همسر آیت‌الله مهدوی کنی: زندگی ما عاشقانه بود

قدسیه سرخه‌ای گفت: بعد از رحلت (حاج آقا) آیت‌الله مهدوی کنی زندگی بر من خیلی سخت می‌گذرد وقتی برای بازدید خدمت رهبرمعظم انقلاب رفتیم، فرمودند: اگر آقای مهدوی را دوست دارید، راه ایشان را بهتر و بیشتر ادامه بدهید.

 به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم،گفت و شنودی اینچنین مبسوط با همسر آیت الله مهدوی کنی آن هم پس از یک سال از رحلت آن بزرگوار، می‌تواند جالب و خواندنی باشد. به خصوص آنکه این بانوی گرامی تاکنون،کمتر به مصاحبه ای رضایت داده و تاکنون نیز خاطرات زندگی عاشقانه با همسر را ناگفته گذارده است. محتوای این گپ وگفت طولانی به گونه ای هست که ما را از هرگونه توضیحی مستغنی بدارد. تنها می ماند سپاس فراوان از بانو قدسیه سرخه ای که این گفت وشنود را پذیرفتند و پس از گفت وگو نیز متن آن را مورد بازبینی قرار دادند.

 
*نحوه آشنایی سرکارعالی باخانواده آیت‌الله مهدوی کنی ونیز خود ایشان، به چه شکل بود؟چه عامل یا عواملی موجب شد که خانواده سرکار با خانواده ایشان آشنا شوند و نهایتا این ازدواج انجام شود؟
 
من قدسیه سرخه‌ای هستم. حدود دوازده ساله بودم که به منزل حاج آقا آمدم. حدود چهل سال قبل از ازدواج ما، رسم بودکه با کشتی به مکه می‌رفتند و پدر حاج آقا و پدرم مرحوم آیت الله حاج شیخ زین العابدین سرخه ای، در کشتی با هم آشنا می‌شوند. سفر به مکه سه ماه طول می‌کشید. بسیاری از خصوصیات اخلاقی آنها شبیه هم بود. پدر حاج آقا، از بزرگان قریه کن بودند و در آن سفر شیفته منش و رفتار پدرم می‌شوند و از آن موقع، دوستی‌شان آغازمی شود. البته من خواهرهای بزرگ‌تر از خودم هم داشتم. خانواده ایشان ،از همان موقع می‌خواستند برای پسرهای بزرگ‌ترشانف یک دختر از خانواده ما بگیرند. هیچ یک از پسرهایشان در آن موقع روحانی نبودند تا اینکه نهایتا، نوبت به حاج آقا رسید و برای خواستگاری‌ بنده آمدند. شاید یازده سال و سه چهار ماه داشتم! دو سه ماه از کلاس ششم‌ام گذشته بود که خواستگاری کردند و آن موقع از نظرعلاقه به درس و سن کمی که داشتم، به‌شدت مخالف بودم. مخصوصاً اینکه فکر می‌کردم ممکن است مرا به قم ببرند و البته پدرم شرط کرده بودند که مرا به راه دور نبرند. شاید تمام اقوام و بستگان نزدیکم میل نداشتند به این کوچکی ازدواج کنم و ترجیح می‌دادند درسم را بخوانم، ولی مخصوصاً مادرم خیلی حاج آقا را دوست داشت و می‌گفتند: آن موقعی که ما به کن می‌رفتیم و ایشان می‌آمد، خیلی نوجوان خوبی بود، او را از آن موقع می‌شناسم که خیلی جوان مؤدب و سنگینی بود. شاید حاج آقا در آن موقعی که مادرم می‌گفتند، چهارده پانزده ساله بودند، شاید هم کمتر. پدرم هم می‌گفتند: به نظر می‌آید این ازدواج خیلی خوب است و به صلاح هر دو خانواده است؛ چون دخترمان را به خانواده‌ای که از قبل می‌شناسیم می‌دهیم؛ ولی مخالفت من ادامه داشت، به‌طوری که روزی به من گفتند: لباس مرتب بپوش، چون مجلسی هست و مهمان آمده است، سخت ناراحت شدم! پدر و مادر و خانواده آقای مهدوی کنی به منزل ما آمد و رفت خانوادگی داشتند. به من گفتند: قرار است از کن مهمان بیاید. دیدم دارند لباسم را عوض و بدل می‌کنند و پرسیدم: «موضوع از چه قرار است؟» جواب دادند: «می‌خواهیم شما را نامزد کنیم!» خیلی از این بابت ناراحت شدم و بسیار گریه کردم و گفتم: «نه ایشان را می‌خواهم و نه الان ازدواج می‌کنم!» بالاخره هم جوری وارد اتاق شدم که اینها از من خوششان نیاید! گریه کرده و با اوقات تلخ در مجلس رفتم، یعنی در حقیقت مرا بردند! آنها واقعاً خیلی برای خانواده ما احترام قایل بودند. انگشتری و لباسی آورده بودند، ولی همچنان گریه می‌کردم و ناراحتی‌های خودم را ابراز می‌کردم. می‌گفتند: درس‌ات را می‌خوانی و مشکلی نداری، اما نمی‌توانستند مرا آرام کنند. تقریباً یک ماه طول کشید که برای ما عقدکنان گرفتند. در عقدکنان هم تا زمانی که به آرایشگاه رفتم و لباس پوشیدم و مرا برای مجلس عقدکنان آماده  ‌کردند، ناراحت بودم و گریه می‌کردم.البته خیلی کوچک بودم. یازده سال و چند ماه، خیلی سن کمی بود.
 
*مسئله هم ناگهانی پیش آمده بود.اینطور نیست؟
 
بله، شاید اصلاً حال و هوای ازدواج در ذهنم نیامده بود. سر عقد که شد، مرحوم پدرم، یکی از بستگان خودمان به نام آیت الله سید محمدصادق لواسانی - که پسرعموی مادرم و از دوستان خیلی نزدیک امام بودند و تا اواخر عمر امام هم دوستی‌شان ادامه داشت و همچنین از نظر خانوادگی خیلی به ما اظهار محبت می‌کردند- را فرستادند که خطبه عقد را بخوانند. در لحظه‌ای که ایشان خطبه عقد را خواندند، احساس کردم دارم عوض می‌شوم و حالت‌های تازه‌ای به من دست داده بود! بعد از عقد که خود حاج آقا وارد اتاق شدند، انگار ورق برگشت...
 
*آرام شدید؟
 
نه، می‌توانم بگویم عاشق شدم!فقط می‌توانم این جمله را  بگویم! نمی‌دانم چه بگویم؟ ازدواجی بود الهی. همه این را تا همین اواخر عمر حاج آقا هم مشاهده کردند و به آن اذعان دارند. می‌دانند که در زندگی ما عاشقی بود. صحبت یک زندگی عادی نبود [به گریه می‌افتد] به یکباره ورقم برگشت! نمی‌دانم حاج آقا از کجا فهمیده بودند که چندان میلی به ازدواج ندارم، به همین دلیل بعدها چندین بار خطبه عقد مرا خواندند که یقین کنند این عقد درست است و من راضی بوده‌ام و هر بار هم، بیش از گذشته اظهار رضایت می‌کردم، چون در همان مجلس عقد، ناگهان ورقم برگشت. نمی‌دانم لطف خدا بود؟ دعای پدر و مادرم بود؟ نمی‌دانم، اما این عشق تا آخر زندگی ایشان ادامه داشت.
 
*با ایشان صحبت که کردید؟یا قبل از هرسخنی این اتفاق افتاد؟
 
هنوز به صحبت  نرسیده بود! همین که وارد اتاق شدند، نمی‌دانم چه شد؟ ابهت ایشان بود؟ نمی‌دانم. نه اینکه تصور کنید، چون بچه بودم این احساس در من به وجود آمد، حتی تا آخر حیات ایشان هم این محبت ادامه داشت. محبت عجیبی بود. همه اطلاع دارند که با وجود و حضور حاج آقا، هیچ از مشکلات زندگی برایم دشوار نبود.
 
*خاطره خاصی از مراسم ازدواجتان به یادتان هست؟
 
در حالی که هم پدر حاج آقا و هم پدرم هر دو از سرشناس‌های تهران بودند، مراسم را بسیار ساده گرفتند. پدرم آیت‌الله سرخه‌ای در محله امامزاده یحیی از افراد معروف بودند، ولی واقعاً هیچ شرطی نگذاشتند که مثلاً این کار را بکنید یا این چیز را بخرید،ابداً! آنها هم شاید به رسم کنی‌ها خیلی کم گذاشتند، ولی اگر هم کاری کردند، خود پدر و مادر و خواهرهای حاج آقا می‌کردند، و الا من و حاج آقا دیگر در این عوالم نبودیم که این چیزها برایمان مهم باشد. پدرم می‌گفتند: هر چیزی هم کم باشد، خودشان در زندگی جبران می‌کنند. این را هم نمی‌گفتند که: من می‌خرم، می‌گفتند :از این به بعد خودشان با هم در زندگی راه می‌آیند و کمبودها را برطرف می کنند.
 
**حتی لباس عروسی را از یکی از اقوام گرفتیم
 
خاطره‌های آن موقع که زیاد است، ولی نکته جالب این بود که خواستند در منزل قدیمی پدرم که بسیار بزرگ هم بود، جشن بگیرند. همه شخصیت‌های علمی و بزرگان تهران هم در مجلس عروسی ما شرکت کردند، چون پدرم در آن زمان، در محله امامزاده یحیی، چهره شاخصی بودند و مردم خیلی به ایشان علاقه داشتند، مخصوصاً که عروس بچه سال هم بود و خبر پیچیده بود که او را به یک روحانی داده‌اند. آن موقع‌ها حاج آقا طلبه بودند و این خیلی برای مردم مهم بود، به همین دلیل خیلی‌ها به مجلس ما آمدند. مثلاً مادرم به رسم زن‌ها که بیشتر در این چیزها تقید دارند، می‌گفتند: صندلی کم داریم! پدرم می‌گفتند: مهم نیست، نصف مردم روی زمین بنشینند، نصف روی صندلی! واقعاً این چیزها برایشان مهم نبود. ما حتی لباس عروسی را از یکی از اقوام گرفتیم، در حالی که هم وضع پدرم خوب بود، هم وضع پدر حاج آقا. برایمان این چیزها مهم نبود که خیلی روی اینها تمرکز کنیم. اگر خانواده، خودشان دوست داشتند، کارهایی را انجام می دادند. من که هیچ شرطی نداشتم. حاج آقا را هم می‌دانستم که خودش مالی ندارد و هر چه هست، از پدر و مادرایشان است.
 
چیزی که حاج آقا را خیلی ناراحت می‌کرد و هر وقت صحبت عروسی دخترهای خودمان می‌شد، این را می‌گفتند،این بود که پدرم(پدر خان حاج آقا) سختگیری می‌کردند که داماد نباید به خانه ما بیاید و برود، چون در خانه دخترهای دیگر هم داشتیم.
 
*اتفاق خاصی هم در مراسم شما افتاد؟
 
نه، حرف خاصی نبود. دو خانواده راحت با هم کنار می‌آمدند. چیزی که حاج آقا را خیلی ناراحت می‌کرد و هر وقت صحبت عروسی دخترهای خودمان می‌شد، این را می‌گفتند،این بود که پدرم سختگیری می‌کردند که داماد نباید به خانه ما بیاید و برود، چون در خانه دخترهای دیگر هم داشتیم . ایشان درآن دوره، با اینکه دور بودند، برایم نامه‌های قشنگی می‌نوشتند که من یکی از نامه‌های ایشان را در برنامه جشن ازدواجی که در اینجا ـ دانشگاه امام صادق(ع) ـ برای دخترها گرفته بودیم، خواندم و نوع خطاب‌ها، صحبت‌ها و محبت‌هایشان خیلی برای همه جالب بود. اینکه از کجا شروع و چگونه نامه را تمام کنند، خیلی جالب بود. بین مان نامه زیاد رد و بدل شد، ولی حاج آقا این گلایه را داشتند که پدرم زیاد سختگیری می‌کردند و اجازه نمی‌دادند ایشان به منزل ما بیایند و تقریباً در طول نه ماهی که دوران عقد ما طول کشید، شاید حاج آقا سه چهار بار به منزل ما آمدند که آن را هم مادرم بیشتر واسطه می‌شدند که ایشان بتوانند بیایند. آن هم با ترس و اضطراب و اینکه اگر پدرم بفهمند ناراحت می‌شوند.
 
