تماشا کنم.
سه ماه یکبار از شهری به شهر دیگر منتقل میشدیم
صفیه مدرس با اشاره به سختی روزه گرفتن در ماه رمضان در شهر اهواز گفت: وقتی به اهواز رفتم ماه رمضان در مردادماه و به اصطلاح گرمای خرماپزان بود. پدر و مادرم میگفتند روزه گرفتن در این شرایط خیلی سخت است اما من میدانستم که آنجا را برای زندگی انتخاب کردهام. در ابتدا هیچ وسیله خنک کنندهای در اتاقمان نداشتیم با همسایهها صحبت کردیم یک سیم از بالا پشت بام داخل اتاق کشیدیم تا بتوانیم یک پنکه را راه بیندازیم. من 30 روز با زبان روزه چادرم را خیس میکردم و روی صورتم کشیده و جلوی پنکه میخوابیدم تا خنک شوم و وقتی چادر خشک میشد دوباره این کار را تکرار میکردم. شاید روزی 50 بار این کار را میکردم تا بتوانم گرمای هوا را در آن شرایط تحمل کنم. سه روز بعد که مهدی آمد جریان را برایش گفتم خیلی ناراحت شد و برای تهیه کولر اقدام کرد.
او با اشاره به سختیهای جابجایی در سالهایی که با فرمانده شهید مهدی باکری زندگی میکرد گفت: در زمان جنگ همه چیز کوپنی بود اما ما نمیتوانستیم از آنها استفاده کنیم زیرا در جای ثابتی زندگی نمیکردیم. گاهی اوقات در جنوب کشور عملیات بود و ما آنجا ساکن بودیم گاهی اوقات که عملیات در استانهای غربی کشور بود بساطمان را جمع میکردیم و به غرب کشور میرفتیم. عملیات تمام میشد و دوباره مجبور بودیم به جنوب بازگردیم و به این صورت هر سه یا شش ماه یک بار در حال انتقال از شهری به شهر دیگر بودیم و تمام این انتقالها را من بدون حضور مهدی انجام میدادم.
درخواستم این بود که در آمبولانس کنار جنازهاش باشم/فهمیدم جنازهای ندارد/حسرت دیدارش برایم مانده بود
مدرس با اشاره به ماجرای شهادت فرمانده لشگر 31 عاشورا گفت: وقتی مهدی شهید شد همه بچههای لشگر میدانستند. من از رفت و آمدها، صحبتها و رفتار خانم اورنگ از همسایگانمان و دیگر بچهها متوجه شهادت مهدی شدم. دایی مهدی و دوست صمیمی او بعد از خبر شهادت به خانه ما آمدند من از دوستش آقای کیانی تقاضا کردم که اگر میتوانید هماهنگی کنید تا من از اهواز تا ارومیه در آمبولانس کنار آقامهدی باشم چون ما زیاد همدیگر را ندیدیم. شاید حتی 30 روز هم پشت سرهم با هم زندگی نکردیم. حسرت دیدار او برایم مانده بود. زندگی ما همهاش دوری و اضطراب بود. از اهواز به سمت ارومیه را راه افتادیم اما دوست آقامهدی چیزی نمیگفت. داخل مسیر به او دائم یادآوری میکردم که من میخواهم پیش آقامهدی باشم. اما او سکوت میکرد.
ساعت ها مقابل قاب عکسش اشک میریختم
وی در ادامه اظهار داشت: ناگهان وقتی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم پیش خودم فکر کردم نکند مهدی باکری هم جنازهای ندارد و بعد فهمیدم همینگونه است. برادر بزرگ او علی هم وقتی در دوره طاغوت به شهادت رسید پیکری را به خانواده تحویل ندادند. بعد از مدتها یک قبری را نشان دادند و گفتند او را اینجا به خاک سپردیم اما کسی درست نمیدانست که علی واقعاً آنجا خاک شده است یا نه. مهدی هم جنازهای نداشت تا به خاک سپرده شود و گاهی وقتی دلتنگش میشدم جلوی قاب عکسش میایستادم و با او درد دل میکردم. گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم تا کمی آرام شوم.
همسر شهید مهدی باکری با اشاره به گذشت و فداکاری شهدای 8 سال دفاع مقدس گفت: روزگاری کسانی مثل مهدی باکری همه خواستههایشان را گذاشتند تا این مملکت حفظ شود. پس بیایید قدرشان را بدانیم و به جای آنکه هنرپیشهها را الگوی خود قرار دهیم الگوهای اصیل خود را درنظر بگیریم که همین شهدا بودند. مهدی باکری یعنی کسی که با بهترین تحصیلات و امکانات، آسایش را رها کرد تا در جبههها حضور فعال داشته باشد و امنیتی که امروز داریم مدیون همین فداکاری و گذشت آنهاست. باید قدر این شهدا را بدانیم و یادشان را زنده کنیم.
ولایت مداری یکی از ویژگیهای برجسته مهدی بود
مدرس با اشاره به فعالیتهایش بعد از شهادت مهدی باکری گفت: من علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم اما پدرم موافق نبود بعد از ازدواج با مهدی هم او به من پیشنهاد تحصیل در قم را داد ولی من قبول نکردم چون گفتم اگر به قم بروم دیگر حتی سه ماه یک بار هم نمیتوانم او را ببینم. اما بعد از شهادت مهدی به قم رفتم و آنجا ادامه تحصیل دادم. دیپلم گرفتم. درس حوزوی خواندم و بعد هم در دانشگاه در رشته ادبیات عرب قبول شده و در این رشته لیسانس گرفتم و بعد از آن وارد بازار کار شدم. استخدام من مصادف با ازدواج مجددم بود و بعد از آن دخترم به دنیا آمد. و دیگر نتوانستم تحصیلات را در مقطع ارشد ادامه دهم. اگر زمان به عقب برگردد و باز مهدی به خواستگاریام بیاید باز حاضرم همان زندگی را در مقابل او داشته باشم زیرا تجربههای گرانقدری در این زندگی کسب کردم.
او با اشاره به جهت گیری برخی خانوادههای شهدای شاخص در مسائل سیاسی و زاویه گرفتن با مسئله ولایت فقیه گفت: یکی از ویژگیهای برجسته مهدی ولایت مداری است. در کنار اخلاق خوب، ساده زیست بودن و کم حرف بودن و ویژگیهای خاصی که زبانزد همه دوستان او بود، ولایتمدار خوبی هم بود. ولایت مداری تمام زندگی مهدی را تحت الشعاع قرار میداد و تمام زندگیاش هم بیانگر این مسئله و تفکر بود. با خیلی از دوستانی که در آن زمان با موضوع ولایت مشکل داشتند درباره این موضوع بحث میکرد. گاهی به او میگفتم «آقا مهدی! امام یا کس دیگر ادعای عصمت که نمیکند. هیچکدام معصوم نیستند و امکان خطا برای همه وجود دارد.» مهدی میگفت:«اشتباهترین اشتباه ترین اشتباهترین تصمیم ایشان هم از درست ترین درست ترین و درست ترین تصمیم من درستتر است.» ما وقتی کسی را به عنوان ولی قبول میکنیم باید چشم بسته حرفها و دستورات او را بپذیریم.
در انتهای این مراسم با حضور ارمغان همسر شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع)، فاطمه هاشمی دختر صفیه مدرس و صادقیفر دبیر محفل فرشتگان بال گشودند از صفیه مدرس همسر سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا تقدیر شد.
انتهای پیام/