*آشنایی‌تان، یعنی مراسم بله‌برون در چه سالی بود؟
 
ایشان در بله‌ برون نیامدند، ولی بعد از اینکه عقد انجام شد آمدند. سال 1337 بود. خواستگاری و بقیه برنامه‌ها در همان سال 37 انجام شد. بعد هم سه چهار ماهی تهران بودیم و سپس به قم رفتیم که ایشان بقیه درسشان را ادامه بدهند.
 
*برایتان سخت نبود که از پدر و مادرتان جدا شدید؟
 
خیلی سخت بود و در اینجا،واقعاً فداکاری حاج‌آقا بود که جای خالی آنها را پر می‌کردند. آن روزها رفت و آمد از قم به تهران سخت بود. مثل حالا نبود که دو ساعته می‌روند و برمی‌گردند . ایشان ماهی یک بار، مرا به تهران می‌آوردند که با خانواده دیدار کنم.
 
چند روزی بودیم یا مرا در منزل پدرمی‌گذاشتند و خودشان به قم می‌رفتند و دو باره می‌آمدند و مرامی‌بردندیا باهم برمی گشتیم. برایم سخت بود، ولی واقعاً در کنار حاج‌آقا بودن کمبود خانواده را پر می‌کرد. همان موقع دو باره درس خواندن را شروع کردم، یعنی هیچ تعطیلی در درسم پیش نیامد. می‌توانم بگویم در تمام طول زندگی یا درس خواندم یا درس دادم یا در برنامه‌های تحصیلی فرزندانم پا به پای آنها، در همه جا شرکت کردم.
 
*همسر شما درآن مقطع، سن زیادی نداشتند و طلبه بودند. شما هم که خیلی سن کمی داشتید. ایشان چگونه توانستند شما را دراین زندگی مجاب و دلتنگی‌هایتان را کمتر کنند؟
 
این خیلی مهم است. در دانشگاه به دختران دانشجو، این نکته را خیلی عرض می‌کنم  که: مرد واقعاً باید بداند چگونه با زن رفتار کند، مخصوصاً  اینکه در اوایل زندگی چه کند که مثل من، زن همه چیزش را به پای آن مرد بریزد! این نوع رفتار حاج‌آقا بود که تا آخر عمر، به هر جایی که می‌رفتیم و در هر کشور و مکانی که بودیم، نوع تربیتشان اثر خاصی در اطرافیانشان می‌گذاشت.همه به نوعی،به ایشان علاقمند می شدند.
 
**زندگی عاشقانه ما در تربیت بچه تاثیر زیادی داشت
 
*می‌شود در چند کلمه بگویید منظورتان از این نوع رفتار چیست؟
 
گذشت و ایثارشدید! در آن عالم بچگی اگر متوجه می‌شدند غذایی را دوست دارم،سر سفره قسمت بهترش را طرف من می‌گذاشتند. اگر در نوع لباس بود و مثلاً پول کمی داشتیم، همیشه ایشان می‌خواستندتا من لباس بخرم و ازخرید برای خودشان صرف نظر می‌کردند. اگر می‌خواستیم جایی برویم، همیشه احترام و اول مرا تعارف می‌کردند و در آن عالم بچگی برای انسان خیلی مهم است که برای انسان احترام قایل شوند و این نوع رفتارهای ایشان، مخصوصاً در اوایل آشنایی ها، به شخصیت افراد شکل می‌داد و آنها را شیفته می کرد. در رفتار با بچه‌ها هم همین‌طور بود. زندگی ما در حقیقت مثل مراد و مریدی و عاشق و معشوقی بود و این خیلی در تربیت بچه‌ها اهمیت داشت.
 
ایشان در مسافرت‌ها و لواینکه وقت نداشتند و کار داشتند، اگر اصرار داشتیم که به جاهایی  برویم، برنامه‌هایشان رابه گونه ای تنظیم می‌کردند که بتوانند مارا همراهی کنند.حتی دراین اواخر که چندان نمی‌توانستند با ماهمراهی کنند و مریض بودند،مشهدکه رفتیم،بازهم محور اصلی بودند. ایشان بودند و من و بچه‌ها بودیم و همه دلخوشی ما این بود که در جایی که هستیم یا کاری که می‌کنیم، حاج‌آقا حضور دارندوشاهد آن هستند.
 
*وقتی سن انسان کم است ووارد یک زندگی می شود، امکان دارد کاری را انجام بدهد که از نظر همسرش نادرست باشد.از اینگونه موارد،چیزی به خاطر دارید؟
 
تمام سعی خودم را می‌کردم که چنین اتفاقی نیفتد. نمی‌خواهم اینها را بگویم، چون می‌خواهم در باره حاج‌آقا صحبت کنم، ولی کسانی که یک مقداری موشکافانه‌ زندگی ما را نگاه می‌کردند، بخشی از مسائل را مدیون ایثارگری‌های خود من هم می‌دانستند. سخت است اینها را بگویم، چون دلم نمی‌خواهد از خودم چیزی بگویم. روحیه این چنینی ندارم، اما در مقابل ایشان، واقعاً سلم‌ و راضی بودم، ناراحت نبودم و حرف‌ها و کارهایشان را دوست داشتم. در همان عالم بچگی دوست داشتم کاری بکنم که ایشان دوست داشته باشند و به همین جهت مراقب بودم کارهایی را که ایشان دوست داشتند، انجام بدهم. مثلاً ایشان بسیار مهمان دوست بودند و خیلی وقت‌ها سرزده و بدون دعوت قبلی مهمان به خانه می‌آوردند.به ایشان می‌گفتم: من برای دو نفر غذا درست کرده‌ام و شما یکمرتبه پنج نفر را همراهتان می‌آورید!دلم می‌خواهد خیلی پذیرایی کنم و ناراحتی‌ام به خاطر این است که نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد، پذیرایی کنم. با هم قرار گذاشتیم مثلاً هفته‌ای دو یا سه روز، همراه خودشان مهمان بیاورند. حالا اگر غذا آبگوشت یا نان و پنیر بود، فوراً تخم‌مرغی چیزی اضافه می‌کردم و از اینکه مهمان می‌آمد و پذیرایی می‌کردم، نه تنها ناراحت نمی‌شدم که خوشحال هم بودم. این نمونه ای از رفتارهایی بود که ایشان دوست داشتند، یعنی همیشه در خانه ما باز بود و همیشه هم مهمان داشتیم.البته فامیل ها، بیشتر به خانه ما می‌آمدند و جمع می‌شدند که تا حالا هم ادامه دارد. پدرم هم همین‌طور بودند.به هرحال وقتی  نوع برخورد حاج‌آقا را می‌دیدم، سعی داشتم کارهایی را که ایشان دوست دارند انجام بدهم.
 
*رفتارشما در حضور فرزندان چگونه بود؟ چون آنها از رفتار پدر و مادر الگو می‌گیرند، چیزی که متأسفانه امروز در بسیاری از خانواده‌ها رعایت نمی‌شود؟
 
خوشبختانه بچه‌ها راه ما را دنبال کردند. هم از نظر برنامه‌ زندگی در خانه و خانواده و بعد هم در الگوگیری در زمینه کارهای فرهنگی‌شان، راه ما را ادامه دادند و این چیزی جز عقیده و ایمان نیست.
 
بچه‌ها هم پدرشان و هم مرا قبول داشتند. هیچ‌وقت جلوی بچه‌ها بحث و برخوردی نداشتیم.البته پشت سر هم همین‌طور بود. همیشه به تفاهم می‌رسیدیم، در حالی که خیلی جاها هم تفاوت داشتیم. ایشان خیلی راحت زندگی می‌کردند و هیچ قیدی، مخصوصاً برای خودشان نداشتند. البته شایدمن ایمان ایشان را نداشتم و خیلی مثل ایشان نبودم، اما هیچ‌وقت با هم بحث و درگیری ای- که بچه‌ها کمترین احساس ناراحتی کنند- نداشتیم. بچه‌ها عاشق پدر و مادرشان بودند و در زندگی‌مان،در هر جا و در هر شرایطی که بودیم، عاشق هم بودیم.البته خیلی زندگی‌های سخت و فراز و نشیب‌های دشواری را از سر گذراندیم. بالاخره در دوران مبارزات حاج‌آقا، برنامه‌های زندان و تبعید ونیز مشکلات بعد از انقلاب ایشان،همیشه وجود داشت. فشارهای روحی و سیاسی ایشان زیاد بود و همه می‌دانند شاید کسی که کامل یار و همدم ایشان بود، خود من بودم. در تمام سختی‌ها، مشکلات و بیماری‌های ایشان، در کنارشان بودم. بیماری اخیر را که همه دیدند، ولی قبلاً پیش می‌آمد که مثلاً در C.C.U پنج شب و پنج روز غیر از وقت نماز، تمام مدت روی صندلی در کنار ایشان می‌نشستم که ایشان هر بار چشمشان را باز می‌کنند، ببینند تنها نیستند و من در کنارشان هستم. در مسافرت‌ها وقتی مشکلی پیش می‌آمد، با وجود اینکه مردها خیلی ابراز نمی‌کنند، ولی همه می‌دانستند و می‌گفتند: خانمشان را بگویید بیاید.چند سال قبل در لبنان، که از طرف رهبری برای تشییع جنازه مرحوم شیخ محمدمهدی شمس الدین رفته بودند و در اثر دیدن «زندان خیام» و شکنجه‌ها، مشکلی قلبی برایشان پیش آمده بود، فوراً گفتند: دنبال خانمشان بفرستید! وقتی خبر را شنیدم، حس کردم دیگر تمام کردم و انگار قلبم ایستاد! چون فکر کردم ایشان در آنجا از دست رفته‌اند! یا مثلاً سالها قبل از آن و در دوران رژیم گذشته که درزندان  بودند، ایشان در آن طرف دیوارهای زندان رنج می‌کشیدند و من این طرف و دل همه سربازها و مأمورها برای من و فرزندانم می‌سوخت! چون واقعاً پر و بال می‌زدیم تا  شاید بتوانیم ایشان را ببینیم.
 
*از خاطرات خوش اوایل زندگی خود نیز مواردی را بیان بفرمایید.از مسافرت ها ویا فرصت هایی که برای تفریحات خانوادگی پیش می آمد؟
 
درآن دوران هم ،مسافرت‌های خیلی خوبی داشتیم که در آنها خیلی به ما خوش می‌گذشت. سوریه که رفته بودیم، در یک زیرزمین که هفت هشت ده تا پله می‌خورد و پایین می‌رفت، اقامت کردیم و یک چراغ کوچک خوراک‌پزی گرفتیم و کمی برنج و گوجه تهیه کردیم و غذا پختیم.
 
با این همه نمی‌توانم برایتان توصیف کنم که چقدر به ما خوش گذشت و از همان زندگی لذت می‌بردیم، در حالی که هیچ‌کدام از خانواده‌های فقیر نبودیم. هم پدر ایشان در کن وضعیت مالی خوبی داشتند و در محدوده خودشان معروف بودند و هم پدر من وضع مالی بسیار خوبی داشتند، اما آموخته بودیم که باید روی پای خودمان بایستیم، همان‌طور که در برنامه‌ دانشگاه و جاهای دیگر همین رویه ادامه داشت. همیشه از صفر شروع کردیم و همیشه این زجرها و ناراحتی‌ها، برایم شیرینی داشت. مثلاً از اینکه موفق شدیم در سوریه به زیارت برویم  و یا اینکه موفق شدیم در اینجا دانشگاه احداث کنیم. همیشه به مقصد رسیدن برایم شیرینی داشت. همه برنامه‌های زندگی‌مان را شیرین می‌دیدم و حال آنکه همه آنها با سختی توأم بود.
 
*نگاه ایشان به مقوله «ازدواج فرزندان» چگونه بود؟با عنایت به اینکه تمامی آنها پس از پیروزی انقلاب ودردوران مشغله فراوان ایشان متاهل شدند؟
 
در این باره  که خاطرات که خیلی زیاد هستند. یکی از آنها عروسی دختر اولم بود. اوایل انقلاب و موسم کمبودها بود و ایشان وزیر کشور بودند. درآن مقطع، ما در خانه خیابان سرباز (عشرت‌آباد قدیم) می‌نشستیم. یک خانه دو طبقه 190 متری بود. گفتند: قرار است آقای انصاریان برای خواستگاری به منزل ما بیایند. پیش حاج‌آقا رفته و ایشان هم گفته‌بودند: باید بیایید خانه و صحبت کنید. آمدند به خانه تا صحبت کنند.در آغاز رسیدن میهمانان،حاج‌آقا نبودند و در وزارتخانه بودند. بعد به خانه آمدند و گفتند: اول نماز بخوانیم. ایشان اگر سرشان می‌رفت، امکان نداشت نماز اول وقت را از دست بدهند! هرگز ندیدم نماز سر وقت ایشان ترک شود و همیشه هم به جماعت بود. ایشان با مردها در طبقه بالا به صورت جماعت خواندند. حاج‌آقا بعد از نماز پایین آمدند و مرا صدا زدند و گفتند: «حاج خانم! بیایید.» رفتم و گفتند: مثل اینکه اینها می‌خواهند حلقه دست دختر کنند. گفتم: هیچ کس اینجا نیست، حتی مادرم هم نیستند. گفتند: ان‌شاءالله بعداً این برنامه‌ها را انجام می‌دهیم، مسئله‌ای نیست. گفتم:نه عروس آمادگی دارد و نه ما آمادگی داریم! من هم بچه اولم بود که می‌خواستم شوهر بدهم. سه تا فرزند که بیشتر ندارم. دو دختر و یک پسر. گفتند: اگر می‌خواهید خدا رضایت داشته باشد، آسان بگیرید. همین که رضایت حاج‌آقا را دیدم، نه من حرفی زدم و نه دخترم ـ که هجده ساله بود و روی حرف حاج‌آقا حرفی نزد و شرایطی نگذاشتیم. فقط یادم هست وقتی خواستند صیغه عقد را بخوانند، با هر دو دختر و دامادهایم شرط کردم: اگر بخواهند درس بخوانند یا تدریس کنند، مانعی نباشد و هر دو داماد قبول کردند. این خاطره بسیار جالبی بود که ایشان درحالی که وزیر کشور بودند ،در آن مشغله‌های عجیب و غریب اول انقلاب به خانه آمدند و مراسم خواستگاری انجام شد و دو باره با عجله به وزارتخانه برگشتند و ما و این سه بچه در خانه ماندیم! مسئله به همین سادگی تمام شد. وقتی حاج‌آقا می گفتند: مورد خوبی است، آن‌قدر حرف ایشان را قبول داشتیم که بحثی نمی‌کردیم!
 
بعد که خواستیم در منزل مراسمی بگیریم، ایشان شرطی نمی‌گذاشتند که مثلاً فقط یک جور غذا باشد. در این‌گونه موارد تصمیم کاملاً با خود ما بود و ایشان اصراری نداشتند که چه کنید و چه نکنید. در مورد لباس عروسی، خود من از یکی از دوستان لباس گرفتم و پوشید، والا خودش اصراری نداشت. می‌خواهم بگویم هم در حد متعارف لباس تهیه می کردیم و هم هزینه سنگین نمی‌کردیم . ایشان هم مثل بعضی‌ها سختگیری نمی‌کردند که حرف،حرف خودشان باشد. ابداً در این‌گونه مسائل دخالت نمی‌کردند. اگر هم یک وقتی کسی حرفی می‌زد، از ما پشتیبانی می‌کردند و می‌گفتند: این مسائل مربوط به خانم‌هاست، رسومی بین زن‌ها هست و دوست دارند انجام بدهند و مانع نمی‌شوم، اگر می‌خواهند مجلسی هم بگیرند حرفی ندارم!
 
*پس سخن و تصمیم شما را خیلی قبول داشتند؟
 
بیش از اندازه هم قبول داشتند! و این اواخر که بیشتر هم به این رسیده بودند.
 
*ملاک‌هایشان برای انتخاب همسر برای فرزندانشان چه بود؟ اول خودشان داماد را می‌دیدند؟
 
بله، اول می‌گفتند: پسر بیاید و من او را ببینم. ملاک اصلی برای ایشان، تدین خانواده بود. روی پسر هم خیلی حساب نمی‌کردند. می‌گفتند: اول خانواده را در نظر بگیرید و ببینید آن پسر در کجا تربیت شده است؟ خانواده خیلی برایشان مهم بود و حال آنکه شاید خیلی سرشناس هم نبودند، ولی وقتی پرس‌وجو می‌کردند، می‌گفتند: که این فرد در شهر و محل خودش ،آدم موجهی است، خانواده متدینی هستند و واقعاً اهل نماز و دعا هستند و با شناختی که از خانواده انصاریان داشتند و همین‌طور داماد دوم ما، آقای میرلوحی -که از دانشجویان دانشگاه خودمان بودند-قبول کردند. البته به ظاهرخواستگار هم، هم من و هم ایشان توجه می‌کردیم که از نظر ظاهر و تیپ، شلو غ پلوغ نباشد و منظم، تمیز و آراسته باشند. حاج‌آقا خودشان هم تا روز آخر،بسیار آراسته و تمیز بودند و خیلی به تمیزی، نظم و آراستگی توصیه و همیشه انتقاد می‌کردند که مثلا : چرا برخی اصلاح نمی‌کنند و مرتب و منظم نیستند، چون خودشان خیلی مقید و همیشه منظم بودند، یعنی روی این موضوع همیشه تکیه داشتند. به نظم و پاکیزگی در زندگی، خیلی دقت می‌کردند.
 
*در مورد انتخاب عروس چطور؟
 
در مورد عروس هم شناخت خانواده خیلی مهم بود.البته من برای خواستگاری، یکی دو جا بیشتر نرفتم، ولی وقتی می‌خواستم بروم، می‌گفتند: من این آقا را می‌شناسم، خانواده خوبی هستند، سابقه خوبی دارند، متدین هستند و روی فرهنگ خانواده و تدین آنها خیلی حساب می‌کردند. وقتی برای خواستگاری دختر آقای شهیدی رفتیم، به من گفتند: ما خانواده آقای رسولی، پدربزرگ عروس را می‌شناسیم، خانواده‌ای هستند که خدمت امام و رهبری بوده‌اند،ازآنها شناخت داریم، خانواده خوبی هستند... ما هم کم و بیش آمد و رفت خانوادگی داشتیم. عروس ما هم آن موقع خیلی کم سن و کلاس سوم راهنمایی بود!البته ایشان را درست ندیده بودم و وقتی برای خواستگاری رفتیم، ایشان را دیدم. اگر هم قبلا دیده بودم، به عنوان اینکه بچه است، توجهی به او نکرده بودم. به هرحال،هر دوی ما روی خانواده مصرّ بودیم. الان هم عقیده‌ام این است و در کارهای تربیتی هم به این مثل معروف اشاره می‌کنم که می‌گویند: وقتی می‌خواهی دختری را بگیری، اول ببین خانواده‌اش چطور است. خیلی هم روی مسائل سیاسی زوم نمی‌کردیم. البته مخالف انقلاب نبودن برایمان مهم بود، ولی اینکه در چه حزب و گروهی است، برایمان اهمیت نداشت، بلکه فقط اگر تدین داشتند و می‌توانستند با برنامه های دینی ما کنار بیایند، کافی بود .البته پس از این مرحله، آنها هم روی عقیده‌ای که به حاج‌آقا پیدا می‌کردند، همان راه سیاسی حاج‌آقا و همانی را که ایشان می‌پذیرفتند، دوست داشتند، یعنی درمرحله دوم تربیت شکل می‌گرفتند، والا این‌طور نبود که در مرحله اول دنبال کسانی برویم که از نظر سیاسی صد در صد خط فکری ما را داشته باشند. نه، این نبود. فقط دنبال این بودیم که تدین داشته باشند. الان هم وقتی برای مشورت با من می‌آیند، می‌گویم:دراین باره، خانواده حرف اول را می زند، چون خواهی نخواهی رفتارفرزند، به نوع تربیتش برمی‌گردد. اگر درست تربیت شده باشد، اگر اشکالاتی هم داشته باشد، رفع می شود، ولی اگر در خانواده‌ای هیچ ارزشی مطرح نبوده و تربیتی شکل نگرفته ، آن فرزند قدرت پذیرش هیچ رفتاری را ندارد. در گزینش دانشجو هم عرض می‌کنم دانشجویی را بگیرید که آمادگی پذیرش داشته باشد. بچه اول باید ساکت بنشیند تا بشود چیزی را به او یاد داد. بچه‌ای که دائماً بالا و پایین می‌پرد، اگر به او شکلات هم بدهید، ساکت نمی‌نشیند که به او چیزی را یاد بدهید،بنابراین فایده ندارد. اول باید بچه را آرام کنید و بعد با او صحبت‌های منطقی بکنید و این اتفاق می‌افتاد.
 
*شیوه تربیتی فرزندان خودتان هم به همین شکل بود؟ در این باره از چه روش هایی استفاده می کردید؟
 
بله، در این مورد هم، رفتار بسیارمؤثر است. در شیوه‌های حضرت رسول(ص) هم اگر دقت کنید، بیشتر رفتارشان دیگران را جذب می‌کرد. یکی از خصوصیات حاج‌آقا هم همین بود که رفتارهایشان آدم‌ها را می‌ساخت. در دانشگاه و جاهای دیگر، واقعاً راست می‌گفتند. یک وقتی که می‌خواستند از کسی تعریف کنند می‌گفتند: به روز جزا اعتقاد دارد و قیامت را باور کرده است! حاج‌آقا واقعاً از کسانی بودند که قیامت را باور کرده بودند. کارهای ایشان الهی بود. حتی در اردوهایی که با بچه‌ها می‌رفتم، نوع رفتار ش در بچه‌ها،بسیارموثربود.
 
*در خانه هم همین شیوه را داشتند؟
 
بله. در خانه هم، با روش و رفتارشان تربیت می‌کردند. ما خیلی اهل نصیحت نبودیم. اگر بچه‌ها می‌آمدند و ازما نظرمی‌خواستند، راهنمایی می‌کردیم. مثلاً بچه ها  می‌خواستند رشته تحصیلی انتخاب کنند. نظرمان را می‌گفتیم، ولی تصمیم نهایی با خودشان بود. حتی دختر بزرگم، پیراپزشکی قبول شد و یک سال هم خواند، ولی بعد که آمد و با پدر صحبت کرد، ایشان گفتند: عاقبت به خیری در فقه است،فقه به شکل دیگری می‌تواند انسان‌ساز باشد، کرامت انسان در این رشته معلوم می‌شود. دخترم یک سالی را که خوانده بود، رها کرد و آمد و فقه را شروع کرد و بسیار هم راضی است از اینکه از پدر راهنمایی گرفته است. او آمد، وگرنه پدرش اول نگفتند: نرو، این رشته به درد تو نمی‌خورد!همیشه خودمان اختیار داشتیم. اگر راهنمایی می‌خواستیم، راهنمایی می‌کردند، ولی می‌دانستیم در حرف‌هایشان هیچ غرضی جز هدایت ما نیست و لذا راحت می‌پذیرفتیم. بچه‌ها در مسائل روزمره زندگی هم همیشه می‌آمدند و از پدر سئوال می‌کردند که: مثلاً آیا این خانه را بخرم یا آن خانه را؟ و اگر پدر می‌گفتند: همین جا بهتر است، واقعاً می‌دانستند به نفعشان است و پدر قصد تحکم ندارند، بلکه روی تجربه‌های فراوانشان خیر و صلاح آنها را می‌خواهند. حاج‌آقا خیلی باهوش بودند. سریع جوانب کار را بررسی و بعد نتیجه‌گیری می‌کردند و بی‌مقدمه حرفی را نمی‌زدند.
 
*خب ،از مقولات خانوادگی وتربیتی عبور کنیم ومقداری هم به خاطرات سیاسی شما بپردازیم.از قدیمی‌ترین خاطر‌اتی که از مبارزات سیاسی ایشان و دستگیری‌هایشان دارید برایمان بگویید؟
 
مبارزات سیاسی ایشان، از همان اوایل زندگی‌مان شروع شد.درماجرای 15 خرداد42 درتهران، من یک بچه یک ساله داشتم. او را گذاشتم در منزل و با حاج‌آقا بیرون رفتیم. انگار دیروز بوده است. طرف امامزاده یحیی، خیابان ری روضه بود. امامزاده یحیی از قدیمی‌ترین محله‌های تهران بود و ما از سال‌ها قبل به آن مجلس روضه می‌رفتیم. حاج‌آقا همراهم بودند و بعد برای روضه به بازار رفتند. ایشان به من نمی‌گفتند: حتماً جایی که من روضه می‌روم، شما هم همان جا بیا. من هم همین‌طور هر کسی هر مجلس روضه ای را که می‌خواست انتخاب می‌کرد، ولی هر دو روضه می‌رفتیم. یعنی یک هدف بود، ولی در دو منزل. روضه که تمام شد، بیرون آمدم. گفتند: بازار شلوغ شده است!گفتم: چرا؟ گفتند: چون آیت‌الله خمینی را دستگیر کرده‌اند. هنوز تشخیص نمی‌دادم چه جریاناتی دارد اتفاق می‌افتد و تنها نگرانی‌ام این بود که حاج‌آقا به بازار رفته‌اند و بازار شلوغ شده است. به طرف بازار راه افتاده‌ام. در حوادث هم نمی‌دانم چرا این‌طور هستم که نمی‌ترسم! نمی‌خواهم بگویم آدم شجاعی هستم، ولی در بلاها سینه خودم را سپر می‌کردم، مخصوصاً هر جا برای حاج‌آقا احساس خطر می‌کردم، اول خودم جلو می‌رفتم! آن روز هم بدون اینکه فکر کنم احتمال خطر برای خودم وجود دارد، به بازار رفتم. وقتی به چهارراه سیروس رفتم، دیدم از کشت و کشتار چه خبر است! هر چه می‌دیدید خون بود و سر و صدا! قیامتی بود. جلو رفتم، ولی هر چه این طرف و آن طرف گشتم، ایشان را پیدا نکردم. بعداً معلوم شد ایشان همان اول که متوجه می‌شوند این جریانات هست و روضه برقرار نشده است، به مدرسه مروی که در آنجا تدریس می‌کردند، رفته بودند. در مدرسه مروی هم کسی که ظاهرا ساواکی بوده، می‌آید و طلاب را تحریک می‌کند! اینها چیزهایی بود که بعدها از زبان خود حاج‌آقا شنیدم. در آن غوغا متوجه شدم راه بازگشت به منزل را ندارم! تمام راه‌ها بسته شده بودند و اتوبوسی نبود. قیامتی بر پا شده بود. من شاهد عینی ماجرا بوده‌ام. امامزاده یحیی که محل زندگی پدری‌ام بود، پل ارتباطی بین چهارراه سیروس و خیابان ری بود. دیدم هیچ راهی نمانده است و نمی‌توانم جایی بروم ونهایتا به خانه پدری رفتم. می‌خواستم ببینم چه به سر حاج‌آقا و همین‌طور پدرخودم آمده است، چون آن روزها منزل آیت الله بهبهانی روضه بود و پدرم به آنجا می‌رفتند. می‌خواستم از مادرم بپرسم: پدرم کجا هستند و چه شده است؟ وقتی وارد خانه شدم، مادرم خیلی ناراحت شدند و گفتند: تو زن جوان، تنهایی، در این جریانات چه می‌کنی؟ حالا همین‌طور کشته و زخمی بود که در ماشین‌ها می‌ریختند و از چهارراه سیروس به طرف خیابان ری می‌بردند. همه را روی هم در ماشین‌ها ریخته بودند و ما از لای در خانه تماشا می‌کردیم. داشتم دیوانه می‌شدم! از یک طرف بچه یک ساله‌ام بدون شیر و در خانه...
 
*منزلتان کجا بود؟
 
خیابان زرین بغل، بین میدان شهدا و میدان امام حسین، فوزیه آن زمان. آن خانه را پدرشان به ایشان داده بودند. در این خانه چهار اتاق بود که چهار خانواده در آنها زندگی می‌کردند! و اتاق کوچک را به من داده بودند! این بچه در خانه تنها مانده بود و خدا می‌داند چه حالی بودم و نمی‌دانید چطور خیابان‌ها را طی کردم و چند ماشین را پیاده و سوار شدم و در میانه راه چقدر سرمان ریختند! بماند. هر جور بود خودم را به خانه رساندم. بچه را برداشتم تا به خانه پدرم برگردم. یکی از آشناها مرا دید و سوارم کرد. بعد از آن شاید شش هفت بار ماشین عوض کردم. یک مرتبه با چوب و چماق می‌ریختند و شیشه‌های ماشین را می‌شکستند و من پیاده می‌شدم و می‌رفتم سراغ ماشین بعدی و تمام راه را هم می‌دویدم!دردسرتان ندهم. روز عجیبی بود. وقتی بالاخره به خانه پدرم رسیدم، از حال رفتم. آن شب چه بر ما گذشت، جز خدا هیچ کس نمی‌داند! نه پدرم به خانه آمدند و نه حاج‌آقا. پدرم را در جایی پنهان کرده و به حاج‌آقا هم گفته بودند صلاح نیست به خانه برگردید. آن شب، شب بسیار سختی بر ما گذشت. نزدیکی‌های سحر بود که حاج‌آقا به خانه برگشتند و ما یک مشت زن و بچه در آن خانه بودیم و تا صبح، در تمام اطرافمان تیراندازی بود! چون اصل کشتارها در آن منطقه رخ داد.
 
این یکی از خاطرات مهم زندگی‌ من است که خیلی مختصر بیان کردم که در همان اوایل زندگی ما بود. از آن روز (15 خرداد 42) مبارزات شروع شد و حاج‌آقا در جلسات و برنامه‌های مختلف، اسم حضرت امام را می‌آوردند و از رساله ایشان مسئله شرعی می‌گفتند و دستگیری‌ها و زندان‌ها و تبعیدها شروع شد. موقعی که حاج‌آقا را می‌گرفتند و نگه می‌داشتند،ما به شرایط عادت می‌کردیم، ولی اینکه دائماً ایشان را می‌گرفتند و آزاد می‌کردند، باعث می‌شد دائماً در حالت اضطراب باشم و تمام مدت بدنم می‌لرزید! هر بار که می‌ریختند تا ایشان را دستگیر کنند، احساس می‌کردم دیگر تمام شد و حالا ایشان را می‌برند و می‌کشند!ترس و لرز و هول و تکان دائمی بود. بچه سال هم بودم و غیر از اینکه برای حاج‌آقا می‌ترسیدم، برای خودم هم ترس داشتم که نکند به دست آنها بیفتم، چون واقعاً نامرد بودند. اقوام، دائماً پدر و مادرم را شماتت می‌کردند که چرا دخترتان را به اینها دادید که این بچه این‌قدر در رنج باشد؟ حتی به منزل ما تلفن نمی‌شد، چون گرفتار می‌شدند. اگر هم اذیتشان نمی‌کردند، خود فامیل می‌ترسیدند و تلفن نمی‌زدند که احوالی از ما بپرسند! در حقیقت ما،دائما در این فشارها و سختی‌ها بودیم و استرس‌های روحی زیادی بر من وفرزندانم وارد می‌شد.
 
*برنامه‌های فرهنگی سیاسی ایشان در مسجد جلیلی چگونه و به چه شکل بود؟ایشان چگونه این برنامه ها را تنظیم می کردند؟
 
پدرم با آقای جلیلی(موسس مسجد) دوست بودند و چون ایشان خیلی به پدرم عقیده و علاقه داشتند، گفتند: باید متولی اینجا باشید و مسجد را دست بگیرید. پدرم 70 سال در امامزاده یحیی پیشنماز بودند و بنای امامزاده یحیی را خودشان درست کرده بودند ، لذا علاقه عجیبی به آن محل داشتند و برای سخنرانی یا برنامه‌های دیگر، از آن محل به جایی نمی‌رفتند. هر کاری داشتند در همان مسجد و امامزاده بود، به همین جهت قبول نکردند خودشان متولی مسجد جلیلی باشند. همان موقع شاید حدود یک سال از ازدواج ما گذشته بود و مادرم هم خیلی نذر و نیاز می‌کردند که از قم بیاییم و این دوری از بین برود. من هم دیگر دوری از خانواده را دوست نداشتم، همه اینها باعث شد به تهران بیاییم.پدر به دلیل اطمینانی که به حاج‌آقا داشتند،وقتی امامت جماعت مسجد جلیلی رابه ایشان پیشنهاد دادند، حاج‌آقا بسیار استقبال کردند. از همان روزهای اول دراین مقام، می‌دیدم چه صبر و حوصله‌ای داشتند و خداوند هم در مقابل صبر و حوصله‌شان خیلی چیزها به ایشان داد. گاهی اوقات خودشان بودند و خادم مسجد و نماز جماعت را دو نفری می‌خواندند! همه کارهای ما همین‌طور بود. دانشگاه را هم با حداقل شروع کردیم. مسجد جلیلی را با یک نفر شروع کردند! ولی بعدها بسیاری از بزرگان انقلاب که الان هم هستند، از مسجد جلیلی بیرون آمدند. می‌خواستم این مطلب را به خانه و خانواده‌ام ربط بدهم. نوع کار ایشان طوری بود که انسان تربیت می‌شد و ایشان واقعاً انسان می‌ساختند. فردی را می‌ساختند که خودش می‌توانست زمان و جامعه را مدیریت کند، اهل فکر و نظر باشد، کرامت انسانی داشته باشد. همه حاصل نوع رفتار و صبر و حوصله ایشان بود. تا قبل از بیماری که واقعاً سنگ صبور همه بودند. پیش آقایان پزشکان که می‌رفتیم، بعضی‌ها می‌گفتند :حاج‌آقا! یک وقت‌هایی فریاد بزنید! چرا هیچ‌وقت داد نمی‌زنید؟ این‌قدر به خودتان فشار نیاورید و یک مقدار از این فشارها را بیرون بریزید. البته بعد از بیماری، کمی تحملشان کمتر شده بود، ولی قبل از آن خیلی تحمل می‌کردند.
 
*حساسیت های ساواک بر سخنان وفعالیت های ایشان چگونه به وجود آمد؟چه چیز در منش دینی واجتماعی وسیاسی ایشان برای ساواک حساسیت زا بود؟
 
ایشان همیشه به یک صورتی، در صحبت‌هایشان به نام حضرت امام اشاره می‌کردند و لذا ساواک، بسیار روی صحبت‌های ایشان حساس بود و مخصوصاً روی مسجد جلیلی تمرکز کرده بودند. حاج اقا هر جا که می‌رفتند، آنجا خود به خود وزنی پیدا می‌کرد و در واقع ایشان بودند که به مسجد جلیلی آن شأن را داده بودند. نوع رفتار و برخورد ایشان طوری بود که ساواک متوجه بود که هدایت کننده مبارزه اوست ، لذا روی ایشان تمرکزکرده بود.
 
خاطرم هست که آن موقع‌ها، با بچه‌های مسجد صادقیه -که حاج‌آقا در آنجا درس می‌دادند- ارتباط داشتند و آنها هم به مسجد جلیلی می‌آمدند. در صادقیه گروه خاصی جمع می‌شدند. خودم درس‌های ایشان را می‌رفتم. اسمش درس بود، ولی در حقیقت روش زندگی، مبارزه و همه چیز در آن بود. نوع تدریس و تربیت ایشان به شکلی بود که افراد در آینده ،آدم‌های به درد بخوری از کار در می‌آمدند.به هرحال، ایشان به هر نحوی بود درجلسات اسم امام را می‌آوردند و مثلاً می‌گفتند: آقا ! ساواک می‌آمد و منعشان می‌کرد. اواخر می‌گفتند: استاد!از ساواک می‌آمدند و می‌گفتند: حرف‌هایی که می‌زنید اشاره به آقای خمینی است و دائماً ایشان را می‌بردند. بعدها متوجه شدیم یکی از آنهایی که در کنار حاج‌آقا می‌نشست، خودش ساواکی بود! در مسجد جلیلی مشکلات عدیده‌ای برای ایشان به وجود می‌آوردند. خود من، خیلی همراه ایشان به مسجد جلیلی می‌رفتم. آن روزها هم که زن‌ها آن سر و وضع را داشتند و ما هم که ماشین نداشتیم و سوار اتوبوس و تاکسی می شدیم، ایشان تمام مدت سرش پایین و معذب بود! بعدها که ماشین گرفتیم، ترجیح می‌دادم همراه ایشان باشم، چون معمولاً افرادی سوار ماشین ایشان می‌شدند که سرشان در حساب و اهل سیاست بودند و خودم ترجیح می‌دادم این نوع حرف‌ها را بشنوم و در جریان امور باشم. اغلب هم سئوالاتی را که برایم مطرح می‌شد، در منزل از ایشان می‌پرسیدم و ایشان هم با نهایت حوصله و دقت پاسخ می‌دادند و همه درس‌ها و حرف‌های ایشان درذهنم ثبت می‌شد. ایشان را به عنوان استاد خودم قبول داشتم و لذا تمام حرف‌هایشان در حافظه‌ام ثبت می‌شد. انسان سخنان استادی را که دوست دارد، هرگز از یاد نمی‌برد و چنین احساسی به ایشان داشتم و روش‌های ایشان در عرصه سیاسی، فرهنگی و اجتماعی‌ام بسیار مؤثر بودند.
 
*دستگیری‌هایشان از صحبت‌هایی که در مسجد جلیلی می‌کردند شروع شد؟یا جای دیگری؟
 
از مسجد جلیلی و صادقیه. اولین بار، ایشان را در صادقیه دستگیر کردند. داشتم بچه شیر می‌دادم که این خبر را به من دادند و نمی‌توانم به شما بگویم بر من چه گذشت تا ایشان برگشتند، چون هر وقت ساواک کسی را می‌برد، برگشتش با خدا بود!نمی‌دانستیم برمی‌گردند، نگهشان می‌دارند، شکنجه‌شان می‌دهند یا چیز دیگری. یکی از راه‌های تحت فشار قرار دادن خانواده‌های زندانیان سیاسی هم این بود که موضوع را به بیش از آنچه که بود بزرگ جلوه می‌دادند.
 
الته باید این نکته را عرض کنم که در نگاه کلی،مبارزات ایشان بعد از فوت آیت‌الله بروجردی شروع شد و همیشه این احتمال را می دادیم که ایشان را بگیرند، ببرند، اذیت کنند و خیلی از چیزهایی که در آن زمان ندیده وتجربه نکرده بودیم، از جمله برنامه‌های سیاسی  ایشان،جلساتی بود که در منزل خود ما برگزار می شد. اطلاعیه‌هایی که می‌نوشتند، جلساتی که تشکیل می‌شدند وخیلی فعالیت های دیگر. همه مسئولینی که از اول انقلاب تا حالا هستند، جلساتشان را در منزل ما برگزار می‌کردند و من پذیرایی می‌کردم والبته در تمام مدت ،می‌لرزیدم که الان می‌ریزند و همه را می‌گیرند! ماجراهای بسیاری بود. بچه‌ها کوچک بودند و حاج‌آقا همه مسائل- غیر از چیزهایی را که نمی‌بایست به کسی گفت-را به من می‌گفتند. خودشان هم می‌دانستند اگر اتفاقی برای ایشان پیش بیاید، خیلی ناراحت می‌شوم. اول انقلاب که داشتند هسته اصلی مبارزات تشکیل می‌دادند، به من نمی‌گفتندآنها چه کسانی هستند یا وقتی ریختند در مسجد جلیلی و ایشان را دستگیر کردند و بعد به بوکان تبعید کردند، نمی‌دانستم درآن پرونده با چه کسانی بودند و چه خوب بود که نمی‌دانستم! بعدها فهمیدم حاج احمد آقاخمینی، آقای لاهوتی و عده‌ای دیگر که هسته‌های اصلی کار بودند به عنوان مهمان به بوکان رفته بودند. تصورش را بکنید کسی که خودش در تبعید است، این افراد برای مهمانی به خانه‌اش بیایند و جلسه و شورا داشته باشند.
 
خاطره دستگیری ایشان درشب احیا را نقل بفرمایید؟ظاهرا خودتان شاهد ماجرا بودید؟
 
 در مسجد جلیلی،مراسم شب احیا برگزار شده بود و حاج‌آقا منبر رفتند و بالای منبر به حضرت امام اشاراتی کردند .مراسم تمام شدو بیرون آمدم و دیدم حاج‌آقا نیامدند! کسی را فرستادم ببیند موضوع از چه قرار است؟ رفت و برگشت و گفت: شما به منزل بروید، حاج‌آقا را بردند! من با دو تا بچه، وسط خیابان خشکم زد. فهمیدم به محض اینکه حاج‌آقا از منبر پایین آمدند، ایشان را دستگیر کردند و بردند. آن روزها آقایی نیسان داشت و می‌آمد و گاهی ما را به مسجد نور می‌برد. ما به این آقا گفتیم: ما را پیش حاج‌آقا ببر! بچه سالی من بود و خاطر جمعی از اینکه ساواک ایشان را به ما نشان می‌دهد! تا صبح تمام جاهایی را که احتمال می‌دادیم ایشان را برده باشند، گشتیم. آدم را سرگردان می‌کردند. یکی می‌گفت: به ایرانشهر برده‌اند، یکی می‌گفت: به خیابان فرصت برده‌اند. خلاصه تا صبح دنبال ایشان گشتیم! صبح که شد، من و دو تا بچه‌ها خسته و هلاک به خانه برگشتیم. فردای آن روز حاج‌آقا را با ماشین همراه دو مأمور به خانه آوردند که چند دست لباس بردارند و گفتند: می‌خواهند مرا به بوکان تبعید کنند. خود مأمورها دلشان به حال بچه‌ها که به لباس پدرشان چسبیده بودند می‌سوخت که می‌گفتند: ما را با خودتان ببرید! من هم همین‌طور. خیلی ناراحت بودم. می‌ترسیدیم. ایشان گفتند: ناراحت نباشید. در نهایت سختی‌ها، ایشان به ما آرامش می‌دادند که: ناراحت نباشید. دارم با آقایان می‌روم، خودم هم دقیقا نمی‌دانم دارند مرا کجا می‌برند! وقتی رسیدم، شما را هم پیش خودم می‌برم! همراه حاج‌آقا به دیدن کسانی که تبعیدشان کرده بودند، از جمله مرحوم آیت‌الله مشکینی، رفته بودم و می‌دانستم تبعید یعنی چه و این قضیه بیشتر رنجم می‌داد که الان وضع جا و غذای ایشان چه می‌شود؟ بعدها برایمان تعریف کردند آن شب ایشان را چگونه و کجا بردند. مختصر کنم، حاج‌آقا را به مسجدی در بوکان برده بودند. گفته بودند: شما را به دورترین نقطه ایران می‌فرستیم! واقعاً هم بوکان مرز و دورترین نقطه ایران است. ایشان را به آنجا فرستادند که فوق‌العاده سرد بود. از این طرف به من خبر رسید ایشان را به بوکان بردند. خواهرشان همراهم آمدند که زن جوان در طول راه تنها نباشم. شهر به شهر رفتیم تا بالاخره بوکان را پیدا کردیم. دیدیم دو تا اتاق کوچک سردبه ایشان داده اند! از آنجا که خدا می‌خواهد حجتش را تمام کند، یکی از ژاندارم‌های آنجا دلش سوخته بود و قدری غذا و پتو برایشان آورده بود. دردسرتان ندهم. با دو تا بچه یک پایم تهران بودم و یک پایم بوکان! یک دستشویی قدیمی که مورد استفاده آقایان بود، باید ظرف و همه چیز را در آنجا می‌شستم و جمعیتی بود که از تهران به عنوان مهمان، به دیدن حاج‌آقا می‌آمدند، چون همه ایشان را دوست داشتند. از آمدن آنها اظهار ناراحتی نمی‌کردم. فقط از این ترس داشتم که نکند بریزند و آنها را بگیرند! همیشه این هول و ترس در جانم بود که می‌ریزند و مهمان‌های ما را می‌گیرند، چون مهمان‌ها ما هم عادی نبودند. کار ما همین بود تا یک شب که بچه‌ها را به تهران آوردم که به مدرسه بروند، خبر دادند ایشان را از بوکان آورده‌اند و دو باره روز از نو و روزی از نو! دو باره شهر به شهر دنبال حاج‌آقامی گشتم. بعضی جاها حکومت نظامی بود. بعضی جاها هم مثل کردستان، واقعاًشرایط به گونه ای بود که می‌ترسیدم. پشت دیوارها، ژاندارم‌ها با اسلحه پنهان شده بودند و عقل ما نمی‌رسید آن وقت شب درشرایط حکومت نظامی، خطرناک است که وارد شهری شویم که ما را نمی‌شناسند. می‌رفتیم و می‌گفتیم: آقایی را به اینجا آورده‌اند، می‌خواهیم ایشان را ببینیم. ما را سر می‌گرداندند. بالاخره آن‌قدر آمدیم تا به تهران رسیدیم! معلوم شد یکسره ایشان را به زندان برده‌اند و به ما دروغ گفتند که ایشان را به تبعید فرستاده‌اند. می‌خواستند ما را از سر خودشان باز کنند و در عین حال در فشارهای روحی قرار بدهند. بعد هم گفتند: چهارده سال زندان برایشان بریده اند که اگر انقلاب نشده بود، همچنان در زندان بودند!همان زندانی که با آقای طالقانی،آقای منتظری آقای هاشمی و دیگران بودند. مدتی هم حاج‌آقا در زندان انفرادی بودند و شکنجه‌های زیادی را متحمل شدند که بسیاری از آنها قابل بیان نیستند. انسان می‌گوید تا بوکان رفتم و برگشتم، ولی تا نرفته باشید نمی‌دانید بر ما چه گذشت!
 
*اشاره کردید حاج احمد آقا و عده دیگری به بوکان آمدند.ازاین ملاقات ها چه خاطراتی دارید؟
 
بله، آن شب حاج‌آقا با لحن زیبایی دعای کمیل می‌خواندند. می‌گفتند: آن شب متوجه نشدم اینها آمدند. بیشتر کسانی که بعداً دستگیر شدند و در زندان با حاج‌آقا بودند، آمده بودند. من هم آن طرف پرده در بین خانم‌های کرد و ترک نشسته بودم و متوجه زبانشان نمی‌شدم!گاهی اوقات اگر نیاز و مایحتاجی پیش می‌آمد به زن خادمه می‌گفتم، والا او را هم ترسانده بودند و با من حرف نمی‌زد! ولی با حداقل امکانات خانه از مهمان پر و خالی می‌شد و با حداقل چیزهایی که داشتیم به آنها سرویس می‌دادیم. هیچ اظهار ناراحتی نمی‌کردم واتفاقا این وضعیت را،به شرطی که کنار حاج آقا باشم، دوست داشتم.
 
*به خاطر کمیته مشترک و زندان اوین هم اشاره بفرمایید.چطور متوجه شدید که ایشان را به این کمیته منتقل کرده اندوسپس به زندان اوین؟
 
موقعی که ایشان را به تهران منتقل کردند، هیچ اطلاعی از ایشان نداشتم. به هر فامیل و آشنایی که داشتیم، مراجعه کردیم که ببینیم آیا ایشان زنده هستند یا نه؟ وقتی کسی را به کمیته مشترک می‌برند، اجازه نمی‌دادند کسی از حال زندانی باخبر شود! یکی از ناراحتی‌هایی که برای خانواده‌ها به وجود می‌آوردند این بود که کسی نمی‌دانست سرنوشت زندانی‌اش چه شد؟به هیچ‌کس هیچ چیزی نمی‌گفتند. ایشان می‌گفتند: بارها در مسجد جلیلی به من می‌گفتند: مثلاً بیا اتاق 420 ساختمان 10! بعد مرا می‌بردند و در اتاق دربسته‌ای می‌نشاندند. کارهایشان این‌طور بود که نمی‌دانستیم برای چه آورده‌اند؟ چه کسی می‌آید؟ چه کسی جواب می‌دهد؟ با چه کسی باید حرف بزنی. همه اینها برای فرد دستگیر شده،ناراحت‌کننده بود. بعد به هر کسی که دستمان می‌رسید متوسل می‌شدیم که فقط ببینیم حاج‌آقا زنده هستند یا نه و چه کارشان کرده‌اند؟ بعد که فهمیدیم ایشان را به زندان برده‌اند، تلاش می‌کردیم ایشان را ببینیم تا خاطرجمع شویم سالم هستند و مشکلی ندارند. بنا بر اصرار ما، بالاخره بعد از سه ماه، اجازه دادند ما به ملاقات ایشان برویم. خاطره اولین ملاقاتی را که با ایشان داشتیم هیچ‌وقت از یاد من و بچه‌ها نمی‌رود. سخت‌ترین حالتی بود که مادرآن، حاج‌آقا را دیدیم. یک جای دو متر در سه متر بود. دورتادور آن را ریل‌کشی و به شکل قفس درست کرده بودند و حاج‌آقا را در آن قفس روی صندلی نشانده بودند! خوشحال شدیم ایشان سالم‌اند و روی صندلی نشسته‌اند، غافل از اینکه بدن عفونت کرده است و ایشان اصلاً نمی‌توانستند بایستند! نه آنها می‌خواستند ما متوجه شویم و نه خود حاج‌آقا تمایل داشتند کوچک‌ترین ابراز ناراحتی کنند که نکندما ناراحت شویم. دختر کوچک ما چهار ساله بود و در آنجا بهتش زده بود. همه جور انتظاری داشتیم جز اینکه حاج‌آقا را به این شکل ببینیم. این اولین ملاقات بود که چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بعد ایشان را بردند. فقط خوشحال بودیم که ایشان زنده بودند. این ماجرا دو سال و خرده‌ای ادامه داشت، اما در ملاقات ‌های بعدی،دیگرایشان را در قفس نمی‌آوردند، بلکه چند مانع بود و ایشان را با فاصله می‌دیدیم. تا مراحل آخرف که فشارهای انقلاب باعث شد کمی آسان تر گرفتند و ایشان به ما نزدیک شد و همدیگر را بغل کردیم و بچه‌ها را بوسیدند و چون روی بچه کوچکمان حساسیت کمتری بود، حاج‌آقا چیزهایی را به آنها دادند که از زندان بیرون بیاورند. چون چیزهایی رد و بدل می‌شد، از نزدیک شدن زندانی‌ها با خانواده‌هایشان ممانعت می‌کردند. در آن ملاقات‌ها نامه‌ها، وصیت‌ها و کتاب‌هایی را گرفته بودم که هنوز آنها را دارم. در آن موقع، برای بدنام کردن زندانی‌ها، عکس‌هایی را از زن و بچه‌هایشان مونتاژ می‌کردند و پخش می کردند!در غیبت حاج‌آقا ،ده برابرِ حضور ایشان مراقبت می‌کردم که یک وقت چنین سوء استفاده‌هایی نشود و بدنامی برای حاج‌آقا به وجود نیاید و این احتیاط‌ها و مراقبت‌ها تا آخر هم ادامه داشت و بحمدالله به خاطر رفتارهای خانواده ما، هیچ تهمتی به حاج‌آقا زده نشد. خدا را شکر می‌کنم که حتی یک نقطه تاریک هم در زندگی ما نبوده است. اخوی ایشان، آقای باقری که مرد خداست، می‌گویند: گواهی می‌دهم حتی یک نقطه تاریک هم در زندگی ایشان نبود!
 
*آخرین دستگیری ایشان در سال 57 بود؟        
 
اصلی ترین آن،همین دستگیری ای بود که تا انقلاب طول کشید. انقلاب اینها را آزاد کرد، والا اینها حالا حالاها باید در زندان می‌ماندند. پدرم که فوت کردند، ایشان در زندان بودند و از همان جا اطلاعیه دادند، یعنی ایشان را حتی برای این برنامه‌ها هم آزاد نکردند!
 
*آزادی‌شان به چه شکل بود؟
 
نزدیک انقلاب بود و آقایان یکی یکی بیرون می آمدند و آزاد شدند. در حقیقت فشارهای بیرونی انقلاب، باعث شد سبک‌تر برخورد کردند، وگرنه صحبت از اعدام اینها بود!اصل گرفتاری‌شان هم، به خاطر کمک به زندانیان سیاسی و خانواده‌های آنها بود.
 
*به شما خبر داده بودند که قرار است به زودی آزاد شوند یا ناگهان باخبر شدید؟
 
دوستانشان ـ گمانم خانواده آقای هاشمی ـ شبش زنگ زدند، چون رفت و آمد خانوادگی داشتیم. البته خاطرم هست که آقای مطهری هم به منزل ما تلفن زدند و گفتند: بحمدالله دارند یکی‌یکی آقایان را آزاد می‌کنند، آقای مهدوی هم جزو اینها هستند،نمی‌دانیم فردا آزاد می‌شوند یا پس‌فردا، ولی آزاد می‌شوند. انگار خدا دنیا را به ما داد. ایشان آمدند و همه خوشحال و شاد بودیم، اما از همان شب، دو باره جلسات و برنامه‌های ایشان شروع شد. حتی یک لحظه توقف در زندگی ایشان ندیدم. تا آخرین برنامه‌شان که رفتن به مرقد امام بود، کارشان دست بیعت دادن با انقلاب و رهبری بود. تا آخر عمر، یک لحظه از هدفشان دور نشدند. هر چه یادم می‌آید همین است و بس. حتی آن شب که از زندان آزاد شدند که در منزل ما عده زیادی جمع شده بودند و از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند، باز هدفشان پایداری در حفظ انقلاب و آرمان های آن بود. در تمام مدت در نبود ایشان، به‌شدت در فشارهای روحی بودم. پدرم که فوت کرده بودند، برای شرکت در مجالس ایشان رفته بودم که مأموران به خانه ریخته بودند و بچه‌هایم در خانه بودند. وقتی برگشتم و اوضاع خانه را دیدم که همه جا را زیر و رو کرده بودند، داشتم سکته می‌کردم! چهار پنج ساعتی را که برای ترحیم پدرم از منزل بیرون بودم، اینها در منزل ما بودند و هر برنامه‌ای را که بگویید، اجرا کردند! خود این ماجراها گفتنی‌های زیادی دارد. همیشه می‌دیدم دونفر نان خشکی و سیگارفروش، جلوی در خانه ما نشسته بودند. بعدها فهمیدم مأمور ساواک هستند و هر جا که می‌رفتم دنبالم می‌آمدند! تمام رفت و آمدهای من و بچه‌های را زیر نظر داشتند که کجا می‌رویم، بچه‌ها کی سوار سرویس مدرسه می‌شوند و کدام مدرسه می‌روند؟ ببینید وقتی انسان این‌طور زیر نظر باشد، چقدر به او سخت می‌گذرد. هر حرکتی صورت می‌گرفت، اینها می‌فهمیدند.
 
*پس از پیروزی انقلاب،ایشان متصدی اداره کمیته های انقلاب اسلامی شدند.از دوران تصدی این مقام خاطراتی را بیان کنید؟ایشان درآن دوره،فعالیت های خود را چگونه انجام می دادند؟
 
درآن دوره یک مملکت بود ویک کمیته! نهاد امنیتی ای جز کمیته نبود و اینها شب و روز کار می‌کردند. برای حاج‌آقا هیچ چیزی جز نگهداشتن نظام، مسئله نبود. خیلی برایشان مهم بود و شب و روز به حداقل خواب و حداقل خوراک و حداقل استفاده از بیت‌المال قانع بودند. از آن همه امکاناتی که در اختیارشان بود صرف نظر و ایشان، اخوی‌شان و آقایانی که با آنها کار می‌کردند، همگی در یک اتاق مشغول کار بودند!قاعدتا اطلاع دارید که  آقای مطهری به ایشان گفته بودند: باید این سمت را قبول کنید. حاج‌آقا می‌گفتند: گاهی زیر میز می‌رفتم که صدای بی‌سیم را بشنوم که مثلاً داشتند می‌گفتند: در فلان جا،فلان اتفاق افتاده است! یعنی تصور کنید در آن اتاق، چند نفر کار می‌کردند که صدا به صدا نمی‌رسید! سعی‌شان این بود از یک اتاق استفاده کنند و گرفتار میزها و صندلی‌های متعدد نشوند. ایشان تا آخر عمرشان در مورد بیت‌المال تا این میزان دقت داشتند. در هر جا که بودند، هر وقت می‌خواستند ماشین یا میزی را در اختیارشان بگذارند، می‌گفتند: چه لزومی دارد؟ مگر همین میزی که هست چه اشکالی دارد؟ حالا صندلی این شکلی باشد و شکل دیگری نباشد، چطور می‌شود؟ خیلی دراستفاده از بیت‌المال احتیاط می‌کردند. گاهی اوقات اگر در خانه یا ماشین ما کسان دیگری بودند، از صدای بی‌سیم‌ها، آیفون‌ها، تلفن‌ها، زنگ در حیاط، آمد و رفت دائمی جمعیت و... کلافه می‌شدند. قیامتی بود و همه با ایشان کار داشتند. در همه این احوال کمک ایشان بودم و اصلاً هم ناراحت نبودم که با یک دست، ده تا تلفن را جواب می‌دادم و مثلا درآن حال،باید ناهار را هم درست می‌کردم. در زندگی مقید بودم که همه چیز مرتب و منظم باشد. به‌علاوه، تحصیل یا تدریس هم می‌کردم. در بسیاری از اوقات بسیاری از دروسم را، به وسیله نوار یاد می‌گرفتم و همان‌طور که کار منزل را انجام می‌دادم، از طریق گوش دادن، درس می‌خواندم. می‌خواستم هم درسم را بخوانم و هم کارهای منزل عقب نماند و این روش هنوز هم ادامه دارد که هم کارهای منزل را باید دقیق و مرتب انجام بدهم، هم به کارهای فرهنگی ام برسم. زندگی ما، یک زندگی فرهنگی بود که همیشه در آن درس، تحصیل و تدریس از اهمیت خاصی برخوردار بود. بچه‌ها هم همین‌طور. درس خواندند و تا مرحله دکترا رسیدند. همه اینها بود، اما زندگی سراسر سیاسی هم بود و جمع کردن این ابعاد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی زندگی،کار دشواری است.در حکایات هست که از پیرزنی پرسیدند: چطور این گاو را روی پشتت می‌گذاری و تا روی پشت‌بام می‌بری و خسته نمی‌شوی؟ گفت: از وقتی گوساله بود روی دوشم گذاشتم و سنگینی آن را احساس نکردم! واقعاً این‌طور بودم و سنگینی کار را احساس نمی‌کردم، بلکه شیرینی کار و رسیدن به هدف برایم مهم بوده و هست، وگرنه بار سنگین را باید می‌کشیدم.
 
*از دوران  تصدی وزارت کشور و نخست‌وزیری ایشان چه خاطر‌اتی دارید؟شرایط زندگی شما در آن مقطع چگونه بود؟
 
برنامه‌های زیادی بود، اما فقط یک نکته‌اش را از نظر زن بودنم می‌گویم. همه ما دوست داریم غذایمان خانگی باشد. نمی‌گویم هیچ‌وقت در بیرون غذا نخورده‌ایم یا غذای بیرون نمی‌خوریم. آن‌قدرها اصرار نداریم که حتماً غذای بیرون نخوریم، ولی دوست داریم غذا را در خانه بپزیم. بچه‌هایم هم به همین طریق رفتار می‌کنند.  حاج‌آقا هم از غذای خانه بیشتر لذت می‌بردند و ما در وزارت کشور یا نخست‌وزیری که بودند، در خانه غذا می‌پختم و برای ایشان، خودم یا بچه‌ها در ظرف می‌ریختیم و به نخست‌وزیری می‌بردیم و در آنجا غذا را با ایشان می‌خوردیم و دو باره جمع می‌کردیم و برمی‌گشتیم. دوست هم نداشتم در آنجاها زندگی کنم. دلم می‌خواست در همان خانه 190 متری خیابان سرباز زندگی کنم، هر چند بعد از مریضی حاج‌آقا پزشکان گفتند: هم پله‌های خانه برای ایشان زیاد است، هم خانه باید نزدیک بیمارستان قلب باشد. حاج‌آقا به من گفتند: خانه‌ای در دانشگاه امام صادق (ع)هست، ما می‌رویم و سه چهار روزی در آنجا هستیم، خانه‌مان را می‌فروشیم و خانه‌ای در نزدیکی بیمارستان می‌خریم.خاطرم هست در روزهای آغاز تاسیس دانشگاه ، تا یک سال در خانه غذا می‌پختم و به دانشگاه می‌بردم! با حاج‌آقا و بچه‌ها غذا را می‌خوردیم و بعد بچه‌ها دنبال درس و کلاسشان می‌رفتند. شب در خانه می‌خوابیدم و صبح باز به دانشگاه می‌رفتم. تصورش را بکنید دانشگاه در پل مدیریت کجا و مدرسه روشنگر و مدرسه علوی در خیابان ایران کجا؟ صبح زود بچه‌ها را به مدرسه می‌بردم و خودم هم به مدرسه مطهری می‌رفتم و درس می‌خواندم. حاج‌آقا هم تمام روز را، در دانشگاه کار می‌کردند. ما فقط شب‌ها دور هم بودیم و دوست داشتم غذایی را که حاج‌آقا دوست دارند، خودم بپزم و با همه این شرایط همگی دور هم باشیم. من تا یک سال، به خانه دانشگاه نیامدم و اصرار داشتم جایی غیر از خانه خودمان نمانم. حاج‌آقا هم به من اصرار نمی‌کردند که بیا تا بعد از یک سال که دیگر از این همه رفت و آمد خسته شدم و اسباب‌کشی کردیم و آمدیم. حاج‌آقا گفتند: خانه را می‌فروشم و خانه جدیدی می‌خرم، نشان به آن نشانی که خانه خیابان سرباز را دو میلیون تومان فروختیم و با آن حتی یک اتاق هم نتوانستیم بخریم! حاج‌آقا نه اینکه نخواهند خانه بگیرند،پولی نداشتندتا خانه بخرند!
 
*در باره حواشی اتفاقاتی که برای ایشان می افتاد یامسئولیت هایی که به ایشان محول می‌شد، در خانه با شما صحبت می‌کردند؟دراین باره چه خاطراتی دارید؟
 
خیلی چیزها برای گفتن هست! تشنجات زیادی در حاشیه فعالیت های ایشان بود. از مردم، مخالفان و حرف‌هایی که می‌شنیدیم آزار می‌دیدیم. عده‌ای هم بسیار اظهار خوشحالی می‌کردند، اما ایشان می‌گفتند: فقط به حکم وظیفه این کار را انجام می‌دهند. گذشت و ایثار عجیبی داشتند و خیلی راحت شغل‌ها و پست‌ها را تحویل می‌دادند. کوچک‌ترین دلبستگی به این پست‌ها نداشتند. حتی در این اواخر ، همه می‌دانند که مسئولیت ریاست مجلس خبرگان را به عهده ایشان گذاشتند و ایشان همیشه به این منصب‌ها، به عنوان یک امر موقت نگاه می‌کردند. هیچ‌وقت به پست و مقامی دل نبستند و همیشه به عنوان وظیفه قبول می‌کردند. هر کسی هم می‌آمد و می‌گفت بهتر می‌تواند اداره کند، بلافاصله می‌گفتند: بیایید اداره کنید. من مشکلی ندارم! ایشان درجامعه ودرمیان مسئولان،پست هایی  بالاتر از نخست‌وزیری و... هم داشتند. از همه مهم‌تر اینکه امین امام بودند. بسیار به امام نزدیک بودند، اما هیچ‌وقت از این قضیه استفاده شخصی نکردند و به همان چیزهایی که داشتند، قانع بودند و هیچ نمی‌گفتند: حالا که در این سمت هستیم خانه‌ای، ماشینی و چیزی بگیریم! هر قدر هم که به ایشان تحمیل می‌کردند زیر بار نمی‌رفتند. ایشان حتی حاضر نشدند ماشین ضد گلوله بگیرند. همیشه با پاسدارهایشان مشکل داشتند و می‌گفتند: پاسدار می‌خواهم چه کار؟
 
*همه می دانند که تاسیس و اداره دانشگاه امام صادق(ع)،برای ایشان از اهمیت خاصی برخوردار بود.تاسیس وتوسعه این دانشگاه،چگونه صورت گرفت؟به ویژه تاسیس پردیس خواهران که سرکارهم درآن سهمی داشتید؟
 
ایشان چون خیلی برای دانشگاه زحمت کشیده بودند، آبروی دانشگاه خیلی برایشان مهم بود. وقتی بنا شد واحد خواهرانِ دانشگاه امام صادق(ع) را تاسیس کنند، دراین باره دغدغه زیادی داشتند. در آن زمان آقای علم‌الهدی معاون آموزشی بودند و به حاج‌آقا گفتند: همان‌طور که به پیغمبر(ص) خطاب شد: «هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها»باید مدیران این بخش هم از خانواده خودتان و دلسوز باشند، چراکه تاسیس این دانشگاه، استرس و فشارهای روحی و کار زیادی دارد و فردی را می‌خواهد که دلش بسوزد و پای این قضایا بایستد، چون ایشان سال‌ها در آنجا معاون آموزشی بودند و می‌دانستند اداره دانشگاه کار ساده‌ای نیست. آن هم دانشگاهی که نه پولی از دولت و نه شهریه‌ای از بچه‌ها می‌گیرد و اداره این دانشگاه، دشوار است، مخصوصاً هم که ما داشتیم برخلاف آب شنا می‌کردیم! الگو نداشتیم و جایی نبود که از آن یاد بگیریم که یک دانشگاه دخترانه چگونه باید باشد؟ آقای علم‌الهدی هم اصرار کردند که متولیان این بخش، باید از خانواده خودتان باشند و من و دختر بزرگم که آن موقع سنی نداشت و خود من هم که بسیار جوان بودم، مسئولیت این کار را به عهده گرفتیم. با این همه ،حاج‌آقا همچنان اصرار داشتند که مسئولان از خانواده خودشان نباشند. بعد از آن هم می‌گفتند: من گذشت کردم، وگرنه می‌دانستم هم مشکل خانوادگی داریم، هم اطمینان نمی‌کردم کار را به دست  خانم ها بسپارم! در حالی که ما در مکتب خودشان بزرگ شده بودیم، اما سوابق دانشگاهی برایشان مهم بود و با زحماتی که کشیده بودند، دلشان نمی‌خواست واحد خواهران ضربه‌ای بخورد که خدای ناکرده به نام دانشگاه امام صادق(ع) تمام شود.
 
خلاصه آمدیم و از صفر شروع کردیم. یعنی من و دخترم در 24 سال قبل، در اتاق نگهبانی دم درِ واحد برادران، ثبت‌نام‌ها را شروع کردیم، اما این موضوع ابداً برایمان مهم نبود. مهم این بود که داشتیم کار می‌کردیم! تقریباً چند سالی طول کشیدتاوقتی که حاج‌آقا خروجی‌های ما را دیدند و با امتحاناتی که گرفتند، دیدند ما داریم از برادرها جلوتر هم می‌رویم! فرض کنید می‌خواستیم در اینجا انبار تشکیل بدهیم، می‌گفتند: مگر زن‌ها می‌توانند خرید ووسایل را جمع کنند؟ شما در منزل خودمان خرید نمی‌روید، چطور می‌خواهید این کار را بکنید؟ یااینکه برنامه‌های درسی خواهران، از برادران سنگین‌تر بود! می‌گفتند: مگر می‌شود این همه زن بیایند و تدریس کنند؟چون جایی نبود که اساتید برجسته زن بیایند و تدریس کنند. بعد از پنج سال که اولین خروجی‌های واحد خواهران بیرون آمدند، معلوم شد زنان چقدر کار کرده و زحمت کشیده‌اند. در سخنرانی‌هایی که حاج‌آقا در واحد خواهران داشتند، ببینید چقدر تعریف کرده‌ که خواهرها چقدر جلو افتاده‌اند. از پایین‌ترین کارها تا بالاترین سطح که کار خود من بود، الحمدلله مورد تأیید حاج‌آقا بود که خواهرها خیلی خوب کار کرده‌اند و از جهات علمی خیلی زحمت می‌کشند، مجلات و کتاب‌های زیادی را بیرون داده‌اند. اساتید برجسته‌ای دارند و بحمدالله فارغ التحصیلانمان در تمام کشور مشغول کار هستند، یعنی ضعیف‌ترین فارغ‌التحصیل ما ،معلم نمونه شهر خودش شده است.
 
*چگونه اعتماد ایشان در این زمینه، به شما جلب شد؟در این باره چه اقداماتی انجام دادید؟
 
در عمل خودمان را اثبات کردیم. در ابتدا جواب‌دهی کار علمی ما را، در حد استادی دیده بودند و نه مدیریت یک دانشگاه. ابداً کار ساده‌ای نبود. اوایل می‌خندیدند و می‌گفتند: دو تا جاری یا مادر شوهر و عروس در یک خانه با هم نمی‌سازند، شما چطور می‌خواهید این همه زن را در یک جا جمع کنید؟ با این همه ما این کار را به گونه ای انجام دادیم که همان علاقه ای که بین من و حاج‌آقا بود، بین ما و اساتید و کارمندان پردیس خواهران هم هست. واقعاً همدیگر را دوست داریم و در جریان رحلت حاج‌آقا، همه اینها انگار پدرشان را از دست داده بودند. واقعاً نسبت به من احساس مادری و استادی دارند. این ارتباط بین ما، کارمندان و اساتید به وضوح وجود دارد. واقعاً  به ما علاقه دارند و در هیچ جا ما را تنها نگذاشته‌اند.
 
*واحد برادران با چه اهدافی وچگونه تاسیس تأسیس شد؟
 
حاج‌آقا همیشه دراین باره، بحث‌ها را به خانه می‌آوردند. گاهی شوخی می‌کنم و می‌گویم: من مادر همه کسانی که در آنجا تحصیل کرده‌اند و می‌کنند و الحمدلله بسیاری از آنها در سطوح بالا مشغول به کارند، هستم!قاعدتا اطلاع دارید که ابتدا محل دانشگاه امام صادق، دانشگاه مدیریت بازرگانیِ زمان شاه بود و عده کمی درآن مشغول تحصیل در آنجا بودند.البته رژیم، هزینه‌های زیادی را صرف آنها می‌کرد. ظاهراً بعد از انقلاب،اینجا افتاده بود و پس از مدتی با دوستان و آشنایان -و به قول خود حاج‌آقا با آبروی ریش سفید ایشان- این محل را گرفتند و شروع به برنامه‌ریزی کردند؛ هیئت امناء تشکیل دادند و تا به حال زیر نظر رهبر معظم انقلاب «حفظه الله» به کار خود ادامه می‌دهند.
 
*هدفشان چه بود؟
 
ایشان اساساً کارهای فرهنگی می‌کردند. مسجد جلیلی اسمش مسجد بود، ولی در حقیقت یک پایگاه بود و غیر از کارهای سیاسی، فرهنگ‌سازی انجام می‌شد.
 
*یعنی به این نتیجه رسیده بودند که ضرورت دارد مرکزی برای تربیت نیروهای فرهنگی ایجاد شود.اینطور نیست؟
 
حتی در مسجد جلیلی هم که بودند، کارشان فرهنگ‌سازی و تربیت نیرو بود. ایشان یک روحیه تربیتی و عقیدتی قوی داشتند. کار ایشان فقط درس دادن نبود، انسان‌سازی به تمام معنا بود. ایشان هم خودشان در دوران طلبگی، زبان‌های عربی و انگلیسی را خوانده بودند و هم دیگران را تشویق می‌کردند و معتقد بودند یادگیری زبان لازم است. ایشان در تمام طول زندگی یک هدف داشتند و آن هم ساختن مردم بود.
 
وقتی از امام پرسیده بودند: شما با کدام نیرو می‌خواهید با شاه مبارزه کنید؟ ایشان فرمودند :سربازانم در قنداق‌ها هستند! حاج‌آقا هم شاگرد امام و متوجه بودند نیروهای انقلابی به مرور زمان پیر و فرسوده می‌شوند، کما اینکه شده‌اند، اینها کارهایشان را کرده و داده‌هایشان را داده‌اند، همیشه باید یک عده سرباز داشته باشیم. ایشان معتقد بودند باید نیروهایی را که به درد نظام می‌خورند تربیت کنیم. همیشه باید آینده و چشم‌انداز را دید. اگر این کار فقط برای یک مقطع باشد، تمام می‌شود، در حالی که اسلام برای همیشه هست. اسلام همیشه ادامه دارد، بنابراین همیشه سرباز و ایثارگر و از همه مهم‌تراندیشمند خوشفکر می‌خواهد. خودشان هم همین‌طور بودند. واقعاً بصیرت داشتند که چطورعمل کنیم که این راه ادامه داشته باشد.
 
*اشاره کوتاهی به علل پذیرش ریاست مجلس خبرگان کردید. لطفاً دراین باره توضیح بیشتری بفرمایید؟
 
طبق معمول بنا به حکم وظیفه پذیرفتند. حتی در جریان نخست‌وزیری هم همین‌طور بود. اگر خاطراتشان را بخوانید، ایشان واقعاً نمی‌خواستند نخست‌وزیر شوند. خیلی دوست داشتند صرفاً کارهای فرهنگی کنند. حتی کسانی هم که خط فکری حاج‌آقا را قبول نداشتند، این را بارها به خود ما می‌گفتند: کاری که شما کردید، بهترین کار بود. من هم همین کار را کرده‌ام. ایشان از تمام برنامه‌هایی که سر و صدا داشت و می‌شد راحت‌تر ازآنها عبور کرد، می‌گذشتند تا به این کار اصلی برسند. الان به من هم می‌گویند: چرا در این سن و موقعیت کار می‌کنید؟ ایشان همان موقع هم می‌گفتند: اگر مرا آزاد بگذارند، هیچ کاری را به اندازه کار فرهنگی دوست ندارم و به من هم می‌گفتند: بالاترین کاری که می‌کنید و برایتان می‌ماند، کار فرهنگ‌سازی است، وگرنه در کارهای سیاسی «هر کسی چند روزه نوبت اوست»(1) پست و مقام چند روزی هست و هر قدر هم خوب باشید، دوره دارد و شما را عوض می‌کنند، ولی کار فرهنگی برای همیشه ماندنی است. شاید به همین دلیل بود که خودم و بچه‌ها از تمام چیزهایی که به نظر مردم لذت است، چشم پوشیدیم و داریم این کار را انجام می‌دهیم. فشار کار روی همه ما زیاد است، ولی ما عشق می‌ورزیم و هر کدام از این بچه‌ها که به ثمر می‌رسند، واقعاً انگار دریچه‌هایی به دنیای ما باز می‌شود. در قضیه نخست‌وزیری هم وقتی گفتند: باید شما به عهده بگیرید، این کار را کردند و وقتی هم گفتند: باید استعفا بدهید، بدون لحظه‌ای تردید و مکث این کار را کردند.
 
*مثل مجلس خبرگان؟
 
بله، خبرگان هم برایشان همین حکم را داشت. در آنجا هم به ایشان گفتند: شما بزرگ‌تر هستید، تجربه بیشتری دارید، سابقه کاری شما بیشتر است و باید در خبرگان چنین کسانی باشند. اگر به خودشان بود، واقعاً قبول نمی‌کردند، ولی به‌رغم میل خودشان پذیرفتند. اگر یادتان باشد تا لحظه آخرهم تعارف کردند که اگر کسان دیگری این مسئولیت را قبول می‌کنند، علاقه ندارم بپذیرم، ولی وقتی گفتند: وظیفه است، این کار را انجام دادند و واقعاً هم پای این وظیفه ایستادند و حتی با وجود بیماری سختی که ناچار بودند با ویلچر به خبرگان بروند، این کار را انجام دادند. بخش اعظم بیماری‌های ایشان در اثر فشارهای روحی بود. ایشان وقتی شرایط دشوار چند سال قبل پیش آمد، واقعاً برای رهبری سینه سپر کردند. هر جا وظیفه حکم می‌کرد، ایشان انگار مریض نبودند و دو باره جان می‌گرفتند و همواره پشتیبان امام و رهبری بودند.
 
*از دوران بستری شدن آخرشان هم خاطراتی را بیان بفرمایید؟این سکته آخر چطور رخ داد وایام نقاهت ایشان تارحلت،چطور سپری شدند؟
 
ایشان بعد از اینکه از مراسم سالگرد ارتحال حضرت امام به منزل برگشتند، حالشان بد شد. اتفاقاً جمعیت زیاد بود و ما با هم، با یک ماشین به مراسم رفتیم. در آنجا جدا شدیم و موقع برگشتن همدیگر را گم کردیم و راننده ایشان مرا پیدا نکرد! ایشان از اینکه مرا پیدا نکرده بودند، بسیار ناراحت می‌شوند ـ که هر وقت یادم می‌آید خیلی دلم می‌سوزد ـ و به منزل برمی‌گردند. من مدتی در مرقد امام «رحمه‌الله علیه» منتظر ماندم تا حاج‌آقا بیایند، ولی بالاخره همراه با یکی از دوستان برگشتم. به منزل آمدم و به ایشان عرض کردم: خیلی از وقت ناهارتان گذشته است، ناهار بیاورم؟ گفتند: اول نماز!حرف اول را در زندگی ایشان،«نماز» می‌زد. شاید رستگاری ایشان در همین بود که به نماز اول وقت فوق‌العاده اهمیت می‌دادند. بعد از فوت حاج‌آقا بیشتر به این حرف رسیدم که واقعاً اول نماز، چون شاید اگر ناهار می‌خوردند به نماز نمی‌رسیدند، ولی تا آخرین لحظه نمازشان ترک نشد.
 
وقتی افراد را برای عمل جراحی بیهوش می‌کنند، معمولاً همان چیزی را تکرار می‌کنند که بیش از همه با آن انس دارند. آن چیزی را که ملکه ذهن انسان است، در خواب یا بیهوشی تکرار می‌کند.دراین اواخر، حاج‌آقا به خاطر قرص‌های قلبی که می‌خوردند، یک مقدار خوابشان بیشتر شده بود. کاملاً معلوم بود خواب هستند، اما در خواب، شروع به نماز خواندن می‌کردند. بعد از خواب می‌پریدند و پهلو به پهلو و جا به جا می‌شدند و دو باره که خوابشان می‌برد، در خواب بقیه نماز را می‌خواندند! شاعر می‌گوید: «خوشا آنان که دائم در نمازند».(2) و ایشانواقعاً دائماً در حال نماز بود.
 
این نکته‌ای است که خیلی‌ها نمی‌دانستند. می دانم که راضی نبودند دردوران حیاتشان این را بگویم ،لذا  بعد از رحلتشان می‌گویم. وقتی حالشان بد شد و به حالت کما رفتند، تعالی، آرامش و نورانیت را می‌شد هر روز بیش از پیش، در صورت ایشان مشاهده کرد. ذره‌ای نگرانی و اضطراب در چهره ایشان دیده نمی‌شد. پرستارانی که از ایشان مراقبت می‌کردند، می‌گفتند: ایشان دائماً دارد ذکر می‌گوید! کسانی که اهل معنا هستند، متوجه می‌شدند، می‌گفتند حاج‌آقا نماز می‌خواندند، یعنی ملکه ذهنی ایشان نماز بود. در اوایل که ایشان رابه بیمارستان برده بودند، افراد زیادی خواب دیده بودند که حاج آقا می‌گویند: تنها ناراحتی‌ام این است که وقت اذان را نمی‌فهمم! که از آن به بعد، وقت اذان رادیو را می‌آوردند و کنار گوش ایشان می‌گذاشتند. ایشان انس عجیبی با نماز داشتند و هیچ امری را بر آن مقدم نمی‌داشتند. همیشه تأکیدشان روی نماز بود. در مسافرت‌ها مراقبت داشتند پروازشان کی باشد که به نماز اول وقتشان لطمه‌ای نخورد. یعنی محور اصلی زندگی ایشان نماز بود و در تمام طول مدتی که در کما بودند اهل معنا می‌گفتند نماز می‌خواندند. ایشان حقیقتاً «دائم در نماز بودند» و کسی که در این حالت است، همه جا خدا را حاضر و ناظر می‌بیند. هر جایی می‌رفتند و هر کاری که می‌کردند متوجه بودند خدا مواظب است و می‌بیند و اگر این نکته را در زندگی مد نظر داشته باشیم، در حرف‌ها و رفتارهایمان و هر چه می‌کنیم، به خاطر رضای خداست. همیشه هم می‌گفتند: دعا کنید خدا ما و بچه‌هایمان را عاقبت به خیر کند. خیلی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند: ما را دعا کنید و چیزی یادمان بدهید و ایشان همیشه می‌گفتند: برای هم دعا کنید که عاقبت به خیر شوید.
 
لابد شنیده‌ایدحضرت امام فرمودند: به آقای مهدوی ارادت داشتم و دارم و خواهم داشت. داشتم و دارم زیاد اسباب شگفتی نیست، ولی آینده کسی را ،آن هم شخصی مثل امام تضمین کنند، این خیلی امر مهمی است. امام شخصیتی است که همین‌طوری حرفی را نمی‌زند و همه حرف‌هایش حساب شده است، چگونه این‌طور اطمینان داشتند که عاقبت آقای مهدوی هم به خیر است؟ عده‌ای بودند که زود شهید شدند و باز عاقبت به خیری‌شان قابل پیش‌بینی بود. آقای مهدوی 30 سال در فراز و نشیب‌های زندگی سیاسی ـ و نه زندگی منزوی و زاهدانه ـ باشد و ذره‌ای انحراف پیدا نکند، معلوم است عاقبت به خیر شده است و به نظر من امام بسیار دقیق و روشن این را درک کرده بودند. هیچ‌وقت هم حاج‌آقا جوری حرف نزدند که :من مورد توجه امام هست! حتی مخالفان ایشان هم می‌گفتند: ایشان چشم و امین امام است و انصافاً حاج‌آقا هم این امانت را خوب نگه داشتند.
 
*پس از ایشان، روزگار بر شما چگونه می‌گذرد؟
 
خیلی سخت! وقتی برای بازدید خدمت رهبرمعظم انقلاب رفتیم، فرمودند: اگر آقای مهدوی را دوست دارید، راه ایشان را بهتر و بیشتر ادامه بدهید. الان من و بچه‌ها،واقعاً داریم دو برابر کار می‌کنیم. در دانشگاه کانه هیچ اتفاقی نیفتاده است و اگر بخواهند در باره حاج‌آقا حرفی بزنند، اجازه نمی‌دهم جلوی من در این باره صحبت کنند، چون واقعاً منقلب می‌شوم، ولی به محض اینکه به خانه می‌روم، خیلی فشار رویم زیاد است. موقع کار، پایان‌نامه‌ها، برنامه‌ریزی‌ها، کارهای پژوهشی و دیگرکارها، سنگین هستند، ولی برایم مهم نیست و انجام می‌دهم. در مورد کارهای دانشگاه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، اما غیر از کار، هر وقت فرصت پیدا می‌کنم به ایشان فکر کنم، خیلی منقلب می‌شوم. بچه‌های هم همین‌طورند. جلوی روی من حرفی نمی‌زنند، اما جای خالی حاج‌آقا، در زندگی همه ما خیلی محسوس است. بیشتر هم از جنبه دلگرمی و پشتیبانی روحی است، والا کارها دارد روال عادی خود را طی می‌کند. لطف، محبت و صبر ایشان برای همه دلگرمی بود. خداوند هر کسی را که فرزندی دارد به او ببخشد. جاهایی که برای بازدید همراه آقاسعید می‌رفتیم، همه می‌گفتند: چقدر صدا و شکل ایشان مثل حاج‌آقاست و هر چه هم می‌گذرد بیشتر شبیه حاج‌آقا می‌شود. نگران کارها و برنامه‌های دانشگاه نیستم، چون همه وقف کار شده‌ایم. فقط از اینکه چنین شخصیتی را از دست دادیم دلم می‌سوزد.
 
*به عنوان واپسین سوال،رمز موفقیت خودتان را در زندگی با ایشان در چه می‌دانید؟
 
به نظرمن،عشق حرف اول را در زندگی می‌زند، چه در خانواده، چه دردرس و چه در کار. اینجا به کارمندان و اساتید می‌گویم: اولین حرفِ هر کاری را عشق می‌زند. نصف مشکلات عامه مردم این است که همه کارها را به اجبار و الزام می‌کنند که مثلاً این کار را بکند و حقوقی بگیرد. درس می‌دهد، برای اینکه شغلش معلمی است، ولی اگر عشق به کار داشته باشید، کار برایتان لذت دارد. یک مقاله می‌نویسید کیف می‌کنید. یک کتاب می‌نویسید، عشق می‌کنید. با اینها زندگی می‌کنید. عشق و انگیزه، مخصوصاً در جوانان ما از بین رفته است. وقتی عشق نباشد، انگیزه هم نیست. چیزی که انسان را حرکت می‌دهد عشق و انگیزه است و اول از همه باید عشق را ایجاد کرد. کسانی در زندگی موفق می‌شوند که به کاری که در دستشان است عشق بورزند. کسانی مثل ما که چنین ضایعه‌ای برایشان پیش آمده است، چیزی که زنده نگهشان می‌دارد عشق به هدف و اراده است. فکر می‌کنم رمز موفقیت افراد در درجه اول، اخلاص در عمل و عشق است که انگیزه را ایجاد می‌کند و لذا چه در خانه باشد، چه در زندان، چه در مسافرت و... عشق به خاطر خدا به او حرکت می‌دهد. برای ما هم همین‌طور بود. چون او را یک مرد الهی می‌دانستم، خودش و راهش را قبول داشتم و از او پیروی می‌کردم. چیزی که به من خیلی صدمه می‌زند همین است که دیگر ایشان را نمی‌بینم. این مرا خیلی اذیت می‌کند. هنوز وقتی تصویرشان را نشان می‌دهند، سخنرانی‌هایشان را می‌گذارند، باور نمی‌کنم ایشان رفته‌اند! دیشب شبکه قرآن درس‌های اخلاق ایشان را نشان می‌داد و هنوز باور نمی‌کنم ایشان دیگر نیستند. حتی نوه‌هایم می‌گویند: دائماً خیال می‌کنیم تمام می‌شود و پدر برمی‌گردند. همه این‌طور فکر می‌کنند. هیچ‌کس فکر نمی‌کند زندگی ایشان تمام شده است. بنابراین اگر عشق و انگیزه الهی بود و اهداف اصلی مشخص بودند، دیگر ایثار و از خود گذشتگی حرف اول را می‌زند که همه رنج‌ها را برای رسیدن به هدف ـ که ان‌شاءالله رضای خداست ـ به جان بخرید. نیت باید فقط رضای خدا باشد، والا نه پست، نه مقام و نه هیچ چیز دیگری نمی‌تواند درد انسان را درمان کند. خدا باید از انسان راضی باشد که وقتی خدا راضی بود انسان هم دنیا را دارد، هم آخرت را.
 
و عاقبت به خیری یعنی همین: « ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً، فَادْخُلِی فِی عِبَادِی،وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی‏» 
منبع:فارس
انتهای پیام/